mahdiyeh71 1 ارسال شده در مرداد 90 پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصاد?? کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گ??تند: «باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.» پیرمرد غمگین شد، گ??ت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گ??ت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستاری به او گ??ت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گ??ت: خیلی متأس??م، او آلزایمر دارد، چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گ??ت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صر?? صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گر??ته، به آرامی گ??ت: اما من که می دانم او چه کسی است…! به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر