رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
mahdiyeh71

به این میگن عشق

پست های پیشنهاد شده

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصاد?? کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گ??تند: «باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»

پیرمرد غمگین شد، گ??ت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

پیرمرد گ??ت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گ??ت: خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گ??ت: خیلی متأس??م، او آلزایمر دارد، چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گ??ت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صر?? صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گر??ته، به آرامی گ??ت: اما من که می دانم او چه کسی است…!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...