رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
mahdiyeh71

من بی او

پست های پیشنهاد شده

تنها و خسته به دیوار سرد و یخ زده ی اتاقم تکیه زده بودم اشکهایم سرازیر بودند خسته بودم خسته از زندگی از ستاره از شب از او و از او ......

دیگر ادامه ی زندگی برایم هیجانی نداشت دیگر صدای گیتار روح خسته ام را آرام نمیکرد دیگر حوض کوچک مادربزرگ ماهی ای نداشت دیگر شبها به تماشای ستاره ها نمی نشستم دیگر صدای برگهای پاییزی زیر پای رهگذران برایم لذتی نداشت دیگر صدایی نبود دیگر رویایی نبود دیگر آرزویی نبود و دیگر اویی نبود ...

منتظر بودم نمیدانم منتظر چی شاید یک آرامش یک آرامش ابدی آری منتظر بودم منتظر مرگ....

پرنده ی خیالم به سالهای دور گذشته پرواز میکرد به روزهایی که من سرشار از عشق و امید بودم پر از عشق پر از آرزو پر از رویا خدایا چرا آن روزها تمام شدند چرا دیگر از آن آرزوی شاد وپرانرژی خبری نبود چرا تنهای تنها شده بودم ...وای خدایا.....احساس سرمای عجیبی تمام بدنم را دربرگر??ت دستانم سرده سرد بودند بی اختیار میلرزیدم پتو را به دورم پیچیدم و به یاد 5 سال قبل ا??تادم....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

-آرزو زود باش دیوونه دیر شد

-ای بابا اومدم چقدر عجولی تو دختر.

بند ک??شهایم را بستم و به سرعت به طر?? شقایق ر??تم و با هم به سمت مدرسه حرکت کردیم.

شقایق یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستانم بود از بچگی با او دوست بودم چه روزهای شیرینی رو با هم گذرونده بودیم و چه سختی هایی رو باهم و درکنار هم دست در دست هم تحمل کردیم.شقایق دختری مهربون و زیبا و یک ??رشته ی واقعی بود .آن روز اول مهر بود روز اول مدرسه ها.سال سوم میر??تیم سوم دبیرستان.اون روز از وقتی بیدارشدم حس عجیبی داشتم نمیدونستم چیه وچرا ولی به هرحال توجهی نکردم و بی اعتنا به راهم با شقایق ادامه دادم.

-شقایق؟...

-جانم؟

-چقدر توی لباس مدرسه بامزه شدی.

-دیوونه مگه اولین باره منو تو این لباس میبینی؟...

-نه ولی امروز یه جور دیگه شدی..

-چه جوری مثلا؟...

نمیدونم اصلا بیخیال...و هر دو با صدای بلند خندیدیم.

تو راه مدرسه من هوس بستنی کردم و شقایق هم همینطور و با کلی خنده و شوخی و شیطونی بستنی خریدیم و خوردیم.

توی حیاط مدرسه صدا بود امید بود عشق بود خنده بود و آرزو بود.من و شقایق مثل هر سال توی یه کلاس ا??تاده بودیم و بالاخره اون روز با مدرسه با شادی و خنده گذشت.

 

-آرزو بیا بریم خونه ی ما.

باز اون حس لعنتی به سراغم اومد. بالحن بامزه ای گ??تم..-خونه ی شما مگه چه خبره؟

-هیچی گ??تم بیا امروز پیش هم باشیم خوش میگذره.

-قبل از اینکه منتظر جواب من باشه دستمو کشید و با خودش به طر?? خونشون ر??تیم.شقایق یک خواهر سه ساله به اسم شاپرک و یک برادر بیست ساله به اسم شایان داشت و پدر و مادر مهربونی که من اونارو خالهو عمو صدا میزدم.

شاپرک وقتی ما رو دید با خنده به سمتمون اومد .بغلش کردم و اون با لحن شیرین و بچه گونه اش گ??ت :خاله برام چی آوردی؟..من همیشه هروقت خونه ی شقایق اینا میومدم برای شاپرک یه چیزی میاوردیم.-بشین عزیزم ببین چه چیزای خوشمزه ای آوردم.از توی کی?? کولیم یه مقدار خوراکی درآوردم ..

آخ جون خاله بده

- نه اول بووووووس..

-با شیطنت بوسم کرد و خوراکیهارو گر??ت و با خنده ر??ت پیش عروسکاش.

-به مامانت زنگ زدم و گ??تم که امروزو اینجایی.

-وای من که یادم ر??ته بود و هر دو خندیدیم.

با شقایق به سمت آشپزخونه ر??تیم.

-سلام مامی.

-سلام عزیزم.خسته نباشی.

-مامی امروز مهمون داریم.

-کیه؟

من از پشت سر یواشکی ر??تمو دستامو روی چشمای خاله یاسمین گذاشتم .خاله که همیشه بوی عطر منو میشناخت گ??ت:آرزو جان توئی؟

با شیطنت خاله رو بوس کردم و سلام کردم.

-سلام به روی ماهت خوش اومدی. تا شما برین لباساتونو دربارینو یه خستگی بگیرین منم غذارو آماده میکنم.

خونه ی شقایق اینا مثل ما دو طبقه بود و طبقه ی بالا اتاق شقایق و شایان بود.

از پله به سرعت داشتیم بالا میر??تیم که با شایان برخورد کردیم.

شایان سوت بلندی زد و گ??ت: به به دوقلو های به هم چسبیده. هردو سلا کردیم.

-علیک سلام .چه خبر از این طر??ا آرزو خانوم راه گم کردین؟

- ما که همیشه اینجاییم.

-اووووه بله بله. و هر سه از لحن شایان زدیم زیر خنده.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اون روز شایان خیلی سر به سرمون گذاشت البته منو شقایقم جوابشو میدادیم هر وقت من میر??تم اونجا یا برعکس من با شایان کل مینداختم و در آخرم من برنده میشدم شایدم اینجوری میکرد که مثلا من ناراحت نشم یا.. ولی این حس عجیب هر وقت با او و در کنار او بودم به سراغم میومد....خلاصه اون شب بعد از خوردن شام به خونه اومدم خیلی خسته بودم وقتی که رسیدم سریع به طر?? اتاقم ر??تم کی??م را گوشه ای پرتاب کردم و روی تختم دراز کشیدم...وای که چقدر این تخت و اتاقمو دوست داشتم یک عالمه خاطره یه دنیا عشق یه آسمون آرزو و یه عمر حسرت....

 

هرشب عادت داشتم قبل از خواب روزی رو که گذرونده بودم و برای خودم مرور کنم وای که چ??در در کنار شقایق بودن رو دوست داشت شقایق مثل یک خواهر واقعی برایم بود چونشاید خواهر نداشتم من بودم و برادر بزرگترم آرمان که همسن و سال شایان بود و دو دوست صمیمی بودند...خدایا شایان و اون احساس عجیب چی بودند چه ارتباطی با هم داشتند چرا قلبم تند تند میزد وقتی آرمان راجع به شایان حر?? میزد چرا دوست داشتم سربه سرش بزارم شایان الان داره به چی ??کر میکنه به من یا داره صدای قلبشو گوش میکنه یا اصلا تو یه دنیای دیگه ایه با یه عالمه آرزوهای قشنگ ...آرزوهای قشنگ.....

آن شب با آرزوهای طلایی و رویاهای معصومانه و دو تا چشم که همیشه با من بودند و منو میدیدند چشمای مشکی پسری به اسم شایان و یه تپش قلب دیگه که با خودم ??رق میکرد و تندتر بود به خواب ر??تم ولی ا??سوس که از بخت سیاه خود خبر نداشتم...

 

از سرمای بدنم کاسته شده بود خودم را غرق در آن روزها میدیدم انگار داشتم تازه اونا رو بازی میکردم به خاطر آوردن خاطرات گذشته برایم شیرین بود شیرین و تلخ.

 

روزها و ماه ها به سرعت سپری میشد ومن در اندیشه ی ??ردا آن روزها را با لذت سپری میکردم....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

-آرزو مامان بیدار شو دیرت شد گلم.

-مامان حالم خوب نیست انگار تب دارم.

-بزار ببینم..وای آرزو خیلی داغی.پاشو بریم دکتر.

-پس مدرسه چی؟

-چه جوری میخوای با این وضع بری مدرسه؟

-پس به شقایق بگو که نمیام.

-باشه عزیزم حالا پاشو تا حالت از این بدتر نشده بریم.

به سختی خودمو از تختم جدا کردم تمام بدنم درد میکرد به سمت شیرآب ر??تم آب سرد رو باز کردم ودستم را زیر آن گر??تم و تند تند به صورتم پاشیدم وقتی قطرات آب با صورتم برخورد میکرد حس جالبی بهم دست میداد . در آینه نگاه کردم تصویر دختریجذاب و زیبا را دیدم که گونه هایش از شدت تب سرخ شده بود ناگهان دو تا چشم به سرعت از داخل آینه گذشت قلبم شروع به تپیدن کرد باز هم همان حس عجیب وای نه خدایا دوباره چشمان شایان در آینه به من خیره بودند بدون هیچ حرکتی بدون هیچ حسی....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در همین ا??کار بودم که با صدای مادرم به خودم آمدم

-هنوز که حاضر نشدی آرزو. بدو عزیزم.زود باش.

در چهره ی مادر نگرانی موج میزد از اینکه انقدر نگران من بود هم ناراحت شدم و هم خوشحال قطرات اشک گونه ام را خیس کرد ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم کلاه و شال گردنی که مامان بزرگ برایم با??ته بود را سرم کردم و از شدت سرما سویی شرت پوشیدم آخ که چقدر این سویی شرتو دوست داشتم اینو آرمان روز تولدم برام خریده بود اون روز اصلا یادم نبود که تولدمه منی که هر سال از چند روز قبل خودمو برای کادوهای رنگارنگ و شیرینی های خوشمزه ی کاکائویی مامان جون آماده میکردم چرا اونروز یادم ر??ته بود...

اونروز وقتی از خواب بلند شدم همه یه جور دیگه ای شده بودند ولی من انگار تو یه عالم دیگه ای بودم عالم رویا عالم آرزو....و به این عکس العملها واکنشی نشون نمیدادم.جمعه بود و من خودم رو با خوندن کتاب و دیدن ??یلم و گوش کردن به موسیقی سرگرم کرده بودم . توی اتاقم بودم ساعت حدود 7 بعداز ظهر بود که یهو برقامون ر??ت من خیلی میترسیدم همیشه از تاریکی وحشت داشتم میترسیدم که دیگه هیچ وقت هیچ جا روشن نشه و من نتونم عزیزانمو ببینم اون چشمارو ببینم تصورم خیلی احمقانه بود ولی برای من خیلی جدی بود .همزمان با ر??تن برقا صدای زنگ در هم بلند شد و ترسم دوبرابر شد جیغ زددم و آرمانو صدا زدم .آران اومد و گ??ت:

-باز آبجی کوچولوی من میترسه؟.

یهو نور ضعی??ی تو چشم خورد آرمان موبایلشو روشن کرده بود .به سمتم اومد و کنارم نشست و دستمو گر??ت و گ??ت :

-آرزو اون لباستو که من از همه بیشتر دوسش دارمو بپوش.

-با تعجب به آرمان نگاه کردم که گ??ت:

-خب چیه بپوش دیگه میخوای یه باره دیگه ببینم.

-آرمااااان آخه الان ؟برق که نیست .

-آره الان .موبایل که هست .بپوش دیگه لوس نشو .

آرمان انقدر اصرار کرد که من مجبور شدم بپوشم اونم با چه بدبختی.

-آرزو ک??شاتم پات کن.

-آرمان دیوونه شدی؟

-آرهههه وبا صدای بلند خندید.

-ک??شای پاشنه بلندمو که با لباسم ست(set)بودو پام کردم .آرمان سوت بلندی زد و گ??ت حالا شد و بعد دستممو گر??ت و با هم به پایین ر??تیم.

اصلا دلیل کارهای آرمانو نمی??همیدم از طر??ی عصبی بودم که چرا مجبورم کرده بود توی این بی برقی لباس و ک??ش بپوشم از طر??ی خندم گر??ته بود که مثل پرنسسها دست در دست آرمان به پایین میر??تم.وقتی به پایین رسیدم شروع به غر زدن کردم که یهو همه جا روشن شد و صدای جیغ و سوت در ??ضا پیچید.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

از تعجب دهانم باز مانده بود و به آرمان نگاه میکردم که داشت با صدای بلند میخندید یهو همه با هم آهنگ تولدت مبارک رو خوندن و ??ش??شه ها رو روشن کردند من که تازه ??همیده بودم قضیه از چه قراره با صدای بلند گ??تم :-وای امروز تولدمه

همه مهمونا زدن زیر خنده و آرمان گ??ت تولدت مبارم آبجی کوچولوی من و با لبخند گ??تم وای آرمان نمیدونم چی بگم هنوز تو شوکم آرمان با صدای بلند خندید و گ??ت :-حالا میخوای تا صبح اینجا وایستی برو شمعها رو ??وت کن خندیدمو به سمت شقایق ر??تم بغلش کردم و گ??ت:- تولدت مبارک آبجی عزیزم.

-وای شقایق نمیدونی چه احساسی دارم

-میدونم عزیزم میدونم

از شدت ذوق اشک میریختم و با مهخمونا سلام علیک میکردم هر کی به طور خاص و بامزه ای تولدم رو تبریک میگ??ت دخترها و پسرهای ??امیل همه کلاه های تولد با مزه ای گذاشته بودند و دست بچه ها ??ش??شه بود تمام اتاق پر بود از بادکنک . گل و یک عالمه از وسایل تزیینی دیگه.

-happy birthday خانم

سرم رو بر گردوندم و با دیدم شایان که با کلاه تولد بامزه شده بود خندم گر??ت ... وای بازم اون حس عجیب لعنتی بازم تند شدن ضربان قلبم وای خدایا ...........

-مرسی آقای محترم

-مگر اینکه تو تولدت با ادب بشی

شکلک بامزه ای دراوردم و میخواستم جوابشو بدم که مامانم گ??ت: بیا عزیزم کیکت رو آوردند. یک کیک بزرگ که به شکل قلب بود و هر کی یادگاری چیزی روی اون با خامه و کاکائو نوشته بود خیلی جالب و هیجان انگیز بود وقتی شمعهای 17 سالگیمو ??وت میکردم به یاد 17 سالی که گذشته بود ا??تادم به یاد خاطره هام با شقایق روز اول دبستان ؛ قهر کردنامون که به 2 دقیقه هم نمیکشید و سریع با هم آشتی میکردیم؛ دعواهام با آرمان ؛ تمام روزهای خوب ؛ سیزده بدری که با شقایق اینا ر??تیم وای که اون روز چقدر خوش گذشت ؛ قبولی آرمان و شایان تو کنکور و شایان و اون احساس لعنتی که تو همه این سالها با من بود. ولی نمیدونستم که یک وقتی ??قط خاطره میمونه و خاطره......

صدای جیغ و سوت و دست زدن مهمونا بلند شد و مامان بزرگ با صدای بلند دعا میکرد برای آرزو آرزوی کوچولوی همیشگیش.همه مشتاق دیدن کادوها بودند و من از همه مشتاق تر . دخترها و پسرها دورم حلقه زدند و شروع به خوندن و سروصداکردند و منم یکی یکی کادوهارو باز میکردم.آرمان برام یک سوئی شرت صورتی خیلی زیبا خریده بود و من که عاشق رنگ صورتی بودم انقدر خوشحال شدم که بی اختیار با صدای بلند گ??تم :

-واااااای مرسی داداشی گلم.

آرمان که کنارم ایستاده بود جلوتر اومد تا اونجایی که ن??سهاش به صورتم برخورد میکرد و آروم گ??ت:

-قابلتو نداره عروسک.

مامانم یک انگشتر زیبا ی نقره و بابام یک گردنبند که نگینش مثل یک صد?? بود و باز و بسته میشد برایم خریده بودند و منم عکس بابا و مامانمو توی گردنبد گذاشته بودم و همیشه گردنم بود

شقایق یک کت و شلوار شیک از همونایی که همیشه آرزوشو داشتم برام خریده بود و اما شایان ...شایان وقتی میخواست کادومو بده چشماش برق میزد نزدیکم اومد وآروم زیر لب گ??ت تقدیم به آرزوی همیشگیم لبخندی زدم و تشکر کردم وقتی داشتم کادو رو باز میکردم متوجه سنگینی نگاه شایان رو صورتم میشدم که خیره به من زل زده بود

-وای شایان چه بامزس.یه خرس پشمالو که من عاشقش بودم.

-شایان خندید وگ??ت ??شارش بده.

- i love you . ...خندیدم و گ??تم دیگه چیکارا میکنه؟

-همه کار هر چی تو بخوای.

-با خنده گ??تم منو به شهر قصه ها میبره.

-شایان جدی شد و گ??ت آره میبره با هم میریم به شهر قصه ها شهر آرزوها جایی که ??قط من و تو باشیم.شایان این جملشو آروم گ??ت طوری که ??قط من شنیدم.

با تعجب گ??تم :شایان حالت خوبه؟

-شایان سریع با صدای بلند خندید و گ??ت نه. و همه خندیدند.

اون شب بهترین شب زندگیم بود خیلی خندیدیم وقتی سر کیک خوردن مسخره باز درمیاوردیم وقتی شاپرک نوشابه رو روی شلوار جین شایان ریخت وقتی نزدیک بود با ک??شهای پاشنه بلندم زمین بخورم و با صورت برم تو کیک همش عشق بود رویا بود و آرزو بود.

 

اون شب وقتی همه ر??تند دلم خیلی گر??ت خرسی که شایان بهم داده بودو یه لحظه از خودم جدا نمیکردم بوی عطر شایانو میداد.

 

دوباره سرما تمام بدنمو در برگر??ته بود میلرزیدم دندونهایم بی اختیار به هم میخورد دستم سرد بود خیلی سرد پتو را محکم تر به دورم پیچیدم و آرام آرام با خودم زمزمه کردم:

چه تاریک و چه دلگیرم در این شبهای بعد ازتو به زخمی خو گر??تم ، زخم ناپیدای بعد از تو

منم با یک سبد آواز همراهی ؛ تو تنهایی ومن حالا به ??کرم ؛ ??کر یک تنهای بعد از تو

وشعرم شاخه تنگ ق??سهای منه من شد غزل؛ این یار دیرینه که شد آوای بعد از تو

و چون رودی که گم کردم خم دریایی خود را نمیدانم چه باید کرد ؛ ??رداهای بعد از تو

تو صبحی در شب تنهای من بودی ؛ ولی اینک چه تاریک و چه دلگیرم در این شبهای بعد از تو

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

-آرزو یه ساعته داری به چی ??کر میکنی؟

از ا??کارم بیرون آمدم وگ??تم:هیچی .

مامانم یک لیوان آب پرتغان به دستم داد و گ??ت :آرزو جان اینو بخور تا بریم.

هوا سرد بود خیلی سرد به یاد شقایق ا??تادم که الان داره تو مدرسه یا غر میزنه یا شیطونی میکنه از این ??کر خندم گر??ت کاش الان پیش من بود خیلی دوسش داشتم خیلی .

وقتی از مطب دکتر خارج شدیم مامانم دیگه خیالش کمی راحت شده بود و دکتر گ??ته بود یه سرما خوردگی و یه تب کوچولوئه و با استراحت خوب میشه و برای مدرسه 3 روز مرخصی بهم داد

مامانم مثل یه ??رشته به من میرسید از آب پرتغال گر??ته تا گوشت کباب شده و ...حدودا ساعت 3 ظهر بود که آرمان از دانشگاه برگشت و وقتی منو دید گ??ت:

-وای وای پاشو الکی ادا درنیار مشقاتو ننوشته بودی یا ریاضی داشتین.

-خندیدم و گ??تم : هیچکدوم بامزه.

خلاصه اون روز کلی سربه سرم گذاشت و شقایقم هرروز به دیدنم میومد تا اینکه منم بعد از 5 روز کاملا خوب شدم و دوباره همون آرزوی شاد همیشگی برگشت.

 

نزدیکای عید شده بود و طبق هر سال خونه تکونی ها شروع شده بود همه چیز خوب و زیبا بود دریا آروم و آسمون پر از ستاره.ولی ا??سوس که من در رویاها و آرزوهایم غرق بودم و از سرنوشت شوم خودم خبری نداشتم.

کاش هیچوقت اون عید لعنتی از راه نرسیده بود کاش بهار نمیومد کاش درختا شکو??ه نمیدادن کاش بابای شقایق اون تصمیمو نگر??ته بود کاش د??تر خاطراتم اینجوری تموم نمیشد اصلا کاش هیچوقت با شقایق دوست نمیشدم وای خدایا کمکم کن میخوام بیام پیشت خدا. خدایا منو ببر دیگه نمیخوام کنار این مردم سرد و بی احساس زندگی کنم خدایا....

 

به سراغ کمدم ر??تم کمدی که 5 سال پیش در اونو با عشق باز میکردم ولی حالا دیگه هیچ احساسی نداشتم سرد بودم سرده سرد. د??تر خاطراتمو برداشتم چقدر کهنه شده بود با دستم خاک روی اونو کنار زدم و آروم بازش کردم.

??صل اول :آشنایی من و شقایق و یه دنیا دوستی .

??صل دوم :سیزده بدر وای چه روزی بود.

??صل سوم: قبولی آرمان و شایان توی کنکور.

??صل چهارم:تولد.

??صل پنجم:آرزوهای زیبا و دوست داشتنی.

??صل ششم:آسمون پر از ستاره و یه دنیا خوشبختی.

??صل ه??تم:جدایی.

??صل هشتم:تنهایی.

??صل نهم:مرگ و پایان زندگی.

 

نمیدانم چرا ر??تی؟ نمیدان چرا؟ شاید خطا کردم و تو بی آنکه ??کر غربت چشمان من باشی نمیدانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟ ولی ر??تی و بعد از ر??تنت باران چه معصومانه میبارید وبعد از ر??تنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از ر??تنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد .دوباره غرق شدم در خاطرات گذشته روزهای خوب که باد اونا رو برای همیشه برده بود.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دو ساعت به سال تحویل مونده بود خونه تمیزه تمیز بود هر سال شقایق اینا خونمون میومدن و اون روزم میخواستن بیان. داشتم دعا میکردم با خدای خودم خلوت کرده بودم و آروم زمزمه میکردم :

خدایا همیشه با من باش خدایا شکرت من خیلی خوشبختم خدایا خیلی دوست دارم سلامتی و عمر طولانی برای همه آرزو میکنم خدایا به حر??های آرزو کوچولو گوش کن خدایا خیلی مهربونی خیلی بزرگی خیلی دوست دارم هیچوقت منو تنها نزار خدا امسال و سال خوبی برای همه قرار بده . در همون حال و هوا بودم که یهو صدای زنگ در بلند شد و شقایق اینا اومدن سریع بلند شدم و به طر?? آینه ر??تم چند دقیقه ای خودم را برانداز کردم دختری زیبا با چشمانی درشت و مشکی و پوستی به س??یدی بر?? به نشانه ی رضایت لبخندی زدم و به طر?? شقایق ر??تم .

-سلام شقایق واای دلم خیلی برات تنگ شده بود.

شقایق بغلم کرد و گ??ت منم همینطور عزیزم.

از آغوش شقایق جدا شدم و به طر?? خاله و عمو ر??تم

-سلام خاله سلام عمو خوش اومدین ب??رمایین.

-سلام عزیزدلم مرسی قربونت بشم. و عمو گ??ت:

0سلام دخترم ممنونم.

چشمم به شایان ا??تاد شاپرک تو بغل شایان خوابش برده بود وای چقدر جذاب شده بود قلبم تندتر از قبل تپید و گ??تم:

-سلام شایان خوبی؟

-به به سلام . مرسی خانم خشگله شما چطورین؟

با خنده گ??تم: از احوال پرسیای شما آقا شایان.

با صدای بلند خندید و گ??ت:میخوای تا صبح اینجا وایسم.

با شیطنت گ??تم:اگه دوست داری میتونی وایسی و براش ادا درآوردم.

با لحن جدی گ??ت: باشه خودت خواستی.

وای خدای من یعنی حر??مو جدی گر??ته بود نه من چیکار کردم.

-نه نه من شوخی کردم.

یهو صدای خنده ی آرمان و شایان بلند شد وشایان با خنده گ??ت: آخ آخ داشتم میر??تم خوب شد گ??تی .

از اینکه احساساتمو به بازی گر??ته بود عصبی شده بودم و بدون هیچ عکس العملی به طر?? شقایق ر??تم.

همه سر س??ره ی ه??ت سین جمع شده بودند هرکسی در ??کر آرزوهای خودش بود و من در رویاهای همیشگیم غرق بودم . سکوت قشنگی حکم??رما بود همه با هم دستهایمان را به طر?? آسمون بلند کردیم و دعای زیبای تحویل سال و خوندیم . در یک لحظه خونه غرق در شادی و نشاط شد همه با هم دست و روبوسی میکردند و عیدو تبریک میگ??تند من و شقایق دقیقه ای در آغوش هم گریستیم و اشک شوق بود اشک خوشبختی وای چقدر زیبا بود.

توی آشپزخانه تنها بودم و داشتم وسایلو آماده میکردم که یهو شایان وارد شد.

-بابا ول کن خسته میشی .

جوابشو ندادم به طر??م اومد خیلی نزدیک شد و آروم گ??ت:

-میدونم از دستم ناراحتی خب ببخشید باشه؟

-خندم گر??ته بود ولی خودم و کنترل کردم و گ??تم.

-من ناراحت نبودم .

با خنده گ??ت: آره معلوم بود بابا اصلا من چرا ??کر کردم تو ناراحتی ؟

خندم گر??ته بود دیگه نمیتونستم خودموکنترل کنم و با صدای بلند خندیدم شایانم در حالی که داشت آجیل میخورد گ??ت:

-پس بخشیدی.

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و به طر?? پذیرایی ر??تم.

اونروز شقایق اینا تا نص?? شب خونه ی ما بودند خیلی خوش گذشت کلی آجیل و میوه و شیرینی خوردیم و خندیدیم. بعد از ر??تن مهمونا خسته به طر?? اتاقم ر??تم و ن??همیدم که کی خواب شیرین منو در بر گر??ت.

صبح با صدای موبایلم از خواب پریدم .

-علو.

-علو آرزو.

با صدای شایان خواب از سرم پرواز کرد بلند شدم و نشستم

-سلام شایان تویی؟

-سلام آره.خواب بوودی؟

-آره.

-آخ ببخشید عزیزم.

-نه دیگه باید بیدار میشدم.

-آرزو؟

-بله؟

-میخواستم ببینمت.

-منو؟

-آره دیگه.

-خب چرا؟

-بعدا بهت میگم.

-باشه ولی کی کجا؟

-میام دنبالت ساعت 7 بعدازظهر . کاری که نداری؟

-نه باشه.

-پس ??علا خداحا??ظ.

-خداحا??ظ.

سرم به شدت درد میکرد وای یعنی شایان چی میخواست بهم بگه ...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تا بعد ازظهر آروم و قرار نداشتم ساعت 6 و نیم بود که بلند شدم تا حاضر بشم شال صورتیمو برداشتم و ر??تم جلوی آینه سرم کردم وای چقدر بهم میومد لبخندی زدم و پایین ر??تم.

-آرزو کجا میخوای بری؟

-میرم بیرون و زود میام.

-باشه عزیزم مواظب خودت باش.

-حتما مامان.خداحا??ظ.

-خداحا??ظ گلم.

ک??شهای صورتیمو پوشیدم و جلوی در منتظر آمدن شایان شدم باز اون احساس همیشگی به سراغم اومده بود.

وای یعنی ..اصلا چرا قبول کردم که برم؟ آرزو چرا اینجوری میکنی چرا انقدر هول شدی ؟ آخه آخه..عقلم و احساسم داشتن با هم جدال میکردند که شایان با ماشینش جلوی پام ترمز کرد شیشه ی ماشینو پایین زد و گ??ت:

-ا??تخار همراهی میدین خانم؟

-با خنده گ??تم:بله....

سوار شدم و گ??تم:حالا کجا میخوایم بریم؟

-کا??ی شاپ خوبه؟؟

-آره.

وای چقدر امروز زیبا شده بود در طول مسیر شایان هیچ حر??ی نزد و منم از سکوت برای رسیدن به آرامش است??اده کردم.

-چی میخوری؟

-بعد از کمی ??کر گ??تم :بستنی شکلاتی

-شایان با لبخند گ??ت:دوتا بستنی شکلاتی.

-خوب شروع کن.

-چیو؟

-حر??یو که میخواستی بهم بگی دیگه.

-خب چه جوری بگم آرزو ...آرزو من،من...

-ضربان قلبم تند و تندتر شد قلبم با شدت به سینه میکوبید و احساس میکردم که هر لحظه ممکن است از جایش کنده بشود. با صدای گارسن به خودم آمدم .

-ب??رمایید.

-ممنون.

-شایان بگو دیگه منو کشتی..

شایان که داشت با بستننی اش بازی میکرد سرشو بلند کرد و گ??ت:

-آرزو اون خرسیو که موقع تولدت بهت دادم اون چی میگ??ت ؟

- با خنده گ??تم خب میگ??ت i love you.....

-خب اون جمله احساسم نسبت به تو بوده و هست و خواهد بود آرزو از وقتی که دیدمت از همون موقعی که با شقایق به خونمون اومدی و شقایق تورو به ما معر??ی کرد ??کر کنم تو 10 سالت بود و من 12 سالم بود همیشه یه احساسی بهت داشتم یه حس عجیب از همون بچگی . یادته یه بار با هم دوچرخه بازی کردیم و تو ا??تادی زمین و پات شکست من تا وقتی خوب شدی هرشب کارم گریه بود از اینکه تقصیر من بود و این بلا سر تو اومد از اینکه دیگه تا چند روز نمیدیدمت آرزو حالا اون احساس با من بزرگ شده و به یه احساس بزرگتر تبدیل شده به عشق آرزو من عاشقتم من...

دیگه حر??های شایانو نمیشنیدم وای یعنی اونم احساس منو داشت یعنی اونم مثل من عاشق شده بود خدای من چقدر خوشحال بودم میخواستم لب باز کنم و بهش بگم که منم عاشقتم از همون بچگی هامون همون روزی که شقایق تورو بهم معر??ی کرد

ادامه دارد.....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ادامه در کا??ی شاپ

-آرزو نظرت راجع به من چیه؟

سرمو پایین گر??تم و چیزی نگ??تم که شایان گ??ت:

آرزو اگه هیچ احساسی بهم نداری بگو،بگو به خدا میرم ولی اگه ته دلت یه حسی بهت میگه که دوسم داری بهم بگو توروخدا آرزو بگو ...

سرمو بلند کردم گونه هایم خیس شده بود شایان با تعجب بهم نگاه کرد وگ??ت:

-آرزو داری گریه میکنی؟؟؟

به سختی گ??تم :آخه،آخه من....

-تو چی آرزو بهم بگو؟

-منم دوست دارم خیلی بیشتر از اونی که ??کرشو میکنی منم وقتی میبینمت قلبم میلرزه همیشه از همون بچگی هامون یه احساسی بهت داشتم ولی تا الان ??کر میکردم که این احساس یه طر??ست و تو هیچ احساسی به من نداری یعنی تا این حد نداری.

شایان با بغض گ??ت:آخ آرزو کاش اینو چند سال قبل بهم میگ??تی که با تو بودن و کنار تو بودنو بیشتر تجربه کنم اونم با عشق.

از اینکه انقدر باجرات حر??مو زده بودم خوشحال بودم من حر?? میزدم و شایان اشک میریخت شایان میخندید و من گریه میکردم.

وای که چقدر اون لحظه ها شیرین بود وقتی قضیه رو برای شقایق تعری?? کردم و اون از خوشحالی بال درآورده بود . من و شایان هردو به پدرو مادرامون گ??تیم و اونا هم از ته دل برامون دعا کردند و خیلی شاد شدند آرمان که از قبل از علاقه ی شایان به من باخبر بود به شایان گ??ت:بالاخره مخ آبجی مارو زدیا. و شایانم با خنده گ??ت : خیلی مخلصیم و همه زدند زیر خنده.

روزهای زیبا و قشنگ به سرعت سپری میشد و من و شایانم با هم عقد کرده بودم البته یه عقد کوچیک خوانوادگی و مراسم م??صل برای بعد از تموم شدن درس شایان بود. توی این مدت من و شایان روزی صد بار با هم تل??نی صحبت میکردیم تا صحبتمون تموم میشد و خداحا??ظی میکردیم بلا??اصله یا من زنگ میزنم یا اون و با خنده میگ??تیم دلم واست تنگ شده بود چه روزهای خوب و زیبایی بود که سریع تموم شد چه رویاها و آرزوهایی داشتیم که برباد ر??ت و من در حسرتش روزها و ماه ها را بدون هیچ هد??ی سپری میکردم .

تابستان از راه رسید و با خودش گرمی و محبت را آورد . خانواده هامون تصمیم گر??ته بودند که یه ه??ته ای رو با هم به شمال برویم من و شقایق که عاشق دریا بودیم با خوشحالی قبول کردیم و قرار شد که ??ردا صبح عازم س??ر بشویم.

-سلام خانمی

-سلام شایان چطوری؟

-از این بهتر نمیشم

-چطور؟

-چون قراره با همسر آینده ام س??ر برم. تو چطوری عروسک؟

-با خنده گ??تم بدتر از این نمیشم چون قراره با همسر آینده ام س??ر برم.

با صدای بلند خندید و گ??ت: طلاقت میدما خانم تخس.

با خنده گ??تم:باشه من آمادم.

-علو علو شایان .

آروم گ??ت: جانم؟

- چی شد یه د??عه؟

-آرزو بهم قول بده که هیچوقت منو تنها نزاری ....ترکم نکن آرزو قول بده؟

-شایان این حر??یا چیه میزنی معلومه که هیچوقت ترکت نمیکنم عزیزم.

-قول؟

-قول.

- شایان با خنده گ??ت :خب چی میگ??تیم؟

خندیدم و گ??تم: دیوونه...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

د??تر خاطراتم را سرد و بی رمق ورق میزدم بدون هیچ حس و انگیزه ای برای ادامه ی زندگی چشمم به کلماتی برخورد کرد که آنها را پررنگ با قرمز نوشته بودم (شایان،عشق،آرزو) کاش همه چیز مثل روزهای اولش بود چرا خدایا چرا؟ چرا اشکام تمومی ندارن چرا زجه هام قطع نمیشن چرا ??قط خاطره مونده یه مشت خاطره که با ??کر کردن بهشون آروم میشم ولی دوباره یادم میو??ته که گذشته، اون دوران طلایی تموم شده آرزو دیگه همه چی تموم شد همه چی باز در این دنیا تنهای تنها شدی ...آرزو خودتو دیدی چشمهات دیگه برقی ندارن این اشکهایی که سرازیرن اشک شوق نیست ،اشک دوریه، دوری می??همی؟..چرا نمیتونی ??راموشش کنی چرا هر شب میاد تو خوابت چرا ولت نمیکنه چرا دست از سرت برنمیداره چرا خاطراتشو برات گذاشت و ر??ت چرا خودتو عذاب میدی آرزو چرا بقیه رو عذاب میدی؟.

??صل هشتم:تنهایی من تنها با خاطرات تو زنده می مانم و آنگاه بی رمق با روشنک های خیالی تا سحر بیدار می مانم ..... چه غمگین از این ر??تن و از این روزهای سرد تنهایی....دوباره حر??هایم مرطوب شد و چشمانم با ابرهای مهاجر ر??تند....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آرمان بیا چمدون منم بزار تو ماشین.

-اووووووووووووه چه خبره عروس خانم.

-خودت که میدونی من از وسایلم نمیتونم دل بکنم اونم یه ه??ته.

آرمان با خنده گ??ت : باشه باشه تسلیم.

توی ماشین ما، من و شایان و شقایق عقب نشستیم وآرمان صندلی جلوی ماشین و بابامم راننده بود و توی ماشین شقایق اینا مامان من و مامان شقایق و شاپرک بود و پدر شقایقم راننده بود

-شایان چقدر قشنگه طبیعت .

-آره عزیزم خیلی زیباست مثل تو.

لبخندی زدم و سرم را روی شانه ی شایان گذاشتم و ن??همیدم که کی خوابم برد .

-آرزو جان عزیزم بلند شو گلم رسیدیم سرمو بلند کردم و با دیدن شایان لبخندی زدم .

-خوب خوابیدیا خانمی

باخنده گ??تم : مگه تو نخوابیدی ؟

-نه .

-نه؟ پس چیکار میکردی؟

-داشتم نگاهت میکردم تا الان آرزو خیلی دوست دارم اگه من تورو نداشتم چی؟ از این ??کر دیوونه میشم زندگی بی تو برام معنایی نداره بدون تو منم میمیرم باور کن آرزو من بدون تو ...

ابرومو بالا انداختم و گ??تم : منتظرمونن .

با خنده گ??ت: ای بابا احساسمو پروندی.

با صدای بلند خندیدم و گ??تم بریم و دست شایانو گر??تم و با هم به طر?? بقیه ر??تیم.

چه روزهای زیبایی رو گذروندیم با هم و در کنار هم ، هرشب من و شایان به ساحل میر??تیم توی تاریکی شب وای چه لذتی داشت اون شبم مثل هرشب ر??تیم کنار دریا ، هوا سرد بود خیلی سرد من کلاه و شال گردن و دستکش پوشیده بودم ولی گرمم نمیکردند شاید وجودم از درون سرد بود خدایا چرا چرا دارم میلرزم چرا انقدر دستام سرد شده چرا گرم نمیشم؟ شایان با چوب آتیش درست کرد ولی من هنوز سردم بود....

-آرزو حالت خوبه؟

-آره ولی خیلی سردمه...

شایان سوئی شرتشو درآورد و روی من انداخت یه لحظه گرم شدم ولی دوباره سرما تمام بدنم را در برگر??ت.

-شایان کجا میری دیوونه شدی؟

شایان با صدای بلند گ??ت: آره آخه خیلی باحاله.

-با خنده گ??تم:شایان بیا بیرون آب الان خیلی سرده سرما میخوری

-نه عزیزم نگران نباش.

-به به دو تایی خوش میگذره.

سرمو برگردوندم و با دیدن شقایق لبخند زدم و گ??تم:بدون آبجیم که اصلا.

شقایق گ??ت:آره جون خودت. و هردو با صدای بلند خندیدیم.

-شقایق تو به داداشت یه چیزی بگو ر??ته تو آب .

شقایق با خنده گ??ت: -چه داداش شجاعی دارم من....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من و شقایق سرگرم صحبت توی ساحل شدیم و از شایان یادمون ر??ت . یهو من با استرس بلند شدم و به طر?? دریا ر??تم شقایقم دنبالم اومد و دستمو گر??ت و گ??ت: چی شده؟چرا انقدر دستات سرده؟

-شایان کو شقایق کجا ر??ته؟

-نمیدونم عزیزم بیا بریم خونه تو الان حالت خوب نیست.

با ??ریاد گ??تم: شایان من کجاست ؟ چرا نیست؟ مگه اینجا نبود پس کوشش؟

شقایق با گریه گ??ت: نمیدونم عزیزم به خدا نمیدونم شاید ر??ته خونه.

صدای گریه ام بلندتر شد و گ??تم:پس چرا ما ندیدیمش پس چرا به ما نگ??ت؟

من و شقایق هر دو به هق هق ا??تاده بودیم و بلند اسم شایانو صدا میزدیم که آرمان اومد و گ??ت:

-چی شده چه خبره؟

من در حالی که به شدت میلرزیدم گ??تم: آرمان، آرمان شایان نیست کجاست؟...

آرمان ??قط نگاهم کرد و من در نگاه مبهوتش تمام حر??هایش را خواندم و از میان اشکهایش سرنوشت رقم خورده خود را دیدم ....سرما تمام وجودم رو گر??ت حس کردم که چقدر دلم برای شایان تنگ شده پاهایم دیگر توان ایستادن نداشتند به ن??س ن??س ا??تاده بودم و ??قط زیر لب شایان را صدا میکردم چشمهایم تو تاریکی دریا دنبالش میگشتن اما پیداش نمیکردند . اشکهای سردم تمام گونه ام را خیس کرده بود دیگر چشمهایم جایی رو نمیدید و گوشهایم حر??ها را نمیشنید دوست داشتم با تمام وجودم ??ریاد بزنم انقدر داد بزنم تا کسی جوابی برای سوالهایم پیدا کند...

 

شایان ر??ت برای همیشه ر??ت، ر??ت و عشقشو تنها گذاشت ر??ت و روح آرزو هم باهاش ر??ت دیگه نمیاد، آرزو دوباره تنها شدی، شایان چرا ر??تی مگه قول نداده بودی چرا زیر قولت زدی شایان برگرد ??قط یه بار دیگه برگرد و اسم منو به زبون بیار برگرد و منم با خودت ببر من میخوام با تو باشم همیشه با تو ولی تو نخواستی چرا، چرا منو با خودت نبردی چرا برای همیشه تنهام گذاشتی چرا؟ شایان بهم زنگ بزن، زنگ بزن تا من از خواب بپرم و بگو که داشتم خواب میدیدم و بگو که از دست دادنت یه کابوس بود و تموم شد بگو که آرزو برای همیشه پیشت میمونم بگو که هیچوقت تنهات نمیزارم شایان تو رو خدا بگو من بدون تو چیکارکنم ؟؟ چرا ر??تی چرا بدون خداحا??ظی، چرا انقدر سریع ر??تی؟ کاش بودی ، آره تو هستی تو هستی شایان بگو که نر??تی بگو که آرزو من همیشه تا هر وقت که بخوای کنارتم، شایان تو که دوست نداشتی آرزوت گریه کنه حالا چرا گریه هاشو نمیبینی چرا دستای سردشو توی دستات نمیگیری تا گرمی وجودت سردی دستاشو از بین ببره شایان ر??تی و قلبمم با خودت بردی آره ر??تی بی معر??ت برای همیشه تا ابد ر??تی و منو با یه کوله بار خاطره تنها گذاشتی شایان برگرد و خاطراتتم با خودت ببر برگرد و عشقتم ببر آرزوتم ببر بیا با هم دو تایی بریم با هم پرواز میکنیم و میریم هر جا تو بخوای ولی بیا، بیا شایان.. دیگه شبها با رویا و چشمهای کی بخوابم، صبح ها با صدای کی بیدارشم به امید کی زندگی کنم برای کی زنده بمونم بیا بگو که شوخی کردی و دستاتو روی گونه هام بزار و اشکامو پاک کن و بگو که خواستی دوباره مثل بچگی هامون سربه سرم بزاری بگو که گریه نکن دختر کوچولو من که کنارتم همه جا هم روشنه پس از چی میترسی برا چی گریه میکنی بیا بگو شایان تورو خدا بگو ...دریا چرا شایانمو ازم گر??تی چرا امیدمو زندگیمو رویاهامو عشقمو ازم گر??تی؟ بگو چرا ساکتی جواب بده لعنتی آخه من بدون اون روزها و شب ها رو چه جوری سر کنم شایان بیا، بیا که با تو من در غربت این صحرا در سکوت این آسمان و در تنهایی این بی کسی غرق در شوق و خروشم. بیا که با تو هرشب به تماشای ستاره ها مینشینم و با تو شبهای سرد تنهاییم را با عشق به صبح میرسانم چگونه ??راموشت کنم تورا که سالها در خیالم سایه ات را میدیدم و طپش قلبت را حس میکردم و با چشمانی پر از حسرت و آرزو به تو خیره میشدم ...

 

-آرزو آروم باش تورو خدا آروم باش ....

 

یک دنیا حر?? برای تو دارم ، یک دنیا پر از حر??های نگ??ته، یک دنیا پر از بغض های نشک??ته. با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای دلتنگی ام باشی دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست

من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات،* کنار شعله ور شدن شمع وجودت ،اما نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد دلم گر??ته، دلم سخت در سینه گر??ته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛ از تو چیزی نمی خواهم جز دریای بی ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را، جز نگاه آرامت را که دیرزمانی است در سیل باد بی و??ای زمانه گم کرده ام

هر شب حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده در نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است شاید اگر جای تو بودم ؛ کمی، ??قط کمی برای مرگ تدریجی نیلو??رهای خاطره اشک می ریختم ، شاید اگر جای تو بودم ؛ طاقت دیدن چشم های خیره و خسته ات را نداشتم، شاید اگر جای تو بودم؛ بلور بغضم را با تلنگری آسان می شکستم تا بدانی، تا بدانی که چقدر دوستت دارم روزی صد بار با هم خداحا??ظی کردیم اما ا??سوس معنای خداحا??ظی را زمانی ??همیدم که تو را به خدا سپردم........شایان ر??ت و دیگه هیچوقت نیومد حتی جسدشم نیومد که حداقل با دیدنش آروم بگیرم...دیگه نیومد حتی برای خداحا??ظی...

ادامه دارد........

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

روزهای بدون شایان و شبهای سرد دلتنگی شروع شده بود مدتها به جایی زل میزدم و نمیدونستم که دیگه از این زندگی چی میخوام ر??تن شایان غم بزرگی بود درد سنگینی بود ولی اون منو با این همه مصیبت تنها گذاشت و ر??ت ر??ت پیش معشوق همیشگی آدمها پیش خدا و کار من گریه شده بود گریه میکردم برای آرزوهای برباد ر??تم برای بخت سیاهم برای عشقم که ترکم کرد برای خودم که دیگه انگیزه ای برای زندگی نداشتم برای خانوادم که غصه ی منو میخوردن و روز به روز پیرتر میشدن برای شقایق که حالش بهتر از من نبود برای پدر و مادرش که تک پسرشونو از دست داده بودن ولی چه صبری داشتن، دلم تنگ شده بود برای خنده، برای روزهای خوب و قشنگ گذشته برای شیطونی های خودم و شقایق برای لبخند پدر و مادرم برای شوخی های آرمان برای خودم اون آرزوی قبلی آره برای آرزوی گذشته دلم تنگ شده بود من عاشق دریا بودم عاشق غروب قشنگش بودم ولی نمیدونستم که یه روزی توی شب سرد پاییزی میخواد عشقمو ازم بگیره میخواد عشقمو با خودش ببره نمیدونستم که باید یه روزی وقتی دارم به دریا نگاه میکنم ??قط یاد یه ات??اق لعنتی بی??تم یاد یه دنیا بی کسی، یه عمر دلتنگی ، آخ که چقدر دلم برای ساحل رویاهام تنگ شده بود ساحلی که منو شقایق با خنده و شوخی دنبال هم میکردیم و ??ریاد شوق سرمیدادیم دلم برای همه ی اون سالها همه ی اون روزها همه ی اون ساعت ها ، دقیقه ها وثانیه ها تنگ شده بود آخه چرا من چرا اون ات??اق لعنتی برای من ا??تاد مگه من چیکار کرده بودم خدا ، خدایا کمکم کن دیگه بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم میخوام باهات حر?? بزنم خدا دردودل کنم از رویاهام برات بگم از زیبایی از شایان نه میخوام ??ریاد بزنم خدا میخوام سرمو روی دامنت بزارم و آروم آروم اشک بریزم و تو آرومم کنی خیلی دلم گر??ته خیلی تنها شدم خدایا میخوام بیام پیشت میخوام بیام کنارت منو ببر پیش خودت خدا پیش شایان خدایا الان شایان کجاست پیش توئه داره به حر??ام گوش میده؟ سلام شایان منم آرزو خیلی دلم برات تنگ شده بود چرا یهو ر??تی بی معر??ت کجا ر??تی ؟ گ??تم نرو تو آب سرما میخوری ولی گوش نکردی چرا اون شب برای همیشه تنهام گذاشتی چرا؟ شاید داشتی باهام بازی میکردی آره داشتیم قایم باشک بازی میکردیم ولی چرا من هرچقدر دنبالت گشتم پیدات نکردم چراااا؟؟؟؟...گریه ام به هق هق تبدیل شده بود مثل دیوونه ها ??ریاد میزدم و میگ??تم شایان جواب بده شایان کجا قایم شده بودی بگو ، بگو منم میخوام اونجا قایم بشم میخوام بیام کنارت بگو شایان بگو....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

روزها و ماه ها به سرعت سپری میشدن و من هنوز در ??راق شایان اشک میریختم نمیتونستم به شرایط جدید عادت کنم یعنی نمی شد هر چه بیشتر میگذشت دل منم بیشتر براش تنگ میشد و جای خالیشو بیشتر احساس میکردم بعضی اوقات شقایق به دیدنم میومد و بالعکس ولی هر بار که با هم میخندیدیم ناخودآگاه خنده هامون به گریه تبدیل میشدن و آخرش با اشک از هم جدا میشدیم یه روز که ر??ته بودم خونه ی شقایق اینا از شقایق گله میکردم میگ??تم چرا چرا با من دوست شدی شقایق چرا کاش روز اول دبستان اصلا تورو نمیدیدم کاش ازت خوشم نمیومد کاش قهرکردنامون طولانی میشد کاش من هیچوقت خونتون نمیومدم کاش عشق وجود نداشت کاش من وجود نداشتم کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم کاش تو بچگی می مردم آره کاش می مردم و این روزا رو نمیدیدم شقایق دیگه نمیتونم دیگه نمیتونم لبخند مصنوعی بزنم نمیتونم ??یلم بازی کنم خسته شدم خسته می??همی؟ کاش شایان وجود نداشت کاش قلبم از سنگ بود کاش آخ شقایق کاش من زودتر از شایان میر??تم شقایق که به هق هق ا??تاده بود با ??ریاد گ??ت: بس کن دیگه آرزو میخوای با حر??ات عذابم بدی ؟ میخوام دیگه به شایان ??کر نکنم ولی تو نمیذاری چرا آرزو چرا هروقت بحث و عوض میکنم یه جوری از آخر به شایان ربطش میدی ؟ تو عاشقش بودی آره ولی منم خواهرش بودم من باهاش بزرگ شدم آرزو می??همی؟ من از بچگی از وقتی به دنیا اومدم اونو کنار خودم دیدم چرا نمیخوای درک کنی که حال منم بهتر از تو نیست چرا سعی نمیکنی ??راموشش کنی ؟ هم من هم تو میدونم هیچوقت نمیتونم ??راموشش کنیم ولی حداقل سعیمونو که میتونیم بکنیم چرا عکساشو به دیوار اتاقت زدی چرا یادگاریاشو جلوی چشمت گذاشتی چرا داری خودتو و بقیه رو عذاب میدی من داداشم مرده آرمان بهترین دوستشو از دست داده و مامان و بابام تنها پسرشونو تو هم عشقتو ولی با این کارا دیگه برنمیگرده برنمیگرده...سرمو روی زانوهام گذاشته بودم و بلند بلند گریه میکردم شقایق اومد کنارم نشست و سرمو بلند کرد و با پشت دستاش اشکامو پاک کرد و آروم گ??ت: طاقت دیدن اشکای خواهرمو ندارما .. یهو هردو خندیدیم و شقایق گ??ت : داشتی به حر?? شایان میخندیدی همیشه میگ??ت دو قلوهاب به هم چسبیده گ??تم : آره...بازم تلپاتی قلبامون....گریه ام شدیدتر شد شقایقم گریه میکرد همدیگرو بغل کردیم و من خودمو خالی کردم گریه کردم ??ریاد زدم شکایت کردم و شقایقم دلداریم میداد ...آرزو من هر وقت دلم میگیره میرم تو اتاق شایان میخوای بریم ؟ من که بعد از مرگ شایان دیگه اونجا نر??ته بودم لبخند زدم و گ??تم میخوام تنها برم ....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم انگار گرمای وجود شایان تمام بدنم را دربرگر??ت جای دستای شایانو حس میکردم هنوز دستگیره گرمه گرم بود آخ خدایا یعنی روح شایان هست و داره با خانوادش زندگی میکنه ولی اونا نمیبینن؟ یعنی همیشه میاد میره تو اتاقش مثل همون قدیما؟ شایان الانم اینجایی؟ اگه هستی جواب بده بیا دستامو بگیر و با هم بریم تو اتاقت ، بیا اتاقتو بهم نشون بده بیا تمام خاطراتتو برام تعری?? کن ، اشکالی نداره که نمیبینمت ولی بیا ،بیا پیشم شایان ، منو تنها نزار ، بیا شایان بیا...وارد اتاقش شدم بوی عطرش تمام اتاقو پر کرده بود وای چقدر این بو رو دوست داشتم از همون بچگیا. با خنده به طر?? پسترهایی که به دیوار زده بودم ر??تم همش عکس خودش بود اما با حالتهای مختل??. با خنده گ??تم:چه از خود راضی و به طر?? قاب عکسی کهروی میزش بود ر??تم چشمای شایان تو عکس میدرخشیدند لباش میخندیدن وای خدایا ...قاب عکسو روی قلبم گذاشتم و گ??تم : شایان میشنوی ؟ صدای قلبمو میشنوی؟ 2 بار میزنه آره قلب تو هم با منه یعنی همیشه بوده و هست نگران نباش ازش خوب مراقبت میکنم...شایان دلم خیلی برات تنگ شده حداقل شبها بیا تو خوابم چرا نمیای چرا؟ نکنه ??راموشم کردی؟ نه تو قول دادی که هیچوقت نه ??راموشم کنی و نه تنهام بزاری ولی نه تو تنهام گذاشتی تو به قولت عمل نکردی حالا هم شایان ??راموشم کردی شایان منم آرزو همون دختربچه ی 10 ساله همون آرزوی همیشگی تو همونی که یه روزی قلبتو بهش دادی ..چرا تنهام گذاشتی؟ چرا برای همیشه ر??تی چرا؟...به طر?? تخت شایان ر??تم روی اون دراز کشیدم حالا دیگه با تمام وجود حسش کردم سرمو روی بالشتش گذاشتم و گریه کردم و??ریاد زدم بالشت خیس ،خیس شده بود شایان میبینی این اشکای منه پس چرا تموم نمیشن چرا خشک نمیشن؟...آهسته بلند شدم و به طر?? کمد لباسهایش ر??تم در کمدو باز کردم پر بود از انواع لباس ها ، آروم دستو روی تمامشون کشیدم دیگه نمیتونستم تحمل کردم دیگه طاقت نداشتن در کمدو بستم و بهش تکیه زدم و حالا این اشکام بود که بی اختیار سرازیر مشدن از بوی عطر شایان از عکساش از لباساش از همه متن??ر بودم با ??ریاد گ??تم : نه آرزو خودتو گول نزن تو عاشقی، عاشق بوی عطرشی ، عاشق عکساشی عاشق لباساشی عاشق اتاقشی... چرا بعد از گذشت 2 سال نمیتونی ??راموشش کنی چرا همیشه 2 تا چشم سیاه از مقابلت میگذرن چرا هنوزصدای خنده های شایانو میشنوی و آزارت میده چرا؟ تمام اتاقو با چشمام برانداز کردم میخواستم برم بیرون که یاد د??تر خاطرات شایان ا??تادم ، اصلا د??تر خاطرات داشت؟ آره حتما داشت تمام اتاقشو گشتم تا د??ترخاطراتشو پیدا کنم ناگهان یه چیزی زیر پام احساس کردم نشستم و ??رشو کنار زدم د??تر بود د??ترخاطرات شایان که روی اون با قرمز نوشته بود د??تر ممنوعه...به طر?? تخت ر??تم و روی اون نشستم و شروع به ورق زدن کردم تمام خاطرات مهمشو نوشته بود یهو چشمم به کاغذ تا خورده ای که توی د??تر بود خورد برداشتم و بازش کردم و شروع به خواندن کردم...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آرزوی من

هرشب با یادتو، بانام تو، بارؤیای دیدن تو شب تاریک و بی ستاره ام را به صبح انتظار می رسانم تا شاید بتوانم ترا لابه لای ص??حات زندگی پرغصه ام پیدا کنم.چشمهایم را که می گشایم بابه خاطر آوردن چهره ی مهربانت لبخند بر لبهایم می نشیند.آری تنها با به خاطر آوردن چهره ی مهربانت وبس........صدایت راکه می شنوم قلبم به طپش می ا??تد ودردلم غوغایی برپا می شود.گویی ذره ذره ی وجود بی وجودم از شادی شنیدن نغمه ی صدای دلکش و دلنشینت به عرش پر می کشد.پرواز بسوی آسمان بی کران چشمان معصوم و براقت! آخرچشمان سیاهت دنیایی برای خود دارد.حس خوبی دارم. مشامم از عطردل انگیز وجودت پر شده!ترا میخواهم؛برای همیشه!تا ابد!تاوقتی کلاغ قصه ی مادربزرگ به خانه نرسیده،تاوقتی که دختر شاه پریان قطره ی اشکش را که برای شاهزاده ی رؤیاهایش سرازیر کرده بود پیدا کند.تاوقتی که دنیا دلش به آدمهای بی گناه و بی پناه بسوزد.تا وقتی.........چرا سختش می کنم ودنبال واژههای عجیب و غریب می گردم؟اصلا خیلی ساده: عزیزترینم دوستت دارم!و از این ساده تر: دوستت دارم.....

لمس کن کلماتی را که برایت مینویسم تا بخوانی و ب??همی چه قدر جایت خالیست ...تا بدانی نبودنت سخت آزارم میدهد .....لمس کن نوشته هایی را که لمس نشدنیست که از قلبم بر قلم و کاغذ میچکد...لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پر شیار ....لمس کن لحظه هایم را تویی که نمی دانی من که هستم....لمس کن این با تو نبودن ها را لمس کن....

این متنهارو خودم ننوشته بودم....

از شدت گریه به ن??س ن??س ا??تاده بودم کاغد از اشکهایم خیس شده بود کاغذو توی دستام مچاله کردم و به گوشه ای پرتاپ کردم دیگه طاقت نداشتم داشتم هلاک میشدم داشتم دیوونه میشدم از زمین و زمان دلگیر بودم قلبم شکسته بود دیگه حتی تحمل خودمم نداشتم میخواستم برم یه جای دور برای همیشه میخواستم برم جایی که دست هیچکس بهم نرسه میخواستم برگردم به گذشته به دوران بچگی به موقعی که هیچ غصه ای نداشتم آروم وبی خیال بودم شبها سریع به خواب میر??تم

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ناگهان چشمهایم تار شدند چیزی شبیه پرده ی سینما جلوی چشمانم نمایان شد صدای گریه ی بچه ای میومد وای چه بچه ی نازی مامانم روی تخت خوابیده اون بچه منم تازه به دنیا اومدم وای بابام چقدر جوون بوده اون پسربچه حتما آرمانه خدای من اینا چی بودن ، جشن تولده 3 سالگیمه وای چقدر مهمون دارم شمع هارو ??وت میکنم همه خوشحالن چقدر کادو، دوست دارم بازشون کنم اینجا کجاست ؟ همون مدرسه؟ اینجا اول دبستانم دارم به کی نگاه میکنم ؟ e اون شقایقه دارم میرم پیشش با هم دوست شدیم چه لحظه های شیرینی وای خدای من اینا یعنی چی من کجام؟ دارم میدوئم دارم جیغ میزنم و میخندم وای شقایق داره دنبالم میکنه اینجا حیاط شقایق ایناست وای ا??تادم دارم گریه میکنم پسربچه ای میاد جلوم این شایانه منو بلند میکنه و میبره تو خونه چرا اینارو دارم میبینم؟ من کجام خدایا؟ ناگهان ??یلم زندگیم تند حرکت میکنه آره اینجا سیزده بدره من 16 سالمه دارم مامانمو خاله دارن غذا درست میکنن ، شایان و آرمان دارن آتیش درست میکنن ...منو شقایقم داریم قدم میزنیم و سرگرم صحبتیم....چرا اینها انقدر تند میگذره میخوام همین جا متوق?? بشه ولی چرا با سرعت میره منو شقایق تو مدرسه ایم شقایق داره چیزیو برام با هیجان تعری?? میکنه و منم گوش میدم و محو شدم وای اینجا تولدمه همون تولدی که برقا ر??ت همون خرس شایان تلویزیون داره عیدو تبریک میگه آره عیده من دارم یواشکی به آجیلا ناخونک میزنم اومدیم کا??ی شاپ دارم گریه میکنم شایان دستمو گر??ته و داره بهم چیزی میگه سرمو بلند میکنم و به شایان خیره میشم حالا شب شده لب ساحلیم منو شایان چقدر هوا سرده نه نمیخوام این صحنه رو ببینم الان میرم به شایان میگم که نره تو آب ولی داره میره چرا نمیتونم کاری کنم چرا صدام در نمیاد دارم ??ریاد میزنم ولی کسی صدامو نمیشنوه دارم شایانو هل میدم و با ??ریاد بهش میگم نرو ولی اون اصلا به من توجهی نمیکنه وای خدا چرا اینجوری شده ر??تم پیش خودم پیش آرزو دارم خودمو گرم میکنم دستامو روی آتیش گر??تم و تو ??کرم میره جلوی آرزو بهش میگم الان شایان غرق میشه بهش بگو بیاد بیرون ولی اون اصلا منو نمیبینه شقایق داره میاد نه نه خدایا دارم گریه میکنم همه دارن گریه میکنن شایان ر??ت نه دیگه نمیخوااااااام...

 

داشتم میر??تم که با همه چیز خداحا??ظی کنم از بچگی تا الان با هر چیزی که دیدم با هر کسی که آشنا شدم از خانوادم که ارزشمندترین چیز تو زندگیم بودن و هستند با شقایق و خانوادش با خاطرات شایان با مدرسه با تمام روزهای خوب کودکی با تمام خنده هام و گریه هام با تمام ات??اقات زندگیم تا الان با اتاقم با عروسکهای بچگیام میخواستم از همه ی اینها خداحا??ظی کنم وبرم برم پیش شایان برم پیش خدا... مامانم دلم برات تنگ میشه خیلی تنگ میشه ولی همیشه به یادتم برام دعا کن مامان دعا کن یاد بچگیام بی??ت با خاطرات بچگیام زندگی کن مامان وقتی اولین بار صدات کردم وقتی تازه راه ر??تنو یادگر??ته بودم وقتی گریه میکردم وقتی میخندیدم مامان خوبم با خاطرات آرزو کوچولوت زندگی کن و بخند ، بخند تا منم غصه هامو ??راموش کنم بخند تا دنیا بخنده ، مامان منو ببخش اگه یه وقتی ناراحتت کردم اگه دلتو شکوندم منو ببخش خیلی دوست دارم و داشتم ....بابای مهربونم دلم برای حر??هات برای صدات برای خودت دلم برات تنگ میشه خیلی زحمت کشیدی خیلی دوست دارم هیچوقت زحمتایی که برام کشیدیو یادم نمیره هیچوقت، بابا سعی کردم دختر خوبی برات باشم سعی کردم همیشه به حر??ت گوش کنم ازم راضی باش و برام دعا کن....

آرمان عزیزم داداش خوبم بدون که خیلی دوست دارم همیشه به یادتم تو هم منو ??راموش نکنیا به یاد دعواهامون بی??ت و بخند خیلی خاطرات باهم داریم خاطراتمونو به دست ??راموشی نده بیا تو اتاقم هرشب اونجا بخواب روحم همیشه با توئه هرجا که باشم بازم سربه سرم بزار باهام شوخی کن و بدون که یکی همیشه به یادته.... خاله و عموی نازنینم همیشه شمارو مثل پدر و مادرم میدونستم خیلی بزرگوارید خیلی خوبید مواظب شاپرک و شقایق باشید و خیلی دوستون دارم منو حلال کنید.....شاپرک نازم خواهرکوچولوی دوست داشتنیم منو یه وقت ??راموش نکنیا خاله جون به یاد خوراکیهای خوشمزه ای بی??ت که برات میاوردم راه طولانی ای در پیش داری امیدوارم مو??ق باشی هرجا که هستی....خواهردوقلوی خودم چطوری تو؟ شقایق نمیخواستم از پیشت برم میدونم که تنها میشی خیلی تنها ولی مجبورم و میدونم که درکم میکنی آخ شقایق دوست دارم باهات دردودل کنم دوست دارم گریه کنم ??ریاد بزنم و تو آرومم کنی من میرم ولی تلپاتی قلبامون همیشه هست، من میرم ولی خاطراتمون همیشه هست خاطرات قشنگ کودکی روزهای زیبا، یادته چه آرزوهایی داشتیم من میخواستم همیشه دو تا بال داشتم و پرواز میکردم و تو دوست داشتی یه قصر شکلاتی داشته باشی آخ که چه روزای خوبی بود ولی حی?? که زود تموم شد یادته خنده هامون همیشه معلم ها از دستمون شاکی بودن از بس که میخندیدیم شقایق تو مدرسه همون جای همیشگی تو حیاط بشین و برام باهیجان داستان بگو، ??یلمیو که من ندیدم رو برام تعری?? کن شقایق یادت باشه تو راه مدرسه حتما بستنی بخریا 2 تا بخر برای منم بخر ولی تو هر دوتاشو خودت بخور خواهر نازنینم هیچوقت خاطراتمون خنده هامون، بازیای کودکیمون، آرزوهای قشنگمون ،حر??هات، دلداریات، صدات، نگاهت ، اون کارت پستال اون شبارو که باهم تا صبح ستاره هارو میشمردیمو یادم نمیره هیچوقت یادم نمیره همیشه هرجا که باشم به یاد خواهرم بهترین دوستم ن??س میکشم خیلی دوست دارم شقایق خیلی .....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

از شدت گریه به ن??س ن??س ا??تاده بودم دل کندن و جداشدن از خانوادم ، خانواده ای که منو با عشق بزرگ کرده بودند سالهای زیادی درکنارشون بودم بهشون عادت کرده بودم دوسشون داشتم خیلی سخت بود.... خیلی سخته وقتی دیگه تو آغوش مادرت نمیتونی پناه بگیری وقتی صدای گرم پدرتو نشنوی وقتی تکیه گاهتو برادرتو دیگه هیچوقت نبینی وقتی از بهترین دوستت خواهرت جدا بشی اونم با کلی خاطره ولی میشه،شایان از همه ی این ها دل کند و ر??ت، ر??ت برای همیشه ر??ت و به گریه های مادرش توجهی نکرد ر??ت و آه پدرشو نشنید ر??ت و زجه های خواهرشو ندید ر??ت و اشک بهترین دوستشو جاری کرد ر??ت و از گریه ها و تنهاییهای عشقش رد شد ر??ت و قلب و روح عشقشو که نابود شدو ندید و برای همیشه ر??ت و خانوادشو، عشقشو، دوستشو با یه عمر خاطره و حسرت تنها گذاشت پس منم حتما میتونم قطعا میتونم صدای وجدانم میگ??ت آرزو اون غرق شد خودکشی نکرد اون غرق شد خودکشی نکرد اما من گوش نمیکردم یعنی میخواستم گوش نکنم دوست نداشتم به این زندگی لعنتی ادامه بدم و شاهد مرگ تدریجی خودم باشم میخواستم هم خودمو و هم بقیه رو راحت کنم و زمینو از وجودم پاک کنم ... دوباره سرمای عجیبی رو حس کردم شال پشمی س??ید رنگمو برداشتم و روی شانه هایم انداختم تا گرم شوم به د??ترخاطراتی که توی دستم بود نگاه کردم دیگه ازش متن??ر شده بودم به طر?? شومینه ر??تم و اونو روشن کردم د??ترخاطراتمو باز کردم و از ص??حه ی اول شروع به پاره کردن کاغذها کردم کاغذهارو دونه دونه پاره میکردم و درون آتش می انداختم برگه ها میسوختن و خاکستر میشدن و خاطرات منم با آنها میسوخت و خاکستر میشد درون آتش خودمو میدیدم که کنار خانوادم خوشحالم و دارم میخندم ولی یهو تصویر آرزویی رو دیدم که خیره بهم زل زده بود و حسی مثل تن??ر تو چشماش بود لبخند تلخی زد و محو شد ناخودآگاه اشکهایم سرازیر شدند آتش شعله میکشید و من اشک میریختم خاطراتم میسوخت و من ??ریاد میزدم ??ریاد دلتنگی و ترس ، ترس از ??رداها ولی دیگر ??ردایی نبود....از شدت گریه به خواب عمیقی ??رو ر??تم خوابی عجیب و ترسناک توی خواب خودمو میدیدم که داشتن غسلم میدادن و بعدش ک??نم کردند همه گریه میکردند مامانم زجه میزد ولی من خودمو میدیدم که بین زمین و هوا معلق بودم و داشتم ??ریاد میزدم یهو چشمم به شایان ا??تاد خیلی ناراحت و عصبانی بود ناگهان چشمهایم با چشمهایش برخورد کرد و من از خواب پریدم عرقی سرد روی پیشونیم نشسته بود پتو را به دورم پیچیدم و به گوشه ی تختم تکیه زدم خیلی ترسیده بودم خدایا این خواب چی بود چه تعبیری داشت حتما ناشی از ا??کارم بوده ناگهان وجدانم به صدا دراومد و گ??ت آرزو خودتو گول نزن خودت خیلی خوب میدونی که چی بوده چرا میخوای اینکارو با خودت بکنی؟با ??ریاد گ??تم من میخوام خودمو خلاص کنم همین ??قط همین....

ساعت حدودا 12 شب بود از تختم جدا شدم و به اتاقم خیره شدم دیگه وقت خداحا??ظی بود خداحا??ظی از همه ی خاطراتم از خانوادم از دوستم و از اتاقم اتاقی که سالهای زیادی رو اونجا گذرونده بودم اتاقی که تک تک وسایلش حتی دیوارشم برام خاطره بود خاطرات قشنگ کودکی روزهای زیبای نوجوانی به تختم نگاه کردم تختی که شبها با عشق و رویا سرم را روی آن میگذاشتم و به خواب میر??تم هرچه بیشتر نگاه میکردم دل کندن از آنها هم برایم سخت تر میشد آماده شدم و نگاهی گذرا به همه ی اتاقم کردم و زیرلب گ??تم : خداحا??ظ کودکی خداحا??ظ خاطره خداحا??ظ آرزو خداحا??ظ آرزو...پایین ر??تم همه خواب بودند جرات ر??تن به اتاق پدرومادرمو نداشتم نمیخواستم دیگه ببینمشون یعنی نمیتونستم به آرمان نگاه کردم که روی مبل خوابش برده بود یهو اشکهایم سرازیر شدند و به گریه ا??تادم دستمو محکم جلوی دهانم گر??تم تا بقیه بیدار نشوند به آرمان نگاه کردم و گ??تم خداحا??ظ داداشی خوبم و ر??تم سوییچ ماشین آرمانو برداشتم یعنی خودش گ??ته بود هروقت خواستی بردار و حالا موقش بود .....در طول مسیر ??قط خیره به جلو نگاه میکردم در سیاهی شب گم شده بودم ترس تمام وجودمو دربر گر??ته بود ولی من مصمم بودم و با سرعت حرکت میکردم ساعت حدود 2 نص?? شب بود که رسیدم صدای موجهای دریا در شب تاریک به وحشتم انداخته بود عده ای از پسرهای جوان دور آتشی حلقه زده بودند بدون توجه به راهم ادامه دادم جلوی دریا ایستادم طوری که پاهایم تا مچ درون آب بودند گردنبدم را از گردنم درآوردم و بهش خیره شدم حلقه ای درون زنجیر نقره ای آن بود و در سیاهی شب میدرخشید گردنبند را نزدیک صورتم آوردم آن را بو کردم بوی عطر شایان تمام ریه ام را پر کرد بی اختیار لبخند زدم گردنبند را دور دستم پیچیدم و به راهم ادامه دادم صدای وجدانم هر لحظه بلندتر میشد آرزو اینکارو نکن آرزو زندگیتو پایان نده ولی من دیگر نمیشیدم حالا دیگر تا کمر زیر آب بودم هرچه بیشتر جلو میر??تم به مرگ هم نزدیکتر میشدم چهره ی پدر و مادرم در نظرم نقش بست چشمهایم را بستم به یاد شقایق ا??تادم یاد خنده هاش یاد چهره ی زیبا و معصومش اشک میریختم و ??ریاد میزدم و جلوتر میر??تم تا آنجا که رخوت هوس انگیز مرگ مرا دربرگر??ت .....

__________________

 

چشمانم را به سختی باز کردم سرم به شدت درد میکرد چشمانم همه جا را تار میدیدم صداهایی از دوردست میشنیدم من کجا بودم؟ احساس خستگی تمام بدنم را دربرگر??ته بود ناگهان گرمی دستی را در دستم احساس کردم چشمانم را چند بار باز و بسته کردم تاریه دیدم بهتر شده بود حالا مادرم را میدیدم با چشمانی گریان و لبی خندان و زیرلب خدارا شکر میکرد آرمان به دیوار تکیه زده بود و مرا نگاه میکرد ناگهان در باز شد و شقایق به طر??م اومد و دستی رو صورتم کشید و گ??ت خدا تورو دوباره به ما داد از چشمانش معلوم بود که خیلی گریه کرده بود از حر??هایش چیزی سردر نمیاوردم آروم زیرلب گ??تم من کجام؟ شقایق گ??ت تو بیمارستانی عزیزم به مغزم ??شار آوردم تا چیزی را به خاطرآورم که مادرم گ??ت آرزو تو چیکار کردی مادر، میخواستی از پیشمون بری و منو نابود کنی میخواستی بری که چی بشه که ما راحت بشیم نه عزیزم من مادرتم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم دخترم چرا با ما میخواستی اینکارو کنی؟ تو این یه ه??ته ای که تو بیمارستان بودی بابات به اندازه ی 10 سال پیرتر شد آرمان شکست من خورد شدم آرزو خوشحالم که دوباره برگشتی که دوباره میتونم اون چشمای قشنگتو ببینم صداتو بشنوم و تورو در آغوش بگیرم مادرم گریه میکرد و من در ا??کارم غوطه ور بودم حالا یادم اومده بود از دریا از اون شب از خودکشی پس من نمرده بودم وای خدایا چرا؟ اصلا کی منو نجات داده بود؟ در این ا??کار بودم که آرمان به طر??م اومد و کنارم روی تخت نشست دستمو گر??ت و گ??ت آرزو چرا؟ ناگهان اشکهایم بی اختیار سرازیر شدند چشمانم را بستم تماس دستی را روی گونه ام احساس کردم دست آرمان بود که اشکهایم را پاک میکرد گریه نکن آبجی کوچولوی من لبخندی زدم و آرمان گ??ت اون شب اگه دوستام نجاتت نمیدادن ما دیگه آرزو نداشتیم می??همی؟ ما دیگه تورو نداشتیم آرمان به سختی بغضشو ??رو خورد من گیج شده بودم دوستای آرمان؟ منو نجات دادن؟ به سختی گ??تم چه طوری منو نجات دادن؟ آرمان لبخندی زد و گ??ت اون شب تو با ماشین من ر??ته بودی درسته؟ با سر حر??ش را تایید کردم و ادامه داد اون شب دوستام قرار گذاشته بودن برن شمال به منم گ??ته بودن ولی قبول نکردم وقتی تو ر??تی اونا اول تورو نشناختن ولی ماشین منو شناختن و به من زنگ زدن و گ??تن تو که میخواستی نیای شمال حالا با دختر میای پس خودت کجایی؟ من که گیج شده بودم بهشون گ??تم چی میگین؟ من که شمال نیستم. پس چرا ماشینت هست با یه دختر؟ من یهو به ??کرتو ا??تادم و ر??تم تو اتاقت دیدم نیستی و نامتو دیدم و به دوستم گ??تم اون خواهرمه تنها اومده و میخواد یه بلایی سر خودش بیاره الان کجاست؟ دوستم گ??ت اون موقع تو خیلی جلو ر??ته بودی و یهو ر??تی زیر آب و دوستامم تورو نجات دادن....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بعد از چند روز از که از بیمارستان مرخص شدم به خودم قول دادم که به ر??تن شایان عادت کنم دیگه باید قبول میکردم و به زندگی برمیگشتم اتاقمو با شقایق رنگ زدم یه رنگ شاد وسایلمو جدید گر??تم و اتاقمو از نو چیدم د??ترخاطرات جدیدی برداشتم میخواستم از نو شروع کنم از اول حالا دیدم نسبت به زندگی عوض شده بود راست میگ??تن که سختی ها آدمو میسازه حالا من شده بودم آرزو آرزویی که شایان عاشقش بود آرزویی که شاد و مهربون بود و همه از خنده هاش به وجد میومدند خودمو تو آینه نگاه کردم یه چیزی تو صورتم تو نگاهم تغییر کرده بود و من نمیتونستم ب??همم چیه ولی هرچی بود دوسش داشتم به سراغ د??تر خاطرات جدیدم ر??تم اونو باز کردمو شروع به نوشتن کردم

شایان عزیزم سلام میدونم الان جای خوبی هستی و داری از اون بالا مارو نگاه میکنی شایان من به زندگی برگشتم شدم همون آرزوی همیشگی همونی که تو دوستش داشتی همونی که سالها با خاطراتش زندگی کردی از بچگی عاشقش بودی شایان من عوض شدم اتاقم عوض شده د??ترخاطراتمم عوض شده ولی قلبم و عشقم هیچوقت عوض نمیشه هیچوقت...میخوام با خاطراتت زندگی کنم اتاقت بعد از 5 سال هنوز هم مثل قدیماس هنوز بوی تورو میده خانوادت و من هروقت میریم تو اتاقت آروم میشیم یه جور خاصیه یه احساس عجیبی تو اتاقته انگار هنوز تو زنده ای و داری ن??س میکشی شایان اون موقع ها یادته، یادته ما میومدیم خونتون وای چه روزایی بود وقتی مامانت زنگ میزد و مارو دعوت میکرد دل تو دلم نبود تا وقتی میومدم و میدیدمتو آروم میشدم یادته یه روز همگی ر??تیم رستوران برای قبولی تو و آرمان تو دانشگاه بعدش یه پسره با چشماش داشت منو میخورد بعد تو ??همیدی و باهاش دعوات شد آخی کتکم خوردی رو زمین ا??تاده بودی و از بینیت خون میومد من اومدم کنارت و با دستمال خون روی بینیتو پاک کردم وای که چه دورانی بود یادمه یه بار کوچیک که بودم تو سرما خوردی و من خیلی ناراحت شده بودم اونموقع ر??تم سر جانمازم و با خدا حر?? زدم به خدا گ??تم خدای خوب و مهربون میشه شایانو خوب کنی که دوباره بتونه باهام بازی کنه بعد تو ??رداش خوب شدی و من انقدر خوشحال شدم که گریه ام گر??ته بود و به همون زبون بچگیام از خدا تشکر کردم آخ شایان کاش اون روزا هیچوقت تموم نمیشد ...شایان اینو بدون که من همیشه به یادتم تا آخرین لحظه ی زندگیم تا وقتی ن??س میکشم به یادتم و همیشه عاشقتم.......

 

 

تو ر??تی و ناراحتی ام بیش از این باشد که چرا ر??تی این است که چرا آنگونه ناگهان غریب و سرد و رویایی.....تورو به من و من رو به تو، تو پشت به من و من پشت به آرزوهای با تو بودن...همه چیز به مموال عادی میگذشت همه شاد و خوشحال بودند و از اینکه من دوباره به زندگی عادی برگشته بودم خداراشکر میکردند شقایق درس خواندن را دوباره شروع کرده بود و با پشتکار زیادی که داشت روانشناسی در دانشگاه شهیدبهشتی قبول شده بود و منتظر شروع کلاسها بود ولی من به دیپلم اکت??ا کرده بودم و حس و حال درس خواندن را نداشتم و بیشتر وقت خود را با خواندن کتابهای مختل?? میگذراندم شاپرک حالا 7 ساله شده بود و خودش را برای شروع سال تحصیلی جدید آماده میکرد و برای او هنوز شایان مسا??رت بود و شاپرک در انتظار برادرش و خوراکیهای خوشمزه و کلی عروسک روزها را سپری میکرد آرمان درسش تمام شده بود و در شرکتی مشغول به کار بود و پدر و مادرمم در ??کر آینده و خوشبختی ??رزندانشان بودند و دعای خیرشان را از ما دریغ نمیکردند و مادر و پدر شقایق نیز با صبری که داشتند این غم بزرگ را تحمل میکردند و برای شادی روح ??رزندشان دعا میکردند ...یک روز آرمان که از شرکت به خونه اومده بود یه جور دیگه شده بود اخلاقش و ر??تارش ??رق کرده بود آرمان تو اتاقش بود و در اتاقشم باز بود در چارچوب در ایستادم و با لبخند گ??تم مزاحم نمیخوای؟ آرمان نگاهم کرد و گ??ت بیا تو...روی تخت دراز کشیده بود و مشغول خواندن کتاب بود درو بستم و ر??تم لبه ی تخت نشستم کتابو از دستش گر??تم و گ??تم آرمان خیلی حواس پرت شدیا حواست کجاست؟ آرمان با حالتی حق به جانب گ??ت نه چطور مگه؟ آخه کتابو برعکس گر??تی آقای حواس پرت آرمان با صدای بلند خندید و گ??ت نه میخواستم ببینم اینوریم میشه خوندش. ابرومو بالا انداختم و با اخم نگاهش کردم که آرمان با خنده دستاشو بالا گر??ت و گ??ت تسلیم تسلیم.

خندیدم و گ??تم خب حالا بگو چی شده؟

-چیو بگم چی شده؟

-آرمااااان...

-بابا اون قضیه ی کتاب خب حواسم پرت شده بود بیخیال دیگه.

-کاش ??قط قضیه کتاب بود آرمان تو حواس پرت شدی اصلا اخلاقت و ر??تارت ??رق کرده یه جور دیگه شدی بگو آرمان من خواهرتم شاید بتونم کمکت کنم.

-آرمان چند ثانیه سکوت کرد وبعد با لحن خاصی گ??ت:قضیه لیلی و مجنونه البته ??علا مجنون مجنونه هنوز لیلی خانم نمیدونه.

-آرمان بیشتر بگو یعنی چی ؟

-من عاشق شدم تو یه نگاه مثل یه پری دریایی میمونه آرزو مثل اسمش دریا، دلشم به وسعت دریاست

-با هیجان گ??تم : واااای حالا کی هست این دختر خوشبخت که قلب داداشمو دزدیده ؟

-منشی شرکتیه که توش کار میکنم

-وای چه عالی به خودشم گ??تی؟

-نه هنوز ولی ??ردا میخوام بگم.

-خب از کجا میدونی شوهری یا نامزدی یا چه میدونم کسی رو دوست نداره؟

-شوهر و نامزد که نداره غیرمستقیم ازش پرسیدم ولی نمیدونم کسی رو دوست داره یا نه ؟

-آرمان برو ??ردا ازش بپرس حتما بپرس باید از این چیز مطمئن بشی.

-وای آرزو اگه کسی رو دوست داشته باشه وقرار ازدواج باهاش گذاشته باشه چی ؟ من میمیرم.

-اولا" خدا نکنه ثانیا"امید داشته باش و به خدا توکل کن ایشاا.. همه چیز درست میشه.

-آرزو ??علا" به هیچکسی هیچی نگو تا همه چیز قطعی بشه .

با بغض گ??تم: آرمان برات آرزوی خوشبختی میکنم و برات دعا میکنم . سرمو پایین انداختم و ناخودآگاه اشکهایم گونه ام را خیس کردند . آرمان سرمو بلند کرد و گ??ت:دوست ندارم هیچوقت اشکهاتو ببینم همونجوری که شایان دوست نداشت.

-آرمان میترسم قبلا" وقتی کسی در مورد عشق واینا باهام حر?? میزد از ته دلم خوشحال میشدم و مطمئن بودم که بهش میرسه ولی از وقتی اون ات??اق لعنتی تو زندگیم ا??تاد میترسم میترسم کسی عاشق بشه و بعدش مثل من تنها بشه برای همین همیشه دعا میکنم که خدا هیچ کسی رو از عشقش جدا نکنه دعا میکنم هیچ کسی مثل من نشه هیچکسی تنها نشه.

آرمان با بغض گ??ت: عزیزم تو تنها نیستی تو خانواده ای رو داری که عاشقونه دوستت دارن تو خدارو داری تو هیچوقت تنها نیستی یعنی نمیزارم هیچوقت احساس تنهایی کنی . آرزو اون روزها یی که تو کارت گریه کردن بود نمیدونی شبهارو چه جوری میگذروندم میومدم پشت در اتاقت و وقتی صدای گریتو میشنیدم داغون میشدم نمیتونستم تورو توی اون وضعیت ببینم آرزو نمیتونستم به صورت مامان و بابا نگاه کنم بابا هیچی نمیگ??ت ولی هرروز یه چین روی پیشونیش اضا??ه میشد مامان دیگه دل و دماغ کارکردن نداشت و چشمهای مهربونش بارونی شده بود خیلی تنها شده بودیم خیلی ولی وقتی تو دوباره سعی کردی همون آرزوی شاد بشی که صدای خنده اش توی خونه میپیچید خیلی خوشحال شدم و از ته دلم دعا کردم که دوباره اون زندگیه شاد و آرومو داشته باشیم .آرمان حر?? میزد و من گریه میکردم از شدت گریه به هق هق ا??تاده بودم آرمان دستهایش را روی صورتم گذاشت و گ??ت : گریه نکن آرزو تورو خدا گریه نکن. گریه ام شدت گر??ت و گ??تم: آرمان منو ببخش من خیلی بدم من با کارام همه رو عذاب دادم من نزاشتم از زندگی لذت ببرید اون شبهایی رو که با گریه به صبح رسوندی اون غصه هایی رو که تو دلت نگه داشتی همش تقصیر من بود آرمان تورو خدا منو ببخش به بابا و مامانم بگو منو ببخشن آخ آرمان کاش دوستات منو نجات نمیدادن کاش میزاشتن همه رو راحت کنم هم خودم رو و هم شمارو اصلا کاش من به دنیا نمیومدم اونوقت تو یه خواهر دیگه ای داشتی و راحت زندگی میکردی کاش من میمردم و اشکای مامان رو نمیدیدم کاش میمردم و صدای خسته ی بابارو نمیشنیدم کاش میمردم و صدای شکستنو نمیشنیدم آره کاش میمردم و....

-خ??ه شو آرزو هیچ معلوم هست داری چی میگی؟ تو هیچ کاری نکردی و باعث عذاب ما نشدی تو عشقتو از دست داده بودی منم بهترین دوستمو ما همه نگران تو بودیم اونوقت تو میگی کاش میمردی و دوستام نجاتت نمیدادن اونوقت مطمئن باش ما هم میمردیم تو دوباره همون آرزوی شاد و همیشگی شدی آرزو با این حر??ا خودتو عذاب نده تو هیچ تقصیری نداشتی و نداری همه دارن اون روزهای سختو ??راموش میکنن تو هم ??راموشش کن اصلا من نباید اون حر??ارو به تو میزدم آرزو ما تورو خیلی دوست داریم خیلی.....بغض آرمان ترکید و چشمانش بارانی شدند آرمان دستاشو روی صورتش گذاشته بود و گریه میکرد من نیز اشکهایم مثل سیل روان بودند و تمامی نداشتند دستم را روی شونه ی آرمان گذاشتم و گ??تم:منو ببخش که ناراحتت کردم بیا دیگه به گذشته ??کر نکنیم و درباره ی آینده حر?? بزنیم درباره ی دریا.

آرمان نگاه بارانیشو به چشمانم دوخت و لبخند زد و گ??ت: بیا به هم قول بدیم که دیگه به گذشته ??کر نکنیم باشه؟

-باشه آرمان قول میدم.

-قول؟

-قول.

اون شب پنجره ی اتاقمو باز کردم داشت بارون میومد خیلی تند. صندلیم را نزدیک پنجره گذاشتم شالی به روی شانه هایم انداختم و روی صندلی نشستم چشمم به آسمان ا??تاد آسمونم مثل من ابری بود اشکهایم سرازیر شدند ، با صدای بلند میگریستم و ??ریاد میزدم قطره های باران به صورتم برخورد میکرد برای همه چیزم گریه میکردم برای عشقی که از دست ر??ت برای خانواده ای که نادیده گر??تمشون برای اشکهای آرمان برای ناله های مامان برای مظلومیت بابا.....باران تندتر میبارید و صدای گریه ی من هم بلندترمیشد صدای غرش آسمان رساتر میشد و ناله های من بی امان تر...آنقدر اشک ریختم و زار زدم که ن??همیدم خواب کی آغوشش را برایم باز کرد و من در بازوانش پناه گر??تم....با نور خورشید که مستقیم به صورتم برخورد میکرد از خواب بیدار شدم آسمان صا?? بود و دل من صا?? تر با کسالت از روی صندلی بلند شدم و به طر?? پنجره ر??تم ن??س عمیقی کشیدم بوی نم بارون به ریه هایم ن??وذ کرد حس خوبی گر??تم و به طر?? تخت خوابم ر??تم دراز کشیدم و به سق?? اتاق چشم دوختم با خود گ??تم آرمان حتما تا الان ر??ته شرکت به ??کر دریا ا??تادم آخ دریا همونی که عشقمو ازم گر??ت و دوباره با آرزوهای قشنگ ویه دنیا تردید به خواب ر??تم.

__________________

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

-آرزو جان مامان بیدار شو.

من که دوست نداشتم بیدار بشم کلا??ه پتورو روی سرم کشیدم و خوابیدم. گرمم شده بود و دیگر خوابم نمیومد بلند شدم و لبه ی تخت نشستم به ساعت روی میزم نگاه کردم 12:30 رو نشون میداد خسته و کسل بلند شدم و به طر?? دستشویی ر??تم خودم را توی آینه نگاه کردم دختری 23 ساله با چشمانی سیاه و جذاب کمی آب روی آینه ریختم و روی آینه نوشتم گذشته ...کمی به کلمه نگاه کردم و با دست اونو پاک کردم حالا دوباره چهره ی آرزو خوابالوی خوشگلو میدیدم که خودشو پشت نقاب گذشته پنهان کرده بود لبخندی زدم و گ??تم من قول دادم آب به صورتم میزدم و میگ??تم من قول دادم ن??س عمیقی کشیدم و به طر?? آشپخانه ر??تم .

ظهربخیر مامی.

-مامانم لبخند زد و گ??ت : میخوابیدی بازم دختر سحرخیز شدی.

-حالا یه ??نجون قهوه بده که خوابم کم بشه .

-باشه عزیزم. راستی آرزو امشب مهمون داریم عموت اینا میان.

-به چه مناسبتی؟

-پسرعموت آریا از خارج اومده درسش تموم شده منم دعوتشون کردن.

وای خدای من آریا میخواد بیاد همون پسر شیطون و تخس که از 17 سالگی ر??ت لندن برای ادامه تحصیل و قلب کوچیکمم با خودش برد چرا ??راموشش کرده بودم نه نه من عاشق شایان بودم و هستم و خواهم بود آریا قبل از شایان بود آرزو همونی که بخاطر تو قید اون شکلات خوشمزه رو زد...وای نه آرزو توی قلبت یه عشق وجود داره اونم شایان تو نمیتونی به کس دیگه ای ??کر کنی....ولی آرزو شایان ر??ت دیگه نیست شایان تنهات گذاشت....آریا همونیه که تو 15 سالگی تنهات گذاشت الان 7 سال ر??ته و خبری ازت نگر??ته ....ولی نه سه سال اول همش بهت زنگ میزد و میگ??ت منتظرش باشی ولی تو به شایان ??کر میکردی....حتما ??همیده بود که تو نامزد کردی و دیگه بهت زنگ نمیزد ....وای آرزو آریا برگشته پسر عموی مهربونت اومده یادته موقع ر??تنش گریه میکردی و اونم بهت گ??ت که زود برمیگرده ولی تو عشق دیگه ای رو تو دلت راه دادی چرا آرزو چرا؟...حتما اونم تا الان ازدواج کرده آره حتما ازدواج کرده...ولی شایدم نه ...وای نمیدونم... خدایا چه جوری بعد از این همه سال باهاش روبرو بشم وقتی از اون سالها پرسید چه جوری بهش بگم که ??راموشش کرده بودم و با یه عشق دیگه بودم....وای خدایا کمکم کن...

 

 

اون روز تا شب توی یه حال و هوای دیگه ای بودم ??کرم به سالهای دور گذشته پرواز میکرد به دوران کودکی به بازی به آریا به موقعی که هنوز شایان تو زندگیم وارد نشده بود ولی پسربچه شیطونی کنارم بود و من درکنارش احساس آرامش میکردم پسری که نمیتونست گریمو تحمل کنه و نمیتونست همبازی دیگه ای رو کنارم ببینه پسری با چشمای مشکی و یه دنیا غرور ولی پشت غرورش یه دریا مهربونی بود و یه آسمون عشق چه دوران قشنگی بود چه روزهایی که بزرگترین غممو با یه آبنبات ??راموش میکردم یادمه یکبار با آریا دعوام شد و مقصرم من بودم چون توپشو پاره کرده بودم ولی اون کتک خورد و منم خیلی ناراحت شدم و با همون لحن بچگونه بهش گ??تم که منو ببخشه و اونم که غا??لگیر شده بود لبخندی از سر غرور زد و سرشو به علامت بخشش تکون داد از اون جریان سالها میگذره ولی من هنوز یادمه اون روزای طلایی اون خاطرات کودکی همه رو یادمه ای خدا میخوام به همون دوران برگردم به همون بچگیای آرزو به آریا میخوام برگردم وموقع ر??تن دستای آریارو بگیرم و بگم همیشه منتظرت میمونم میخوام برگردم و قسم بخورم که دور قلبم حصار میکشم تا برگردی و نمیزارم هیچکس و هیچ عشقی مارو از هم جدا کنه میخوام برگردم تا دیگه عاشق شایان نشم و اونم عاشق نکنم ای خدا میخوام برگردم میخوام به گذشته به روزای قشنگ برگردم........به یاد شایان ا??تادم به یاد اون شب ترسناک و سرد اون شبی که زجه میزدم و از خدا شایانمو میخواستم وای خدایا چقدر خوشبختی کوتاه بود و زیرلب با خودم این شعرو زمزمه کردم.....

 

تويه ساحل رويه شنها قايقي به گل نشسته يكي با چشمون گريون گوشه ايي تنها نشسته نگاه پر اظطرابش به ا??ق به بي نهايت ساكته اما تو قلبش داره يه دنيا شكايت تو چشاش حلقهء اشكه تويه قلبش غم دنيا منتظر به راه ياره تا بياد امروز و ??ردا باورش نميشه عشق و همه دنياش زير آبه تنها مونده تويه ساحل زندگي براش عذابه تنهايي براش عذابه خاطرات لب دريا ديگه از يادش نميره همه دنياش زير آب و خودش هم تو غم اسيره دست بي رحم زمونه عشقش رو برده به دريا حالا از خودش ميپرسه ميادش آيا و آيا!!!!! عاشقي كه تنها باشه تويه دنيا نميمونه دل عاشق رو شكستن شده كاره اين زمونه.........

__________________

 

??ردا شب برای شام قرار بود آریا اینا به خونمون بیان از رویارویی با آریا میترسیدم میترسیدم تو چشماش نگاه کنم و بگم که توی این سالها ??راموشت کرده بودم و یه عشق دیگه ای رو توی قلبم نگه داشته بودم میترسیدم نگاهش کنم و بگم که زیر قولم زدم و منتظرت نموندم میترسیدم توی چشمای جذابش زل بزنم و قلبم بلرزه از همه ی این ا??کار وحشت داشتم پس چرا کسی چیزی نمیگ??ت اونا که از علاقه ی من و آریا باخبر بودناونا که بچگیامونو یادشون نر??ته پس چرا کسی حر??ی نمیزنه خدای من یعنی چی میشه اصلا شاید همه ??راموش کرده باشن و آریا هم منو یادش ر??ته باشه آره شاید ازدواج کرده باشه ولی نه آرزو اگه ازدواج کرده بود حتما مامان میگ??ت حتما عمو یه خبری به بابا میداد خدایا خودت کمکم کن.....

-اجازه هست؟

-بیا تو آرمان.

آرمان اومد و کنارم لبه ی تخت نشست و گ??ت : هنوز نخوابیدی؟

-نه خوابم نمیبره تو چرا نخوابیدی؟

-منم خوابم نمیبره.

-آرزو بگیر بخواب که ??ردا کلی کار داریم میدونی که؟

-آره میدونم.

-چیزی شده آرزو؟ تو ??کری؟

-نه چیز خاصی نیست. چرا داشتم دروغ میگ??تم چرا حر?? دلمو نمیزدم وای نه نمیتونستم.

-امروز با دریا حر?? زدم.

-وای آرمان یادم ر??ته بود از صبح کلی ذهنم درگیر بود ببخشید حالا چی شد؟

-ر??تم بهش گ??تم که خیلی دوسش دارم گ??تم از وقتی دیدمت آروم و قرار نداشتم گ??تم چشمات بالاخره کار دستم داد خلاصه خیلی باهاش حر?? زدم ولی انگار دریا منتظر بود چون خیلی آروم داشت به حر??هام گوش میداد توی چشماش یه احساس عجیبی میدیدم که با بقیه ی روزا ??رق داشت بهش گ??تم که اگه کسی تو زندگیته بگو بگو به خدا از زندگیت میرم دریا آروم درحالی که تو چشماش حلقه ی اشک نشسته بود گ??ت: آرمان یه چیزی بگم باورت میشه؟ من هرشب تورو توی خواب میدیدم که بهم میگ??تی منتظرم باش بزودی میام پیشت من روزها و ماههارو با آرزوی پسری خیالی که ??قط توی عالم خواب بود سپری میکردم و منتظرش بودم که یه روزی بیاد من با وجود پسر خیالی هیچکسی رو توی زندگیم راه ندادم چون ایمان داشتم ایمان قلبی که یه روزی میاد و به قولش عمل میکنه وقتی اولین بار به شرکت اومدم و تورو دیدم شوکه شدم قلبم لرزید و دستام شل شدند ??کر کردم دارم خواب میبینم از اون شب دیگه اون پسر خیالی تو خوابم نیومد آرمان اون پسررویاهای من تو بودی من منتظرت بودم دریا با گریه حر?? میزد و منم با بغض و هیجان به حر??هاش گوش میدادم به دریا گ??تم که دیگه مرد رویاهات اومد که تورو به سرزمین قصه ها ببره آرومش کردم و گ??تم که عزیزم دیگه خواب نمیبینی دیدی به قولم عمل کردم و اومدم کنارت.

بغضمو به سختی قورت دادم و گ??تم: آرمان امیدوارم خوشبخت بشی از ته دلم براتون دعا میکنم امیدوارم با دریا همیشه خوب و آروم زندگی کنی و برای همه ی عاشقا دعا میکنم که به عشقشون برسن.

آرمان در حالی سعی میکرد آروم باشه گ??ت: خیلی دوستت دارم آرزو خیلی همیشه برام بهترین خواهر بودی بهترین دوست شریک غمهام بهترین همدم با اینکه از من کوچکتر بودی ولی با وجود تو هیچوقت احساس تنهایی نمیکردم تو خیلی خوبی آرزو خیلی.........

سردی اشک را در گونه هایم احساس میکردم آرمانم گریه اش گر??ته بود هیچکدام سعی در آروم کردن همدیگر نمیکردم انگار گریه لازم بود تا کمی خودمونو خالی کنیم آرمان به اتاقش ر??ت دوباره هردو تنها شدیم و توی تاریکی اشک ریختیم از ??کر اینکه آرمان میخواد بره و مارو تنها بزاره دلم گر??ت یعنی دیگه داداشم متعلق به من نبود و میخواست منو با این همه غم تنها بزاره؟ آرزو آرمان که نمیخواد برای همیشه بره داره ازدواج میکنه درک کن آرزو درک کن.....با مرور خاطرات بچگیم به خواب ر??تم...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

صبح تا ساعت 12خوابیدم خیلی خسته بودم بعد از شستن دست و صورتم به پایین ر??تم هیچ خبری نبود همه جا ساکت بود به آشپزخانه ر??تم یهو چشمم به خاله سمیه ا??تاد ر??تم کنارش و گ??تم

-به به خاله سمیه ی خودم.سلام

-سلام دخترکم خوبی آرزو جان؟ بشین الان برات صبحانه آماده میکنم.

-نمیخواد خاله ساعت 12 کی صبحانه میخوره.

خاله با لبخند گ??ت:چقدر میخوابی تو دختر .

خندیدم و گ??تم خاله مامانم کجاست؟

-ر??ته بیرون گ??ت خرید داره.

سمیه خدمتکار ما بود یک خانم مهربون و دوست داشتنی که تقریبا 40 سالش بود و ازدواج نکرده بود از چند سال پیش یکی از دوستای مامانم خاله سمیه رو به مامانم معر??ی کرده بود. بیشتر کارای خونه رو مامانم انجام میداد ولی وقتی که مهمون داشتیم و کارها زیاد میشد خاله سمیه میومد و کمک میکرد اخلاق خاصی داشت همیشه میخندید ولی از چشمایش غصه میبارید هیچوقت هیچکس نتونست ب??همه توی دل خاله سمیه چی میگذره خاله سمیه توی طبقه ی اول خانه ی ستاره خانم زندگی میکرد و برای اونا کار میکرد و همیشه زندگیشو مدیون اونا میدونست که بهش کمک کرده بودند وقتی 17 سالش بود پدر و مادرشو توی تصاد?? از دست داده بود واز ??امیل و آشناهاشونم کسی اونو به سرپرستی قبول نمیکرد و مجبور شده بود که درس و مدرسه رو کنار بزاره و کار کنه تا اینکه 20 سالگی با ستاره خانم به طور ات??اقی آشنا شده بود و مسیر زندگیش عوض شد خاله سمیه اصلا دوست نداشت و نداره راجع به گذشته حر?? بزنه یادآوری خاطرات گذشته براش سخت و دردناکه و تا مجبور نباشه از گذشته هیچ حر??ی نمیزنه و بقیه نیز اونو درک میکنند و ازش چیزی نمیپرسن با صدای خاله سمیه به خودم اومدم.

-آرزو جان عموت اینا امشب میخوان بیان؟

-آره خاله جون پسرشون تازه از خارج اومده و مامانمم دعوتشون کرده.

-پسرشون کی بود یادم نمیاد؟

-آریا همون همبازی بچگیام که برای ادامه تحصیل به لندن ر??ت.

-آهان یادم اومد از تو بزرگتر بود دیگه ؟آره؟

آره 2 سال ازم بزرگتره .

-چند ساله که ندیدیش؟

-8 ساله که ندیدمش البته 2 سال اول ازش خبر داشتم ولی دیگه....میخواستم بگم که بعد از اون دیگه باهاش سرد برخورد میکردم و هرموقع دلیلشو ازم میخواست با بهونه های الکی از جواب دادن ت??ره میر??تم میخواستم بگم که آرزو دختریه که احساسات آریارو به بازی گر??ت و بعدش نامزد کرد ولی آخه من دوستش داشتم ولی وقتی شایانو دیدم و قلبم لرزید و دستام یخ کرد آریارو هم به دست ??راموشی سپردم شایان گ??ته بود که از وقتی من 10سالم بود یه احساسی بهم داشته ولی من اونموقع به ??کر آریا بودم همون همبازی همیشگیم ولی وقتی آریا ر??ت 2سال بعدش عاشق شایان شدم شاید چون عشقو تازه داشتم درک میکردم آخه عاشق شدن که دست خود آدم نیست من عاشق شایان شده بودم و نمیتونستم بهش ??کر نکنم وای خدای من چقدر بازی روزگار عجیبه آریا ر??ت و شایان تو زندگیم وارد شد حالا شایان برای همیشه از زندگیم ر??ته و آریا اومده اگه الان شایان زنده بود و آریا میخواست بیاد چی میشد اگه دوباره عاشق آریا میشدم اگه دوباره خاطرات بچگیام زنده میشد چیکار میکردم من عاشق کی بودم شایان یا آریا؟ من عاشق شایان بودم آره عاشق شایان بودم عاشق پسری که حاضر بودم براش بمیرم و طاقت اشکشو نداشتم عاشق پسری که در یک روز رویایی منو دیوونه ی خودش کرد و توی یک شب بارونی منو ترک کرد اونم برای همیشه از ر??تنش داغون شدم از اینکه دیگه نبود داشتم دیوونه میشدم نمیتونستم با ر??تنش کنار بیام شایان به قولش عمل نکرد مثل آریا ، آریا هم وقتی میخواست بره خارج با گریه بهش گ??ته بودم که تو به من قول داده بودی که نمیری حالا چرا میخوای بری اونم اشکامو پاک کرد و گ??ته بود که زودی برمیگرده ولی ر??ت و حالا بعد 8 سال داره میاد اونموقع من کوچیک بودم و از عشق چیزی نمیدونستم ولی معنی دوست داشتنو به اندازه ی خودم درک میکردم ولی چرا همه به شوخی گر??ته بودند عشق من و آریارو؟ چرا نمیخواستن درک کنند که قلب یه دختربچه چقدر لطی??ه و احساساتش چقدر پاکه؟ خدایا میخوام ??ریاد بزنم میخوام گذشتمو ??راموش کنم اما نمیشه چون این گذشته انسانهاست که آیندشونو میسازه......

با صدای زنگ مامان به خودم اومدم و ر??تم درو باز کنم خوشحال شدم که دیگه مجبور نبودم به سوالات خاله سمیه جواب بدم.

-سلام مامان

-سلام دخترم.بیا اینارو از دستم بگیر عزیزم

وسایلی که مامان خریده بود از دستش گر??تم و با هم به طر?? آشپزخانه ر??تیم.

-مامان حسابی خودتو خسته کردی

-نه عزیزم همه کارارو سمیه جان انجام داد و مارو شرمنده کرد

-نه خانم جان وظی??مو انجام دادم

چرا خاله سمیه ??کر میکرد که کار کردن وظی??شه ؟ شاید چون زندگیشو مدیون خاله ستاره و کمکهای مامانم و بابام میدونست دوست نداشتم دیگه به این مسئله ??کر کنم و ذهنمو درگیرش کنم برای همین به اتاقم ر??تم و سعی کردم خودمو برای رویارویی با آریا آماده کنم......

دوست دارم وقتی که هیچ وقت نیستم و از تو دور می شوم ??راموش میشوم صدایی بیاید که مرا به خاطره هایت بیاورد.بار ديگر روزهاي بهاري را به ياد بياور و رنگ مهرباني را در سر*تا*سر زندگي*ام بي??شان. هميشه با ياد تو و با خاطرات تو زندگي مي*كنم و سرود زيبايي تو را مي*سرايم. .

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

میخواستم نباشم کاش میشد نبود کاش میشد زندگی نکرد و عاشق نشد کاش از همون اول توی بهشت خدا میموندیم و توی این دنیای پست و بی و??ا نمیومدیم کاش میشد به زمان کودکی برگشت کاش هنوز کودک بودم و هیچوقت بزرگ نمیشدم کوچیک که بودم همیشه دوست داشتم سریع بزرگ بشم ولی کاش هیچوقت این آرزوی احمقانه رو نمیکردم که الان حسرت روزها و ثانیه های کودکیمو بخورم روزهایی که شاد بودم و بیخیال بیخیال از ات??اقاتی که ا??تاده بود و یا میخواست ات??اق بی??ته شبها برای عروسکم لالایی میخوندم و تا صبح کنارم میخوابوندمش باهاش حر?? میزدم و اونم ساکت و آروم گوش میکرد بدون هیچ نصیحت و یا سرزنشی هرسال که بزرگتر میشدم دیگه جای عروسکمو آدمای مختل?? گر??ته بودن و با اونا دردودل میکردم ولی اونا ساکت و آروم گوش نمیکردن اونا سرزنش میکردن نصیحت میکردن اینجا شد که ??همیدم چقدر جای عروسکم خالیه تا با بودنش بهم آرامش بده چه رازهای زیادی باهاش داشتم که هیشکی ن??همید چه آرزوهایی رو بهش گ??تم که هیشکی نشنید وای که چقدر دلم برای همدم بچگیام تنگ شده میخوام دوباره برم کنارش و باهاش حر?? بزنم میخوام براش لالایی بگم از روزای سختی که اون ندید و از شبهای ترسناکی که به صبح نرسید از دلتنگیام و از بی و??ایی ها از شایان از غم ر??تنش....

دوباره شب دوباره تپش این دل بی قرارم دوباره تنها شدم دوباره دلم هوای تورا کرده است خودکار را از ابر پر میکنم و برایت از باران مینویسم و به یاد شبی می??تم که تو را در میان شمع ها دیدم دوباره میخواهم به سوی تو بیایی تو را کجا میتوان دید

__________________

خیلی استرس و دلشوره داشتم توی دلم حسی بود که منو از رویارویی با آریا منع میکرد همه چیز آماده بود و قرار بود ساعت 7 آریا اینا بیایند انگار داشتم خواب میدیدم خوابی که دوست داشتم هرآن بیدار بشوم در دلم آشوبی بود ولی قلبم آرام بود مثل یه رویا بود ولی نه همه چیز واقعیت داشت و من تا چند دقیقه دیگر باید پسری را میدیدم که همبازی و عشق دوران کودکیم بود و من از این موضوع هراسان بودم سعی کردم به ا??کارم نظم ببخشم و خودم را به بیخیالی بزنم به سراغ کمد لباسهایم ر??تم وبا وسواس یک پیراهن ساتن آبی رنگ و شالی همرنگ آن برداشتم و پوشیدم در آینه خودم را برانداز کردم مثل همیشه زیبا و دوست داشتنی شده بودم و لبخندی از سر رضایت زدم. میخواستم خودم را تا آمدن مهمانها سرگرم کنم تا کمتر ??کر و خیال آزارم بدهد به همین دلیل به اتاق آرمان ر??تم آرمان که در جلوی آینه مشغول آراستن موهایش بود با دیدن من سوت بلندی زد و گ??ت:به به خانم خشگله از این طر??؟

از حر?? آرمان خنده ام گر??ت و با شیطنت گ??تم:داشتم رد میشدم دیدم به نظرم آشنایی میشه بگین من شمارو کجا دیدم؟

آرمان با صدای بلند خندید و گ??ت:وایسا الان بهت میگم منو کجا دیدی

با صدای بلند گ??تم عمرا و به سرعت از پله ها پایین اومدم و مثل بچه ها ر??تم پشت خاله سمیه وایسادم.

آرمان که داشت دنبالم میکرد گ??ت:ترسو میخوام جواب سوالتو بدم خب

خاله سمیه که از حرکات ما خنده اش گر??ته بود گ??ت:الان مهمونا میرسن. تا خاله سمیه این حر??و زد صدای زنگ در بلند شد و همه به خنده ا??تادیم.من به سرعت به سمت اتاقم ر??تم قلبم به شدت میتپید و دستهایم سرد شده بودند.....

 

دیگه لحظه های انتظار داشت ن??س های آخرشو میکشید ولی آیا منم منتظر آریا بودم و انتظار میکشیدم؟ شاید اگه همه چیز مثل گذشته بود برای این لحظه لحظه ی وصال لحظه شماری میکردم ولی من دیگه اون آرزوی 10 ساله نبودم که وقتی آریا ر??ت همبازیش از کنارش ر??ت گریه میکرد و شبها با عکسش حر?? میزد من اون آرزو نبودم که وقتی صدای آریارو از پشت تل??ن میشنید از شدت گریه توان حر?? زدن نداشت و ??قط جمله ی کی میایو از میان هق هق هایش میشد ??همید اون آرزو آرزوی آریا با دیدن اون چشما عوض شد همه چیز مثل یه خواب خواب شیرین گذشت و آریا ??راموش شد دیگه آرزو کوچولو گریه نمیکرد دیگه منتظرش نبود و دیگه هیچوقت ن??همید که چه ات??اقی ا??تاد که ??راموشش کرد برای 5 سال....ولی آریا چی؟ توی این مدت چرا دیگه زنگ نزد چرا وقتی ??همید اخلاقم عوض شده و دیگه حتی پشت تل??ن بغضم نمیکنم ??قط سکوت کرد چرا سرم داد نزد و علتشو نپرسید؟ من باید امشب جواب تمام سوالامو از آریا بپرسم ولی چطوری ؟ من که حتی توان روبه رو شدن با آریارو ندارم...خدایا خودت کمکم کن مثل همیشه.....

صدای سلام و احوالپرسی مهمانهارو میشنیدم ولی نمیتونستم پایین برم توی اتاقم کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم بارونو تماشا میکردم یادمه وقتی آریا میخواست بره داشت بارون میومد و اشکامون با بارون یکی شده بود و هق هق گریه هامون با صدای غرش آسمون درهم آمیخته بود برای همین هیچکس اشکامونو ندید و زجه هامو نشنید......

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

صدای سلام و احوالپرسی مهمانهارو میشنیدم ولی نمیتونستم پایین برم توی اتاقم کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم بارونو تماشا میکردم یادمه وقتی آریا میخواست بره داشت بارون میومد و اشکامون با بارون یکی شده بود و هق هق گریه هامون با صدای غرش آسمون درهم آمیخته بود برای همین هیچکس اشکامونو ندید و زجه هامو نشنید درست مثل 5 سال قبل ولی توی این 5 سال خیلی چیزها تغییر کرده بود و عوض شده بود ??قط بارون و اشکهامون بودن که تمومی نداشتند و هیچوقت عوض نمیشدند.....در همین ا??کار بودم که مامانم صدایم زد چند لحظه چشمهایم را بستم و ن??س عمیقی کشیدم و به پایین ر??تم لحظات خیلی سختی بود وقتی پایین رسیدم با دیدن عمو و زنمویم سلام بلندی کردم عمویم که مشغول صحبت کردن با پدرم بود با دیدن من از جایش بلند و شد و گ??ت:به به آرزو خانم چطوری عمو؟ بیا ببینم چقدر بزرگ شدی...به سمت عمویم ر??تم و او مرا در آغوش گر??ت یاد بچگیام ا??تادم که وقتی آریا اذیتم میکرد من گریه میکردم و عمو منو بغل میکرد و موهامو ناز میکرد و من آروم میشدم خیلی روزهای خوب و دوست داشتنی ای بود ولی حی?? که زود تموم شد خیلی زود....عمو خیلی شکسته شده بود ولی هنوزم شاد و سرزنده بود به طر?? زنمویم ر??تم و او نیز با مهربانی مرا در آغوش ??شرد زنمویم زنی مهربان و زیبا بود و آریا از نظر چهره به زنمویم ر??ته بود وقتی احوالپرسی تمام شد روی یکی از مبل ها کنار آرمان نشستم پس آریا کجا بود شاید نیامده بود ولی نه این مهمانی برای او بود و او باید حضور میداشت در همین ا??کار بودم که صدای زنگ در بلند شد ناخوآگاه به طر?? در ر??تم اصلا به این ??کر نکرده بودم که شاید آریا باشد ولی خودش بود با همان غرور همیشگی.....در را باز کردم دستهایم یخ کرده بود و تپش قلبم هر لحظه تندتر میشد پسری در مقابلم قرار داشت که روزی عاشقش بودم دوباره پرنده ی خیالم به سالهای دور گذشته پرواز کرد و مرا به دوران کودکیم برد هر ثانیه ای که میگذشت یک خاطره از مقابل دیدگانم عبور میکرد در چشمانش زل زده بودم و او نیز با اخمی دلنشین چشمان جذابش را به من دوخته بود بدون هیچ کلامی به هم خیره شده بودیم روزها و ماههای کودکی ، دعواها و قهرها همه ی خاطرات زیبا را در چشمان آریا میشد پیدا کرد....موهای لخت و جذابش خیس شده بود و به صورت کج روی پیشانیش ریخته شده بود صدای غرش آسمان هرلحظه بیشتر میشد به یاد آخرین تماس تل??نیم با آریا ا??تادم که التماس میکردم گوشیو قطع نکنم ولی من بی توجه به درخواست اون با بی رحمی تل??نو قطع کرده بودم و دیگه هیچوقت صداشو نشنیدم هردو مات و مبهوت به یکدیگر خیره شده بودیم آریا بدون هیچ حرکتی ایستاده بود و عصبی مرا نظاره میکرد گاهی چشمانش برق میزد و لبخند زیبایی روی لبهایش مینشست ولی یهو همان اخم و نگاه عصبی جای آن را میگر??ت مدتی گذشت که آریا صورتش را مقابل صورتم قرار داد لبخندی تلخ زد و به داخل خانه ر??ت بدون اینکه حر??ی بزند و من مبهوت ر??تنش را تماشا میکردم پاهایم دیگر توان ایستادن نداشتند به در تکیه زدم و این اشکهای سردم بود که بر روی گونه های داغم حرکت میکرد چشمانم را بستم هزار سوال بی جواب در ذهنم به حرکت درآمده بودند خدایا توی این مدت به آریا چی گذشته بود چرا اینجوری کرد؟ معنی اون نگاههای عصبی چی بود ؟ چرا انقدر سرد برخورد کرد؟ لبخندش که تلخ تر از زهر بود چه معنی ای میداد؟ آریا تنها اومده بود پس حتما ازدواج نکرده ولی نه شاید زنش خارجه نه آریا اومده که بمونه پس اگه ازدواج کرده بود حتما زنشم میومد نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت خدایا کمکم کن که الان بیشتر از هر وقت دیگه بهت نیاز دارم...

 

 

روی یکی از مبلها کنار عمویم نشستم زیرچشمی به آریا نگاه کردم که مشغول صحبت با آرمان بود ??رصت خوبی بود که کامل براندازش کنم قیا??ه ای جذاب داشت چشمها و ابروان مشکی بینی و لب خوش ??رم و پوست برنز پیراهن س??ید و کت و شلوار مشکی و براقش او را زیباتر کرده بود خیلی تغییر کرده بود ولی هنوزم همان پسر تخس و مغرور بود با صدای عمویم از ا??کارم جدا شدم آرزو جان الان مشغول چه کاری هستی ؟ لبخندی زدم و گ??تم دارم درس میخونم عمو جون... عمو با حالتی رضایت بخش گ??ت خیلی خوبه با ذهنم کلنجار میر??تم که سوال کنم یا نه ولی حس مبهمی منو وادار به سکوت میکرد ....از جایم بلند شدم و به طر?? آشپزخانه ر??تم مامانم و زنمو داشتند با هم حر?? میزدند کنار زنمویم نشستم وروبه مامان گ??تم: بوهایی میاد وای که چقد گشنمه...زنمو با لبخند گ??ت:نگین جون که همیشه مارو شرمنده میکنن مامانم گ??ت اختیار دارین شما که سالی یه د??عه میاین با شیطنت گ??تم : کاش سالی یه د??عه میومدن با امروز 3 سال و 10 روز میشه که نیومده بودن مامانم و زنمو خندیدند و زنمو دستشو روی دستم گذاشت و گ??ت:آرزو جون خودت که میدونی آریا اونجا تنها بود ما برای ادامه تحصیل اونو به زور به لندن ??رستادیم توی این 8 سال با اینکه اونجا دوستای زیادی پیدا کرده ولی هیچکس مثل خانواده که نمیشه ما مجبور بودیم که پیشش بمونیم تا احساس تنهایی نکنه آخه از اونموقعی که تو ....زنمو دیگر حر??ش را ادامه نداد و بحثو عوض کرد یعنی چی میخواست بگه ؟ چه موضوعی بود که به من ربط داشت؟...آرزو جان بابت شایان خیلی متاس??م وقتی شنیدم که چه ات??اقی براش ا??تاده واقعا ناراحت شدم ببخشید که نتونستیم بیایم...با بغض گ??تم: همین که به یادمون بودیم برام کلی ارزش داره...موقعی که شایان غرق شد بابا به عمو اینا خبر داده بود تا بعدا مشکلی پیش نیاد و از دستمون ناراحت نشن اون موقع خیلی ها میومدن و میر??تن از ??امیل و آشناهامون گر??ته تا بقیه ولی من اصلا حوصله ی ترحم و نگاههای دلسوزانشونو نداشتم برای همین هیچوقت از اتاقم بیرون نمیومدم عمو و زنمو هم چون نمیتونستند بیان زنگ زده بودند ...الان 5 سال میشه که شایان غرق شده و 8 سال که آریا رو ندیده بودم اون پسر 17 ساله الان 25 سالش شده و اون دختر15 ساله حالا 23 سالشه .....خاله سمیه میزو برای شام آماده کرد و همه رو صدا زد ...موقع خوردن شام آریا مقابلم نشسته بود و من سنگینی نگاهشو حس میکردم ولی هرموقع که بهش نگاه میکردم نگاهش عصبی میشد و من دلیل این برخوردشو نمیدونستم وقتی شام خوردم از همه عذرخواهی کردم و توی باغ ر??تم اصلا حال خوبی نداشتم از طر??ی آریا و از طر?? دیگر حر??های زنمو که منو دوباره به یاد شایان انداخته بود و اون شب ترسناک...هوا سرد بود توی باغ قدم میزدم و ??کر میکردم به شایان به آریا به شقایق که یه ماه میشه ندیدمش آخه با خانوادش برای ت??ریحات به کیش ر??ته بودند و من خیلی دلم براشون تنگ شده بود روی چمن ها نشستم و به درخت تکیه زدم و هوای تازه را وارد ریه هایم میکردم که صدایی مرا از ??کر و خیال جدا کرد صدایی آشنا.......

 

 

گ??تي مي خوام بهت بگم همين روزا مسا??رم

بايد برم) براي تو ??قط يه حر?? ساده بود)

کاشکي مي ديدي قلب من به زير پات ا??تاده بود

شايد گناه تو نبود، شايد که تقصير منه

شايد که اين عاقبت?? اين جوري عاشق شدنه

***

س??ر هميشه قصه ر??تن و دلتنگيه

به من نگو جدايي هم قسمتي از زندگيه

هميشه يک ن??ر ميره آدم و تنها مي ذاره

ميره يه دنيا خاطره پشت سرش جا مي ذاره

هميشه يک دل غريب يه گوشه تنها مي مونه

يکي مسا??ر و يکي اين وره دنيا مي مونه

***

دلم نمياد که بگم به خاطر دلم بمون

اما بدون با ر??تنت از تن خستم ميره جون

بمون براي کوچه*اي که بي تو لبريزه غمه

ابري تر از آسمونش ابراي چشماي منه

***

بمون واسه خونه*اي که محتاج عطر تن توست

بمون واسه پنجره اي که عاشق ديدن توست

 

به طر?? صدا برگشتم خودش بود آریا همان پسرک دوران کودکی و ستاره ی شبهای من همان پسری که دوستش داشتم و دوستم داشت همان پسری که یکبار با ر??تنش منو داغون کرد و حالا با اومدنش به درخت تکیه زده بودم ن??س عمیقی کشیدم و هوای تازه را وارد ریه هایم کردم صدای قدمهایش را میشنیدم که هرلحظه نزدیکتر میشد او نیز مانند من به درخت تکیه زد هردو در جهت مخال?? یکدیگر نشسته بودیم حالا ??اصله ی ما در ظاهر ??قط یک تنه ی درخت بود ولی روح و قلبمان خیلی از هم دور بود خیلی دور و غریب هردو سکوت کرده بودیم و به آسمان آبی چشم دوخته بودیم واین دوباره آریا بود که مثل همیشه ق??ل سکوت را شکست.........

-هوا سرده سرما میخوریا...

-لبخند تلخی زدم و آروم گ??تم: مگه برات مهمه؟

-آریا ن??س عمیقی کشید و گ??ت: آرزو من برات دعا میکنم که زود خوب بشی باشه به خدا گ??تم که تورو سریع خوب کنه باشه ??قط تو دیگه گریه نکنا باشه من ناراحت میشما....

هردو با صدای بلند خندیدیم و من به سالهای دور گذشته ر??تم این جمله رو آریا وقتی من سرما خورده بودم بهم گ??ته بود و میخواست منو اینجوری آروم کنه همیشه وقتی کوچیک بودیم بین حر??هاش صدتا باشه میگ??ت و حالا هم داشت ادای بچگیاشو درمیاورد

-با بغض گ??تم: چقد اون سالها دوره انگار توی خواب و رویا کودکیمون گذشت و من بزرگ شدم اشکهایم آرام روی گونه هایم سرازیر شد و مرا وادار به سکوت کرد

آریا بعد از چند لحظه سکوت گ??ت: کاش هنوز بچه بودیم کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم و همیشه اون روزا و شبهارو داشتیم و هیچوقت تموم نمیشدن...

به یاد روزهای تنهاییم ا??تادم و گ??تم:-تو باعث شدی که تموم بشه میتونست ادامه داشته باشه اما تو با ر??تنت همه چیزو خراب کردی همه چیزو...

-آریا با صدایی بلند که بیشتر شبیه به ??ریاد بود گ??ت: من به اصرار بابام ر??تم لعنتی ??کر کردی من دوست داشتم برم یادت نیست چقدر اصرار کردم ولی نشد و من مجبور شدم که برم مجبورم کردن من بهشون گ??تم که میخوام پیش آرزو بمونم ولی اونا اهمیت ندادن و به شوخی گر??تند و گ??تند که چون از بچگی باهم بودیم بهم عادت کردیم و حالا نمیتونیم دوری همدیگرو تحمل کنیم اونا به علاقه ی یه دختر15ساله و یه پسر 17 ساله اهمیت ندادن و مارو از هم جدا کردن و من داغون شدم خیلی داغون اینو می??همی؟..

-ولی بعد تو من خیلی تنها شدم خیلی تو حتی به گریه های منم توجه نکردی من بهت التماس کردم که نری و بمونی گ??تم که اگه بری من دیگه با کی بازی کنم گ??تم بخاطر ماهی هامون به خاطر ستاره هامون به خاطر من ولی تو ر??تی و منو با همه ی اینا تنها گذاشتی...

-آریا که حالا آروم شده بود با بغض گ??ت: من بهت گ??تم که منتظرم بمون گ??تم که زود برمیگردم منم با گریه هات گریه کردم منم ماهی هامونو ستاره هامونو و از همه مهم تر تورو دوست داشتم ولی توچی؟ تو چیکار کردی با من لعنتی؟ ر??تی و برا خودت یه همبازی جدید پیدا کردی و همه ی اون سالها و خاطراتمونو ??راموش کردی تو تمام رویاهامونو خراب کردی و منو تمام حر??اتو که موقع ر??تنم زدی همه رو از یاد بردی و همه چیزو تموم کردی...

-من 2 سال منتظرت بودم ولی بعد 2 سال دیگه خسته شدم و تو هی میگ??تی یه ماه دیگه 2ماه دیگه من باید تا کی منتظرت میموندم کی این روزای طولانی تموم میشد من بهت گ??تم که خسته شدم و دیگه نمیتونم من همه ی اینارو بهت گ??تم و تو با حر??ات و دادن قولهای الکی میخواستی منو آروم کنی ولی من دیگه آروم نمیشدم و همش این احساسو داشتم که شاید همه ی حر??ات دروغه و تو نمیخوای برگردی و ??قط داری منو بازی میدی....

-خیلی پستی آرزو خیلی من میخواستم بیام وقتی که دیدم برخوردت با من سرد شده وقتی جواب تل??نامو نمیدادی و وقتی که دیگه منتظرم نبودی ولی یه روز مامانت بهم زنگ زد و گ??ت که آرزو تازه با ر??تنت کنار اومده گ??ت که دست از سر تو بردارم و ??راموشت کنم اونا میخواستن من همه چیزو ??راموش کنم همه چیزو و این محال بود آخه من چه جوری میتونستم چه جوری ؟ اون روز پشت تل??ن شوکه شده بودم مامانت طوری حر?? میزد که انگار داره با یه غریبه حر?? میزنه به مامانت گ??تم که میخوام با آرزو حر?? بزنم ولی گ??ت اون نمیخواد باهات حر?? بزنه... اون روزا من به مامانم و بابام التماس میکردم که با مامانت حر?? بزنن ولی ??ایده ای نداشت تا اینکه با اصرارای من مامانت گ??ت که آرزو میخواد نامزد کنه و با این حر??ش زندگیمو خراب کرد و آریارو داغون کرد .......

مبهوت صحبتهای آریارو گوش میکردم حر??هاش برام تازگی داشت و چیزهایی میگ??ت که من ازش بی اطلاع بودم با سردرگمی گ??تم: مامانم اینارو بهت گ??ت؟ پس چرا من ن??همیدم من نمیدونستم مامانم به من نگ??ت که تو زنگ میزدی و میخواستی با من حر?? بزنی ...

-یعنی چی آرزو؟ یعنی از هیچی خبر نداشتی؟

-نه...اون موقعی که تو زنگ زدی و من بهت گ??تم که خسته شدم گ??تم که برگرد و بیا کنارم گ??تم که من باید تا کی صبر کنم و تو هم گ??تی میام عزیزم خیلی زود میام من چون از این حر??ات و قول دادنای الکیت خسته شده بودم میخواستم اذیتت گ??تم برا همین گوشیو قطع کردم و میدونستم اگه باهات حر?? نزنم تحملشو نداری و میای ولی تو دیگه از اون به بعد زنگ نزدی و من خیلی ناراحت شدم ولی میدونستم که دوستم داری و این باعث شد که خودمو نبازم و زندگیمو با انرژی ادامه بدم و نمیدونم چی شد که یهو عاشق شدم .......

-من موقعی که تو گوشیو قطع کردی از اون به بعد خیلی زنگ زدم ولی کسی تل??نو جواب نمیداد تا اینکه یه ه??ته بعد مامانت تل??نو جواب داد و اون حر??ارو بهم زد و گ??ت که تو نمیخوای با من حر?? بزنی و گ??ت نیام ایران و یک ماه بعدش خبر نامزدیتو شنیدم و ات??اقی که نباید می ا??تاد ا??تاد...

-وای خدای من من اصلا به مامانم نگ??ته بودم که نمیخوام باهات حر?? بزنم من دوست داشتم من ??قط میخواستم کاری کنم که تو سریعتر بیای ایران چون دلم برات تنگ شده بود چون دوریت عذابم میداد ولی مامانم با این کارش باعث شد تو و من 8 سال از همدیگه دور بشیم ....

-ولی آرزو تو نباید با من اینکارو میکردی تو بهم قول داده بودی که هیچکسو تو قلبت راه ندی بهم گ??ته بودی که دور قلبت حصیر میکشی تا من برگردم ولی تو زیرقولت زدی و به من خیانت کردی و با این کارت به من ضربه ی سنگینی زدی.....

- باور کن آریا من تقصیری نداشتم من زیرقولم نزدم من دوست داشتم من و تو از بچگی با هم بودیم من نمیخواستم بهت خیانت کنم من نمیخواستم دوباره عاشق بشم ولی مثل یه حادثه بود یه رویا و من ن??همیدم که چی شد باور کن من نمیخواستم باور کن....گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و آریا بی توجه به من گ??ت...

-وقتی ??همیدم شوکه شده بودم چطوری باید باور میکردم که تو که تو با یه ن??ر دیگه ای چطوری باید قلبمو راضی میکردم که تو دیگه مال من نیستی و قلبت از من جداست منی که هر شب با صدای تپش قلب تو میخوابیدم چطور میتونستم قبول کنم که دیگه قلبی درکار نیست و روزی هزارتا سوال از خودم میپرسیدم ولی برا هیچکدومشون جوابی نداشتم و اینجوری شد که کابوس های شبهام شروع شد شبها با ترس از خواب میپریدم تمام بدنم یخ میکرد و میلرزیدم ??کرت یادت نگات صدات خنده هات حتی یک ثانیه از جلوی چشمام دور نمیشد و منو دیوونه کرده بود هرشب آلبوم عکسهای بچگیامونو میدیدم و آروم میگر??تم شبها با عکست حر?? میزدم تمام اتاقم پر بود از عکسها و خاطراتت و من با اینا زندگی میکردم مامان و بابام منو میدیدن و روز به روز پیرتر میشدن تا اینکه شنیدم شایان غرق شده خیلی ناراحت شدم از اینکه تو تنها شدی از اینکه عمر خوشبختیت خیلی کوتاه بوده ولی باور کن من توی تمام این سالها هیچوقت ن??رینت نکردم همیشه برات آرزوی خوشبختی کردم و همین خوشبختی تو برا قلب کوچیک من کا??ی بود و بالاخره با هزارتا دوا و دکتر و مشاوره به زندگی عادی برگشتم الان 1 ساله که دیگه از کابوسهای شبانه خبری نیست و خوب شدم ...وقتی برگشتم میخواستم ازت به خاطر تمام روزهای تنهاییم انتقام بگیرم میخواستم کاری کنم که ازت متن??ر بشم ولی وقتی دیدمت وقتی چشماتو دیدم و یاد خنده ها و بازیای بچگیمون ا??تادم بخشیدمت برای همه چی بخشیدمت.......و آروم زمزمه کرد:

اگه از ياد تو ر??تم اگه ر??تي تو زدستم

اگه ياد ديگروني ...من هنوز عاشقت هستم

با وجود اينكه گ??تي ...ديگه قهري تا قيامت

با تموم سادگي هام گ??تم اما به سلامت

شايد اين خوابه كه ديدم ...هر چه حر?? از تو شنيدم

قلب ناباور من گ??ت من به عشقم....نرسيدم!

پيش از اين نگ??ته بودي ... غير من كسي رو داري

توي گريه توي شادي ….سر رو شونه هاش بذاري

تو رو مي بخشم و هرگز ديگه يادت نمي ا??تم.... برو زيباي عزيزم ... تو گروني ... من چه م??تم

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اشک گونه هایم را خیس کرده بود از جایم بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم دلم خیلی گر??ته بود ن??س عمیقی کشیدم و هوای تازه رو وارد ریه هایم کردم به یه همدم احتیاج داشتم به یه دوست که باهاش حر?? بزنم و دردو دل کنم به یه کسی که ??قط گوش کنه و با نوازشهایش آرومم کنه کاش الان شقایق اینجا بود بهترین دوستم کسی که درکم میکرد و بودنش به من آرامش میداد خدایا چقدر حر??های آریا تلخ بود اون بدون من چه زجری کشیده بود من هیچوقت ??کر نمیکردم که سرنوشت من و آریا اینجوری به بمبست برسه خدایا چرا سرنوشت من اینه چرا دوران خوشبختی انقدر کوتاهه کاش میتونستم به عقب برگردم و گذشتمو از اول شروع کنم کاش یه ساعت زمان داشتم و به عقب برمیگشتم و همه چیزو همونجوری که دوست داشتم میساختم کاش ??راموشی میگر??تم و تمام روزای تلخ از یادم میر??ت و ??قط زیبایی ها میموند کاش اون شب سرد و ترسناک هیچوقت ات??اق نمی ا??تاد و الان شایان کنارم بود آه شایان نمیدونی که با ر??تنت با قلب خستم چیکار کردی نمیدونی که آرزو کوچولوتو برای همیشه تنها گذاشتی و ر??تی کاش بدونی که من بی تو خیلی تنهام خیلی خستم خیلی داغونم شایانم برگرد تورو خدا برگرد به خاطر آرزوت به خاطر عشقت بیا و برگرد بیا تا دوباره با هم ستاره هارو بشماریم بیا که دوباره بودنتو احساس کنم و این بهترین احساسه شایان میدونم که الان داری صدامو میشنوی میدونم که از اون بالا داری نگام میکنی آره نگام کن ببین که چقدر تنهام ببین که با ر??تنت منو داغون کردی آره خوب نگام کن من هنوز همون آرزوام همون آرزوی 18 ساله و شاد ببین الان چی شده ببین که روزگار با آرزوت چیکار کرد الان 5 سال از ر??تنت میگذره و من هنوز بهونتو میگیرم هنوزم میخوام برگردی و همه ی اون سالهایی رو که ر??تی رو جبران کنی من بدون تو یه ماهی توی ساحلم من بدون تو تنهام خستم می??همی؟ شایان حالا که تو نمیای بیا منو با خودت ببر من میخوام بیام پیشت بزار این تنهایی تموم بشه بزار زمین از وجود یه آدمی مثل من خلاص بشه من خیلی بدم شایان، خیلی من به آریا خیانت کردم تمام سالهایی که آریا تنها بود من شاد و خوشحال بودم اون بخاطر من مریض شد و سختی کشید ولی منو بخشید شایان من خیلی بدم خیلی بی رحمم من دیگه نمیتونم توی چشمای آریا نگاه کنم با این همه بلایی که سرش آوردم من باید منتظرش میموندم.... ولی مامانم چرا اینکارو کرد چرا در حق دختر کوچولوش ظلم کرد چرا باعث شد یه پسر از دوری دخترش داغون بشه و چند سال از زندگیشو از دست بده شایان خیلی دلم گر??ته خیلی شایان آرزوت هرگز خودشو نمیبخشه ولی تو منو ببخش شایان به خدا بگو که من نمیخواستم اینجوری بشه شایان برا آرزوت دعا کن که جز تو هیچکسو نداره براش دعا کن تا خدا هم منو ببخشه به خدا بگو که آرزو خیلی دوست داره بهش بگو که اگه بنده ی خوبی نبودم منو ببخشه از خدا تشکر کن به خاطر تمام سالهایی که کمکم کرده و منو تنها نزاشته خدایا منو ببخش آرزو رو ببخش شایان خیلی دوست دارم کاش بودی و نمیر??تی شایان حداقل شبها بیا به خوابم آخه دلم برات خیلی تنگ شده بیا تا دوباره اون چشمای قشنگتو ببینم بیا تا دوباره صدای خنده هاتو بشنوم و دستهای گرمتو بگیرم و تو منو با حر??ات آرومم کنی بیا که دیگر بعد از تو قلبی برای عاشق شدن ندارم....صدایم بی اراده بالا ر??ته بود و آریا به طر??م آمده بود بی توجه به او اشک میریختم و او ??قط مرا نگاه میکرد از نگاهش کلا??ه شدم و صورتم را به طر?? دیگری چرخاندم با این حرکتم آریا خندید و منم به خنده انداخت آریا نزدیکم شد و دستش را روی گونه هایم گذاشت و گ??ت: حی??ه این مرواریدارو الکی حرومشون کنی....با بغض گ??تم:الکی؟؟...آریا لحظه ای نگاهم کرد و بعد گ??ت: آره الکی آخه دختر خوب چرا خودتو عذاب میدی گذشته رو ??راموش کن ...میون حر?? آریا پریدم و با ??ریاد گ??تم:??راموش کنم؟ چیو ??راموش کنم؟ زندگیمو ؟ تورو؟ شایانو؟؟؟ کدومتونو ??راموش کنم؟ آریا بس کن خسته شدم از بس همه شعار دادن همه ??قط میگن ??راموش کن اونا حتی 1 لحظه 1 لحظه خودشونو جای من نزاشتن و ??قط میگه بیخیال شو آخه چه جوری چه طوری؟؟ تو چرا منو ??راموش نکردی تو چرا گذشته رو از زندگیت پاک نکردی چرا ??قط من باید گذشتمو ??راموش کنم؟؟ من با خاطرات گذشتم زندگی میکنم حالا چیو ??راموش کنم ؟ تمام اون سالهایی رو که با هم بودیمو؟ همه ی بازیامون قهر و آشتیامونو؟ یا تورو؟؟ یا شایانو یا اون شب سرد و لعنتیو؟ بگو دیگه بگو باید کدومو ??راموش کنم تمام اون سالهای تنهاییمو که در نبودن شایان اشک ریختم نه آریا من نمیتونم من نمیتونم چیزیو ??راموش کنم برو اینو به همه بگو بگو که آرزو با گذشتش زندگی میکنه بگو اون زندگیشو نمیتونه ??راموش کنه نمیتونه....اشک میریختم و ??ریاد میزدم تمام بدنم یخ کرده بود و بی اراده میلرزیدم آریا کتشو درآورد و روی شانه هایم انداخت و گ??ت: آروم باش عزیزم تورو خدا آروم باش ...سرمو روی زانوهایم گذاشتم گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و آریا با نوازش دستم سعی میکرد منو آروم کنه و من به این آرامش نیاز داشتم.....

__________________

 

 

چند شبه دیوونه شدم نمیشه باور بکنم

با کابوس نداشتنت زندگیمو سر بکنم

شاید میخوان بین ما رو دیوار ابری بکشن

باید بشینم یه گوشه یه ??کر بهتر بکنم

آروم شده بودم دیگه گریه نمیکردم دیگه زجه و ??ریاد نمیزدم دیگه دلتنگی نمیکردم آره خواب بودم یه خواب شیرین یه خواب رویایی خواب بچگیامو میدیدم خواب میدیدم من و آریا داریم دور حوض میچرخیم و میخندیم و بازی میکنیم شاد بودیم آسمون ابری و صا?? بود و دل و قلب ما صا??تر و پاکتر و ش??ا??تر همه چیز به خوبی پیش میر??ت تا اینکه یهو سیاهی چشمی منو به طر??ش جذب کرد و از آریا جدا شدم آریا گریه میکرد و دستشو دراز کرده بود و میگ??ت نرو ولی یه نیروی جادویی منو به طر?? چشمها جذب میکرد و اون چشمها چشمهای شایان بود....با ترس از خواب پریدم روی شانه ی آریا خوابم برده بود ن??همیدم که کی خوابم برده بود سریع سرم را از روی شانه ی آریا بلند کردم و با گیجی به آریا نگاه کردم...

آریا با لبخند گ??ت:چی شده عزیزم خواب بد دیدی؟

-من کی خوابیدم؟

یه نیم ساعتی میشه....

هوا خیلی سرد بود دستهایم را درون جیب سوئی شرتم گذاشتم و ن??س عمیقی کشیدم و به آسمون خیره شدم..

با صدای آریا به خودم اومدم: هوا سرده بیا بریم داخل...سرم را به حالت تایید تکان دادم و از جایم بلند شدم صدای خش خش برگها در سکوت حس جالب و زیبایی داشت و به من هم انرژی اش را منتقل کرد احساس سبکی میکردم انگار تو یه دنیا و کهکشون دیگری بودم دوست داشتم پرواز کنم پروازی زیبا و آزاد حالا دیگر جواب تمام سوالهایم را پیدا کرده بودم و دلیل تمام این سالهای دوری و جدایی حس دلسوزانه ی مادرم بود مادری که دوستش داشتم و دوستم داشت مادری مهربان و زیبا ......

 

 

به داخل خانه ر??تیم همه مشغول صحبت و سرگرم بودند آریا به طر?? آرمان ر??ت و کنارش نشست و من هم به سمت اتاقم ر??تم روی پله ها بودم و داشتم به طر?? بالا میر??تم که مامانم صدایم زد و گ??ت:آرزو جان یه لحظه بیا کارت دارم ... با بی حوصلگی به سمت مامانم ر??تم ...او با صدایی آرام گ??ت: بیا بشین زشته الان میرن...با کلا??گی گ??تم: مامان تورو خدا ولم کن حوصله ندارم...و با این حر?? با سرعت به طر?? اتاقم ر??تم...روی تختم دراز کشیدم تختی که همیشه به من آرامش میداد ... از زمین و زمان دلگیر بودم از همه چیز... وقتی 6 سالم بود دوست داشتم خیلی زود بزرگ بشم و این ات??اق با آرومی رخ میداد ولی وقتی 16 سالم شد دوست نداشتم دیگه بزرگ بشم دوست داشتم همیشه توی همین سن بمونم ولی برعکس روزها و ساعتها به سرعت میگذشت و من بزرگتر میشدم....سرنوشت همه ی انسانها دست خداست تقدیرشون از همون روز اول نوشته میشه ولی وقتی میان تو دنیا با اعمالشون میتونن اونو تغییر بدن ولی آخه مگه من چیکار کردم که این سرنوشتمه؟ خدایا چرا چرا؟ شاید داری منو امتحان میکنی شاید این یه امتحان الهی باشه ولی چرا انقدر سخت و مبهم خدایا منو ببخش اگه دارم ناشکری میکنم میدونم آدمهایی بدتر از منم هستند ولی بازم راضین و خداروشکر میکنند خدایا منو ببخش منو ببخش....

با برخورد آ??تاب به صورتم از خواب بیدار شدم به ساعت روی میز نگاه کردم ساعت 9 صبح بود یه لحظه همه چیز یادم ر??ته بود ولی یهو یاد دیشب ا??تادم پس خوابم برده بود از تختم جدا شدم و به طر?? آشپزخونه ر??تم همه جا سکوت بود پس همه خوابیده بودند به طر?? میز ر??تم و یه قهوه برای خودم ریختم و نشستم سرم به شدت درد میکرد سرم را روی میز گذاشته بودم و به ??نجان قهوه خیره شده بودم که یهو آرمان اومد سرمو بلند کردم و گ??تم: سلام صبح خیر...آرمان با لبخند گ??ت: به به چه عجب زود بلند شدی و علیک....خندم گر??ته بود و گ??تم : سحرخیز باش تا کامروا شوی...آرمان با لحن بامزه ای گ??ت: به به شاعرم که شدید ما خبر نداشتیم ...ادای بامزه ای درآودم و به آرمان گ??تم: عمو اینا دیشب کی ر??تن؟....

عمو اینا؟ مگه دیشب اینجا بودن؟

آرمان لوس نشو کی ر??تن؟

ساعت 2 شب چطور مگه؟

.آخه خوابم برده بود....

میدونم وقتی عمو اینا میخواستن برن مامان اومد تو اتاقت دید خوابیدی دلش نیومد صدات بزنه و از عمو اینا عذر خواهی کرد و گ??ت آرزو خوابیده...

خب اونا چی گ??تن؟

اونا یعنی آریا دیگه؟..

.با اخم به آرمان نگاه کردم و سرمو پایین انداختم و مشغول خوردن قهوه شدم...

آرمان با یه ??نجون قهوه اومد کنارم نشست و گ??ت: چه خبرا؟...

با اخم گ??تم :منظور؟؟...

.هیچی خب خبری نیست دیگه چرا میزنی؟... .از حر??ش خندم گر??ت...

آرمان گ??ت: دیشب 4 ساعت تو باغ چیکار میکردین؟؟

با اخم گ??تم: باید چیکار میکردیم خب حر?? میزدیم دیگه...

آرمان جدی شد و گ??ت: راجع به؟؟

به بخاری که از ??نجون بلند شده بود خیره شدم و گ??تم : آرمان تو از کودکی من چی میدونی؟؟؟

آرمان گ??ت: منظورت چیه؟

بعد از کمی مکث گ??تم: یعنی از کودکی من و اریا چی میدونی؟

آرمان بعد از کمی ??کر کردن گ??ت:خب شما همبازیه خوبی بودین.

??قط همین؟؟

چی میخوای بشنوی آرزو؟

همون چیزی رو که واقعیت داره...

من اونموقع که آریا ر??ت 18 سالم بود پر از شور و حال و انرژی برای همینم زیاد کاری به این چیزا نداشتم ولی میدونستم که تو آریارو دوست داری و آریا هم همینطور اون از بچگی با تو بود چون همیشه عمو و زن عمو کار داشتند و از صبح نبودن آریا میومد خونه ی ما و میموند همین باعث شد که تو با آریا انس بگیری و وقتی یه روز نمیومد تو تبدیل به یه بچه ی تخس و لجباز میشدی و همش غر میزدی این علاقه یا نمیدونم عادت از بچگی با شما یعنی تو و آریا بود و ولی وقتی بزرگتر شدین این علاقه کمتر که نشد بیشترم شد و تو در سن 15 سالگی و آریاهم در سن 17 سالگی اونقدر همدیگرو دوست داشتین که تحسین برانگیز بود ولی دیگه شماها هنوزم بچه بودین و این باعث میشد که مامان و بابا هرروز بیشتر از روز قبل نگرانتون باشند تا عمو و زن عمو تصمیم گر??تن که آریا رو خارج ب??رستند همه میگ??تن این عشق نیست عادته میگ??تن وقتی آریا بره برای هر ج??تشون بهتره و از این موضوع همه خوشحال شدند هم بخاطره آریا که میتونست خیلی پیشر??ت کنه و هم بخاطره تو که شاید دوریتون از همدیگه به ن??عتون بود و دیگه آریا ر??ت و ر??ت....

درحالی که بغض گلویم را سخت می??شرد گ??تم: آرمان شماها چیکار کردین ؟ چرا آرمان بگو چرا ؟ چرا وقتی که ??همیدین عشق من و آریا عادت نبوده ما رو بیشتر از هم دور کردین؟ آرمان من و آریا 8 سال از هم دور بودیم می??همی؟؟....تو چند وقت دیگه با دریا نامزد میکنی اگه کسی اونو از تو بگیره تو چیکار میکنی؟ آرمان من اونموقع که آریا ر??ت یه دختر 15 ساله بودم سرشار از احساسات پاک من آریارو دوست داشتم خیلی دوستش داشتم وقتی آریا ر??ت من نتونستم تمام اون روزایی رو که باهاش بودمو ??راموش کنم وقتی ر??ت نتونستم دوچرخه سواریامونو بازیامونو قهرامون آشتیامونو ??راموش کنم من تمام اون روزا رو با خاطرات آریا سپری کردم وقتی بارون میومد دوست داشتم آریا کنارم بود تا باهم میر??تیم زیر بارون و تا صبح شاد و خوشحال بودیم ولی آریا نبود و من تنها بودم تنها زیر بارون قدم میزدم و گریه میکردم ??ریاد میزدم و دعا میکردم که آریا زودتر بیاد ....آرمان اون سالها کنار من شلوغ بود پر بود از آدمای مثلا دلسوز ولی آریا چی؟ من هیچوقت خودمو نمیبخشم آرمان هیچوقت...آریا توی اون کشور غریب تنها بود تنهای تنها اون تمام اون سالهارو به امید اینکه یه روزی میاد و منو با خودش برای همیشه میبره ، میبره به شهر قصه ها به شهر آرزوها سپری کردم ولی وقتی شماها امیدشو عشقشو ازش گر??تین برای همیشه مرد روحش مرد و آریای من توی سالهای گذشته د??ن شد.. وقتی مامان به آریا گ??ت که آرزو دیگه نمیخواد باهات حر?? بزنه و چند وقت بعدش خبر نامزدیه منو بهش داد آریا داغون شد ن??همید که چی شده که من تمام اون سالهارو ??راموش کردم ن??همید برای قصر آرزوهاش و رویاهاش چه ات??اقی ا??تاده هرموقع زنگ میزد و میخواست با من حر?? بزنه وقتی میخواست دلیلشو از خودم بپرسه میخواست دوستت ندارمو از خودم و با صدای خودم بشنوه شماها نزاشتین میگ??تین آرزو نمیخواد باهات صحبت کنه شماها انقدر اطرا?? منو شلوغ کردین که کم کم آریارو ??راموش کنم من از آریا دلگیر بودم چون دوست داشتم سریعتر بیاد ولی نمیومد و هربار قول الکی میداد ولی من هنوزم عاشقش بودم...وقتی ام که آریا میخواست بیاد مامان بهش گ??ت که نیا چون آرزو دیگه دوستت نداره چون دیگه براش مهم نیستی ولی برام مهم بود خیلی ارزش داشت ...آریا از اون به بعد شب و روزش گریه شده بود تنها از من براش یه عکس مونده بود و یه کوله بار خاطره و هزارتا سوال بی جواب که چی شد ؟ چرا ؟....توی اون هوای غربت توی اون کشور غریب توی اون مه غلیظ آریای من گم شد و برای تمام سالهایی که از من دور بود و به امید دیدن من اون روزهارو میگذروند دلش گر??ت و دلتنگ شد شبها تا صبح زیر بارون میر??ت و گریه میکرد تا کسی اشکهای یه مرد رو که زندگیشو باخته بود نبینه و صبحا با تب و لرز از خواب بیدار میشد تا اینکه به کمک دکتر و دارو و روانشناس خوب شد و دوباره به زندگی برگشت ولی اون نمیتونه اون سالها رو ??راموش کنه اون نمیتونه خاطرات تلخ دوسال پیششو از یاد ببره ...توی تموم اون سالهایی که من و شایان و شماها داشتیم زندگی راحتی میکردیم یه پسر تنها توی یه شهر غریب داشت جون میداد ...آرمان من خودمو نمیبخشم هیچوقت نمیبخشم......

آرمان در حالی که سعی میکرد از ریزش اشکاش جلوگیری کند دستشو آروم روی دستام گذاشت و گ??ت:آرزوی من خواهر کوچیک دوست داشتنی من تو هیچ تقصیری نداشتی و نداری اگه آریا از تو جدا شد اگه چند سال تورو ندید به خاطر دلسوزیه بقیه بوده... آرزو مامان اینا ??کر میکردن که صلاح تو و آریا تو اینه که از هم جدا باشین ولی نبود آرزو مامان اینا هر کاری کردن ??قط به خاطر خوشبختی تو و آریا بوده باور کن ....آرزو اگه شایان نمرده بود اگه الان زنده بود و آریا نمیومد ایران تو باز همین حر??هارو میزدی؟؟

با عصبانیت گ??تم: آرمان تو چی داری میگی؟؟...من هیچوقت خوشبختیمو با تباه کردن زندگی دیگری نمیخوام...اگه شایان زنده بود و ما داشتیم زندگی میکردیم مطمئن باش که آریا انقدر مرد بود که نیاد ایران ولی من اگه یه روزی می??همیدم هیچوقت خودمو نمیبخشیدم هیچوقت....ولی من یه چیزیو نمی??همم چرا من آریارو ??راموش کردم من که انقدر دوستش داشتم چی شد که از ذهنم ر??ت و باعث شد به شایان ??کر کنم؟؟؟..

آرمان که انگار یاد چیزی ا??تاده بود با حالتی جدی گ??ت: آرزو قول میدی اگه یه رازیو بهت بگم خودتو کنترل کنی و ناراحت نشی؟؟

با ترس گ??تم: چه رازی ؟؟...بگو آرمان تورو خوا بگو...

-آروم باش عزیزم...

-من آرومم تو بگو...??قط بگو....

-آرزو وقتی آریا ر??ت تو خیلی داغون شدی به طوری که همه نگرانت شده بودند یه سال بعد وقتی مامان اینا ??همیدن که تو از دست آریا ناراحت شدی و دیگه از انتظار خسته شدی مامان یک ه??ته ی تمام همش تو ??کر بود و یه روز صبح زود از خونه ر??ت بیرون و شب اومد اون با خودش یه بسته آورده بود و برای من وبابا توضیح داد که این بسته رو از یه پیرزنی که دوستش معر??ی کرده بود خریده مامان گ??ت که توی این بسته یه داروی گیاهیه مامان گ??ت این یه نوع داروی ??راموشیه هرکسی بخوره برای یه مدتی گذشتشو ??راموش میکنه ولی با گذشت زمان کم کم به یاد میاره من به شدت با مامان مخال??ت کردم ولی مامان انقدر نگرانت بود که با التماس از من خواست که قبول کنم و گ??ت که خوشبختی تو توی همینه بابا هم که تحت تاثیر حر??های مامان قرار گر??ته بود قبول کرد و مامان گ??ت که مطمئنه برای تو هیچ ات??اقی نمی??ته و ??قط برای یه مدت طولانی گذشتتو ??راموش میکنی....آرزو مامان هر روز یه قاشق از اون معجون لعنتیو توی غذات میریخت و این باعث شد که تو بعد از دو ه??ته دیگه حر??ی از آریا نزدی و ما ??همیدیم که دارو اثر خودشو گذاشته و مامان میگ??ت که تو چون جوونی خیلی موقعیت داری و میتونی دوباره عاشق بشی اونم یه عشق واقعی و آریا هم میتونه برای همیشه اونجا بمونه و زندگی کنه و بقیشم که خودت میدونی...ولی آرزو باور کن...

دستم را روی لبهای آرمان گذاشتم و گ??تم که دیگه نمیخوام چیزی بشنوم سرمای عجیبی تمام وجودمو دربرگر??ته بود بی اختیار میلرزیدم و توی شوک بودم اصلا چیزیو که آریا میگ??ت نمیتونستم باور کنم آرمان سعی کرد آرومم کنه ولی من بی توجه به اون سریع به اتاقم پناه بردم اتاقی که همدم شبهای تنهایی من در ??راق آریا بود اتاقی که یه سالی عکسهای آریا روی دیوارش بهم لبخند میزد اتاقی که شاهد اشکهای پاک من بود و بی قراری های منو در سکوت نظاره میکرد اتاقی که سالهای دور من و آریا با عشق در آن بازی میکردیم و به ??رداهای روشن لبخند میزدیم اتاقی که با شقایق تا صبح حر?? میزدیم و رویاهای قشنگمونو میساختیم وای که چقدر دلم هوای اون روزهارو کرده روزهایی که با عشق شروع میشد و با امید به پایان میرسید...

__________________

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...