رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
mahdiyeh71

رمان بی ستاره ( مریم ریاحی )

پست های پیشنهاد شده

نام کتاب : بی ستاره

نویسنده : مریم ریاحی

 

??صل اول

 

الان بهترم ... با این که خیلی خسته ام با خودم می گم ((اصلا مهم نیست ...ولش کن... مگه وقتم رو از سر راه اوردم که دنبال اون نامرد راه بیا??تم؟! شاید اون بخوا تموم دنیا رو بگرده ...منکه نمی تونم با این ط??ل معصوم دنبالش برم...!

یحی خسته شده سرش را روی سینه امگذاشته و مژه های بلندش را تند تند بهم می زند... گویی می خواهد هر چه تصویر از پشت این شیشه ی چرک و خاک گر??ته می بیند توی ذهنش ثبت کند ... لپ نرمش را می بوسم... لبخند می زندو دلم گرم می شود و با خود می گویم (( کی بود می گ??ت دلخوشی ها کم نیست ؟!!)) چشمام به خاطر لبخند جمع می شن...

زیر لب می گویم (( روحش شاد)) !! انگار باز هم لحظه ی بی حسی رسیده و من حالا روی نقطه ی اوج این لحظه ایستاده ام.

راننده موشکا??انه نگاهش را از اینه به من می دوزد .دندانهایش رقصی ناهماهنگ را اغاز کرده اند... یک مشت دندان چرک و زرد رنگ روی ادامس بزرگش هوار می شود... چقی صدا می دهد... هنوز نگاهش با من است : (( ابجی کجا برم ؟!))

بدون معطلی می گویم ( بر می گردیم... همون جا که سوار شدم... ))

(( راننده با س??یدی چشمش نشون میده عصبانیه... ولی خب اون راننده است چه ??رقی می کنه کجا بره !! پولشرو می گیره !! با این یاداوری دلگرم می شوم .دیگر به راننده ??کر نمی کنم... نگاهم به بیرون سر می خورد و ??کرم ??کرم دورتر از ان رها می شود ((یعنی کجا ر??تند ؟! شاید سینما... یا کا??ی شاپ ! یک جایی که دنج و راحت باشه... کسی هم مزاحمشون نشه !!))

به سختی اب دهانم را قورت می دهم... گلویم می سوزد هوای گرم را با ن??سی عمیق به جان می کشم گلویم بیشتر می سوزد...

پلک های یحیی روی هم ا??تاده و چتر قشنگی از مژه روی گونه هایش باز شده...

((ط??لکی بچه ام خیلی خسته شده... ))

سر کوچه پیاده می شوم... یحیی را با سختی بغل می کنم و کمی راه می ایم. نمی توانم ادامه دهم صدایش می کنم ((یحیی!!... مامانی پاشو پسرم... رسیدیم ها !!))

نزدیکخانه می شوم... ن??سم از دیدن این همه اثاثیه که از طبقه سوم خارج شده می گیرد... کمی صبر می کنم تا کارگرها مت??رق شوند و راهی برلی بالا ر??تن باز شود... توی دلم غرغر می کنم ((واقعا این ادمیزاد چه موجود عجیب و غریبی است !! سراسر زندگیش را چیزهای به درد نخور پر کرده است... در عجبم این همه ات و اشغال را چه جوری توی یک وجب جا چپانده اند !!

همیشه از وسایل کهنه و قدیمی و به درد نخور بیزار بودم... ترجیح میدهم خانه ام خالی از این ((سمساری بازار)) باشد...

خیلی هم پر سر و صدا وشلوغ بودند... تا حد زیادی از عوالم شهر نشینی دور می نمودند... بدجنسی لذت الودی زیر پوستم گزگز می کند... در دل با لبخندی می گویم (( از دستشون راحت می شیم!!))

به طبقه چهارم می رسم... به هن و هن ا??تاده ام یحیی هم ! همیشه توی پله ها از شدت استیصال ناسزا می گویم.به کی یا به چی ؟؟ نمی دانم !! شاید ??قط به پله ها !!دوباره به صدا در می ایم : ((یحیی جان ! خودت رو روی من نیانداز ک??ش هات رو در بیار... !! ))

کسی پشت در تقلا می کند تا هر چه زودتر در را به روی مادر و برادرش باز کند... باز صدای خودم را می شنوم(( زهرا جان... مامانی ماییم درو باز کن... )) در قژی صدا می دهد و عقب می رود... نگاهم می کند... موهای ??ر??ری اش نامنظم و گره خورده صورت مهتاب رنگش را قاب گر??ته... چشم های درشت سیاهش را گرد می کندو می گوید: (( سلام... مامانی!! بستنی خریدی؟!))

با لبخند می گویم (( بله بله عزیزم... دختر خوشگلم...

خودش را توی اغوشمجا می دهد... از یحیی تپل تر است توی بغلم ??شارش می دهم واز ته دل لپش را می بوسم...

 

 

ادامه دارد ...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل دوم

 

یک صدای مزاحم نمی گذارد ا??کارم را متمرکز کنم... همان صدایی که باعث شد جمعه ی گذشته سراغ کی?? ماهان بروم... ((ماهان))!! نامش به ناگه خاطراتی گنگ را در ذهن و قلبم بیدار می کند...

لبخند می زنم... نه... این زهر خنداست!! اشتباه کردم !

روزگاری چطور نابود نامش بودم... و نابود تمامش! تمام وجودش!!

همه چیز از یک بعدازظهر گرم تابستانی اغاز شد... سوسن خانه ما بود. قرار بود برای سال تحصیلی جدید کتاب تهیه کنیم... پس به همراه مادر راهی کتاب ??روشی شدیم. من و سوسن دخترخاله هستیم... و از دوران کودکی همیشه کنار هم... شریک شادی کودکانه ودلهره های نوجوانی و... غم های جوانی!!تنها یار و یاورمدر ان روزگاران سوسن بود و بس !! ازدواج برادر بزرگترم با سیما خواهر سوسن دلیل محکمتری برای ر??ت و امدهای پی در پی من و سوسن شد...

چادر سر کردن را درست بلد نبودم... اما یادم هست ان روز چادر به سرم بود... از کنار یک میوه ??روشی رد می شدیم که چادرم به جعبه ی میوه ها گیر کرد... برگشتم چادرم را ازاد کنم... دلم اسیر شد!!

چشم های بی تابی که بی قرار و بی پروا صورتم را می کاوید غا??لگیرم کرد.او هم خم شده بو تا چادر مرا رها کند... نمی دانم از او تشکر کردم یا نه!! تنها می دانم که دستپاچه شدم و سعی کردم از نگاهش ??رار کنم!!... اما انگار ??رار از ان نگاه در سرنوشت من غیرممکن بود.ان نگاه ان چشم های عسلی بی قرار و جسور سه سال تمام همه جا وهمه وقت در هر ن??س مثل سایه همراه من بود... طوری که روزی حس کردم بی ان نگاه ن??س نخواهم کشید... با وجود خانواده مذهبی و اعتقادات خودم ماهان راهی جز ازدواج برای دست یابی به مقصودش نیا??ت.پس بالاخره پس از سه سال تعقیب و گریز به خواستگاری امد همه مراسم به سرعت طی شد ومن که برای کنکور اماده می شدم خود را به دست های ماهان سپردم.اما... !!

عشق ماهان که اتشی سوزاننده و مهیب بود با دست یابی به من خیلی زود ??رو کش کرد و من که تمام وجودم احساس و عشق بود در تمنای عشقی جاودان تنها به خاطره ی گنگی بسنده کردم... اری ! من روزگاری عاشق پسرکی دراز و باریک و سیاه با موهای مجعد و چشم های عسلی بودم که یمام روزش را پشت در مدرسه ما سر می کرد و با دیدن من ژست های عجیب و غریب می گر??ت و حالا تمام ان یاداوری ها برایم مسخره و تهوع اور است... حالم از مردهایی که از مرد بودن تنها یکنام را یدک می کشند به هم می خورد! باز صدای مزاحم ا??کارم را به هم می ریزد(( یعنی الان کجاست ؟! پیش ما که نیست... اگر هم هست باز هم نیست!!!

 

ادامه دارد....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل سوم

 

چشم های تیله مانندش را به تلویزیون دوخته و دستهایش مشغولند... مشغول ارتباط برقرار کردن با دنیای تازه اش!!... پیام کوتاه!! یکی از پیشر??ته ترین راه های ارتباط!!بی خطر!! و سرگرم کننده...

لحظه ای نگاهش می کنم... مثل سالهای گذشته... چاق تر از ان روزهاست البته کمی!! پوست تیره اش همچنان تیره مانده... موهای ??ر??ری اش کم پشت شده و کم رنگ... گویی غباری نرم روی موها و صورتش را پوشانده... اما هنوز جذاب است یا حداقل برای من !! دلم می خواهدش...!!

نزدیک تر می روم یحیی و زهرا اتاقشان را روی سرشان گذاشته اند و حواس شان با ما نیست !! نگاهش می کنم... اصلا متوجه نیست... نزدیک تر می روم! دستی به موهای زبرش می کشم... با چشم های گرد شده نگاهم می کند... انگار دوست ندارد از دنیایش خارج شود... کمی خود را عقب می کشد و می گوید

((این شام چی شد؟!!... عق ام می گیرد... میله های اهنی دوباره احاطه ام می کنند... میله های سرد!!((همیشه ??اصله ای هست!!)) سهراب می گوید!!

سردی میله ها نگاهم را یخ می زند به یاد شعری که دوستش دارم می ا??تم!

((نزدیک تو می ایم بوی بیابان می شنوم ... کنار تو تنها ترم!!))

حواست هست!!

بساط شام !! ما زن ها چند بار در طول زندگی مان غذا می پزیم؟! چند بار ظر?? را می شوییم و خشک می کنیم؟! چندبار بساط ترشی و مربا سالاد ??صل و غیره رو الم می کنیم؟!

چند بار ??قط برای خودمان وقتی تنها هستیم س??ره ای می اندازیم... غذا می پزیم؟! چقدر به خودمان اهمیت می دهیم!!؟

از وقتی یادم می اید تمام حواسم پیش بچه ها بوده... (( بخورید... بخورید... )) همیشه وقتی همه ر??ته اند صدای شکمم معترضانه به یادم می اورد (( کمی به خودت برس)) پوست دستم می سوزد دست هایم سخت و زمخت شده اند...

??ردا... باید دستکش بخرم!! اگر به یاد خودم بیا??تم!!

شیر اب باز است بلند می گویم تا بشنود

ماهان ! یک نگاهی به پوشال ها بیانداز... باد کولر رو اصلا احساس نمی کنم!!

حتی سری تکان نمی دهد... دل ازرده ام می گیرد. انگار اصلا صدایم را نمی شنود... چقدر تنهایم. بهتر است به کتابهایم سری بزنم... بلکه این تنهایی تنهایم بگذارد!!

 

 

ادامه دارد.......

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل چهارم

 

(( سگ ولگرد )) را می خوانم برای چندمین بار ؟! نمی دانم !!

(( پات )) (نام سگ نوشته صادق هدایت) را دوست دارم. دلم می خواهد حداقل یکبار بخوانم و او صاحبش را پیدا کند... اما... دلم برای(( پات)) می سوزد. هر بار اشک چشمهایم را خیس می کند...

در باز می شود هر بار که به دنیای رویای ام پناه می برم با اعتراض وارد دنیایم می شود... بی اجازه خودنمایی می کند... ماهان را می گویم... با لحنی طعنه دار می گوید (( باز کله ات را کردی توی این مزخر??ات؟!!)) (( پاشو به بچه هات برس بابا خوابمون می یاد!!))

دقایقی است که خوابیده اند... هم بچه ها هم ماهان...

با خود می گویم ((چقدر میله های اهنی ضخیم شده اند....))

انگار قصد کرده اند نیمه شب ها را از من بگیرند! تا انجا که جان در تن دارند بیدارند! ان قدر بیدار می مانند که نخوابند از حال بروند!!

تازه بساط قلم و د??تر را چیده ام... نگاه به این کتاب ها ود??تر و قلمم روحم را تازه می کند... خستگی ها را ??راموش می کنم...

اما دوباره صدا در گوشم زنگ می زند... صدای مزاحم را می گویم... طاقت نمی اورم به حر??ش گوش می کنم و کی??ش را می گردم...

یک ادکلن جدید دیگر و یک عکس!! از ان چهره های چندش اور!! و حتما به نظر او زیبا!!به سرعت محتویات کی??ش را سر جایش می گذارم و عکس را بر می دارم می خواهم سر ??رصت به تماشای رقیبم بنشینم !!

گ??تم رقیب ؟! نه !!... اشتباه کردم... من دیگر به چشم ماهان مهره ای نیستم که بخواهد یک رقیب برایم دست و پا کند... من مدتهاست دیگر برای او هیچ چیز نیستم... اصلا نیستم!!

من همان چیزی هستم... که هستم ! س??ره های شام... منزل تمیز و مرتب... مسئول بچه های با ادب و حر?? شنو... مسئول خرید و رسیدگی به امور منزل بدون داشتن کمی توقع!!

اره... من حالا همین هستم!!

از جا بلند می شوم و نا خواسته جلوی اینه می ایستم... خوب به چهره ام دقیق می شوم با این که هیچکی متوجه ی سن واقعی ام نمی شود اما خودم خوب می دانم که دیگر ستاره ی سابق نیستم... ستاره ه??ت سال پیش نیستم... انگار چشم هایم که درشت و سیاهند... به سیاهی گذشته نیستند.رنگ سپید و صورتی پوستم به زردی می زند و لب های بی رنگم اصلا نمایی ندارند!!موهای کوتاهم قیا??ه ی مضحک و احمقانه ای برایم ساخته است...

دلم می گیرد!

یادم می اید قبل ها از خودم خیلی راضی بودم... ستاره بودم... ستاره ی واقعی... ! ستاره ای که بچه های محل نامش را خورشید گذاشته بودند... به یاد ان روزها می ا??تم... ماهان با ان لبخند مرموز و برای من دوست داشتنی لب گشود و گ??ت (( من که خورشید خانم صدات می کنم !!))

مثل یک گل ضری?? و دوست داشتنی بودم.موهای بلند و مواج و سیاهم قاب قشنگی برای صورت س??ید و چشم های سیاهم بود و حالا...

وقتی با ماهان ازدواج کردم هنوز از نشاط نیا??تاده بودم که در خواست کردم با کار کردنم مخال??ت نکند... اما ماهان با نگاه نگران و چهره ای کبود شده از غیرت مردانه به من ??هماند که حتی حق ??کر کردن در این مورد را ندارم و بلا??اصله تصمیم گر??ت مرا برای همیشه پای بند خانه و خودش کند... برای همین زهرا را وارد زندگی امان کرد... و من هنوز در حیرت مادر شدن ناگزیر از باور بودم که یحیی هم امد!! تا بتوانم راحت تر خودم را ??راموش کنم... من ماندگار خانه شدم و ماهان مرد اجتماع... تنها دلخوشی ام خواندن کتاب بود وگاهی نوشتم شعر یا مطلبی!! که دیگر وقتی برای ان هم نداشتم ... اگر لحظه ای یا??ت می شد بهتر می دیدم که چشم هایم را ببندم تا از حال نرم... نه از خواب شب خبری بود ونه از استراحت روز!! همه اش ونگ ونگ بچه بود ونگرانی !! و ماهان که حالا به قول خودش مرد کار و اجتماع شده بود برایم رجز می خواند (( والله خوش به حال زن ها !! از صبح این پات رو می اندازی روی اون یکی و لم می دی توی خونه !!))

با گ??تن این حر?? ها همه تردیدم را در گ??تن(( کمی به من کمک کن )) از من می گر??ت!! به اتاق خودش می ر??ت و مشغول کارش می شد... بعد هم می خوابید... اگر کوچکترین صدایی می امد ??ریادش به اسمان می ر??ت.

_(( ستاره... این بچه چه شه!!))

نمی دانستم کدامشان را در اغوش بگیرم و بچرخانم تا خوابش ببرد!!

زهرا از حسادت به من می چسبید و یحیی از ناچاری و ضع??!!

اما وقتی برایشان قصه می گ??تم گوش می کردند... گاه زهرا در گ??تن قصه همراهی ام می کرد... و یحیی هم لبخند می زد...

چقدر لبخندشان زیباست! چقدر خوش حالم از بودنشان!! چقدر زجر کشیدن را دوست دارم اگر به قیمت لبخند ??رزندم باشد!!

آهی می کشم و از جلوی اینه کنار می ایم... نگاهی به عکس در دستم می اندازم... نمی دانم چه حسی دارم... انگار سرشار از تهی ام... سرشار از خلاء... مثل کسی که از بلندای برجی به پرتگاه بی انتهایی در حال سقوط است... ! کی به زمین می رسم؟!

چه وقتی پاهایم س??تی و سختی زمین را حس خواهند کرد؟! کی پاهایم به من می گویند که ما روی زمین سخت و محکم ایستاده ایم غمت نباشد؟!

به اتاق بچه ها سری می زنم نرم و لطی?? در خوابند...

با بوسه ای بر گونه های مرمری و لطی??شان تمام غم ها را رها می کنم باشد که انها هم مرا رها کنند...

به غریبه ای که اینجا به ??اصله ی دست دراز کردنی ارمیده نگاه می کنم... این غریبه همسر من است... چه بی دغدغه خوابیده استو چه خالی از عشق!! من هم پلک ها را روی هم ??شار می دهم پر از دغدغه و پر از عشق!!

??ردا روز بهتری است اگر خدا بخواهد...

 

 

 

 

ادامه دارد.......

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل پنجم

 

يكي از ان جمعه هاي كسل كننده ديگر!... با سستي تمام زنبيلم را برمي دارم اين يار ديرينه كه روزي رهايم نمي كند... ! حتي جمعه ها... با حسرت نگاهي به او كه هنوز نشئه ي پيغام هاي عاشقانه نيمه شب پلك ها را روي هم گذاشته مي اندازم و بي صدا خارج مي شوم... همين كه در را باز مي كنم احساس خوب سلامي به رويم مي زند... واي چه صبح زيبايي !! كمي خنك است امروز!! ان قدر در اين تابستان گرما به رويمان اتش ريخت كه پاك خاكستر شديم !!

به اسمان لبخند مي زنم... انگار اسمان هم امروز خندان است!!

من لبخندش را مي بينم با خود مي گويم (( چه خوب شد تهي س??ره از نان مرا وادار به ديدن اسمان كرد... ))

خوشبختانه نانوايي خلوت است... شايد در اين روز تعطيل مردم خواب را بر لذت خوردن صبحانه با نان تازه ترجيح داده اند!!

غلط نكنم پ نانوا عاشقم شده... امروز حالت شيدايي به خود گر??ته و بيشتر از هميشه سوي چشمش را صر?? من مي كند!!

يك نان اضا??ه مي خرم پيرزني در طبقه اول تنهاست و منتظر...

دلم نمي خواهد زود به خانه برگردم اهسته قدم بر مي دارم تا لذت اين سكوت و ارامش وهواي خوب قطره قطره بر عمق جانم بنشيند!! نگاهي به در و ديوارهاي اشنا مي اندازم... چقدر اين در و ديوارها را دوست دارم... پيرزن منتظر است و بيدار... لاي در اتاقش هميشه باز است...

((مادر)) صدايش مي كنم... به سختي جواب مي دهد((بيا تو دخترم))

با لبخند مي گويم ((سلام بيداري مادر ؟ صبحانه كه نخوردي ! برات نون تازه اورده ام !)... با نگاهي كه نمي دانم غمگين است يا خوشحال به من زل مي زند و با لحن محكمي مي گويد

((مگه نگ??تم ديگه براي من خريد نكن!!... دخترم... حواست باشه بر و رو داري ! مردم رو توي گناه مي اندازي! زياد بيرون نرو!... مگه امروز تعطيل نيست؟! مردت كه خونه است چرا تو ميري خريد؟!

لبخند مي زنم و مي گويم (( چرا اما اون تا ديروقت بيرون بوده و خسته است.مگه جمعه چند روزه؟!يك روز كه بيشتر نيست !!

پيرزن نگاه بي ??روغي به من مي اندازد و مي گويد

(( قدر جووني و زيبايي خودت رو بدون مادر... ! زياد از خودت مايه نگذار... بزار اون هم گاهي كمكت كنه...

بنده خدا پيرزن ??كر مي كند نوز همان قديم هاست كه اكثر مردها رگي داشتند به نام غيرت!! كه نبودش مايه خجالت و بي مايگي بود انهايي هم كه نداشتند اداي داشته ها را در مي اوردند! اما حالا ... ديگر داشتنش بي مايگي است !!

من چطور به او بگويم اگر به ماهان حر??ي در مورد نگاههاي مشتاق نانوا و بقال و غيره بزنم ??وري مي گويد

((ببين ستاره !! دوست داري برو خريد!دوست نداري نرو!منكه اين چيزها ازم بر نمي ياد... سعي نكن منو با اين حر?? ها تحريك كني!))

نان تازه را درون س??ره ي خالي اش مي گذارم و مي گويم

((صبر كنيد... تا يك ليوان چاي تازه دم هم براتون بيارم... ))

??قط نگاهم مي كند... نگاهي كه نمي دانم خوشحال است يا غمگين !!

 

ادامه دارد.......

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ششم

 

هواي خ??ه ي عصر جمعه پنجه بر دلتنگي هايم مي اندازد... دلم مي خواهد اين دلتنگي را با كسي شريك شوم تا مگر قابل تحمل شود... اما كو ان كس ؟زهرا هم بهانه مي گيرد... دلم برايشان مي سوزد... خيلي وقت است جايي براي ت??ريح نر??ته اند... روي همه ي دلتنگي ها پا مي گذارم و لبخند زوركي را ميهمان لب هاي بيرنگم مي كنم و بلند مي گويم

((بچه ها زودي حاضر شين بريم بيرون... ! هر دو با سر و صدا به سويم مي دوند و سر و رويم را با شادي بوسه مي زنند... چه دمي دارد اين هواي گرم!! ن??س كشيدن هم دشوار است.زهرا و يحيي جست و خيز كنان همراهم مي ايند.

هنوز تصوير دقيقي از جايي كه مي خواهم انها را ببرم در ذهن ندارم. اي كاش يك پارك حسابي اين اطرا?? بود! به ياد پاركي مي ا??تم كه پايين خانه مان است... پارك پاتوق پيرمردها و خلا?? كارها!!

پارك كوچكي كه تنها يك سرسره و يك تاب زمين بازي اش را شكل داده است .همان طور كه دست هاي بچه ها در دستم است از كنار كا??ي شاپي عبور مي كنم... ((كا??ي شاپي )) معرو?? كه پاتوق دختر و پسرهاي جوان است... بي اختيار نگاهم به داخلش ليز مي خورد... شلوغ است مثل هميشه... اما خنك !

باد سردي همراه با بوي گلاب ووانيل مشامم را نوازش مي دهد. يحيي مي گويد

مامان بستني !!و زهرا كه عاشق رستوران است مي گويد بريم همين جا بخوريم... مامان همين جا...

بند ترديد پاهايم را مي بندد.اين جور جا ها بدون مرد ر??تن برايم غريب است... شايد اگر زشت تر بودم يا... راحت تر مي توانستم تصميم بگيرم... اي كاش سوسن هم بود... نمي دانم حس غريبي دارم... نگاه ها برايم سنگين و نااشنا است. شايد بتوانم با ??رار از نگاه ها تقاضاي بچه ها را قبول كنم... دلم مي خواهد خوشحالشان كنم در يك لحظه تصميم مي گيرم...

((خيلي خب!! بچه ها بريم تو... ))

ازدحام جمعيت برخي را وادار به ايستادن كرده است... ناگهان خود را در محاصره صورتكها مي بينم... صورتك ها با خنده هاي بي پروا با نگاه هاي بي حيا با ابروهاي تراشيده شده كه حالا به جايش خط هاي عجيب و غريب رسم شده است از نوك بيني تا مغز سر!! صورتك ها با دماغ هاي چسب خورده گران قيمتو پر دردسر !!با لب هايي به ضخامت خمير ور امده نان... و پوست هايي كه گويي با واكس سياه به جانشان ا??تاده اند... با لباس هاي عجيب و كوچك تر از سايز...

وصورتك هاي ديگر كه قبل ها نامشان ((مرد)) بود... با ابروهاي برداشته و بلوزهايي بهاندازه تن يحيي !! در هاله اي از دود سيگار!! گويي به شعبده بازي مشغولند!! از انها مي ترسم...

يكي از ??روشندگان رو به من مي گويد

((خانم ب??رمائيد... اون ميز خالي شد... و دستم كشيده مي شود... يحيي و زهرا جلوتر از من حر?? ??روشنده را گوش مي كنند... پاهاي در بندم بي اراده پيش مي روند... ديگر نمي دانم كدام كار درست است كدام غلط؟!!

به خودم مي ايم... س??ارش داده ام براي بچه ها بستني شكلاتي بياورند هنوز جرات نكرده ام نگاهي به اطرا?? بياندازم... خدايا چرا اين همه در عذابم؟! انگار خجالت مي كشم... آره خجالت مي كشم احساس مي كنم يك جور ناجوري در ميان اين جمعيت خودنمايي مي كنم!! همه جوره با انها مت??اوتم... !! شايد صورتك ها ريشخندم مي كنند؟! حتما سرگرمي خوبي برايشان جور كرده ام...

مي خواهم بي خيال و بي ت??اوت باشم اما...

سايه كسي بالاي سرم سنگين است... ناگزير از براوردن سر و نگاهم!! چشم هاي سرخي بي شرمانه مرا مي كاوند... منتظرم بگويد چه مي خواهد... صداي خش دارش خراشي عميق است بر چهره ي سكوت !

مي گويد(( مي شه منم اينجا بشينم؟!!)) و با لبخند وقيحي خود را منتظر شنيدن پاسخ نشان مي دهد... من هنوز در غا??لگري دست و پا مي زنم كه صندلي را عقب مي كشد و به زور هيكل گنده اش را روبروي من جا مي كند...

حالا ترس انچنان وجودم را گر??ته كه جايي براي خجالت نمي ماند... دست هاي زهرا و يحيي را مي گيرم و با قدم هاي شتاب زده سعي دارم خود را از درون رنگ و لعاب هاي اين بالماسكه بيرون بكشم...

صداي نده صورتك ها مثل چكش به مغزم مي خورد ودوباره تكرار مي شود.

اين راه صندلي تا در مغازه چقدر كش امده است!!

صداي معترض ??روشنده در گوشم زنگ مي زند

((خانم كجا؟ مگه س??ارش ندادين؟! اصلا نگاهش نمي كنم... از همه كس و همه چيز در ??رارم... صداي يحيي و زهرا را اصلا نمي شنوم...

داخل كوچه اي خلوتم... هنوز صداي گريه زهرا مي ايد... تازه ن??سم جا امده و ترس رهايم كرده... بلند و عصبي مي گويم

((زهرا بس كن ... الان از همون بستني ها مي خريم و مي ريم توي پارك!! باشه ؟ يحيي خوشحالي مي كند و مي گويد(( پارك... پارك))!

و زهرا بي توجه به وعده ووعيدهاي من هنوز اشك مي ريزد...

چقدر دلم گر??ته ... تاوان اين اشك ها را چه كسي مي پردازد؟! من تا كجا مي توانم بازيگر دو نقش باشم؟! قطعا پدر خوبي نيستم!! اگر ماهان همراهمان بود... حتما سرميزمان بوديم و بچه ها با خوشحالي مشغول بستني خوردن بودند!! ولي ماهان!! اون كجاست؟!

صداي مزاحم مي گويد

((عكس طر??ش رو كه ديدي... چرا سوال مي كني؟!

روي چمن ها مي نشينم زهرا مواظب يحيي هست!... ط??لكي ها بايد يك ربع توي ص?? سرسره بازي انتظار بكشند تا نوبتشان شود... و همه ي لذتشان چند ثانيه بيشتر نيست!!

راستي چرا عمر لذت ها اينقدر كوتاه است!! چرا انتظار تمامي ندارد؟! خودم را مي گويم... يك عمر است كه در انتظارم... گويي يك روز خاص خواهد رسيد... يك ن??ر خواهد امد و همه چيز را عوض خواهد كرد!!

 

 

 

ادامه دارد........

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ه??تم

 

تا به حال دروغ را ديده اي؟! ??كر مي كنيم دروغ اصلا ديدني نيست!!

ولي من دارم مي بينم... به ماهان كه نگاه مي كنم دروغ مجسم را مي بينم...

هيچ چيز درباره ي ا نمي دانم... باورت مي شود؟بعد از ه??ت سال زندگي با او؟!!!

وقتي حر?? مي زند با خود مي گويم (( دروغه؟! راسته؟!)) ودوباره گول مي خورم او ماهرانه دروغ مي گويد و من ابلهانه به صداقت مي انديشم او در كمال مهارت مرا گول مي زند و من باز در كمال صداقت گول مي خورم...

براي همين مدتهاست كه ديگر چيزي از او نمي پرسم... اگر خودش هم راجع به چيزي توضيح بدهد... ??قط گوش مي كنم... خيلي سخت است كه وانمود كنم باور مي كنم... ! اگر كمي زبل باشد... از نگاهم مي ??همد كه باورش ندارم... او خيلي وقت است نگاه مرا نمي بيند!!

 

ادامه دارد.......

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل هشتم

 

بچه ها تازه خوابيده اند و من هنوز در انتظارم مثل شب هايي كه گذشت!

خدايا چرا امشب انقدر طولاني است؟! سوسن هم خانه نبود...هر چه زنگ زدم بي ??ايده بود! امروز هم جمعه بود... امروز هم مثل جمعه گذشته دلتنگ بودم اما ديگر به بچه ها وعده اي ندادم كه خود را توي دردسر بياندازم...

دوباره به ياد عصر جمعه ي پيش مي ا??تم... به ياد مردي كه رو به رويم نشست... چندشم مي شود... و باز از به ياداوري ??رارم خجالت مي كشم... به ياد صورتك ها مي ا??تم... چه راحت به نظر مي رسيدند و چه شاد!! حسودي ام مي شود... اگر ماهان دل هر جايي اش را به بند كشيده بود... شايد اين همه تنها نبودم...

صدايي مي ايد... ماهان است... بلاخره امد... چشم هاي ريزش از خستگي درشتر به نظر مي ايد و پوست تيره اش كه به عرق نشسته برق مي زند... اين روزها زيادي به خودش مي رسد... بوي عطرش را دوست ندارم... دلم مي خواهد كمي صحبت كنم...

پس با تمام دلخوني هايم لبخند را به اسارت لبهايم مي گيرم.لبخند سردي كه نبودش حتما بهتر از بودنش است... اما او كه نمي ??همد...

اهسته مي پرسم

چرا اين همه دير كردي ؟

بي ت??اوت پاسخ مي دهد

كار پيش اومد!!

زير لب مي گويم

روز جمعه؟!

كه با عصبانيت مي گويد

كار ما كه جمعه و شنبه نداره!! يك روز خودت رو تكون بده... پاشو به جاي من برو بيرون ببين بيرون چه خبره!! ??قط نشستي گوشه اتاق و سرت رو كردي توي يك مشت چرنديات!! برو بيرون تا مغز كپك خورده ات هوايي بخورهشايد به كار بيا??ته!!

در حالي كه كتابي را از روي مبل بر مي دارد و به طر?? ديگري پرت مي كند مي گويد

((پول دراوردن كه اسون نيست!!))

يك چيزي كه نمي دونم چيه توي گلومه!! نه مي تونم قورتش بدم... نه مي زاره حر?? بزنم!! هميشه پيشدستي مي كنه... چند قدم جلوتر از معمول گام بر مي داره!! مي خواد مثل هميشه جا خالي كنم كه مي كنم...

از جايم اهسته بلند مي شوم و به اتاقم مي روم... حالا كه امده... مثل يك زنداني خود را در اتاق حبس مي كنم تا كمتر اماج متلك پراني اش باشم!!... ميدانم... چيزي يا كسي هست كه باعث دلخوشي هاي ماهان و دل خوني هاي من شده... نمي دانم مي توانم دل خوشي هايش را بگيرم ؟!!

 

ادامه دارد............

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل نهم

 

روزهای شنبه روزهای تحرک روزهای نشاط روزهای شنبه را دوست دارم همه چیز با یکنیروی ما??وق دوباره به حرکت در می ایند... حرکتی که پایان ندارد نیرویی تمام نشدنی... همراه با امید... همراه با عشق !!...

سر و صدایی بر پاست... گویی زندگی از نو اغاز شده است... از پنجره کوچه را نگاه می کنم... اثاثیه ی تر و تمیزی درون کامیون چیده شده و چند کارگر با احتیاط انها را پایین می کشند...

بلند می گویم

(( ماهان!!... طبقه سوم رو اجاره دادند؟! دارن اثاث می یارن!!)) ماهان اخمو و عصبی است... جوابی نمی دهد... یعنی دیگر سوال اضا??ه نکن حوصله ندارم!! درست برعکس من از شنبه ها بیزار است... خصوصا که روز قبل هم استراحت کا??ی نداشته و تا دیر وقت مشغول خوش گذرانی بوده !!

چای تلخ را سر می کشد وکی??ش را بر می دارد... به دنبالش می روم و می گویم

ماهان امروز یک کم زودتر می یایی ؟!

بی حوصله نگاهم می کند و می گوید

(( باز چی شده؟! ))

از حر??م پشیمانم... با این همه پررویی می کنم و می گویم

((بچه ها رو ببریم بیرون... خیلی وقته که جایی نر??تیم... بریم یک... ))

مهلتم نمی دهد ک??ش هایش را پوشیده و می گوید

واسه من برنامه ریزی نکن !! یا خودت ببرشون یابا سوسن اینا برو !! خداحا??ظ !!

و بدون نگاهی پله ها دوتا یکی پشت سرش بر جا می ماند... !

صدای خودم را می شنوم

(( می دونی چی برام سخته؟! این که می دونم دوستم نداره و به زور تحمل می کنه !! ای کاش یک جور دیگه بود!!...

می دونی حقارت چه شکلیه؟!... اگر می خوای بدونی... به من نگاه کن!! از شکلم بدم میاد !!

در را می بندم و باز پشت پنجره ایستاده ام... ماهان ر??ت و کارگرها هنوز اثاث خالی می کنند... کلی خرید دارم... تا بچه ها بیدار نشدهاند باید بروم و بازگردم...

 

 

ادامه دارد........

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل دهم

 

(( قیمت ها روز به روز بالا می ره)) و من برای رسیدن به تمام نیازها انقدر حساب و کتاب می کنم که عاقبت خسته می شوم... ((این زنبیل ها چقدر سنگین است !!)) قطره های عرق ازستون مهره هایم سرسره ساخته اند و قلقلکم می دهند.تدتر قدم بر می دارم... نکند بچه ها بیدار شوند واز نبودنم وحشت کنند !!

کامیون تقریبا خالی شده است کارگی کارتن بزرگی را در اغوش می گیرد به او راه می دهم تا جلوتر از من پله ها را طی کند...

((وای این زنبیل چقدر سنگین است)) !! نگاهم به سوی کارتنی که در دست های کارگر بالا می رود کشیده می شود... به نظر می رسد سنگین تر از بار من است... خیلی سنگین تر ! به طبقه سوم نرسیده تحمل کارتن به سر می رسد و دهان باز می کند.بارانی از کتاب توی راه پله ها باریدن می گیرد...

خودم را به دیوار می چسبانم مبادا هد?? یکی از کتاب ها شوم !!

نگاه کارگر عصبی و مستاصل روی تک تک کتاب ها که حالا تا راه پله های طبقه اول هم پیش امده اند می گردد.

زنبیل را رها می کنم... به کمک کارگر می شتابم... یکی یکی کتاب ها را برمی دارم صدایی از پایین می شنوم... صدای بم مردانه ای که به نظرم خوب می اید... نمی دانم... دست خودم نیست... به صدای ادم ها توجه خاصی دارم...

(( به نظرم بعضی خصوصایت ادم ها با صداشون به نمایش در می اد )).

صدا نزدیک تر شده می گوید

اقا جمال ! بلاخره کار خودت رو کردی؟! اگر طناب پیچش می کردی... اینطوری نمی شد...

به عقب نگاه نمی کنم هنوز دارم کتاب جمع می کنم به یکی از انها می رسم .ناخواسته روی پله می نشینم و کتاب را باز می کنم... کتاب شعری است که دوستش دارم... صدا را می شنوم...

((معذرت می خوام)) نگاهی سریع به او می اندازم... هول می شوم کتاب را می بندم روی باقی کتاب ها می گذارمو جلوی او می گیرم و می گویم

ببخشید... و راه پله ها را بالا می ایم... صدا در گوشم زنگ می زند

((خانومی )) !!

با حیرت برمی گردم تا مطمئن شوم با من است !! کتاب را جلوی من می گیرد و می گوید ((قابلی نداره ))!!

لبخند می زنم و با خجالت می گویم

مرسی...

با اصرار می گوید

تعار?? نمی کنم... اگر مطالعه می کنید چند روزی دستتون باشه... همین جا زندگی می کنید؟! با تکان دادن سرم حر??شرا تایید می کنم.

دوباره می گوید

(( شعر نو دوست دارید ؟!))

با لبخند می گویم

شعر کهنه یا نو نداره... یا خوبه یا بد... این رو توی یک ??یلم شنیدم!!

حالا با لبخندش یک ردی?? دندان ریز و س??ید را به نمایش می گذارد ومی گوید

((??یلمش رو دارم !! ))

کتاب را می گیرم و تشکر می کنم... تا پله ها را بالا می ایم باز صدا می گوید

((خانومی!! زنبیلتون رو جا گذاشتین ؟!))

چشم های خندان و سیاهش هنوز نگاهم می کند... خیس از عرق و خجالت زده ام... دلیلش را نمی دانم!!

به طر?? زنبیل می ایم زودتر از من خم می شود و زنبیل را بلند می کند و می گوید

(( خیلی سنگینه !! اجازه بدین براتون بیارم))!!

با دست پاچگی می گویم

نه نه... اقا... متشکرم... خودم می تونم ببرمش !

بدون توجه به من زنبیل را به سرعت بالا می برد...

به طبقه چارم رسیده ام زنبیلم زودتر از خودم پشت در نشسته...

به من نگاه نمی کند... اما لبخند کمرنگی بر لب دارد... و از کنارم می گذرد به نظرم شبیه کسی می اید. بچه ها هنوز از س??ر خواب باز نگشته اند... لرزش خ??ی??ی سراسرم را پوشانده... روبه روی اینه ایستاده ام و لبخندی روی لب دارم... نگاهی به کتاب در دستم می اندازم... و خوشحالم دوست دارم امروز خوشمزه ترین غذا را برای بچه ها بپزم... دوست دارم خانه را به بهترین شکل ممکن زینت دهم دوست دارم... وای چقدر کار دارم... ولی بهتر است اول یک زنگ به سوسن بزنم...

((سلام... سوسن جون)) و هر دو با صدای بلند می خندیم...

سوسن می گوید

چیه ؟! خیلی شنگولی !!

با خنده می گویم

الکی خوشم دیگه !

سوسن می گوید

پوست کل??تی !!

می ??همم منظورش چیه ! با خود ??کر می کنم

((چی شد که برای چند لحظه همه دل مشغولی هام گم شدند؟!! حواسم نیست که چیزی عوض نشده... به سوسن می گویم

آره... راست میگی... پوست کل??تی دیگه شاخ و دم نداره !!

سوسن : خوب حالا... من شوخی کردم.

اما شوخی اش به جا نبود... و کار خودش را کرد... همه نشاطم ر??ته و حالا به جایش بغض و اندوه نشسته...

سوسن : دیشب زنگ زده بودی؟!

- اره کجا بودی؟!

سوسن: با علی ر??تیم بگردیم می خواستم بهت خبر بدم که بچه ها رو ببریم هوایی بخورن اما علی گ??ت مادر و خواهرش هم هستند... منم پشیمون شدم بهت بگم...

- خوب کردی !!

سوسن: تو چطوری ؟!میونه اتون چطوره ؟

- خوبم میونه امون هم مثل همیشه است !!

سوسن: یک دستی زدی ؟!

- نه ؟!دیگه لازم نیست !!

سوسن:چرا؟

- آخه عکسش رو دیدم !! توی کی??ش بود!!

سوسن:خوب؟! چکار کردی؟!

- هیچی ??علا که به روی خودم نیاوردم.

سوسن: بابا خیلی پوست کل??تی !!

من ساکتم... راست میگه... هر کی به جای من بود معلوم نیست چه می شد؟! اما... اما من مال این حر?? ها نیستم... مال ابروریزی نیستم... از ابرو ریزی می ترسم... پدر و مادرم تا توانسته اند ابرو و ابرو داری به خوردم داده اند... انقدر که ??کر در خطر ا??تادن ابرویم همه وجودم را زندانی هراسی هولناک می کند...

به سوسن می گویم : نمی دونم چکار کنم؟!

سوسن: خب یک روز قرار بزار مچ اش را بگیریم...

- که چی بشه ؟! من که خودم می دونم...

سوسن: (( یعنی چه ؟! آخه تا کی ستاره؟!... ستاره تو هنوز خیلی جوونی... خیلی خوشگلی... !))

- می خندم... بی رمق می خندم... حر??اش خوبه... اما به درد من نمی خوره بارها به اخرش ??کر کرده ام و در اخر دیوار عظیم و سیاهی دیده ام دیواری از اهن سخت یحیی و زهرا چه خواهند شد... پرده ها که دریده شوند... انها بی نصیب از گزند نخواهند ماند! به سوسن می گویم: به خاطر بچه ها !!

و سوسن سکوت می کند... اخر خودش هم بچه دارد... یک دختر تپل و خوشگل مثل زهرا... دیگر از خوشحالی ابتدا خبری نیست غم ها و ترس ها و تردیدها دوباره حلقه محاصره را تنگ کرده اند...

سوسن: آخه خودت چی ؟! واقعا نمی خوای به روی ماهان بیاری؟!

- (( نمی دونم... ??علا که نتونستم... تو ماهان رو نمی شناسی!! قلدرتر از این حر??است حداقل برای من !! می ترسم... از خونه بیرونم کنه... بچه ها رو بترسونه... دورشون کنه... ))

سوسن: (( غلط می کنه مرتیکه !! مگه تو بی کس و کاری ؟!!))

سوالش بی مورده!! خودش می دونه که همین طوره !!

سوسن: ((ولی تو الکی می ترسی!! به نظر من باید جلوشدربیایی.

- نمی دونم ... شاید تو راست میگی !!

چند روز پیش توی یک کتاب خوندم

(( اگر می خواهی در برابر چیزی زیاد اذیت نشی و ضربه نخوری مقاومت نکن... خودت رو رها کن... در جهت همان نیرو !! شاید من هم الان همین کار را کرده ام !!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل یازدهم

 

با سوسن خداحا??ظی کرده ام ونمی دانم چند دقیقه است که اینجا بی هد?? نشسته ام نه دلم می خواهد غذایی بپزم نه دوست دارم کاری بکنم... نگاهی به کتاب شعری که روی میز ا??تاده می اندازم... دستم به سویش می رود... یکی از شعرهایش را خیلی دوست دارم بلند بلند می خوانم :

هر چه دشنام از لب ها خواهم برچید

هر چه دیوار از جا خواهم کند

رهزنان را خواهم گ??ت: کاروانی امد

بارش لبخند !!

 

من گره خواهم زد چشمان را با خورشید

دل ها را با عشق سایه ها را با اب

شاخه ها را با باد اشتی خواهم داد

آشنا خواهم کرد راه خواهم ر??ت

نور خواهم خواهم خورد... دوست خواهم داشت...

((سهراب سپهری))

 

جان دوباره می گیرم... خدایا چه نیرویی در این اشعار نه??ته است که این چنین در رگ و پی من اثر می کند؟!

از پنجره پایین را نگاه می کنم... کامیون خالی شده... وهیچکس پایین نیست.به اشپزخانه می ایم پارچ را بر می دارم و به سرعت شربت درست می کنم... چند لیوان و مقداری یخ که داخل پارچ می اندازم...

نگاهم به اینه می رود... تصویر در اینه دهن کجی ام می کند... انگار به صدا در می اید و می گوید: تو هم مثل ماهانی !! خائن!!

سست می شوم سینی را روی میز می گذارم ودوباره سر جایم می نشینم و با خود می گویم... ((خدایا منو ببخش !!))

حالا اشک توی چشام جمع شده... با خودم حر?? می زنم (( چه خوبه اگر کسی ادم رو طوری نگاه کنه ادم حس کنه وجود داره !!)) چه خوبه اگر... صدای زنگ من را از رویاها بیرون می کشد...

بلند می شوم روسری را روی سرم می کنم و در را باز می کنم...

او با قد بلند و صورت گندم گون و ان موهای سیاه براق و صا?? روبرویم ایستاده و با چشمان سیاه مخملی اش نگاهم می کند و می گوید :

معذرت می خوام... یخ دارید؟!... برای کارگرها... می خوام...

نگاهش نمی کنم و می گویم: (( چند لحظه صبر کنید ... !!))

و سینی را به دستش می دهم... نگاهش پر از تعجب و پر از قدردانی است... لبخندی می زند... تشکر کنان می رود...

تنها بودنش... ذهن مرا به بازی گر??ته... با خود می گویم پس خانواده اش کجایند؟! از پنجره بیرون را تماشا می کنم... کامیون خالی ر??ت... از همان جا بلند می گویم : بچه ها ناهار ماکارونی خوبه ؟!

و انها با خوشحالی پاسخ می دهند: آره مامانی...

صدای خنده هایشان چقدر گوش نواز است... لحظه ای از کار دست می کشم و دل به صدایشان می سپارم... چقدر دوستشان دارم... چقدر برایم عزیزند...

ک?? آشپزخانه رو به قبله می ایستم... و بعد به سجده می روم تا از خدا تشکر کنم... مادرم می گوید هر وقت احساس خوشبختی کردی همان لحظه ازخدا تشکر کن... و من خدا را شکر می گویم که ??رزندانم سالم و سرحالند...

بار دیگر صدای زنگ احساسات ??راموش شده وگنگی را در ذهن و سراسرم به رخ می کشد... تا حس نکنم کاملا از دست ر??ته ام!!...

قبل از باز کردن در به نگاهی سرسری در اینه بسنده می کنم... در را که می گشایم اوست که با لبخند و نگاه قدر دانش سینی را در دستهایم می گذارد... ??رصت نکرده ام جواب تعار??اتش را بدهم... او ر??ته است...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل دوازدهم

 

برای سرگرم کردن بچه ها و گاهی خودم مجبورم سری به ویدئو کلوپ بزنم... ??یلم های کارتونی و کودکانه را با نگاه هیجان زده اشان می بلعند... از تماشای لذت بردنشان لذت می برم...

می دانم در این محله که زندگی می کنم ر??تن به داخل ویدئو کلوپ برای زن ها صورت خوشی ندارد... اما نمی دانم چرا؟! برای خودم همه یک ??یلم می گیرم ??یلمی که بارها دیده ام... اما دوستش دارم... چون بازیگرش را دوست دارم.

به نگاه زن هایی که سرزنش خیره ی نگاهشان پوستم را سوراخ می کند ??کر نمی کنم... به نگاه پر از تعجب پسرهایی که داخل ویدو کلوپ گردهمایی خودمانی ترتیب داده اند و صاحب ان انجا را در هاله ی دود سیگارشان گیج کرده اند ??کر نمی کنم و اهمیت نمی دهم... به نگاه پر تمنای صاحب ویدئو کلوپ که برای چندمین بار کارت مغازه اش را لابه لای سی دی ها می چپاند ??کر نمی کنم... اهمیت نمی دهم...

به بچه ها که ذوق دیدن یک ??یلم کارتونی دارند ??کر می کنم... همین کا??ی است برای ??کر نکردن به هیچ چیز دیگر...

کلید را از از کی??م بیرون می کشم... در باز می شود... صاحب صدای خوب است !! سر به زیر می اندازم وزیر لب سلامی که تنها خودم صدایش را می شنوم می دهم اما صدای جواب سلامش بلند و رسا گوشم را نوازش می کند واز این حس دوباره تیغه ی تیز گناه روی پوستم خراش می اندازد...

گریزان و دستپاچه!! پله ها را با سرعت بالا می ایم.

صدای زنگ تل??ن هر لحظه بلندتر به در و دیوار می کوبد و بی حاصل ناگزیر از تکرار است. ن??س زنان کلید را می چرخانم و داخل می شوم زهرا دستپاچه گوشی گوشی را چنگ می زند و جلوی من می گیرد و می گوید: خیلی وقته که زنگ میزنه مامانی !

گوشی را می گیرم... صدای خش دار((عشرت جون)) مادر ماهان در گوشم می پیچد...

عشرت جون: کجایی دختر؟ یک ساعته دارم زنگ می زنم...

هنوز ن??سم جا نیامده است می گویم: ((ر??ته بودم برای خرید... توی پله ها صدای زنگ رو شنیدم)).

عشرت جون که مثل همیشه دوست دارد تنها خودش صحبت کندبدون توجه به حر?? من می گوید: ماهان کجاست؟ چرا این پسر به گوشی اش جواب نمی ده؟!!

از لحنش خوشم نمی اید... همیشه پر توقع و ناراضی است... سعی دارم خوش برخورد باشم مثل همیشه!! می گویم سرش خیلی شلوغه... شماره اتون رو که ببینه حتما خودش زنگ می زنه !

می گوید: اگه پیداش شد... حتما یک سر ب??رست بیاد پیش من!! کارش دارم.

می گویم: باشه عشرت جون...

دوست ندارد ((مادر)) یا ((مامان)) صدایش کنم می گوید احساس پیری خواهم کرد... البته ظاهرا هم جوان تر از سن و سالش نشان می دهد... شاید اگر همه مادرها خونسردی و بی ت??اوتی او را داشتند از این قاعده مستثنی نمی ماندند. یکی از سرگرمی های وشایند عشرت جون به جز س??رهای متعدد تصمیم گیری های پی در پی راجع به نحوه ی زندگی و کار پسرانش است... حتما خواب جدیدی برایمان دیده که دست به برداشتن گوشی تل??ن ازرده...

دلم می خواهد کمی صحبت کند بلکه بتوانم درباره ی ماهان و ر??تارهای اخیرش حر??ی بزنم شاید راهی گشوده گردد... اما او مهلتم نمی دهد... حر??ش که تمام می شود خداحا??ظی می کند!! همیشه همین طور است حتی وقتی من به او زنگ می زنم!! گوشی را می گذارم و زیر لب می گویم لعنتی)) !!

هیچوقت با او احساس صمیمیت نکرده ام... شاید دلیلش این باشد که او همیشه مرا به چشم یک رقیب نگاه کرده... نه دخترش و نه حتی عروسش !!

ماهان برای عشرت جون همه چیز است.پسری که هرگز دست رد به سینه مادرش برای قبول خواسته های معقول و غیر معقول نزده...

با اینکه حمید و ??رزاد برادرهای ماهان هم دست کمی از او ندارند...

اما ماهان برای عشرت خانم چیز دیگری است. او پسر بزرگ است و عزیز کرده ی مادر!! وصد البته ??تانه و اذر دو دختر عزیز عشرت جون هم از این قاعده مستثنی نیستند... با اینکه از لحاظ سن و سال ت??اوت چندانی با من ندارند... اما رابطه چندان صمیمانه ای میانمان برقرار نیست. با توجه به ر??تار و گ??تار خاله زنکی اشان هر قدر دورتر از جمعشان باشم در امان تر خواهم بود. هر چند که می دانم نقل کلامشان خودم هستم... حمید و ??رزاد هم چند سالی است که متاهل شده اند... انها هم از حوصله ام خارجند...

همین است که اگر بعد از ه??ته ها دیداری ان هم در منزل عشرت جون برقرار شود تنها با سلام و علیکی تمام حر??هایمان به نقطه می رسد... !

باقی اش نگاه های موشکا??انه و لبخند های احمقانه است که ??قط لحظه ها را می کشد... ناگ??ته نماند که این لحظه ها برای ماهان لذت بخشترین لحظه هاست! عشرت جون همراهبا اذر و ??تانه انقدر تعری?? و تمجیدش می کنند... انقدر بالا می برندش که هنگام بازگشت به منزل نگاهم جستجویش می کند کمتر مو??ق به دیدنش می شوم. انگار یکی دیگر به جایش نشسته... حس می کنم از ان بالاها نگاهممی کند!! برایم غریبه می نماید...

شاید اگر ایرادهای ماهان برای انها حسن ومردانگی نمی امد او دچار این همه خود باختگی و توهم نمی شد... !از همان ابتدا می دانستم عشرت جون با ازدواج من و ماهان موا??ق نیست از همان روز خواستگاری که سعی داشت به من ب??هماند دختری که برای ماهان در نظر داشته با چیزی که می بیند قابل قیاس نیست همه چیز را خوب ??همیدم پدرش هم اینه ای است مقابل عشرت جون!

گاه ??کر می کنم چطور مردها در برابر عشرت جون اینطور مثل موم نرم می شوند! این جاست که مصداق مهره مار داشتن برایم به تصویر می اید!!

ماهان هم خوب می دانست که من در میان خانواده اش از جایگاه ویژه و امنی برخوردار نخواهم بود... برای همین با دور کردن من از خانواده اش نهایت لط?? را در حق من کرد... ارتباط من با انها تنها به اوقاتی که سرحالند و میهمانی خاصی دارند اختصاص یا??ت! اما در همین شرایط در اندک زمان دیدار از زخم زبان ها ونیش و کنایه هایشان مصون نمی مانم!

انها ماهان را تنها می خواهند... ارزانی خودشان!! گویا عشرت جون دختر کی از اقوام را برای ماهان در نظر داشته است... که من در جشن ازدواج ??رزاد ((آتوسا)) خانم را زیارت کردم... باورتان نمی شود خیلی شبیه ماهان بود!!

چشمان ریز و بلند قامت وبسیار سبزه... درست مثل ماهان!! به عشرت جون حق دادم!! من واقعا با ماهان مت??اوتم!!

آنوقت بود که تصمیم گر??تم از انتظارات بیهوده ام در خصوص داشتن روابط صمیمانه با خانواده ماهان دست بردارم و دور ماندن را بر نزدیکی و دیدار لحظه به لحظه ترجیح بدهم.

اما دلم نمی خواست بچه ها از این ارتباط کم رنگ صدمه ببینند و ر??ته ر??ته تخم ن??رت در دلشان جوانه بزند برای همین سعی کردم در ح??ظ ظاهر و روابطم با انها بکوشم... اما متاس??انه یا خوشبختانه بچه ها هوشیارتر ازآن هستند که ??رق علاقه قلبی را از ظاهر سازی تشخیص ندهند !

من کجاها ر??ته ام؟! با خود می گویم: ((باز ر??تم توی خیالات )) و در حالیکه از روی صندلی کنار تل??ن بلند می شوم می گویم: وای خدایا چقدر کار دارم!!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل سیزدهم

 

خیلی وقت است ??کر نوشتن و یا خواندن چیزی را نیا??ته ام واین ا??سرده ام می کند... دلتنگم می کند... گاه باورم می شود حق با ماهان است !

??ایده و اثر این نوشتن ها چیست ؟!مطالبی که نمی دانم شعر است یا نثر؟!

داستان است یا واقعیت!! اما دوستشان دارم... با زیر و رو کردنشان جان می گیرم! هر چند که بی ??ایده ترین چیزها باشند ! سوسن معتقد است چاپشان کنم او می گوید این ها شعر است شعر سپید !! و ماهان می گوید:

تنها ورق سیاه کردنه و بس!! نمی دانم... شاید می خواهم بگویم من هم چیزی بلدم من هم ??کری دارم... من هم قلم به دست می گیرم... من هم هستم!! به خودم می خندم!! همین حالا هم می خندم!!

نگاهی به پنجره می اندازم... پشت پنجره آن دورها بند رختی پر از لباس های نخ نما وخیس بی قرار در باد است. دختر نوجوانی سبد به دست رخت ها را می چکاند وکج وکوله اویزان می کند... نگاهش می کنم... شاید دو کوچه ??اصله امانباشد اما بالکن خانه اشان روبروی اشپزخانه من است.

نگاهی به اسمان می اندازم زیباست مثل همیشه چقدر اسمان را دوست دارم اسمان من خدا دارد خورشید دارد ماه دارد ستاره دارد شهاب دارد و من با نگاه به اسمان جان می گیرم و خوش حال از بودنم ن??س می کشم...

دوست دارم نگاهی به پایین بیاندازم... اما دلم نمی خواهد این ((دل بازی)) را زود به پایان برم... می خواهم با تشویش آن لذت ببرم...

احساسم می گوید یکی آن پایین در انتظار یک نگاه لحظه می کشد...

باز دوست ندارم لذت این لحظه و این احساس را زود به پایان ببرم!!

لذت!! حتی بر لب راندن این واژه نیز مرا به وحشت می اندازد!!

احساسگناه کار بودن پنجه بر گلویم می ??شارد.از دید من ((لذت صر??)) حتما گناه است... نمی دانم در زندگی چقدر واقعا لذت بردهام؟!

شاید وقتی پدر و مادرم بالای سر دیگ آبرو بر اجاق تواضع می ایستادند تا جا ا??تاده تر خوردم دهند لذت را هم ک?? گیری می کردند مبادا دختر جوانشان به گناه بیا??تد!!

طاقت نمی اورم سرک می کشم ونگاهی به پایین می اندازم...

نگاه سیاهی مچم را می گیرد!!به ن??س ا??تاده... عقب می ایم... رنگ از صورتم می رود... هنوز حالت طبیعی ام را نیا??ته ام که یحیی به سرعت می دود... به زمین می خورد و جیغ می کشد... سراسیمه به سویش می دوم در اغوش می گیرمش... زهرا با زبان شیرینششرح ما وقع می دهد...

حالا همه ی لذت ر??ته و به جای آن احساس گناه بر وجودم چنبره زده وبه روحم زخم می زند... صدای کسی در گوشم می گوید: ((دیدی بچه چه جوری ا??تاد؟)) حالا برو توی ا??کار و رویاهای ابلهانه که دیگه برای تو ??قط بی ابروییه ! ??قط گناهه ??قط رسواییه !!

دلم به شور ا??تاده... وضو می گیرم... باید نمازم را زودتر بخوانم تا شاید خدا از سر تقصیرم بگذرد... با چادر روی صورتم را می پوشانم تا خجالت را کم رنگ کنم... حالا بلند می خوانم (( به نام خداوند بخشنده مهربان )) و در دل می گویم (( خدایا منو ببخش... منو ببخش...))

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل چهاردهم

 

یک ن??ر زنگ می زند... نگاهم به سرعت ساعت را می کاود ساعت شش بعد از ظهر است.پس نباید ماهان باشد... گوشی ای??ون را برمی دارم و می پرسم : کیه ؟

صدای خوب است که می گوید: سلام خانم... معذرت می خوام اجازه هست برای سرویس کولر طبقه سوم بیام بالا ؟!

با خودم ??کر می کنم(( مگه ادم برای قدم زدن توی حیطه ی قانونی خودش هم اجازه بگیره)) اما از احترامی که به من گذاشته خوشم می اید...

با نهایت تواضع می گویم :بله حتما خواهش می کنم... نیازی به اجازه گر??تن نیست !!

وصدای خوب می گوید: گ??تم شاید در پشت بوم ق??ل باشه !!

ومن :نه خیر ق??ل نیست !!

صدای خوب تشکر کرده... و من گوشی را گذاشته ام... اما هنوز ??کرم

معطو?? صداست... کسی با قدم های شمرده پله ها را بالا می اید پشت در اارتمان ما صدا قطع می شود... شاید توجهش به تابلوهای پشت در جلب شده وبعد دوباره صدای پا... وبعد صدای پشت بام !!

ساعتی گذشته سیب زمینی سرخ می کنم برای کنار مرغ!!ماهان خیلی دوست داردبچه ها هم!... صدای زنگ اپارتمان دستپاچه ام می کند... با عجله چادر نمازم را روی سرم می اندازم و در را باز می کنم... صاحب صدای خوب است!! غقب می رود با نگاه مخملی صورتم را می کاود...

لبخند بر لب می گوید: سلام... بازم مزاحمتون شدم... ببخشید!! می خواستم ببینم این کولره که بالا داره کار می کنه وآب هم نداره مال شماست ؟

خیلی سعی کردم خیلی بی ت??اوت باشم... تمام مدتی که برای باز کردن در اماده می شدم در دلم تند تند حر?? می زدم(( خدا خودش میدونه که من پاکم... یعنی خدا نمی زاره که گناه بکنم... )) ((مامان همیشه می گه خدا برای بنده های خوبش ??رشته هاشو می ??رسته تا مواظب باشن گناه نکنه !!)) اما همه ??رشته ها رو ??راموش کرده ام... شاید ??رشته ها انقدر هم که مادر می گوید سخت گیر نباشند!!... صاحب صدای خوب هنوز ایستاده و نگاهم می کند.دارم انعکاس صدایش را در ذهنم مرور می کنمتا ببینم اصلا چی گ??ته !!؟ و بعد جواب می دهم :نمی دونم !!

هنوز لبخند دارد... می گوید: کولرتون باد گرم می زنه؟!

جواب می دهم : بله...

می پرسد : بابا منزل هستن؟!...

اگر هستن بگین یک سر بیان بالا آخه برزنت کولرتون هم پارگی داره... پمپ اش هم خوب کار نمی کنه... پوشال ها خشک خشکند !!

حیران مانده ام... منظور او از بابا یعنی کی؟! بابای خودم یا بابای ماهان ؟

این بار با لبخند می پرسم:بابا ؟!

جدی می شود و می گوید: حالا ((بابا)) با آقا ((داداشتون)) اگر هستن ??رق نمی کنه!! البته اگه هیچ کدوم نیستن می تونم خودم براتون دست به کار بشم... اما گ??تم اول به خودتون بگم!!

حالا دیگر مطمئن هستم او همه چیز را عوضی ??همیده است !! همه چیز اشتباهی است!! دوست ندارم بیش از این در اسارت اشتباه دست و پا بزند.

باید راستش را بگویم... اگر چه به قیمت تمام شدن همه چیز باشد !!

یک ن??ر توی سرم ??ریاد می زند (( اخه لعنتی مگه چیزی شروع شده بود که حالا بخواد تموم بشه !!))

یک چیز هایی هست که ادم ??قط خودش می ??همد!! انگار لابه لای سلول های ماست... انگار زیر پوستمون پنهان شده... یک چیزی که نمی شود ان را دید... اما هست... وجود دارد... هر قدر بخواهی انکارش کنی باز یک جایی یک جوری خودش را نشانت می دهد... احساسش می کنی...

گرم شده ام از زیر چادر قطره های عرق لیز می خورد و گردنم را قلقلک می دهند... چهره ام جدی است و لبهایم خشک با صدایی که انگار مال من نیست و نمی شناسمش می گویم: مرسی از لط??تون !!... شوهرم ??علا منزل نیست... شب که بیاد بهش می گم...

??رو ریختنشرا می بینم و سرد شدن نگاهش را... حتی طعم تلخ دهانش را حس می کنم... و رنگ شرمی را که نگاهش گر??ته و آزارش می دهد !

نگاه مخملی اش گیج و گنگ و مات زده در بلاتکلی??ی مرموزی دست و پا می زند... وعاقبت بدون کلامی را پله ها را به طر?? پایین می دود...

دقایقی است بی هد?? روی صندلی نشسته ام... بوی سیب زمینی سوخته خانه را پر کرده...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل پانزدهم

 

??کر این که صاحب صدای خوب مرا با دختری اشتباه گر??ته... تاثیرات غریب بر وجودم گذاشته... حس عجیب و باورنکردنی زیر پوستم ول ول می خورد.گاه بلند می خندم و گاه محزون می شوم... انگار توی دلم یکی به جوش امده و هر لحظه سر ریز می گردد و وجودم را به اتش می کشد. جلوی اینه می ایستم ودر قاب اینه به دنبال تاییدی بر زیبایی ام هستم... انگار اشتباه جوانک کار خودش را کرده... من زیبا شده ام... مثل همان وقت ها که با سوسن به مدرسه می ر??تم... جوان شده ام.

دلم می خواهد بیرون بروم... از امشب شام هم نمی خورم... جور خاصی شادم می ترسم چیزی یا کسی این شادی را از من بگیرد... صدای زنگ تل??ن دوباره هولم می دهد توی زندگی...

ماهان است که با عصبانیت می پرسد: عشرت جون دیروز بهت زنگ زده ؟!

انگار توی اتومبیلی نشسته ام که در سراشیبی تند ا??تاده است... دلم هوری پایین می آید!! ((وای یادم ر??ت پیام عشرت جون رو به ماهان برسونم و حتما ماهان ??کر می کنه عمدا این کار رو نکرده ام))!!

از توپ پرش پیداست همین طوری ??کر کرده!! با احتیاط می گویم : آخ ... یادم ر??ت ماهان!!

با عصبانیت ??ریاد می کشد:تو کدوم کارت درسته؟! چی رو یادت نمی ره؟! ??قط بشین چرت و پرت بخون... چرندیات بنویس!! ??قط...

دیگر باقی حر??هایش را نمی شنوم... گوشم از شنیدن این حر?? ها و توهین ها انباشته است... بهتر است به گوشم استراحت بدهم... آرام گوشی را روی میز می گذارم تا هر قدر که دوست دارد ??ریاد بکشد ناسزا بگوید...

??قط نمی دانم چرا سر هر چیزی هر ات??اقی هر حر??ی... گریزش به صحرای کربلاست وکتاب خوانی من!! این کتاب خواندن من شده پیراهن عثمان!! که ماهان جا و بی جا علمشمی کند و بر ??رق سرم می کوبد !! به خدا سوسن راست می گوید خیلی پوست کل??ت شده ام!!هر کس دیگری به جای من بود حتما کاری می کرد!! و دوباره با خودم حر?? می زنم ((مثلا چیکار ؟!!))

می شه یک بار قهر کنم برم خونه مامان اینا... می شه از سامان کمک بخوام... داداشم رو می گم... اما با پدر و مادرم چه کنم؟ با بی آبرویی ؟ با ح?? های قلنبه سلنبه مردم... با شاتار شوتور سامان!! با این بره های ط??لکی!... بچه ها رو می گم...

تازه پدر و مادر من عوضاین که جانب دخترشون رو بگیرن هوای داماد رو دارن!!انگار که دخترشون رو از سر راه گیر اورده اند!!

در ثانی... حالا اونقدر پیر و زهوار در??ته شده اند... که مطمئنم با اولین تلنگر از هم می پاشند... پس بی رحمی است اگر این تلنگر از جانب من باشد... خواهران دیگرم((راحله و مهتاب)) هم از این قانون بی بهره نیستند!! انها هم حتما از شوهران خود می کشند و همچنان لبخند می زنند!!

??قط سیما خوشبخت شد خواهر سوسن!! زن برادر من!! سامان مرد اروم و سر براهیه... حوصله درگیری با این و آن را به خاطر خواهرش ندارد او یادگر??ته برای ح??ظ آبرو جانب دیگران را بگیرد و دم نزند...

هارت و پورت الکی هم چاشنی زندگیش کرده تا نگویند ترسو و زن ذلیل است!

یکی یکدانه است پدر و مادرم اگر ب??همند او را به دردسر انداخته ام ن??رینم می کنند! برای همین تنها به خیالبل??ی بسنده می کنم... برادری آهنین برای خود به تصویر می کشم که مردانه پشت سرم ایستاده... و ماهان را کی بینم که در برابرش متواضعانه لبخند می زند و موس موس می کند!!

صدای جیغ تل??ن در می آید... پیداست که ماهان خیلی وقت است که قطع کرده... گوشی را سر جایش می گذارم...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل شانزدهم

 

با چشم های عسلی اش خیره نگاهم می کند... چه ن??رتی درون این رنگ شعله می کشد!! از خودم می پرسم:چرا؟

اما با ??ریادش ??راموش می کنم جواب سوالم را بدهم... ! نزدیک می آید... و در چشم به هم زدنی مچ دستم را می گیرد و آن را می پیچاند...

دلم می خواست جیغم را تا آسمان ب??رستم اما به خاطر بچه ها لبخند می زنم و می گویم : (( مگه چی شده؟))

هنوز مچمرا رها نکرده دندانهایش را که روی هم ??شرده نشانم می دهد و می گوید: آخه... د آخه بزغاله!! تو واسه من گوشی رو ول می کنی و میری؟

دیگر طاقت ندارم... زیر لب به التماس می ا??تم و می گویم: ماهان تو رو خدا دستم را ول کن... بچه ها می بینن می ترسن... ماهان تو رو خدا!!

??شارش را بیشتر می کند و می گوید:بگو غلط کردم!!

می دانم همه هد??شتحقیر کردن من است اما نمی دانم به کدامین گناه؟! گویی از یک عقده ی کهن در رنج است!! که ??قط با خرد کردن منبا تحقیر من احساس راحتی می کند... من هم که دیگر غروری برایم نمانده...

می گویم: غلط کردم!!

دستم را رها می کند... ن??سم بالا می آید... و حالا پرده ی اشک نمی گذارد شراره ی ن??رت را از چشمانش ببینم.به خودم می ایم...

می بینم اشک روی صورتم راه گر??ته... پس هنوز کمی از غرورم باقی مانده!! این خودشمسرت بخش است!!

از همان روزهای اول اشنایی با ماهان دانستم در بازی لجبازی حر?? اول را می زند... و برای اول شدن در این بازی از هیچ حرکتی ابا ندارد... برای همین همیشه تا جایی که ممکن است سعی می کنم لجبازی اش را تحریک نکنم... با تمام این کوشش ها گاهی اوقات واقعا در برابر ر??تارهای خصمانه اش در شگ??ت می مانم!!

میز را بری شام می چینم که صدای سازی مرا وادار به ایستادن و گوش سپردن می کند... به طر?? در می ایم واهسته آن را باز می کنم... صدای ساز بیشتر و بیشتر به گوشم می رسد... صدای گیتار است وصدای خوب که با این ساز همراه شدهو زمزمه می کند... دوست دارم همهن جا روی پله ها بنشینم و ساعت ها به این صدا گوش بسپارم...

تمام من به سوی صدا می رود... و من نشسته روی پله ها در میان امواج رویایی این صدای خوب تمام خود را از یاد برده ام... اشک روی صورتم راه گر??ته و دوست دارم تا بی نهایت همین جا بنشینم و او بخواند و... بخواند...

سایه ای چنگ بر وجودم می اندازد... کار نیمه تمامم را به یادم می اندازد!! به سوی میز شام می خواندم... ماهان است که بالای سرم ایستاده ومی پرسد: اینجا چکار می کنی ؟!...

به سرعت اشکهایم را پاک می کنم... با اکره از جایم بر می خیزم وزیر لب می گویم:هیچی!! اومدم... وبه داخل می ایم...

ماهان می گوید:همسایه جدیدمون هم که بچه مطربه !!

شاخک هایم تکان می خورند... از ??رصت است??اده می کنم ومی پرسم:

چند ن??رند؟

ماهان: مجرده!

انگار اکسیژن هوا یکباره زیاد شده!... انگار سینه امطاقت وتحمل این همه هوای خوب را به ناگه ندارد.ن??س عمیق واز ته دل می کشم و می پرسم:چطوری خونه به مجرد داده اند؟! اون هم توی اپارتمانی که...

ماهان وسط حر??م می اید و می گوید:خریده!!

نمی دانماین تغیرات لحظه به لحظه که درونم را مثل قایقی بر امواج دریا متلاطم کرده در ظاهرم هم پیداست یا نه؟!

باز می پرسم: خانواده اش شهرستانند؟

ماهان: نه مثل این که اون بالا ها خونه دارن... باباهه ??وت می کنه... این پسره هم سهم ارث و میراثش رو می یاره واینجا رو می خره!

می پرسم: تو این چیزها رو از کجا می دونی؟

جواب می ده: صبح که می ر??تم ((خالقی))رو دیدم... بنگاه دار...

هنوز خیلی چیزها راجع به او نمی دانم اما دیگر چیزی نمی پرسم.

ماهان اما ادامه می دهد: خالقی می گ??ت :بچه خوبیه... موسیقی تدریس می کنه... اما حقوق خونده توی دلم یکی می خندد و می گوید: استاد!!

دلم می خواهد بیشتر بدانم اما دیگر چیزی نمی پرسم... با این که هیچ کار بدی نکرده اماما احساس همان((گربه دزده ی )) معرو?? را دارم!! نمی خواهمدر تله ماهان دست وپا بزنم... !!

ظر?? غذای پیرزن را اماده کرده ام ودرون سینی گذاشته ام چادرم را سرم می کنم و سینی را بر می دارم... حالا سکوت به جای صدای ساز و اواز راه پله ها را در خاموشی ??رو برده... نرم و اهسته پایین می روم طبقه سوم را گذرانده ام که در اپارتمان آن باز می شود... به عقب نگاه نمی کنم و راهم را ادامه میدهم... کسی پشت سرم پله ها را به نرمی پایین می اید آرام و بی صدا... ??قط گاهی صدای تماس چیزی مثل کارتن خالی با نرده ها خش خش می کند... پشت در اپارتمان پیرزن ایستاده ام... او از کنارم می گذرد... باز عقب را نگاه نمی کنم... سینی را روی پله ها می گذارم... آهسته به در می زنم... در باز است مثل همیشه!!

با احتیاط می گویم: مادر؟! وکمی داخل می شوم.پیرزن دراز کشیده و نگاهش مرا می کاود... لبخند می زنم و وارد می شوم... سعی دارد تکانی به خودش بدهد... می گویم:بذارید کمکتون بکنم...

بالش هایش را پشت سرش مرتب می کنم و کمک می کنم تا بنشیند... به سرعت سینی را از روی پله ها بر می دارم... و دوباره پیش پیرزن بر می گردم آنقدر گرسنه مانده که دیگر تعار?? نمی کند... دست پخت مرا دوست دارد خودم می دانم... باز هم تعری??م را می کند... تنهایش می گذارم تا راحت باشد.

من توی پله ها هستم... صدایش را می شنوم... هنوز دعایم می کند... دلم از شنیدن صدایش چنگ می شود... از دیدنش... از تنهایش... از چروکیدگی و ناتوانی اش... در رنج و عذاب دایم هستم!! اما چه کنم!

صاحب صدای خوب همکارتن خالی هایش را سر کوچه گذاشته و برگشته لای در اپارتمان او نیز باز است... شاید او هم مثل پیرزن از تنهایی می ترسد... ! مادرم می گوید: تنهایی تنها برازنده ی خداست! او راست می گوید : من هم از تنهایی بیزارم...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ه??دهم

 

نمی دانم چرا امروز ماهان مهربان است... صبح با نگاه خندان وشوخش غا??لگیرم کرد... الان هم با زهرا و یحیی بازی می کند... صدای خنده هایش خانه را پر کرده...

هنوز به دنبال جواب این سوالم... که خودش می گوید: ستاره... امشب خونه ی عشرت جون دعوتیم!! حالا همه چیز ش??ا?? است... ! دلیل مهربانی ماهان بالاخره به ما چشمک زد!! میهمانی عشرت جون و جمع شدن ملال آور دخترها و پسرها و عروس ها ودامادها!!

از همین حالا به تنگ امده ام... از تصور امشب ملول شده ام...

ساعت ها چشم به دهان ??تانه و آذر بدوزیم و از هنرنمایی ??تانه با آن ادا واصول اغراق آمیز و تکراری حظ ببریم!!

آذر که همیشه ناراضی است و پر توقع!! گویی با خودش هم سر جنگ دارد. ??تانه هم گلوله ی اتشی است که حرکت می کند و پشت سرش تنها خاکسترمی ماند... عشرت جون با کی?? و لذت حرکات وسکنات او را برانداز می کند وبعد نگاه ??اخرانه اش را تحویل به من می دهد!!

جع??ر خان شوهر ??تانه هم گاه شرمنده می شود وگاه از خجالت به لبخندی ظری?? اکت??ا می کند... همسر حمید برای در امان ماندن از نیش و کنایه ها و ??تنه های ??تانه به خود ??تانه متوسل شده و با او صمیمی تر از باقی به نظر می رسد... البته ??قط به ظاهر!!

با دیدن ماهان آذر و ??تانه به خودنمایی هایشان وسعت بیشتری می دهند... شاید برای این که نسبت به من حساس ترند! اوایل ماهان دلیل این همه حساسیت را زیبایی و برتری من نسبت به انها می دانست اما حالا...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل هجدهم

 

برای ر??تن به خانه عشرت جون اماده ایم... اما ماهان هنوز نیامده... نگران نیستم چون پای خانه ی عشرت جون در میان است حتما خود را خواهد رساند... بعد از مدتها دستی به صورتم کشیدم... روسری جدیدی خریده ام که ماهان ندیده... روسری را روی سرممی اندازم و جلوی اینه می ایستم.

سوسن راست می گوید: من هنوز خیلی زیبا هستم و جوان!! لبخند می زنم...

ماهان کلید انداخته و داخل شده... دوست دارم اثار این تغییرات را در چهره اش ببینم... از کنارم می گذرد و می گوید: حاضرید؟!

با لبخند نگاهش می کنم... ومی گویم:اره!!

نگاه بی ت??اوتش تمام اعتماد به ن??سم را مچاله می کند... ولی همچنان با لبخند منتظر یک معجزه ام! نگاه از من گر??ته و به اینه خیره شده... زانوها را خمکرده تا بتواند صورتش را در قاب اینه ورانداز کند... همان طور که دست به موهایش می برد می گوید:

موهام خیلی خوب شده ها!! ایند??عه گ??تم زیاد کوتاه نکن!!

لبخند روی لبم ماسیده وقیا??ه مضحکی برایم درست کرده...

ماهان خیلی وقته که پایین منتظره!!بچه ها با سر و صدا پایین می روند... و من پشت سرشان ناگهانصدایشان قطع می شود... به بچه ها می رسم...

صاحب صدای خوب سر راهشان سبز می شود و بچه ها را غا??لگیرند! من هم!! و حالا من در غا??لگیری این نگاه مخملی دست و پا می زنم... با بچه ها خوش و بش می کند برای اشنایی بیشتر!! ومن ??قط نگاه می کنم... چیزی را که در چشم های ماهان به جستجویش بال بال می زدم در چشمان سیاه این غریبه خوش صدا پیدا می کنم... نمی دانم خوشحالم یا غمگین!!

نگاه از من می گیرد و رو به زهرا می گوید: خانمخوشگله اسمت چیه؟!

زهرا با شیرین زبانی می پرسد:اسم شما چیه؟

او می خندد... نگاه شوخشرخی روی من می خورد و دوباره به سوی زهرا می گوید(( طاها)).

زهرا هم می گوید:((منم زهرا این هم یحیی !! مامانم هم ستاره!!))و نگاه کودکانه اشرا به دنبال تاییدی رضایت بخش بر چهره ام می گردد.

با لبخند پاسخش را می دهم تا اعتماد به ن??سش زخمی نشود...

((طاها)) !! هنوز ذهنم در پی م??هوم نامش می چرخد...راه را باز می کنه... بچه ها شاد و خندان پایین می روند... روبروی من می ایستد وسر به زیر می اندازد و می گوید:من... می واستم بابت... بابت سوء ت??اهمی که ایجاد شده بود... معذرت خواهی کنم... راستش... این بنگاه دار... به من گ??ته بود که خانواده سن و سال داری طبقه چهارو خانواده ی جوانی هم طبقه دوم ساکن اند...! من هم راستش وقتی شما را دیدم ??کر کردم باید دختر خانواده ی طبقه چهارم باشید!!

من با لبخند می گویم: اون خانواده ی سن و سال دار طبقه ی دومند که ??علا هم شهرستان هستند! طاها هنوز نگاهم می کند و شرمنده است...

می گوید:

به هر حال معذرت می خوام... امیدوارم که ناراحت نشده باشید!!

بع تواضع می گویم:نه... نه اصلا این طور نیست من ناراحت نشدم ??قط تعجب کردم!!

طاها که حالا انگار راحت تر به نظر می رسد می گوید:

((والله تعجب که!!... من باید تعجب کنم!!

لبخند کم رنگی هم بر لب دارد... راهم را باز می کند و من خداحا??ظی می کنم و پله ها را پایین می ایم... در دلم با خود می گویم:

اون چرا باید تعجب کنه؟! شاید منظور به قیا??ه منه! شاید به نظرش به من نمی یاد صاحب دو ??رزند باشم یا حتی ازدواج کرده باشم!!... از این ??کرها خوشحال می شوم!

اتومبیل سر کوچه منتظر است... اما نه!! انگار زیاد هم منتظر من نیست راستش همه اش توی دلم می گ??تم (( چرا نمی یاد دست روی زنگ بزاره وتهدید کنان ??ریاد بکشه ((من می رم ها))!!

نگاه کنجکاوم سوی دختری که کنار اتومبیل ماهان به ??اصله چند قدم ایستاده... تمام حواسشو تمام حواس ماهان روی هم ریخته!!

اهسته تر قدم بر می دارم ونگاهم را دقیق تر سوی دخترک نشانه می گیرم... آه... !! این همان دخترک نیست که معمولا از پنجره ی اشپزخانه ام در بالکن خانه ی کوچه پشتی می بینمش؟!... چرا!!... خودش است... ماهان هنوز متوجه حضور من نیست.

در کناری اش را باز کرده و کاملا سوی دخترک نشسته... و نگاهشمی کند... هوا چقدر سنگین وخ??ه است... حس می کنم توانی برای برداشتن قدم های دیگر ندارم... صدای بچه ها سر پا نگاهم می دارد... عقب اتومبیل نشسته اند وتازه مرا دیده اند وصدایم می کنند: مامان... مامان.

ماهان سر می گرداند و صا?? می نشیند... نگاهم هنوز به دخترک است.

به زور 16 یا 17 سال دارد .یعنی درست نص?? سن ماهان !! عق ام می گیرد... حالا دخترک هم با دقت مرا می نگرد... قبلا هم دیده بودمشهمراه دختر مدرسه ای ها! حسن شهرت قابل توجهی ندارد... گویی کلا?? بزرگی در دست گر??ته که هزاران سر دارد... وهیچ عنصر مذکری را بی نصیب از سر نخ نمی گذارد!! ??علا که یک سر نخ در دست ماهان است!

شاید برای همین است که پسرهای محل با دیده ی حقارت بارشان تحقیر و تمسخرش می کنند و با اینکه صورت زیبایی دارد اما معمولا کسی را در پی اش ندیده ام... بیشتر اوست که در پی کس می رود... اما ماهان انگار تازه نخ را گر??ته... یادم می اید ه??ته گذشته وقتی به خانه امد با هیجانی که در نگاهش می دیدم گ??ت:

ستاره!! اون دختره که می گ??تی خانواده درست و حسابی نداره... همون که کوچه پشتی می شینه... می گ??تی دلت براش می سوزه ! از کنارم رد شد... یک سلامی به من داد !! و بعد با حالت خاصی ادای سلام دادن دخترک را در اورد... از نگاهش ??همیدم دلش از سلام دخترک لرزیده... و چندشم شد...

در اتومبیل را باز می کنم و کنار ماهان روی صندلی می نشینم باز صدای کسی را درونم می شنوم که می گوید:

((ماهان دلش می خواست به جای تو اون دختره روی صندلی می نشست !! ))

چند شب پیش هم وقتی از خانه ی سوسن باز می گشتیم یحیی و زهرا جلوتر از من روی صندلی جلویی کنار ماهان نشستند... و من مجبور شدم عقب بنشینم... همان لحظه هم مچاله از تحقیر در خود ??رو ر??ته بودم اما چیزی نگ??تم... دوست داشتم ماهان به بچه ها حالی بکند که این صندلی متعلق به مادر شما است و نه هیچکس دیگر !!

اما ماهان در برابر خواسته بچه ها به من گ??ت: ستاره برو عقب !

با ن??سی عمیق سعی دارم این ا??کار مسموم و تهوع اور را از خودم دور کنم...

سایبان بالای سرم را پایین می کشم تا خود را در اینه اش ببینم... این رنگ و لعاب ها چه قیا??ه مضحکی برایم ساخته!! حالم از خودم بهم می خورد... ای کاش کمی اب پیدا می شد تا خودم را از شر این ماسک مصنوعی رها کنم...! او که زیبایی مرا نمی بیند پس چه اصراری است بر این همه تلاش ؟!

مادرم می گوید: (( دختر این قدر ارایش نکن... آخه نمازت درست نمی شه ها !!))

با خودم می گویم: (( حالا که این همه به خودم می رسم وضعیت اینه !! اگر به خودم نرسم چی میشه !!

سوسن می گوید:(( وقتی از چشم یک مرد بیا??تی دیگه عزیز نمی شی هر قدر هم که بلا سر خودت بیاری عزیز نمی شی ! پس بی خیال !))

ماهان اما به زیبایی ظاهری خیلی اهمیت می دهد... اگر ساده باشم و کنارش قدم بر دارم می گوید: چرا مثل اس??ند دود کن ها دنبال من راه ا??تادی ؟!

اون دوست داره همه زیبایی همسرش رو ببینن... اما خودش هرگز نمی بینه!! و حداقل یک بار یک تعری?? کوچک از من نمی کنه !!

باز به حر?? سوسن که می گه: وقتی از چشم یک مرد بیا??تی دیگه عزیز نمی شی ! سوسن راست می گوید...!

تمام طول راه را با تل??ن همراهش سرگرم و مشغول است.می ترسم تصاد?? کند... سرعتش بالا است... نمی خواهم لجبازی اش را تحریک کنم... با احتیاط می گویم: ماهان حواست هست؟!... کمی اهسته تر...

بدون نگاهی به من... به نگاهی سرسری در مقابلش اکت??ا می کند وباز با تل??نش سرگرم می شود... سرعتش لحظه به لحظه زیادتر می شود...

نزدیک است تصاد?? کنیم... بلند می گویم: ماهان! مواظب باش !! و خطر از بیخ گوشمان می گریزد!! یا نه بهتر است بگویم این ما هستیم که از خطر می گریزیم...

حالا به حد ان??جار عصبانی ام ??ریاد می زنم: لعنتی... نزدیک بود تصاد?? کنیم!! اون موبایل ن??رین شده ات رو یک لحظه بزار کنار!! حواست رو بده به رانندگی !!

با ??ریادی که اتومبیل را می لرزاند می گوید: خ??ه شو ستاره... خ??ه شو!!

با عصبانیت می گویم:آخه این کیه که اینهمه بهشپیام می دی این کیه که شب و روزت رو ازت گر??ته !! حتی نمی تونی یک لحظه اون لعنتی رو از جلوی چشماتدور کنی!! بسه دیگه... من و تو به جهنم... بچه ها توی ماشینن !!

با چشمان از حدقه بیرون زده به نگاه می کند... شراره ی ن??رتش پوستم را می سوزاند... ??ریاد می زند... عربده می کشد... :

((به تو مربوط نیست توی کار من دخالت نکن !!)) ((خ??ه شو))!

از ودم می پرسم: این همه ن??رت برای چیست ؟! از کجا امده؟! چگونه امده؟ چه وقت امده؟! به کدامین گناه امده؟!

از درون ریزش می کنم... همه سلول هایم به تحلیل می روند... احساس می کنم در برابر اینهمه ن??رت بسیار ضعی??م... نگاهم پیش بچه می رود... انها جایشان مچاله شده اند و با چشمان وحشت زده اشان ما را زیر نظر گر??ته اند ??ریادم را در گلوخ??ه می کنم... و ساکت می شوم.

به بچه ها ??کر می کنم(( ط??لکی ها خیلی وقت است با پدر عزیزشان! به گردش نر??ته اند... انها دوست دارن سوار اتومبیل پدرشان بشوند)) حی?? است دلخوشی اشان را با وحشت عجین کنم !

ماهان لج کرده و تند تر از قبل می راند... با التماس می گویم: تو رو خدا یواش تر بچه ها می ترسن !!

سرعت را بیشتر می کند.خدایا با این مرد که تمام تار و پودش از کینه و نخوت و بدجنسی و لجاجت ساخته شده چه کنم؟!

ساکت نشسته ام و به بچه ها که این همه مضطرب و رنگ پریده اند ??کر می کنم... ((کی میدونه تو دل اون ها چی می گذره ؟! کی می دونه تو دل ماهان چی می گذره؟!)) البته حدسش زیاد مشکل نیست...

ماهان هر وقت سر خورده می شه این طور عصبی و از خود بی خود عمل می کنه...

حتما طر??ش براش کلاس گذاشته !! یا خط و نشونی کشیده که این طور پریشون شده... اتومبیلی از کنارمان می گذرد... سرنشین ان با اعتراض به رانندگی ماهان چیزی می گوید... ماهان شیشه را به سرعت پایین می دهد ??ریاد زنان ??حش و ناسزا می گوید... از همه ادم هایی که این صحنه را می بینند خجالت می کشم... انگار همه مردم به من زل زده اند !

چقدر از این ر??تار متن??رم... ای کاش ??قط کمی... ??قط کمی با شخصیت بود! ای کاش برای خودش ارزش قایل بود... انقدر که بچه ها شاهد شنیدن ناسزا و حر?? های رکیک از زبانش نباشند... اما هیچ کس و هیچ چیز برای او مهم نیست... کمی از راه باقی مانده... باز به موبایلش پناه می برد... اوتنها به خیات می اندیشددر هر لحظه در هر مکان ! خیانت در خونش در تک تک سلول هایش ریشه کرده وبر وجود حقیرش چنان چنبره زده که ناگزیر از تسلیم است... چند روز پیش در یک ??یلم شنیدم که:

(( مردها توی سکوت خیانت می کنند... هیچ ایرادی از همسرشان نمی گیرند به جانش نق نمی زنند ??قط سکوت می کنند... از همسرشان پیش کسی بد نمی گویند... باز سکوت می کنند.... و در سکوت خیانت می کنند... و اگر کسی پی به رازشان ببرد... سر به عصیان می گذارند با خود می گویم ((??یلمه راست بود))! حالا دوباره نگاهش می کنم... تمام سلول هایم به درد می ایند... انگار ماده ی سیال و سیاه و چسبناکی درونم را خلا مرا پر می کند...

این احسای ناخوب و تخریب کننده ناشی از شراره ی چشمان عسلی اش بیشتر و بیشتر در پوستن در لابه لای عروق و عمق سینه ام ??رو می رود... من ن??رت را حس می کنم!! ن??رتی مراه با ترس همراه با بغض ??رو خورده ای که مثل نیزه روحم را سوراخ می کند... تضعی??م می کند و موجود حقیری از من می سازد.خدا نکند این ن??رت... این ماده سیاه چسبناک پنجه بر روح و قلبم بیاندازد و احساسم را در چنبره ی خود اسیر کند... خدایا ایا می شود از ن??رت رها شد؟! خدایا تو نگذار من اسیر این حس موذی و تخریب ککنده شوم...

حالا موقع لبخند زدن رسیده... نگاهی به در قهوه ای رنگ خانه ی عشرت جون می اندازم... آهی می کشم و لبخند مسخره ای به زور روی لب هایم می نشانم... خانواده ی خوشبخت به میهمانی می روند!! همه باید خوشبختی ما را ببینند و لبخند بزنند و در دل حسرت بخورند!! اما خوشبختی رو نمی شه دید... خوشبختی تو دل ادمه !!

اما مادرم می گوید: اگه روزی ات??اق بدی نیا??ته تو خوشبتی...

حالا نمی دانم خیانت زیر مجموعه ی ات??اقات بد است یا باید بی خیالش شد و ??قط به خوشبخت بودن اندیشید!!

مامان می گوید: بایدذ ??قط خدا را شکر کنی که شوهرت سالم است...

معتاد نیست !! اما ایا شوهر من واقعا سلامت است ؟

یعنی صر??ا معتاد نبودن یک مرد نشان از سلامت کامل اوست؟!!

با این همه ترس از عقوبت ناشکری وادارم می کند در دلم تند تند بگویم: (( خدایا منو ببخش... خدایا منو ببخش )) !! خدایا شکرت به خاطر همه چیزهای خوبی که به من دادی ... باورتان می شود؟!... کمی ارام می شوم!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل نوزدهم

 

امشب میهمانی عشرت جون رنگ و بوی دیگری دارد. مخصوصا برای ماهان شب واقعا جذابی شده است !!

مهناز خواهر جع??ر خان خواهر شوهر ??تانه هم در این میهمانی خود نمایی می کند... مثل خود جع??ر خان از زیبایی چهره بی بهره است اما...

ایین دلبری را نیک می داند...! ان چنان که ماهان اختیار از ک?? داده... و امشب از همه ی روزهایی که با هم بوده ایم بیشتر داد سخن داده است !!

مهناز محو تماشای ماهان هنگام سر دادن نطق عریض و طویلش در باب زندگی در خارج از کشور... مزایا و مضرات ان است... ماهان عادت دارد موقع حر?? زدن اداهای خاصی به خود بگیرد... که برای دخترها در وحله ی اول بسیار جذاب است !!

مهناز هم انچنان شیدا وار به ماهان زل زده که بی خبر از لبخند احمقانه ای است که صورتش را از ریخت انداخته است!

حالا ??تانه ??تنه گرتر از همیشه ما بین مهناز و ماهان مزه پرانی های وقیحانه ای می کند!! نوشین همسر حمید هر جا که او کم می اورد ??وری به کمکش می شتابد... عشرت جون سرکی?? است و با اشتیاق تمام ماهان را زیر نظر گر??ته... گه گداری هم بی مقدمه وارد بحث انها می شود و عرض اندامی می کند...

سودابه همسر ??رزاد با نگاه خواب الودش بی حوصله و خسته می نماید... اذر و حمید پچ پچ کنان از ??رزاد می گویند... و ??رزاد بی خیال از همه جا چشم به تلویزیون دوخته و گه گداری هم سر به سر یحیی و زهرا می گذارد جع??ر خان مثل همیشه ساکت و گیج شرم زده از بی حیایی ??تانه و حالا مهناز گل های قالی را می شمارد...

و من... در انتهای حقارت... در اوج حسرتم!! در حسرت یک نگاه اشنا... یک لبخند مهرامیز... ماهان هزاران ??رسنگ از من ??اصله گر??ته است... و من انگار بازیگر نقش یکی از اشیاء بی ارزش این خانه هستم!!

گویی هیچکس مرا نمی بیند... شاید به نوعی نامرئی شده ام!! انگار همگی از حقیر شدن من لذت می برند. برق شادی و پیروزی از چشم های ریز و گرد عشرت جون پیداست !

خرد و گریزان از نگاههای پیروزمند چشم به ناکجا دوخته ام... که متوجه ی سنگینی نگاهی می شوم... سودابه با چشم های اویزان و خمار الودش نگاهم می کند... لبخندی پر معنا به ان چهره ی همیشه خنثی حالت داده است... حتی او هم متوجه ی اوضاع غیر طبیعی امشب و حرکات و گ??تار وقیحانه ی ماهان و ??تانه شده است !!

خود را تکانی می دهم تا نزدیکش باشم بلکه بتوانم دقایقی را با چند کلمه اختلاط پر کنم شاید خود را از شر دیدن این نمایش ازار دهنده رها سازم... پلک هایش تازه باز می شوند... شاید دل او هم در پی یک هم صحبت می گردد. سر صحبت را باز می کنم...

او با اشاره ای به مهناز می پرسد:

این چرا امشب اومده اینجا ؟

سری تکان می دهم و می گویم:

نمی دونم!!

و او می گوید:

انگار مادرش اینا ر??تنه اند مسا??رت ؟!! اینم توی یک شهر دیگه طاقت نیاورده !

می پرسم:

این چرا نر??ته ؟!

می گوید:

حتما پیش ??تانه بهش بیشتر خوش می گذره!!

زهر خندی می زنم و می گویم:

مخصوصا امشب !

او هم می خندد... و بعد می گوید: مثل این که قراره تا اخر ه??ته خونه ی ??تانه بمونه... و ادامه می دهد:

اومدنش به اینجا اما مناسبتی نداره... می تونست خونه ی ??تانه بمونه !!

می گویم:

خب... تنها بوده... شاید می ترسیده.

نگاه عاقل اندر س??یهی به من می اندازد و می گوید:

این بترسه!! عشرت جون میگه چند سال توی دورترین شهرستان درس خونده و تنها بوده!!

می پرسم:

چند سالشه !!

می گوید:

نمی دونم ??کر کنم 27 یا 28 ساله باشه.

سایه ای بالای سرمان سنگین می شود... ??تانه است با یک سینی چای!!

باورتان می شود؟! ??تانه برای ما چای اورده!! در حقیقت سینی چای بهانه ای است برای برهم زدن گ??تگوی من و سودابه!!

??تانه با نگاهی که گویی قصد دریدن دارد نگاهم می کند و می گوید:

دهنتون خشک نشد؟! چقدر پچ پچ می کنید!!

سودابه نگاه معنا دارش را به من می دوزد و با اکراه چای بر می دارد من اما سردم نگاهم سرد است... تلخم... نگاهم تلخ است... انگار حالا ن??رت در چشمان من خانه کرده است... هنوز نگاهم نگاه وقیحانه وایراد گیرش را خیره خیره پاسخ می دهد... دختره ی گستاخ!!

وقتی پا به این خانه گذاشتم لحظه ای از من جدا نمی شد... همه ی حرکات و صحبت هایم حتی طرز لباس پوشیدن ونحوه ی اراستنم را مثل شاگردی ساعی تقلید می کرد...

همه چیز من برایش جالب شگ??ت انگیز و دست نیا??تنی بود... و حالا با این اداها سعی در نادیده گر??تن من دارد... برایم جیک جیک می کند !!

انگار همه ی این حر??ها از چشم هایم پیدا بود... سینی را رها کرد و ما را تنها گذاشت...

ماهان دست بردار نیست!! همین چند لحظه پیش مهناز را در شرکت خصوصی اشان استخدام کرد!! اورتان می شود؟!

مهناز در ازمون ورودی که ماهان بر پا کرده برنده شد!! و استخدام شد!! او ??ردا همکار ماهان خواهد بود !!

??تانه خشنود از ضربه اخر نگاه ??اتحانه اش را به من ??رستاد و ن??سی عمیق و از سرکی?? کشید!! حالا میهمانی به پایان رسیده... بچه ها را اماده می کنم... به اندازه ی یک کوه سنگینم... انگار بدنم تحمل وزن بدنم را ندارد انگار وزنه های صد کیلویی به پاهایم زنجیر کرده اند...

در اتومبیل نشسته ایم... باز هم ماهان مشغول پیام دادن است... هر لحظه سرش شلوغ تر از لحظه ی پیش است واقعا به او حق می دهم !! مهناز هم وارد دستگاهش شد!!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل بیستم

 

امروز هوا گرم تر از چند روز پیش است... بر خلا?? میلم بچه ها را برای دوچرخه سواری بیرون اورده ام... از اینکه در پی انها بدوم و مواظب باشم زمین نخورند لذت نمی برم! اما چاره ای نیست خیلی وقت است که به انها قول داده ام. یحیی دوچرخه سواری بلد نیست... زهرا اما کمب بهتر است... دایم به انها تذکر می دهم که از سر کوچه امان جلوتر نروند...

پسرهای جوان جمع دوستانه ای ترتیب داده اند...و دقایقی است که حواسشان پرت اطرا?? شده است...

یکی از انها تاب نمی اورد... سوار بر موتور می شود و هنرنمایی می کند... اتومبیلی از سر خیابان می پیچد وبه داخل می اید... باطمانینه از کنارمان می گذرد... وکمی جلوتر می ایستد... من هنوز یحیی را همراهی می کنم.

داغ و عرق ریزان در پی اش می دوم... در اتومبیل باز می شود... طاهاست!!

پیش می اید... ناخواسته روسری م را مرتب می کنم...

نگاه جستجو گرش گروه پسرها را می کاود... موتور سوار هم دوباره از کنارمان با سر و صدا می گذرد... طاها با نگاه جدی اش نزدیک می اید...

ناچارم از سلام و احوال پرسی... کمی این پا و ان پا می کند و بعد می گوید:

شما برید خونه... من مواظب بچه ها هستم...

در حیرتم از پیشنهادش!! با نگاه گیج و ویجم با او چشم دوخته ام که باز می گوید:

برید دیگه!! مطمئن باشید خیلی مواظبم... و لبخند می زند.

با زحمت می گویم :

نه !! مزاحم شما نمی شم... خودم هستم...

باز جدی نگاه می کند و می گوید:

من کاری ندارم...

و من می گویم:

من هم کاری ندارم... شما تازه اومدین... حتما می خواستین استراحت کنین!!... منم دیگه کم کم باید بچه ها را ببرم بالا...

نگاه جدی اش به من می گوید که زیادی تعار?? می کنم...

هنوز اما مرددم!!

او می گوید:

بهتره شما برین... بچه ها هنوز دوست دارن بازی کنند... مگه نه بچه ها؟!

بچه ها دوست ندارند تنهایشان بگذارم... اما او با جملات محبت امیزش خیلی زود جایی برای خودش در دل انها می یابد... به عنوان اخرین س??ارش نگاهش می کنم و می گویم:

پس لط??ا چند دقیقه ی دیگه بیارینشون خونه...

که او می گوید:

یک ربع دیگه خوبه؟

لبخند زنان تشکر می کنم...

با انکه او را درست نمی شناسم اما ته دلماطمینان خاصی به او دارم...

از پنجره پایین را نگاه می کنم... او سخت مشغول اموزش دادن به یحیی است.زهرا هم دستی برایم تکان می دهد... از وقتی به خانه امده ام همین جا پشت پنجره ی اشپزخانه ام نشسته ام! سر و صدای بچه ها از راه پله ها مرا به خود می اورد در را باز می کنم...

طاها یحیی را که در اغوش دارد پایین می گذارد... و با او دست می دهد...

زهرا هم بی وق??ه برایش شیرین زبانی می کند... هنوز نمی دانم محبتش را با چه جملاتی جواب گو باشم؟!

او می گوید:

یک ربع که بیشتر نشده؟!

با شرمندگی لبخند می زنم و می گویم:

خیلی متشکرم اقاواقعا به زحمت ا??تادین...

زهرا با هیجان می گوید:

مامانی یحیی سوار شد... یاد گر??ت عمو طاها خیلی خوب یاد می دهد... یحیی هم تایید می کند... هر دو راضی و خوشحالند...

طاها رو به انها می گوید:

هر وقت خواستین دوچرخه سواری کنین... بیاین دنبال من با هم بریم... باشه؟!

بعد با بچه ها دست می دهد و خداحا??ظی می کند...

دوست ندارم زیر دین کسی باشم... دلم می خواهد زحمتش را جبران کنم... حوصله تعار?? کردن هم ندارم... او ر??ته و من هنوز جلوی در اپارتمان ایستاده ام و خیره به پله ها در ??کر و خیالام...

در را می بندم و به داخل می ایم... کتابش را بر می دارم و چند خطی می خوانم ??کرم متمرکز نمی شود انگار چیزی در جایی دور روی ذهنم تاثیر می گذارد...

به یاد ماهان می ا??تم. گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم ... تعدا بوق های انتظار از حد معمول می گذرد... کسی جواب نمی دهد... با خود می گویم:

یعنی میشه موبایلت همراهت نباشه؟ یعنی تو واقعا متوجه نیستی که من دارم تماس می گیرم! شماره شرکت را می گیرم.صدای خانمی می گوید:ایشون جلسه دارن!!

اره جلسه دارن !! جلسه ی معار??ه برای ورود مهناز خانم!!

باز تمام نگرانی ها وبدبختی هایم جلوی چشمان به ص?? در می ایند...

چقدر می توانم همه چیز را نادیده بگیرم... چقدر می توانم ر??تاری خنثی داشته باشم؟ مثل ادمی بی رگ و ریشه؟! که اگر داشتم اینطور تاب نمی اوردم! اینطور سرپوش روی پلیدی ها نمی گذاشتم!! خدا به من طاقت وصبر زیادی داده... باید از او تشکر کنم...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل بیست و یکم

 

آوای خوش او در میان نوای گیتارش چه مسکن روح نوازی است برای این روح درهم شکسته من... در را باز می کنم و همان جا جلوی ان می نشینم... به بچه ها اشاره می کنم ارامتر و بی صدا تر بازی کنند...

چشم هایم را می بندم تا صدای او همراه با نوازش سازش تار و پودم را بلرزاند... سلول های مرده ام را جان بدهد. روح زوال یا??ته از خیانتم را مرهمی باشد...

((ا??تاده باد آن برگ که به اهنگ وزش هایت نلرزد... صدایت نوازشی است بر صورت احساس)).

حالا نیازمند نوشتن هستم... همه ی سلول های مرده و انگیزه های خاموش و سرکوب شده جانی گر??ته اند... سر براورده اند و تکانی می خورند... دوست دارم بنویسم... می توانم... خدا را شکر می کنم که کلمات را به یاری ام ??رستاد... تا بتوانم ارامش را بار دیگر تجربه کنم...

حالا آرام هستم... حالا راحت شده ام... روح تشنه ام سیراب شده ... از او ممنونم... او... طاها...!!

به سراغ قران می روم... تا شاید معنای نامش را بدانم... زیر کلمه ی طاها نوشته شده (( ای مشتاق حق و هادی خلق)) حالا بیشتر از نامش خوشم می اید... چند بار نامش را زمزمه می کنم ... طاها... چه لطا??ت مانوسی دارد این نام... گویا نام غریبی است که از هر اشنایی برایت اشناتر است...

صدای بی رحمانه ای وجودم را از رویاهای شیرین بیرون می کشد... انگار درونم صداهای زیادی نه??ته است... صداهایی که نوید زندگی می دهند... و صداهایی که شوق زندگی را در من می کشند...

صدای بی رحمانه در وجودم ??ریاد می زند: او نه تنها اشنا نیست بلکه غریبه تر از هر غریبه ای است... تو در میان شر به دنبال کدام خیری؟!

قران را می بندم... چشم هایم را هم...

از ته دل می گویم:

خدایا به حق همین کتاب راه خطا را بر من ببند.

دوباره به یاد ماهان می ا??تم... می خواهم یاد غریبه را از ذهن بگیرم... می خواهم مثل گذشته ها ان روزهای خوب عشق و دوستی... با من حر?? بزند... شیدایم کنند... تنهایی ام را مرهمی باشد... شماره اش را می گیرم...

چندین بار پشت سر هم می گیرم و هر بار انقدر گوشی را نگه می دارم تا خود به خود بوق اشغال بزند...

جد کرده ام با او حر?? بزنم... شاید این زمان طولانی ازصبح تا شب باعث جدایی ما شده... درست است! زمان زمان دشمن رابطه هاست...

زمان ??قط رابطه ها را بیشتر می کند...!

بلاخره جواب می دهد عصبی و ??ریاد زنان می گوید:

الو... چی شده؟

جا می خورم... من که حر??ی برای گ??تن نداشتم... اصلا چرا شماره اش را گر??تم؟!شاید دلم برایش تنگ شده!!... برای ماهان؟!!... خودم هم حیران مانده ام

دوباره می پرسد:

ستاره!!... چیه؟!

نمی دانم چه بگویم... به دنبال دلیلی برای این همه تماس می گردم... اما ایا باید حتما دلیلی باشد؟! دلیلی که بشود دید و گ??ت ؟!

باز ??ریادش بلند می شود چرا حر?? نمی زنی؟!

با زحمت می گویم:

سلام... خوبی... من...

مهلتم نمی دهد... انگار کسی وارد اتاقش می شود... با دستپاچگی می گوید:

باشه باشه... بعدا تماس می گیرم!! و قطع می کند...

حالا همه چیز مثل دیروز است! مثل همه ی روزهایی که گذشت اندک نشاطی که به واسطه ی گریز به دوران اشقی و شیدایی ابتدای زندگیمان در من ایجاد شد... در من به خاکستر نشسته... انگار راه ن??سم مسدود است نیاز به اکسیژن دارم به سوی پنجره می روم و ان را باز می کنم... اسمان را نگاه می کنم ن??س عمیقی می کشم... اشک به چشمانم هجوم می اورد...

چقدر دلتنگ دوست داشته شدنم... ! دوست داشتن... و عشق!!

چیزی که زمان زیادی است نبودنش مایه ی رنج و عذابم شده... ای کاش دوران عاشقی این همه کوتاه نبود...

مطلبی نوشته ام... نگاهی می اندازم... بلند می خوانمش... بی نقص به نظر می اید... همین هم خوب است... جای شکر دارد... شاید دوست داشتن و دوست داشته شدن همه چیز نباشد... درست است چیزهای بهتری هم هست!!

نگاهی به کتاب او می اندازم... حوصله اش را ندارم... از همه چیز سیرم تغیرات دم به دم درونم متحیرم می کند... خدایا چرا اینطور شده ام؟

شاید بهتر باشد کمی با ماهان صحبت کنم... اگر... بشود با او صحبت کرد...

غذای مورد علاقه اش را الم می کنم... خانه را تمیز و مرتب می کنم... می دانم که غذا برایش از اهمیت زیادی برخوردار است... وقتی گرسنه است تابع هیچ قانون و قضایی نیست !!بطرز ??جیعی وحشتناک می شود... هر چند که از غذا خوردن همتنها سیری و پری شکم را می داند!!

چه زود گذشت ان زمان که منتظرش می ماندم تا با نگاه در چشمان عاشقش لذت خوردن را حس کنم... و دیر زمانی است که از این موهبت بی بهره ام... حالا از یکدیگر می گریزیم تا راحت لحظه ها را تحمل کنیم...

روبروی هم نشسته ایم و غذا می خوریم... به چشم های خسته اش نگاه می کنم... او جای دیگری است... من و بچه ها را نمی بیند... حتی مزه ی غذای مورد علاقه اش را نمی ??همد... در انتظار شنیدن یک جمله ام... یا حتی یک کلمه که بتوانم مسیر حر?? را باز کنم اما... (( چراغ های رابطه تاریکند.)) !!

((کسی مرا به آ??تاب معر??ی نخواهد کرد

چراغ ای رابطه تاریکند !!))

( ??روغ)

 

بی حوصله و خسته بعد از وردن غذا روبروی تلویزیون رها می شود... به کارهایم که در رابطه با جمع و جور کردن اوضاع اشپزخانه است سرعت می بخشم تا بتوانم اندک زمانی را برای صحبت با او باز کنم...

بعد از شستن و خشک کردن و نظا??ت چای خوشرنگی برایش می ریزم تا بهانه ای برای باز کردن صحبت باشد... ((باز هم باج می دهم))!!

کنارش می نشینم... نگاهش به تصویر تلویزیون دوخته شده... !نمی دانم متوجه امدن من شده است یا نه؟! بچه ها دور و برمان مشغول بازی اند...

سینی چای را کمی جلوتر می دهم و می گویم:

ماهان! می شه تلویزیون رو خاموش کنی؟!

نگاهش که انگار تازه مرا دیده است در گیجی و حیرت دست و پا می زند... انقدر متعجب است که انگار گ??ته ام اتم را بشکا??د!!

چای را بر می دارد و می گوید:

برای چی؟

لبخند می زنم و می گویم:

می خوام باهات حر?? بزنم...

بی اهمیت نگاهش را به تلویزیون می دهد و می گوید:

خب... حر?? بزن!!

می گویم:

اینطوری نمیشه... تو همه حواست به تلویزیونه !!

می گوید:

نگاهم اینجاست... تو حر??ت رو بزن!!

می گویم:

ماهان!!... احساس نمی کنی خیلی از هم دور شدیم!!

نگاهش تمسخر در اغوش دارد... به من زل می زند و می گوید:

باز شروع شد؟!

می گویم:

ماهان... خیلی وقته که حتی نشده حتی برای دو دقیقه کنار هم بنشینیم و ازمشکلات و درد دلهامون برای هم حر?? بزنیم... خیلی وقته که نشده یک زمانی رو برای ت??ریح های هم در نظر بگیریم... ماهان تو... خیلی وقته که منو نمی بینی... به خدا من ??قط سراشپز این خونه نیستم... من

تل??نش زنگ می زند... روزنه ای که برای خلاصی از شنیدن حر?? های من نصیبش شده برق شادی را به چشمان ریز و خسته اش می اورد... چنگ به گوشی اش می اندازد و در چشم به هم زدنی مرا تنها می گذارد!... در اتاق خواب بسته می شود و صدای خنده های بی شرمانه اش تمام نسوجم را می لرزاند...

پژواک خنده هایش در برهوت مغزم می پیچد و دهن کجی ام می کند... ریشخندم می کند. از جا بلند می شوم.به سوی در اتاق خواب می روم و با یک حرکت ان را باز می کنم... جلوی اتاق می ایستم و نگاه عصبی و پر از ن??رتم را به او می دوزم...

خوب نمی دانم با کدامین جرات یا کدامین نیرو اینکار را می کنم...

گویی کس دیگری به جایم تصمیم می گیرد... هنوز خیره خیره نگاهش می کنم... اب دهانش را قورت می دهد... و رنگ از چهره اش می رود... چیزی در گوشی اش پچ پچ می کند و بعد رو به من می گوید: چیه؟!

بلند می گویم:

این کیه؟! کیه که ساعت 12 شب رو هم ما رو رحت نمی ذاره!!؟

در حیرت از خروشمن ناگزیر از قطع کردن ارتباط است... معلوم است که جور ناجوری پیش طر?? ضایع شده است... ان قدر عصبانی است که در دل می گویم: الانه که منو بکشه!!

اما دیگر مهم نیست... همه چیز از دست ر??ته است... در حالی که من تنها به نجابت و ح??ظ ابرو اندیشه کردم... حالا بهتر است او هم کمی بترسد!!

در ناباوری و حیرت هنوز نگاهش خیره به من است... پیشمی اید و می گوید: ن??همیدم... چی داری زر زر می کنی؟!

با حرص می گویم:

چرا قطع کردی؟! مهناز خانم ناراحت نشن؟!

خنده ی عصبی و پر سر و صدایش گوشم را می ازرد...

از خشم سرخ شده و میگوید:

اهان!! بگو از کجا می سوزی؟!

می گویم:

بدبخت ! خجالت بکش... تو دو تا بچه داری... خجالت بکش...

??ریاد می زند:

از چی خجالت بکشم لعنتی... مگه من چکار کردم؟

من هم ??ریاد می کشم:

از کارهای پست و کثی??ت... !! با غریبه ها کم بوده؟! حالا دیگه به ??ک و ??امیل محترمت! هم رحم نمی کنی؟! می خوای مضحکه خاص و عام بشیم؟! می خوای دوست و دشمن ریشخند مون کنن!!؟... به این بچه های بیچاره ??کر کن!!

و بچه ها از ترس با چشم های دایره ای به ما خیره مانده اند...

به سوی انها می روم و هر دو را به اتاقشان می برم و به زهرا می گویم:

مامانی با داداشت بازی کن بیرون نیایی ها!!و در را به رویشان می بندم...

می دانم که دل کوچکشان طاقت اینجور تپیدن را ندارد... می دانم اخر شب است و حتما صدایمان را همه خواهند شنید اما چاره نیست... او باید بداند... باید ب??همد باید دست از این همه پنهان کاری ابلهانه بر دارم...

یا رومی روم یا زنگی زنگ!!

او هنوز ??حش و ناسزا می گوید و ??ریاد می زند... به سوی کی??م می روم و عکسی را که در ان پنهان کرده ام بیرون می کشم و در جواب می گویم:

من زده به سرم؟!من دیوونه شم؟! پس این چیه؟!

و عکس را جلویش پرت می کنم... با چشم های خونی و وق زدهدر ناباوری تمام بر من خیره است... رنگ پریده و ک?? بر دهان اوردهبا یک حرکت به سوی من حمله می کند... چنگ می اندازد و موهایم را به دست می گیرد... و با دست دیگر مشتی بر دهانم می کوبد... مزه ی شور خون دهانم را پر می کند...

روی زمین ولو شده ام... باز به سویم حمله ور می شود و لگد محکمی به پهلویم می خورد... صدای عربده هایش گوشم را کر می کند... به من ??حش می دهد:

بی همه چیز بی پدر و مادر زاغ سیاه منو چوب می زنی؟ شدی م??تش من؟! وسایل منو زیر و رو می کنی؟ خودم خ??ه ات می کنم کثا??ت!!

با باز کردن دهانم خون به همه جا ??وران می کند و ??ریادم با خون به صورتش می دود.

زجه می زنم:

کثا??ت تویی... کثا??ت تویی... صدای کوبیدن در انچنان خانه را تکان می دهد که ماهان بی معطلی رهایم می کند و به سوی در می رود و با حرص ان را می گشاید...

چشم های سیاه نگرانی مرا جستجو می کنند... و من ناخواسته خود را جمع می کنم و صورتم را با دستهایم می پوشانم...

صدای طاها را می شنوم اما نمی ??همم چه می گوید... بعد ماهان در را به هم می کوبد و می رود!! شاید طاها او را با خود برده... تا من دمی ن??س بکشم!!

با گریه ??ریاد می زنم:

زهرا از اتاق بیرون نیایید ها!!

خون دهانم بند امدنی نیست... ا??تان و خیزان به سوی دستشویی می روم... سینی چایی خورده نشده را نمی بینم استکان ها سرنگون می شوند و هر کدام به سویی می روند...!

بی اهمیت به ان خود را به دستشویی می رسانم... ت?? می کنم...

خون و ک?? ص??حه ی س??ید روشویی را قرمز می کند... با اکراه سر بلند می کنم نگاهم را در اینه می بینم... حقارت را می بینم زجر را می بینم... بی کسی و تنهایی ام را می بینم...

شب از نیمه گذشته... بالش زیر سرم مثل سنگ سخت و س??ت شده است. گردنم درد گر??ته است در جای می نشینم... ماهان هنوز به خانه نیامده شاید پایین است... خانه ی طاها!! چقدر خجالت می کشم از او!

دوست ندارم دیگرهرگز ببینمش... طاها را می گویم...

دلم از خجالت چنگ می شود... حالا چه ??کری درباره ی ما خواهد کرد؟! ماهان چه دروغ هایی برای او گته است؟!...

خدایا کمکم کن تا بتوانم بخوابم... چقدر ناارام و ناراحتم... آسمان!!

باید نگاهی به آسمان بیاندازم... شاید ارامم کند... از جا بر می خیزم و به سوی پنجره می روم... پنجره را باز می کنم... آسمان سرمه ای رنگ با ستاره های کم نورش چشم هایم را پر می کند...

بلند می گویم:

خدایا... خسته ام... کمکم کن...

شعری را که به یادم امده می خوانم.

 

(( دستم را در تاریکی اندوه بالا بردم...

و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم

شهاب نگاهش مرده بود

تراوش سیاه نگاهش را با زمزمه ی سبز عل?? ها امیخت

و من در شکوه تماشا ??راموشی صدا بودم))

 

((سهراب))

 

شهابی رد می شود... و ته دلم امید لانه می کند... از کودکی عاشق تماشای عبور شهاب در اسمان بیکرانم...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل بيست و دوم

 

چشم هايم سرخ و صورتم ورم كرده از گريه هاي شب گذشته است... حتي نمي توانم براي خريد بيرون بروم... مي ترسم توي راه پله ها... طاها را ببينم... خجالت مي كشم... ماهان نيمه شب امد... و صبح با سرعت لوازم شخصي اش را جمع كرد... و ساك به دست خانه را ترك كرد! يعني اين كه قهر كرده است !! من مانع ر??تنش نشدم !!

مي دانستم اگر حر??ي بزنم اين بار محق تر از شب گذشته ر??تار كند... و دوباره كار به جاهاي باريك مي كشد... از اين گذشته... او حتما تصميمش را براي ر??تن گر??ته... او با قهر مي خواهد بگويد (( گناهكار نيستم !! هيچ تقصيري متوجه من نيست !!))

در ثاني اين قهر ??رصت خوبي است براي ??تن به س??ري دو ن??ره با همس??ري جديد !! و مهم تر اين كه مجبور نيست خرجي خانه را تا وقتي نيست بدهد!! اخر خرجي خانه را مثل مردهاي قديمي روز به روز به من مي دهد... شايد براي اين كه نتوانم چيزي براي خودم پس انداز كنم!! او حتي ??كر بچه ها را نمي كند... بچه هايش !!

من در ميان تمام غم ها اينجا نشسته ام... تنها نشسته ام... و نمي دانم كارم به كجا خواهد كشيد!! به بچه ها كه چون ??رشته هاي معصوم و كوچكارميده اند نگاه مي كنم...

دلم از اين همه تنهايي به درد مي ايد و باز تنها مونس تنهايي ام به دادم مي رسد... اشك ها را مي گويم گويي با هق هق ام مي خواهم همه ي غم ها را از سينه ام بيرون بكشم... اي كاش چيزي به او نگ??ته بودم... حالا بدون خرجي تا كي ميتوان با بچه ها تنها باشم؟! ماهان از ان دسته مرداني است كه هيچگاه نگذاشت استقلال را حس كنم... همان اوايل... پر و بالم را چيد و زنداني خانه ام كرد... حالا با همه ي بدبختي ها وابسته مالي اش نيز هستم !! به ياد اجاره اين ماه مي ا??تم... زمانش به زودي ??را خواهد رسيد... دلم مي لرزد... ماهان مي داند چه كرده است... او مي خواهد مرا در تنگناي مالي قرار دهد تا خودم توي سر زنان و غلط كنان براي طلب مغ??رت به سويش بشتابم...

او عادت كرده است غرورم را زخمي ببيند... او از زخم زدن به روح من لذت مي برد... مي داند در بدترين شرايط دوست ندارم دست نياز به سوي كسي دراز كنم... با اين حال هيچگاه پشتوانه اي مالي براي من در نظر نگر??ت... همه ي انچه از خانه پدر به خانه ي او اورده ام در همان اوايل زندگي خرج ماهان شد... ماهان مغرور و از خود راضي حاضر نبود دل به كار بدهد... منظورم كاري به جز رياست است !! براي همين انقدر از اين شاخه به ان شاخه پريد و پول خرج كرد تا همه انچه كه من داشتم ... تمام شد !!

صداي زنگ تل??ن روزنه اي در دلم باز مي كند... شايد ماهان است!! به سوي گوشي ميروم ... با ترديد ان را بر مي دارم... نمي دانماگر ماهان باشد چه برخوردي داشته باشم ؟!... اما... صداي سوسن است... خدا را شكر بلاخره يكي پيدا شد كه مرا ياد بكند !!

سوسن: چته ستاره؟! باز كه صدات گر??ته... گريه كردي؟!

من: نه بابا تازه از خواب بلند شدم... صدام اينطوري شده !!

سوسن: چرا خبري ازت نيست ؟! يك وقت زنگ نزني ها!!

من: به خدا گر??تارم سوسن... چرا تو يك سر نمي يايي پيش من؟!

سوسن: ات??اقا دوست داشتم بيام اما ??علا كه نميشه !!

قراره براي يك ه??ته برم مسا??رت... علي براي چند روزي مرخصي گر??ته...

ديگر از حر?? هاي سوسن چيزي نمي ??همم... ته دلم محكم بود كه اگر در نبودن ماهان به پول نياز پيدا كردم سري به سوسن بزنم... اما اي كاش مي شد... ما هم به س??ر مي ر??تيم... من و ماهان... هيچ خاطره اي از مسا??رت در كنار هم نداريم... شايد براي اين است كه تا به حال به هيچ س??ري در كنار هم نر??ته ايم !! براي من كه هر چه بوده مربوط به قبل از ازدواجبا ماهان است و براي بچه ها تنها تصوير مانده... تصويري از خاطره اي گنگ كه دو سال پيش همراه با سوسن و علي به شمال ر??تيم... و البته بدون ماهان !!

به ياد دريا مي ا??تم... چشم هايم را مي بندم... گوش هايم را تيز مي كنم صداي امواج ك?? الودش كه محكم به ساحل مي خورد و با خودش صد?? هاي ريز و درشت سوغات مي اورد... را مي شنوم.

چقدر دوست داشتم در اين گرماي كشنده و اين برهوت عشق س??ري به دريا مي كردم !!

با سوسن خداحا??ظي كرده ام و هنوز از س??ر دريا باز نگشته ام كه زنگ در به صدا در مي ايد. شايد ماهان است !!شايد پشيمان شده و بازگشته... !!

چقدر دلم مي خواهد تصويري كه در ذهن دارم عيني شود... در را باز كنم و ماهان را ببينم كه با لبخند نان تازه اي به دست دارد و براي خوردن يك صبحانه دون??ره ي اشتي كنان بازگشته... ! اين صحنه!! اين ذهنيت! اين تصوير... انقدر ش??ا?? مي شود كه دلم مي لرزد و همه ي غم هاي ديشب و امروز را ??راموش مي كنم و با خود مي گويم او را مي بخشم... ??رصت دوباره به او خواهم داد... اصلا شايد من اشتباه كرده ام... شايد او با كسي رابطه ي خاص ندارد !! يا... يا اصلا داشته باشد !!!

شايد من در زندگي با او چيزي كم گذاشته ام... شايد انقدر زشت و بد تركيب شده امكه خود بي خبرم... شايد حق با او باشد... !!

مادرم مي گويد:

مردها حق دارند هر كاري دوست دارن بكنند... چون مردند!!

براي لحظه اي حالم از خودم بهم مي خورد... احساس نياز چه موجود پستي از من ساخته است... چطور مي شود از همه تقصيرات ماهان چشم پوشيد ؟! مي خواهم دستگيره را بچرخانم كه صدايي از پشت در مي گويد: ستاره خانم!!؟

چيزي در دلم اوار مي شود... صداي ??رو ريختنش را مي شنوم و بر خود مي لرزم... صداي طاهاست...

پس ماهان باز نگشته... !! بيشتر از خودم متن??ر مي شوم.خدايا با اين صورت ورم كرده و اين چشم هاي گريان چگونه در را باز كنم؟ چادر به سر انداخته ام و هنوز جرات باز كردن در را ندارم...

بلند مي گويم: بله...

و صداي طاها نرم و خوش اهنگ مي گويد:

مي شه لط??ا چند لحظه بيان دم در؟

ناچار از بازكردن در... و خجالت زده ام از پريشاني و زجري كه از صورتم پيداست... حتي نمي توانم به كمك لبخند احمقانه اي پوششي بر عقده هاي دلم بگذارم هر چند براي او نامه ي سر گشاده اي هستم كه نياز به پنهان كردن نوشته هايش نيست !!

نان تازه در دست دارد... ونگاهش ارام است و مهربان... ! اما نگاهش را سريع مي دزد و... شايد دوست ندارد با نگاهش ازارم دهد... نان را جلويم مي گيرد و مي گويد:ب??رماييد...

و بعد از چند لحظه ادامه مي دهد: امروز من سحر خيزتر از شما شده ام... نون اين خانم طبقه ي اول رو هم من دادم !

تشكر مي كنم و مي گويم : چرا به زحمت ا??تادين؟!... ما نون داريم !

مي گويد: نون تازه رو بچه ها بيشتر دوست دارن !!

هنوز نان را نگر??ته ام... مي گويم... پس اجازه بدين... پولش رو براتون بيارم...

ناگهان نگاه بر نگاهم مي دوزد... گويي رنجيده... سري تكانمي دهد و مي گويد: چقدر تعار?? مي كنيد !!

نان را با اكره مي گيرم ... او هنوز اين پا و ان پا مي كند... مي دانم نان بهانه اي براي گ??تن چيز ديگري است كه نمي دانم چيست !! خدايا او مرا به ياد چه كسي مي اندازد ؟!

باز تشكر مي كنم... تا زودتر برود... چند پله پايين مي رود مي خواهم در را ببندم كه باز صدايش را مي شنوم :ستاره خانم ؟!!

با گشودن دوباره ي در چهره و نگاه جدي اش حاكي از دل به دريا زدن و تصميم به گ??تن چيزي است كه اوردن نان بهانه اش بوده ! نگاه از من مي گيرد و مي گويد:

ستاره خانم... اگر پيش خانواده اتون مي خواين برين... من مي برمتون!!

نمي دانم منظورش چيست... ??قط با تعجب مي پرسم: من گ??تم ميرم پيش خانواده ام؟!!

دست پاچه مي شود و با لبخندي بيرنگ مي گويد:

نه نه... راستش... چطوري بگم؟!... بهتره كه برين پيش خانواده اتون... چند روزي ??قط !!...

هنوز با تعجب نگاهش مي كنم مي پرسم: براي چي ؟!

طاها: راستش ستاره خانم... ??كر نكنم اقا ماهان به اين زودي ها برگرده !! اگه شما هم اينجا تنها نباشيد بهتره...

نان را در گوشه اي از خانه رها مي كنم... چادرم را درست مي كنم... و با دغدغه اي كه حالا دوچندان شده ... مي پرسم: شما چي مي خواين بگين؟ ماهان ديشب پيش شما بود؟! چيزي به شما گ??ته؟!... نكنه گ??ته هرگز برنمي گرده...

هول شد و پريد وسط سوال هاي من و گ??ت: نه نه ناراحت نشين... بله ديشب اقا ماهان رو بردم پيش خودم... راستش اون گ??ت كه براي مدتي ميره مسا??رت... برنامه ي س??رش رو از قبل ريخته بود...گويا منتظر ??رصتي بوده !!

از لحن كنايه دار طاها خوشم نمي ايد... اخم ها را در هم مي كشم و مي گويم: اون يك چيزي گ??ته!! كدوم س??ر !!؟

طاها: ستاره خانم... اون حتي به همس??رش زنگ زد و گوشزد كرد كه براي امروز قبل از ساعت 7 اماده باشه !!

با چشماني از حيرت گشاد شده نگاهش مي كنم و مي گويم: همس??رش؟ شما چي ميگين؟! همس??رش كيه؟! كدوم س??ر... اون ??قط عصبانيه چند روزي ميره خونه مادرش و بعد هم برمي گرده !!

خودم هم حر?? هاي خودم را باور ندارم...

طاها مي گويد : ستاره خانم... من ديشب با اقا ماهان خيلي صحبت كردم اما اون... تصميم اش رو گر??ته بود... از حر??اش معلوم بود لا?? نمي زنه! راستش... اون قصد داره اينطوري شما رو تنبيه كنه... گويا پولي هم به شما نداده... درسته؟!

انقدر از ماهان حرصم گر??ته... انقدر ن??رت سراسر وجودم را پر كرده كه اگر اينجا بود با دستهايم خ??ه اش مي كردم... باورم نمي شود او تا اين اندازه بي غيرت و نامرد باشد !!

همه ي رازهاي زندگيمان را در عرض چند ساعت براي يك غريبه ??اش كرده !! متن??رم از ان مردهايي كه هر جا مي نشينند بساط بدگويي از همسرانشان را پهن مي كنند... مردهايي كه با مظلوم نمايي سعي دارند در همه ي زمينه ها همسرانشان را مقصر جلوه دهند... ??كر نمي كردم ماهان تا اين حد پست و بي مقدار باشد... !!

عصباني و ملتهب به حر?? هاي طاها گوش نمي دهم... مي گويم: مهم نيست... بلاخره از مسا??رت بر مي گرده!...

با اجازه اتون...

و مي خواهم در را ببندم... طاها قدمي پيش مي گذارد و دستش را مانع بسته شدن در مي كند... به حالت عصبي سري تكان مي دهد و مي گويد:

صبر كن... من نيومدم كه بيشتر ناراحتت كنم... من ??قط مي خوام بهت كمك كنم...

چقدر مي توانم خوددار باشم ؟! چقدر مي توانم همه چيز را عادي نشان دهم... چند ن??ر هستند كه راز دل من را مي دانند... ؟! تقريبا هيچكس نمي داند... چند ن??ر دست ياري به سويم اورده اند... ؟!

چقدر مي توانم بغضم را ??رو بدهم... با صدايي كه لرزان است و اماده ي گريه مي گويم: خواهش مي كنم بريد... من كمك نمي خوام.

او با لحن ارام و دلنشين خود مي گويد: ستاره... من تو رو مي ??همم به خدا نمي خوام به تو و بچه هات اسيبي برسه... ستاره... تو واقعا نمي خواي جايي بري پيش مادرت؟ يا كسان ديگر؟!

اشك هاي داغ بي اختيار سرازير شده اند... سري تكان مي دهم و مي گويم: نه ! نه.

با اصرار مي پرسد: اخه چرا ! ؟ شايد اون لعنتي حالا حالا ها برنگرده...

تو با اين دو تا بچه ي معصوم اخه چكار مي خواي بكني ؟!

با صداي لرزانم مي گويم: اگه پدر و مادرم ببينند بدون ماهان اونجا ر??ته ام شك مي كنند... نمي خوام بدونند چه اوضايي دارم... اگر بدونند هم بجز غصه خوردن كاري نمي تونند بكنند !!

انگار از حالت حر?? زدنم... مي ??همد كه نمي توانم روي خانواده ام حسابي باز كنم... صدايش ارام بخشي است كه سلول به سلولم را ترميم مي كند.

مي گويد: اصلا مهم نيست... نگران هيچ چيز نباش... هر كاري داشتي به خودم بگو... هر چي لازم داشتي هم به من بگو...

و بعد دسته اي اسكناس كه از پيش اماده كرده جلوي من مي گيرد و مي گويد: اين ??علا پيشت باشه!!

دوباره خشم و ن??رت اتشم مي زند... با گريه ??رياد مي زنم:برو...

از اينجا برو... من هيچ چيزي لازم ندارم... پول هم دارم...

در را انچنان به هم مي كوبم كه بچه ها هراسان از خواب مي پرند و به سويم مي ايند... انها را در اغوش مي گيرم... و از ناراحتي بلند بلند با خودم حر?? مي زنم يا نه... غر مي زنم !!

((اول صبحي برام خبرهاي خوشايند اورده كه با نون داغ بيشتر بهم بچسبه !!... ماهان ر??ته س??ر... با همس??رش !! به جهنم!!... مي خواد منو تنبيه كنه؟!... اون گناهكاره و من بايد تنبيه بشم ؟! اره حقم همينه... حق زني كه بي دست و پا و بدبخت و تو سري خوره ! همينه !!

بعد ناگهان... انگار چيزي در دلم ??رو مي ريزد... به ياد پس اندازم مي ا??تم... از خيلي وقت پيش عادت كرده ام لابه لاي كتاب هايم پول بگذارم... تا بعد روزي خودم را غا??لگير كنم!!

سراسيمه به سوي كتاب ها مي روم... با نگراني و دلهره اي كه دستهايم را به لرزه انداخته... يكي يكي انها را از كتاب خانه ام بيرون مي كشم و جستجويشان مي كنم... خدايا... خداي من... باز هم سهراب و سعدي و حا??ظ و ??روغ و نيما و صادق هدايت به دادم مي رسند... حالا به سراغ رمان هايم مي روم لابه لاي هر كدام از ان هم تعدادي هر چند اندك اسكناس مي يابم... اشك هايم روانند و دست هايم پر!! كتاب هايم به دادم رسيده اند... ! خدايا شكرت !!

خوشحالم از اين كه ??علا انقدري دارم كه جوابگويمان باشد... بعد از ان هم خدا بزرگ است... به اين ??كر مي كنم كه اگر تا موعد اجاره هم پيدايش نشد به عشرت جون زنگ مي زنم... ابرويش كه پيش خانواده اش ر??ت ان وقت ادم خواهد شد !!

با اين ا??كار كمي ارامتر مي شوم... صبحانه را اماده كرده ام بچه ها را با خنده و شادي ساختگي به سوي ميز صبحانه مي خوانم... اصلا دوست ندارم از اوضاع غير طبيعي ام اگاه شوند... يك اهنگ شاد مي گذارم صدايش را بلند مي كنم... مي خواهم همه بدانند من خوشحالم ! هيچ غمي ندارم !! همه چيز خوب است... خوب خوب !! بچه ها با خنده و شادي از من مي خواهند با انها بازي كنم... پس بازي مي كنم !!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل بيست وسوم

 

خورشيد اخرين تلاشش را مي كند... انگار مي خواهد از لابه لاي ابرهاي سياه... پنجه اش را بر زمين بياندازد... كاش مي شد مرا با پنجه اش بگيرد و با خود ببرد... تاب اين تيرگي ها را ندارم...

شب با همه ي عظمت و سياهي از راه مي رسد... و من شب ها جرات روزها را ندارم... و نمي دانم چرا !!

شب و سكوتش... و چراغ هاي خاموش... و بي كسي ها... دلم را سخت مي ازرد... من اينجا نشسته ام پشت پنجره... و هنوز نگاهم به اسمان است و در دل مي گويم: كاش امشب ماهان بيايد...

دو روز است كه خانهرا ترك كرده و من هنوز دلتنگ او مي شوم !! پس هنوز هم كمي دوستش دارم... زهرا امروز چند بار سراغمامد و پرسيد:

پس بابا چرا نيومد؟! وهر بار با پرسش تمام وجودم را به اتش كشيد... و اشك را ميهمان چشم هايم كرد...

هر بار با بغضي كه به سختي ??رو مي دادمش گ??تم: بابا ر??ته مسا??رت... چند روزي نمي ياد...

حالا هيچ خبري از ماهان نيست. من هم انگيزه اي براي انجام كاري ندارم...

شب است و من هنوز اينجا پشت پنجره رو به اسمان نشسته ام و شعري را كه از قبل به يادم مانده زمزمه مي كنم:

 

ديرگاهيست كه من در دل اين شام سياه

پشت اين پنجره بيدار و خموش

مانده ام چشم براه همه چشم و همه گوش

ديگر اين پنجره بگشاي من

به ستوه امده ام از اين شب تنگ

به ستوه امده ام از اين شب تنگ

 

((هوشنگ بهتاج ))

 

و باز صداي در نويد زندگي مي دهد... به سوي در مي شتابم...

باز هم طاها به جاي ماهان است !! نگاهش بوي غم دارد و لبش خندان است.

با چهره ي جدي ام روبرويش مي ايستم... نايلون س??يد بزرگي كه سنگين به نظر مي رسد جلوي چشم هايم بالا مي ايد... بدون مقدمه مي گويد: براي بچه هاست ! مي دونم حوصله پخت و پز نداري !!

نمي دانم چه كنم!! او با سماجت سعي دارد به من و بچه هايم مهرباني كند اما من قطره قطره مي چكم و اب مي شوم... باز نگاهش مي كنم... تمام قوايم را بر زبانم مي ريزم و مي گويم:

چرا اينكار رو مي كني؟!... چرا ??كر مي كني در برابر من وبچه هام مسولي ؟! چرا مثل يك نيازمند و گدا با من برخورد مي كني؟!... من هيچ كمكي از تو نمي خوام...

موجي از شرمندگي بر ساحل نگاهش مي نشيند... سر به زير مي اندازد و مي گويد: منو ببخش. من اصلا قصد ناراحت كردن تو رو ندارم... اما راستش نمي دونم... نمي دونم چكار كنم كه تو و بچه ها رو خوشحال كنم !!

باز ??رياد مي زنم: چرا تو بايد به ??كر خوشحال كردن ما باشي ؟! چرا؟! چرا؟

و دوباره اشك ها امانم را مي برند... او ناراحت و عصبي چنگي به موهاي سياهش مي كشد... و سري تكان مي دهد و مي گويد: خيله خب... خيله خب... من احمقم... من نمي دونم چه جوري بايد با تو حر?? بزنم كه بد برداشت نكني... به خدا نمي خوام ناراحتت كنم... ??قط... ??قط ??كر كردم شايد حوصله غذا درست كردن نداشته باشي !!... مخصوصا كه ديدم امشب براي اين خانومه هم غذا نبردي !!

نگاه خيره ام وادارش مي كند لبخند بزند وبگويد: نه... نه... اشتباه نكن... من ??ضول نيستم !!

و مي خندد... حالا لبخندي نيمه جان را بر روي لب هاي خودم احساس مي كنم...

او حالا نگاهش جدي تر است... و انگار لبخند بي جان من اعتماد به ن??سش را تقويت كرده است... رو به من مي گويد : مگه دوست نداري جلوي اون وايسي ؟!

ماهان را مي گويد!! و ادامه مي دهد : مگه دوست نداري نشون بدي كه محكمي و توانايي !!؟ با اشك ريختن... و دل از همه چي بريدن خودت و بچه هاتو نابود مي كني... ستاره خانم تو نبايد به خاطر اين كارهاي كوچيك و بيارزش من اينهمه خودت رو ناراحت بكني... نمي خوام بچه هاي معصومت متوجه ي ناراحتي تو بشن !!

دوباره گريه مي كنم... در ميان اشك ها مي گويم: من عادت ندارم به غريبه ها انقدر زود اطمينان كنم... تو چرا اين همه خودت رو به ما نزديك مي دوني ؟! چرا خودت رو به خاطر كساني كه ربطي بهت ندارن توي دردسر مي اندازي !؟ من دوست ندارم هيچ كس برام دلسوزي كنه !!

او دوباره دستپاچه مي شود و تقريبا ??رياد مي زند:من براي تو دلسوزي نمي كنم... من ??قط مي خوام... من...

او نمي تواند حر??هاي دلش را ان طوري كه هست به زبان بياورد... و من از اينكه دوباره مثل صبح ناراحتش كردم نگرانم !! مي ترسم همين دست ياري دهنده را هم از دست بدهم!!

اما گر??تن اين دست گناه است... رد نكردنش رسوايي است خدايا چه كنم؟!!

او سر به زير دارد و با لحن ارام و متينش مي گويد: تو درست ميگي من يك غريبه ام... اما حالا اين غريبه خواسته يا ناخواسته وارد زندگي تو شده... چيزهايي راجع به تو وشوهرت مي دونه و دوست داره به تو كمك كنه !! تو بايد كسي رو داشته باشي كه بتوني روش حساب كني ستاره... من نمي خوام تو بازنده ي اين دعوا باشي !!

نمي دانم شب گذشته ماهان چه مزخر??اتي براي او سر هم كرده كه اينطور خروشان و ملتهب كمر همت بسته كه ياري گر من باشد !!

باز با حرارت مي گويد: ستاره... ممكنه شوهرت همين ??ردا پشيمون بشه و برگرده !! ممكن هم هست تا دو ه??ته ديگه هم نياد !!تومي توني اين مدت زندگي ات رو بكني و بچه ها تو بدون هيچكم و كاستي اداره كني...

هم مي توني زندگي ات رو تعطيل كني و بشيني مدام اشك بريزي... اگر هم تصميم گر??تي خونه ي ??اميلت بري خودم در خدمتت هستم...

حالا من ساكت و ارام سر به زير انداخته ام و به حر??هاي او گوش مي دهم حر??هايي كه حس دوباره زندگي كردن را در وجود مرده ام مي دهد.

اما چرا هنوز اشك مي ريزم؟!! چرا نمي توانم حر?? بزنم ؟!!

حالا دوباره صدايش مي شنوم... بحث را عوض كرده و مي گويد:

راستي اگه كتاب مي خوني چند تا برات بيارم سرت گرم بشه !! به ياد كتابي كه از او در دست دارم مي ا??تم و مي گويم:

آخ... ببخشيد... يادم ر??ت كتابتون رو بهتون برگردونم...

چشم ها را براي لحظه اي مي بندد و پوزخندي مي زند و مي گويد: چرا من هر چي ميگم تو يك چيز ديگه تعبير مي كني ؟!!

لبخند مي زنم و مي گويم:نه... تازه يادم ا??تاد... رنگ شوخ چشم هايش خجالتم مي دهد...

مي گويد:

اون كتاب مال خودت قابل تو رو نداره... من زياد خوندم همه اش رو ح??ظم !!.. ديگه مزاحمت نمي شم... شامت سرد شد... چند تا كتاب برايت مي يارم... بعد هم ميرم پشت بوم... كولرتون رو نگاهي بياندازم !!

خجالت زده و حيران سري تكان مي دهم به معناي خداحا??ظي !!

دوباره نگاهم مي كند و مي گويد: شامت رو بخوري ها !!

خنده ام مي گيرد... نمي دانيد چه احساسي دارم... احساس مي كنم چهارده سال بيشتر ندارم... با گونه هاي گر گر??ته و قلبي لبريز از سرخوشي براي بچه ها قصه مي خوانم... و كتاب هاي طاها را كنار دستم لمس مي كنم... گويي نيروي عجيبي از انها وجودم را لحظه به لحظه مي لرزاند...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل بيست و چهارم

 

به عشرت جون زنگ مي زنم تا شايد خبري از ماهان بدست اوردم...

صداي خش دارش گوشم را مي آزرد...

- سلام عشرت جون... ستاره ام... با اكراه جواب مي دهد:

- عليك سلام... چه عجب !!

لحن طعنه دارش را بي خيال مي شوم.مي پرسم: عشرت جون از ماهان خبر دارين ؟!

هول و دستپاچه مي پرسد:

ماهان چي شده... !!

مي ??همم كه در جريان نيست... مي گويم:

هيچي... !! آخه انگار ر??ته مسا??رت... چهار روزه كه ازش خبر ندارم.

عشرت جون كه انگار تازه متوجه ي حر?? من شده مي گويد:

نكنه دعوا كردين ؟!

ساكت مي شوم... كه باز مي پرسد:

تو هم گذاشتي بچه ام بره ؟!!

مي گويم:

عشرت جون!! ماهان خيلي عوض شده... من نمي تونم حري??ش بشم !! اون من و بچه ها رو بدون پول و خرجي گذاشته ر??ته چهار روزه كه حتي يك زنگ هم نزده !!

صداي عشرت جون طلبكار و عصبي گوشم را سوراخ مي كند.

- لابد اونقدر عرصه رو براي بچه ام تنگ كرديد كه جونش رو برداشته ر??ته!! آخه چي از جونش مي خواي ستاره؟! چرا يك كم ازادش نمي زاري؟! چرا اين همه بهش پيله مي كني ؟!

پيداست دل پري دارد... پس ماهان انچنان كه من حدس مي زدم در قيد و بند پنهان كردن مسايل خانوادگي نيست اينطور كه پيداست يكي ديگر از لذت هاي او بازگو كردن مسايل مشتركمان براي ديگران مي باشد !! البته به ن??ع خودش !! سر خورده و عصبي مي گويم:

شما هم كه حر?? خودتون رو مي زنيد !! من چيزي از ماهان نخواستم به جز صداقت... به جز پاكي !!

??رياد عشرت جون توي گوشم مي پيچد:

چي ميگي دختر ؟! از بچه من پاك تر سراغ داري؟! خب بچه ام جوونه... جذابه... بهش پيله مي كنند !! دست اون نيست !! تو بايد زن باشي با محبت اونو نگه داري !! سرت و كردي تو كتاب هاي بي خودي و از زندگي شوهرت غا??ل شدي اونوقت شكايت هم داري !!...

خدايا عشرت جون هم همان حر?? هاي ماهان را تحويلم مي دهد... اين كتاب خواندن من چه پتكي شده كه هر دم توسط كس و ناكس توي ??رقم كوبيده مي شود !!!

چطور به او بگويم كه من در اين كتاب ها به دنبال روياهايم هستم... بدنبال خودم مي گردم... چطور مي توانم ديگر قلم به دست نگيرم... چطور مي توانم ارزوهايم را د??ن كنم ؟! كابوسي از اين ترسناك تر هم هست؟!!

عشرت جون هنوز حر?? مي زد(( ماهان مرده!! همين كه بالاي سر تو و بچه هات هست بايد خدات رو شكر كني !! وقتي من به سن وسال تو بودم... عباس اقا (شوهرش) ماه به ماه خونه پيداش نمي شد... وقتي هم كه مي يومد يك ميني بوس مهمون با خودش مي اورد كه بايد يك ه??ته پذيرايي اشون رو مي كردم !! زير لب زمزمه مي كنم :

پس اين قضيه ارثيه !!

عشرت جون تاب نمي اورد و داد مي زند :

زبون درازي هم مي كني... خوبه والله !! بچه ام و از خونه اش ??راري دادي حالا دوقورت و نيمت هم باقيه؟!... و گوشي را مي گذارد !!

موجي از سرما ستون مهره هايم را عبور مي كند... لرزه اي بر جانم مي ا??تد... چه اشتباهي كردم !! نبايد با او تماس مي گر??تم... پيداست از جانب ماهان مدتهاست كه پر مي شده... حالا ??قط نياز به اشاره اي بود تا من??جر شود... و من عامل اين اشاره شدم ! لحظه به لحظه دلتنگ تر مي شوم... هم دلتنگ ماهانم هم از او حرصي و وص?? ناكردني در دل دارم... مدام با خود مي گويم:

چرا اين همه پشت سر من بدگويي مي كنه... چرا اين همه به نظرش ايراد دارم؟!... دلم انقدر تنگ است كه ديگر تاب تحمل ان را ندارم... اين روزها گرم و پر از نور خورشيد انقدر برايم طاقت ??رسا و طولاني شده است كه حال بيماري دق يا??ته ام !!

دلم ماهان را مي خواهد... اي كاش زودتر بيايد... اماده مي شوم تا بچه ها را بيرون ببرم... شايد كمي ??كرم ازاد شود... در و ديوار اين خانه دهن كجي ام مي كنند... بايد خود را از شر اين ماليخوليا رها كنم !!...

ك??ش هاي طاها پشت در اپارتمان نشسته است... خودش هم به محض شنيدن صداي پا ما در را باز مي كند... نگاه تب دارش راه را به رويمان مي بندد... ناچارم از ايستادن و سلام كردن...

طاها: سلام... حالتون خوبه؟!... جايي مي رين ؟!

مي گويم: نه... كمي خريد دارم...

مي گويد: من كاري ندارم... هر چي لازم داريد بنويسيد من مي خرم !!

با جديت مي گويم: نه... مرسي... خودم هم دوست دارم با بچه ها سري به بيرون بزنم...

بي حوصله از كنارش مي گذرم... مي دانم در تمام لحظات نگاهش با من است... اما حوصله اش را ندارم... مدام تيغه تيز احساس گناه را روي شاهرگم حس مي كنم... نمي خواهم دردي به دردهايم اضا??ه كنم...

نمي خواهم گزك به دست ماهان و خانواده اش دهم !! بايد روي پاي خودم بايستم واجازه ندهم هيچ نگاه ديگري دلم را بلرزاند و زندگي ام را از اين كه هست خراب تر كند... چند پله پايين تر باز صدايش را مي شنوم...

ستاره خانم !! راستي كولرتون خوب كار مي كنه !!؟

مي گويم: بله... دست شما درد نكنه... !!

لبخند مي زند... انگار خيالش راحت مي شود...

خدايا او شبيه كيست ؟!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل بيست و ششم

 

صداي اتومبيلي را مي شنوم... سست و بي حال در جا مي نشينم... همه جا تاريك است... نگاهم ساعت را مي كاود... انگار ساعت سه و نيم است... به سوي پنجره مي روم... اتومبيل ماهان است... شادي عميقي بر جانم مي نشيند... نگاهي به اسمان مي اندازم... ستاره ا چشمك مي زنند... خدا را شكر مي كنم... دلم مي خواهد به انتظارش بنشينم... تا بيايد و ببيند كه من هنوز چشم به راهش هستم... همان جا مي نشينم بدون هيچ غرور!! بدون هيچ رنگ !! بدون هيچ سياهي !! من سراسر نورم... سراسر انتظار... من سراسر ستاره ام... من سراسر عشقم... و به قول نيما تو را من چشم در راهم شباهنگام!

صداي كليدش را مي شنوم... صداي قلبم را مي شنوم و همين طور نشسته ام... بدون هيچ غرور... سايه اش را در تاريكي مي بينم... چند لحظه داخل را مي كاود... ساكش را در گوشه اي مي گذارد... در راپشت سرش مي بندد... بوي عطر زنانه خانه را پر مي كند... عشق را از من مي گيرد و باز دگرگونم... و باز بي نورم... و باز مچاله ام... حتما او هم مرا ديده است... بي ت??اوت از كنارم مي گذرد... به اتاق مي رود و در را مي بندد... شايد هم مرا نديد !!... در جا تكاني مي خورم... به سختي خود را حركت مي دهم گويي پاهايم اسير باتلاق شده اند... مي خواهم به سويش بروم و پاهايم ياري ام نمي دهد... مي خواهم در اغوش او همه ترس ها را نابود كنم... مي خواهم از خودش به خودش گله كنم مي خواهم بگويم براي من او هنوز ماهان است...

به سختي بلند مي شوم... در اتاقش را اهسته باز مي كنم... نگاهش غا??لگير است... بوي عطر زنانه مشامم را مي ازرد اما... ناگزيرم از بي خيالي !!... بي خيالي كه... ؟!! ناگزيرم از خودداري !! هنوز خيره به سوي من است...

زير لب زمزمه مي كنم:

ماهان... كجا بودي؟!!

به سويش مي روم و دستهايم را دور كمرش حلقه مي كنم... سرم را به سينه اش مي چسبانم... قد بلندش مانع در اغوش گر??تن است... صداي خودم را كه با بغض و گريه همراه است مي شنوم:

ماهان... ديگه هيچوقتنرو... ما رو تنها نذار...

مي دانم دوستم ندارد... مي دانم بي محبت است بي عشق است خالي خالي است... اما بچه ها او را مي خواهند... او بايد باشد... و بايد حس كند... من هم نيازمند او هستم... و همين احساس كا??ي است تا غرور برايم بي معنا شود...

با سردي گره دستانم را باز مي كند... و خود را كنار مي كشد... باز مرا پس مي زند !! بوي عطرش ازرده ام ساخته... سردي دستهايش ازرده ام ساخته... سردي دستهايش ازرده ام ساخته... نگاه خيره و بي محبتش ازرده ام ساخته... و صداي گريه هاي خودم ازرده ترم ساخته... هر چند اين ديگر گريه نيست زجه اي است بر سوگ از دست ر??تنم !! اگر ريشه هايم اينقدر سست نبود سهمگين ترين بادها هم قادر نبودند مرا اين چنين بر زمين بكوبند اگر نيازمند ياري اش نبودم... اگر اين همه تنها نبودم...

لباسهايش را به سرعت عوض مي كند... و مي گويد:

چيه؟! توي اين چند روزه مثل اينكه بدجوري گرسنه موندي !!

تيغ زهرناك زبانش بر قلب و روحم ??رو مي رود... و زخمي ام مي كند...

لب ها را به دندان گر??ته ام و تمام حرصم را روي انها مي ريزم ان قدر كه مزه ي خون را حس مي كنم... دوباره به سويش بر مي گردم و مي گويم:

ماهان!!

خودش را روي تخت مي اندازد و مي گويد:

بي صدا... !! خسته ام... !!

و پشت به من مي خوابد...

چيزي از من باقي نمانده... هر چه هست مشتي گوشت و استخوان است... بي هيچ غرور... بي هيچ نور... تاريك تاريك... بي هيچ ستاره...

در را مي بندم و از اتاقش بيرون مي ايم اهسته در رختخوابم مي خزم... و اشك ها ميهمان ناخوانده ي نيمه شبم هستند... حالا تنهايي ش??ا?? ش??ا?? است.

قابل لمس است... ماه بالاي سر تنهايي است سهراب مي گويد

نگاه تب داري در ميان اشك ها ظاهر مي شود... نگاه اوست... طاها... چقدر در اين روزها از اين نگاه گرم و مخملي دوري كردم... و چقدر الان نيازمند اين نگاهم... نگاهي كه به سوي من باشد... مرا ببيند...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...