رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
مهمان مهمان

عشق نا فرجام

پست های پیشنهاد شده

مهمان مهمان

0559Sahel.jpg

امروز روز دادگاه بود و منصور مي تونست از همسرش جدا بشه. منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو ??روخت تا بدهي هاشو بده بعد هم آنها ر??تند به شهر خودشون. بعد از ر??تن انها منصور چند ماه ا??سرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود. 7 سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که بر?? سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير بر?? تند تند به طر?? در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد...

 

منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گ??ت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم ??رما شد منصور سكوت رو شكست و گ??ت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حر?? زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .

 

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، ر??تار خوب، ت??اهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

 

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

 

در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختل??ي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.

 

اون تب بعد از چند ماه از بين ر??ت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

 

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حر?? مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گ??ت.

 

ولي چند ماه بعد ر??تار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي ??كر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين ا??كار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين ا??كار شد و تصميم گر??ت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي ر??ت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حر?? نمي زد.

 

يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گ??ت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حر??ش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گ??ت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذير??ت.

 

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي د??تري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به د??تر طلاق وازدواج ر??تند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد به طر??ش ر??ت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گ??ت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ور??ت. منصور گیج منگ به تماشاي ر??تن ژاله ايستاد .

 

ژاله هم مي ديد هم حر?? مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با ??رياد گ??ت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و ر??ت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند ر??ت به طر?? اتاق دكتر و يقه دكترو گر??ت وگ??ت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو ??روخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعري?? كرد دكتر سر شو به علامت تاس?? تكون داد وگ??ت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گ??تاريش به كار ا??تاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حر?? دكتر پريد گ??ت پس چرا به من چيزي نگ??ت. دكتر گ??ت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

منصور صورتش و ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. ??ردا روز تولدش بود...

 

منبع:تنهایی

[TABLE=align: center]

[TR]

[TD=width: 60]

[/TD]

[TD=width: 60]

[/TD]

[TD=width: 60]

[/TD]

[TD=width: 60]

[/TD]

[TD=width: 60]

[/TD]

[TD=width: 60]

[/TD]

[TD=width: 60]

[/TD]

[TD=width: 60]

[/TD]

[TD=width: 60]

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...