رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی

THE PUNISHER

عضو
  • تعداد ارسال ها

    45
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

پست ها ارسال شده توسط THE PUNISHER


  1. آل??رد نوبل

    آل??رد نوبل از جمله ا??راد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی و??اتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ ??وت شد، روزنامه*ها اشتباهاً ??کر کردند که نوبل معرو?? (مخترعدینامیت) مرده است. آل??رد وقتی صبح روزنامه ها را می*خواند با دیدن آگهی ص??حه اول، میخکوب شد:....

    "آل??رد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر*گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

     

     

    آل??رد، خیلی ناراحت شد. با خود ??کر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

     

     

    سریع وصیت نامه*اش را آورد. جمله*های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صر?? جایزه*ای برای صلح و پیشر??ت*های صلح آمیز شود.


  2. مراقبت بیسکویت هاتان باشید!

     

    زن جوانی بسته*ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه ??رودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .

    در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.

    وقتی او اولین کلوچه*اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.

    در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگ??ت ??قط با خود ??کر کرد: عجب رویی داره!

    هر بار که او کلوچه*ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.

    وقتی که ??قط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود ??کر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟???

    مرد آخرین کلوچه را نص?? کرد و نص?? آن را برای او گذاشت!...

     

     

    زن دیگر نتوانست تحمل کند، کی?? و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن ر??ت.

    وقتی که در صندلی هواپیما قرار گر??ت، در کی??ش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه*اش، دست نخورده مانده .

    تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه*اش را از کی??ش درنیاورده بود.

    مرد بدون اینکه خشمگین یا عصبانی شود بسته کلوچه*اش را با او تقسیم کرده بود!


  3. مدیران پروژه مراقب باشید!

     

    پنج آدمخوار در یک شرکت استخدام شدند.

    هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گ??ت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت ر??ته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین ??کر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید".

    آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.

    چهار ه??ته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گ??ت: "می دانم که شما خیلی سخت کار میکنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظا??تچی های ما ناپدید شده است. کسی از شما میداند که چه ات??اقی برای او ا??تاده است؟"...

    آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.

    بعد از اینکه رئیس شرکت ر??ت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید:

    " کدوم یک از شما نادونا اون نظا??ت چی رو خورده ؟"

    یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گ??ت:

    "ای احمق ! طی این چهار ه??ته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی ن??همید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد! از این به بعد لط??اً ا??رادی را که کار میکنند نخورید"...


  4. حکایت موسی و بهشت

     

    روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در ??لان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !

    ??ردای آن روز موسی به محل مربوطه ر??ته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسا??ری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وا??ری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوس??ند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...

    کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به ک?? حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گ??ت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "

    چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !

    موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !


  5. ایرانی باهوش

     

    همین چند ه??ته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک شماره از دستگاه گر??ت.

    وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک ر??ت و گ??ت که برای مدت دو ه??ته قصد س??ر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام ??وری بمبلغ 5000 دلار داره

    کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گ??ت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره..

    و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین ??راری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موا??قت کرد آنهم ??قط برای دو ه??ته .

    کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گر??ت و...

    ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.

    خلاصه مرد بعد از دو ه??ته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد..

    کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گ??ت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم"

    و گ??ت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی ??قط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گر??تید؟

    ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گ??ت: تو ??قط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 ه??ته یا اطمینان خاطر با ??قط 15.86 دلار پارک کنم


  6. اصل موضوع را ??راموش نکن

    مرد قوی هیکل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گر??ت خوب کار کند .

    روز اول 18 درخت برید . رئیسش به او تبریک گ??ت و او را به ادامه کار تشویق کرد . روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید .

    روز سوم بیشتر کار کرد ، اما ??قط 10 درخت برید . به نظرش آمد که ضعی?? شده است . نزدیکش ر??ت و...

    عذر خواست و گ??ت : نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم ، درخت کمتری می برم

    رئیس پرسید : آخرین بار کی تبرت را تیز کردی ؟

    او گ??ت : برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم.


  7. دکتر به غضن??ر میگه : دوتا خبر بد دارم

    اولیش اینه که تو ??قط 24 ساعت زنده می مونی

    غضن??ر میگه دومیش چیه ؟!

     

    دومیش اینه که دیروز یادم ر??ت اینو بهت بگم !!! :gigglesmile:


  8. یک ایرانی با یک خارجی ازدواج می کنند خارجیه اسمش بیل هست میرن رستوران مادر دختر زنگ میزنه می گوید چکار می کنی میگه دارم با بیل غذا می خورم می گه وای خدا مرگم بده قاشق نداشتی با بیل غذا میخوری


  9. راز خوشبختی

     

    تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی ??رستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه ر??ت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر ??راز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد.

    به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، ??روشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشه ای گ??تگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطی??ی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گ??تگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش ??را رسد.

    خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد اما به او گ??ت که ??علأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش ??اش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.

    مرد خردمند اضا??ه کرد:

    اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گ??ت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.

    مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

    مرد خردمند از او پرسید:«آیا ??رش های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صر?? آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»

    جوان با شرمساری اعترا?? کرد که هیچ چیز ندیده، تنها ??کر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود ح??ظ کند.

    خردمند گ??ت: «خب، پس برگرد و شگ??تی های دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»

    مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سق?? ها بود می نگریست. او باغ ها را دید و کوهستان های اطرا?? را، ظرا??ت گل ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار ر??ته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصی?? کرد.

    خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»

    مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

    آن وقت مرد خردمند به او گ??ت:

    «راز خوشبختی این است که همه شگ??تی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را ??راموش کنی»


  10. بگو ببینم

     

    می گویند روزی رضاشاه با هیات همراه با ماشین در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه در حال عبور از یزد می بیند مردم در جایی جمع شده اند. رضا شاه می پرسد که چه خبر شده ؟

    در پاسخ می گویند که: آخوند ??لان مسجد یک دعایی خوانده و یک کور مادرزاد را ش??ا داده است.

    رضا شاه می گوید: آخوند و ??رد ش??ا یا??ته را بیاورید تا من هم ببینم.

    چند دقیقه پس از آن، آخوند را به همراه یک ن??ر دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود نزد رضاشاه می برند. رضا شاه رو به ش??ا یا??ته می کنه و میگه: تو واقعا کور بودی…؟ یارو میگه: بله اعلیحضرت.

    رضاشاه می پرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخونده بینایی خود را بدست آوردی..؟

    یارو میگه : بله اعلیحضرت

    رضاشاه میگه: آ??رین… آ??رین… خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟

    یارو میگه: قربان… این شال که قرمز نیست… این سبز رنگ هست..

    بلا??اصله رضاشاه شلاق رو بدست میگیره و می??ته به جون اون ش??ایا??ته و آخوند و سیاه و کبودشون میکنه و میگه: قرسماق کثا??ت پو??یوز بی همه چیز… تو دو دقیقه نیست که بینایی بدست آوردی…

    بگو ببینم ??رق سبز و قرمز رو از کجا ??همیدی…؟


  11. تیمارستان

     

    مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد

    هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد

    مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گر??ت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود

    در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گ??ت:

    از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی

    آن مرد اول توجهی به این حر?? نکرد ولی بعد که با خودش ??کر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند

    پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.

    هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گ??ت: «خیلی ??کر جالب و هوشمندانه ای داشتی.

    پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟

    دیوانه لبخندی زد و گ??ت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!


  12. تا حالا دقت کردین اگه بخوای 10 تومن از عابر بانک بگیری

    60 ن??ر تو ص?? با حقارت نگات میکنن .

    حالا روزی که 200 تومن میگیری , تا نیم مایلی, پرنده هم پر نمیزنه!


  13. غضن??ر میگ??ت عجیبه !! بهش میگن چی عجیبه؟ میگه 100 هزار تا تماشاچی 22 تا بازیکن 3 تا داور !!! میگن خوب این کجاش عجیبه؟ میگه این عجیبه که گنجشکه همه رو ول کرده ریده رو من !!!

×
×
  • جدید...