رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی

THE PUNISHER

عضو
  • تعداد ارسال ها

    45
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

اعتبار در سایت

0 معمولی

درباره THE PUNISHER

  • درجه
    �عالیت 10%

Converted

  • محل زندگی
    ایران

Converted

  • تیم باشگاهی ایرانی مورد علاقه
    perspolis

Converted

  • تیم باشگاهی اروپایی مورد علاقه
    real-madrid

Converted

  • سیمکارت
    0935

Converted

  • جنسیت شما
    مرد

Converted

  • گوشی موبایل شما
    sony-ericsson-cedar
  1. THE PUNISHER

    داستانک

    آل??رد نوبل آل??رد نوبل از جمله ا??راد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی و??اتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ ??وت شد، روزنامه*ها اشتباهاً ??کر کردند که نوبل معرو?? (مخترعدینامیت) مرده است. آل??رد وقتی صبح روزنامه ها را می*خواند با دیدن آگهی ص??حه اول، میخکوب شد:.... "آل??رد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر*گ آور ترین سلاح بشری مرد!" آل??رد، خیلی ناراحت شد. با خود ??کر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ سریع وصیت نامه*اش را آورد. جمله*های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صر?? جایزه*ای برای صلح و پیشر??ت*های صلح آمیز شود.
  2. THE PUNISHER

    داستانک

    مراقبت بیسکویت هاتان باشید! زن جوانی بسته*ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه ??رودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد . در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود. وقتی او اولین کلوچه*اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت. در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگ??ت ??قط با خود ??کر کرد: عجب رویی داره! هر بار که او کلوچه*ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد. وقتی که ??قط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود ??کر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟??? مرد آخرین کلوچه را نص?? کرد و نص?? آن را برای او گذاشت!... زن دیگر نتوانست تحمل کند، کی?? و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن ر??ت. وقتی که در صندلی هواپیما قرار گر??ت، در کی??ش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه*اش، دست نخورده مانده . تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه*اش را از کی??ش درنیاورده بود. مرد بدون اینکه خشمگین یا عصبانی شود بسته کلوچه*اش را با او تقسیم کرده بود!
  3. THE PUNISHER

    داستانک

    مدیران پروژه مراقب باشید! پنج آدمخوار در یک شرکت استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گ??ت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت ر??ته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین ??کر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید". آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند. چهار ه??ته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گ??ت: "می دانم که شما خیلی سخت کار میکنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظا??تچی های ما ناپدید شده است. کسی از شما میداند که چه ات??اقی برای او ا??تاده است؟"... آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند. بعد از اینکه رئیس شرکت ر??ت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: " کدوم یک از شما نادونا اون نظا??ت چی رو خورده ؟" یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گ??ت: "ای احمق ! طی این چهار ه??ته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی ن??همید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد! از این به بعد لط??اً ا??رادی را که کار میکنند نخورید"...
  4. به اواتار ن??ر قبلیت از 1 تا 20 نمره بده. اگه دلیل داشتی بگو اگه هم نداشتی نمیخواد. :confetti:
  5. THE PUNISHER

    داستانک

    حکایت موسی و بهشت روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در ??لان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد ! ??ردای آن روز موسی به محل مربوطه ر??ته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسا??ری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وا??ری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوس??ند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و... کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به ک?? حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گ??ت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! " چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی ! موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !
  6. دمت گرم. جالب بود :thumbsup:
  7. THE PUNISHER

    قالب زيباي دفتر خاطرات

    نه بابا میخوای یه روزه بیای بالا؟ از منم که دو ه??ته اینجام جلو زدی اگه بخوای همین جوری پیش بری، آخرش این جوری میشی :stretcher:
  8. THE PUNISHER

    داستانک

    ایرانی باهوش همین چند ه??ته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک شماره از دستگاه گر??ت. وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک ر??ت و گ??ت که برای مدت دو ه??ته قصد س??ر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام ??وری بمبلغ 5000 دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گ??ت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.. و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین ??راری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موا??قت کرد آنهم ??قط برای دو ه??ته . کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گر??ت و... ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. خلاصه مرد بعد از دو ه??ته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گ??ت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم" و گ??ت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی ??قط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گر??تید؟ ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گ??ت: تو ??قط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 ه??ته یا اطمینان خاطر با ??قط 15.86 دلار پارک کنم
  9. THE PUNISHER

    داستانک

    اصل موضوع را ??راموش نکن مرد قوی هیکل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گر??ت خوب کار کند . روز اول 18 درخت برید . رئیسش به او تبریک گ??ت و او را به ادامه کار تشویق کرد . روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید . روز سوم بیشتر کار کرد ، اما ??قط 10 درخت برید . به نظرش آمد که ضعی?? شده است . نزدیکش ر??ت و... عذر خواست و گ??ت : نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم ، درخت کمتری می برم رئیس پرسید : آخرین بار کی تبرت را تیز کردی ؟ او گ??ت : برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم.
  10. THE PUNISHER

    داستانک

    خوشحالم که پستم مورد استقبال قرار گر??ته. :laugh:
  11. THE PUNISHER

    لطیفه

    شاهکار ادبیات : شب بود و خورشید به روشنی می درخشید پیرمردی جوان ، یکه و تنها با خانواده اش در سکوت گوش خراش شب قدم زنان نشسته بود !!! :gigglesmile:
  12. THE PUNISHER

    لطیفه

    دکتر به غضن??ر میگه : دوتا خبر بد دارم اولیش اینه که تو ??قط 24 ساعت زنده می مونی غضن??ر میگه دومیش چیه ؟! دومیش اینه که دیروز یادم ر??ت اینو بهت بگم !!! :gigglesmile:
  13. THE PUNISHER

    لطیفه

    یک ایرانی با یک خارجی ازدواج می کنند خارجیه اسمش بیل هست میرن رستوران مادر دختر زنگ میزنه می گوید چکار می کنی میگه دارم با بیل غذا می خورم می گه وای خدا مرگم بده قاشق نداشتی با بیل غذا میخوری
×
×
  • جدید...