رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
mahdiyeh71

من و... عمری که هدر شد

پست های پیشنهاد شده

---------------------

بنام انکه و??ایش ازلی و ابدیست

 

به تاریخ ۱۴/۱/۱۳۶۰ مصاد?? با ۱۷ اوریل ۱۹۸۱ توی بیمارستان امام خمینی تبریز چشم به جهان گشودم

 

اسممو عادل گذاشتن ولی نمیدونم چرا عدالت در مورد من اجرا نشد

 

شاید بعضی هاتون بگین این گلایه ها تکراری شده هر کی به مشکلی بر میخوره اینارو میگه

 

ولی اگه چند مدتی تحمل کنین میبینین که من خود خود مشکل هستم

 

اول میخوام با ۱شعر شروع کنم شما هم چه بخواهید چه نخواهید مجبورین بخونین

 

من نگویم که به درد دل من گوش کنین

 

بهتر انست که این قصه ??راموش کنین

 

عاشقان را بگذارید بنالند همه

 

مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنین

 

وقتی به دنیا اومدم ۱ داداش که نه ۱ اقا بالا سر دیگه غیر از بابا مامانم داشتم

 

وقتی هم ۴ ساله شدم ا بجیم به دنیا اومد این یعنی شروع بد بختی اونایی که مثل من بچه وسطی هستن میدونن چی میگم

 

بابام ۱ ادم خیلی خشن و دائم الخمر بود که به هر بهانه ای منو داداشم (علی)رو به باد کتک میگر??ت

 

نمیدونم ولی احساس میکردم از این کارش داره لذت میبره

 

مثل همه بچه ها مدرسه رو دوست داشتم و به همین خاطر و طبق روال خانوادگی دوران ابتدایی رو با نمرات۲۰ به پایان بردم و رسیدم به دوران راهنمایی

 

چون زمان ابتدایی چیز قابل توصی??ی وجود نداره همین چند سطر به نظرم کا??یه

 

اول راهنمایی بودم که کم کم با رمان اشنا شدم اون زمان نوشته های تخیلی نویسنده ??قید ??رانسه(ژول ورن)منو که از قوه تخیل بسیار بالایی بر خوردار بودم رو شی??ته خودش کرد به حدی که با پول ناچیزی که به عنوان پول تو جیبی از بابام میگر??تم رو جمع میکردم و هر ماه ۱کتاب میخریدم که الان هم مثل ۱گنجینه نایاب نگهداریشون میکنم(بابام تو شرکت ن??ت کار میکرد و هر چی میخواستیم میخرید ولی پول تو جیبی نمیداد میگ??ت شما که هر چی میخواهید من میخرم پس پول رو میخواهید چیکار که بعد ها این کارش به یکی از عقده هام تبدیل شد)

 

این اشتیاق من به خواندن رمان یعنی تنزل توی درسام ولی نه تو حدی که توی ذوق بزنه همه میگ??تن حجم کتابها زیاد شده به همین خاطر بابام کاری به کارم نداشت ۱پاراگرا?? بیام که:

 

همبازیان کودکی من ۳ ن??ر بودن ۱ـ??تاح که ۱ پسر تپل مپل که الانم تپل مپله ۲ـمریم ابجی ??تاح که اونم مثل داداشش بود ۳ـ??ائزه که عینهو ابجی بود واسم

 

همیشه هم سر خاله بازی با مریم دعواش میشد که من زن عادل میشم ولی مریم میگ??ت ??تاح داداش منه نمیشه که شوهرم باشه

 

وقتی رسیدم به ۱۲ سالگی دیدم اون دوس داشتن مریم و ??ائزه که حالا ۱۱ سالشون بود دوس داشتن

 

بچه گانه نیست به همین خاطر میتونم بگم من توی ۱۲ سالگی معنی عشقو ??همیدم

 

و بعد ۲ سال نمیدونم مریم به ??ائزه چی گ??ت که دیگه از من برید و دیگه حتی به من نگاه هم نکرد

 

و هنوز هم که هنوزه تو همون محل قدیمی تو همون خونه داره رندگی میکنه هنوز هم ازدواج نکرده

 

و من تو ۱۴ سالگی اولین شکست زندگیم رو خوردم

 

??کر کنم کا??یه واسه امروز سرم داره درد میکنه

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من....وعمری که هدر شد(2)


ادامه قسمت اول

 

من و??تی شکست خوردم که همسن و سالان من هنوز دنبال خاله بازی بودن با شکستی که خوردم دیگه دنبال کتاب تخیلی نبودم با کتابهای ??هیمه رحیمی اشنا شدم که ۳تاشون رو خیلی دوست داشتم

 

(تاوان عشق ـپنجره ـاتوبوس )که توصیه میکنم بخونین

 

تو همون زمان بود که با اکبر اشنا شدم که قسمتی از زندگیم شد

 

وقتی ر??تم دبیرستان دیگه قسمت من شروع شد یعنی زندگی روی خودشو واسم نشون داد

 

دیگه زیاد تو قید و بند درس و مشق نبودم

 

از بچگی ??وتبال خوب بازی میکردم و معرو??ترین همبازیم رسول خطیبی هست که الان واسه خودش اسمی در کرده

 

وقتی ر??تم دبیرستان خیلی تمرین میکردم که به تیم امید استان برسم به همین خاطر سال اول ۶ تا درس رو نتونستم پاس کنم به همین دلیل هم بود که بابام نذاشت تمرین برم اون زمان تو پتروشیمی بازی میکردم

 

ولی من کوتاه نیومدم و تو مدرسه تمرین میکردم اصلا سر کلاس نمیر??تم تو همه کلاسها ر??یق داشتم که تو ساعت ورزش اونها و همچنین تیم مدرسه عضو ثابت بودم

 

با اینکه از ضریب هوشی ۱۱۵ بر خوردار بودم ولی نمیتونستم که نه نمیخواستم تو درس هدر بدم

 

اینو مشاور تحصیلیم به بابام گ??ت

 

۱۶ ساله بودم که دومین ات??اق عشقی واسم رقم خورد

 

اسمش سمیرا بود ولی نه این سمیرا که حالا زنمه

 

این مثل یک رویا اومد تو زندگیم عاشقم کرد امیدوارم کرد ولی اخرش بد ترین زخم زندگیم رو زد

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من....وعمری که هدر شد(3)


میرا 14 ساله بود که باهاش اشنا شدم تو پارک کنار دبیرستانی که درس میخوندم

 

1روز که تازه از مسابقه مدارس اومده بودم معلم تو کلاس راهم نداد منم با 2/3 تا از بچه ها ر??تم پارک(اون موقع ها تازه داشتم سیگار رو تجربه میکردم)

 

وقتی دیدمش که داشت از مدرسه میومد با دوستاش به بچه ها گ??تم این دختره خیلی زیباست ولی اونا از ??رط خستگی حال نداشتن سرشون رو بالا بگیرن

 

خودم پا شدم دلمو به دریا زدم ر??تم دنبالش اصلا ن??همید که من دنبالشم ر??تم تا خونشون رو یاد گر??تم

 

جالب اینجاست که 2 کوچه بالاتر از خونه همین سمیرا که خانوممه واون موقع دختر خالم بودخونه اونا بود

 

منی که هر روز ساعت 9 میر??تم مدرسه از ??ردای اون روز سحر خیز شده بودم و زود تر به مدرسه میر??تم تو پارک مینشستم تا اون بیاد ولی 1 ترس لعنتی نمیذاشت برم باهاش حر?? بزنم

 

تا اینکه 1 روز دلمو به دریا زدم ر??تم پیشش سلام کردم متعجب شد ??کر کرد اشنا هستم و جواب سلام داد

 

بهش گ??تم الان 2 ه??ته هست که به خاطرت میام اینجا منتظرت میمونم

 

گ??ت شرمنده من متوجه نشدم

 

گ??تم از بس سر به راهی که دور و برت رو نمیبینی که یکی داره واسه دیدنت پرپر میزنه

 

خندید و گ??ت شرمنده امتحان دارم باید برم

 

و ر??ت انگار پاهام رو زمین میخ شده بود نتونستم برم ولی ته دلم از اینکه باهاش حر?? زده بودم خوشحال بودم اون روز تو تمرین خیلی ورجه وورجه کردم معلم ورزش هم خیلی ازم تعری?? کرد ولی یکی از همبازیام بی احتیاطی کرد و از پشت پای چپمو قیچی کرد و خودم صدای خرد شدن استخوان پام رو شنیدم

 

چون از بچگی بابام بدنمو خوب پخته بود زیاد احساس درد نمیکردم ولی به هر حال باید پام رو گچ میگر??تم و این یعنی بی خبری 15 روزه از کسی که داشت منو به زندگی امیدوار میکرد

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من....وعمری که هدر شد(4)


بعد 10/12 روز یواش یواش تونستم با عصا راه برم و خودمو به هر زحمتی بود به پارک رسوندم

 

2ساعت 3ساعت 4ساعت منتظر موندم نیومد و مجبور شدم برگردم

 

3/4 روز ر??تم و بر گشتم ولی ازش خبری نبود تا اینکه به ??کرم زد برم دم خونشون رو بزنم با این ??کر ر??تم در خونشون زنگ رو زدم

 

تازه یادم اومد که اگه کسی غیر از دختره در رو باز کرد چی بگم که یهو در وا شد و یه اقایی گ??ت ب??رمایید

 

منم هول شدم و همینجوری اسمی گ??تم که خونشون اینجاست؟

 

خیلی مودبانه گ??ت نه عزیزم 1کوچه بالاتره

 

منم که بیشتر هول شده بودم برگشتم برم که یادم ر??ت پام تو گچ و عصا زیر دستمه

 

با کله ر??تم زمین اقاهه اومد کمکم کرد که از زمین بلند شم و روی پله در نشستم

 

داد زد سمیرا یه لیوان اب بیار

 

منو میگی انگار مسخ شده بودم وقتی سمیرا اب رو اورد وقتی منو دید شوکه شد و لبخنذ زد و کنار باباش ایستاد اب رو که خوردم میخواستم ازشون

 

خدا حا??ظی کنم ولی حالا باباش گیر داده بود که بیا من تا کوچه بعدی میرسونمت که یکی از دوستامو دیدم که داشت میر??ت مدرسه

 

اومد و منو از دست بابای سمیرا نجات داد

 

??ردا مثل همیشه ر??تم و بعد ا ساعت سمیرا اومد با چند تا از دوستاش بود

 

اشاره کرد که پیش دوستاش حر??ی نزنم منم هیچی نگ??تم

 

??قط با انگشتاش 3 رو نشون داد که ??همیدم ساعت 3 بر میگرده

 

منم که پام خسته شده بود ر??تم مدرسه و تو یکی از کلاسهای خالی خوابیدم

 

ساعت 1/30 با صدای بر خورد توپ به نرده ها بیدار شدم و ر??تم تو حیاط معلم ورزش داشت اسامی تیم رو واسه مسابقه بعدی اعلام میکرد که منم طبق انتظارم تو لیست نبودم

 

پا شدم ر??تم پارک ساعت 3 بود که اومد این د??عه با یکی از دوستاش اومد پیشم سلام کرد

 

دست و پام داشت میلرزید

 

گ??ت:چی شد؟

 

گ??تم :هیچی شما دو ن??ری اومدید ترسیدم ??کر کردم الان با لنگه ک??شهاتون می??تین رو سر من چلاق که خندیدن

 

دوستش اسمش مینا بود گ??ت من میرم سمیرا تو هم زود بیا منتظرم و ر??ت

 

من که همونجوری نشسته بودم گ??تم بیا بشین گ??ت نه باید برم گ??تم حالا چه عجله ای داری؟

 

گ??ت نمیدونم میترسم یکی ببینه به بابام بگه خیلی بد میشه

 

گ??تم: از بابات میترسی ؟

 

گ??ت نه بابا ها که ترس ندارن و من تو دلم بهش خندیدم

 

خداحا??ظی کرد که بره ولی بر گشت گ??ت: نگ??تی اسمت چیه؟

 

گ??تم :عادل

 

گ??ت :عادل جان بازم میبینمت شرمنده که الان باید برم

 

عادل جان رو طوری گ??ت که دلم لرزید............................

پ ن عاشق بهترین ها نباش..بلکه بهترین باش تا بهترین ها عاشق تو باشن

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من....و عمری که هدر شد(5)


امروز میخوام ماجرای سمیرا رو تا تهش بنویسم

 

 

میخوام اینو تموم کنم و واسه ??ردا ار پروین بگم

 

شاید خیلی هاتون تصور کنین که دل من خیلی هرزه بود که این همه دل بستم و شاید هم خیلی هاتون بگین که این بیشتر شکل ا??سانه یا قصه هست لازم به توضیح است که اینا نه قصه هست نه ا??سانه

 

دیگه تموم دنیام شده بود سمیرا

 

همیشه ساعت ۳ قرار داشتیم

 

اون وقتها بابام خونمون رو کوبونده بود و داشتیم خونه رو بزرگتر میکردیم و من راحت بودم که کسی کاری به کارم نداشت

 

یک روز تو پارک دست تو دست هم نشسته بودیم که یکی ازپسر های محلشون دید اومد جلو واسم عربده کشید منم که تا حالا که ۳۰ سالمه بیشتر از ۲ بار دعوا نکردم که در قسمتهای بعدی بهشون اشاره خواهم داشت

 

اومد جلو عربده کشون سمیرا هم مثل بید داشت میلرزید تو همون حال چند تا از ر??یقام سر رسیدند و وقتی منو با سمیرا دیدن اونو کتک م??صلی زدن

 

منم سمیرا رو تا دم محلشون رسوندم و بر گشتم

 

مثل هر روز ??رداش ر??تم اونجا خیلی منتظرش موندم دیدم یه خانمی بالا سرم ایستاده گ??ت تو عادل هستی ؟

 

گ??تم :اره ولی شما؟

 

گ??ت من خاله سمیرا هستم گ??ت بهت بگم مثل اون د??عه دیوونه بازی در نیاری بیای دم خونمون

 

باباش ??همیده بود و واسه اولین بار کتکش زده بود

 

خاله اش میگ??ت که باباش بهش گ??ته دهنت هنور بو شیر میده ولی من قبول نداشتم شاید اون موقع دهن من بو شیر میداد ولی من با خانمم وقتی ۱۳/۱۴ سالش بود ازدواج کردم پس سمیرا بچه نبود

 

خلاصه من هر چی کردم نتونستم سمیرا رو ببینم و ا??سردگی شدید گر??تمو همون ترم رو به جز ادبیات و تربیت بدنی نتونستم پاس کنم

 

حسابی بهم ریخته بودم و دیگه رسما سیگار میکشیدم مثل بقیه نیستم که بگم دوست ناباب باعث شد سیگاری بشم بلکه خودم خواستم و نمیخوام ترک کنم

 

دیگه بابام بو برده بود که من درس نمیخونم و نمیدونم چرا که دیگه اصلا دست رو من دراز نمیکرد

 

یه بار اومد مدرسه اولین معلمی هم که دید معلم ادبیات بود بعد سلام علیک گ??ت چه عجب از اینورا ؟

 

بابام گ??ت :همه واحد هام رو ا??تادم معلم ادبیات تعجب کرد اخه من تو کلاس اون زرنگ بودم اخه ادبیات رو دوست داشتم

 

معلم گ??ت یه سر به مشاور تحصیلی بزینن ببینین اون چی میگه؟

 

ر??تیم پیش مشاور گ??ت: صبر کنین این جواب تست هوش رو بیارم

 

اورد تعجب کرد بابام گ??ت چی شده

 

گ??ت یا این کارنامه مال پسرت نیست یا من اشتباه کردم

 

ضریب هوشی من ۱۱۳ بود و تا اونجا که یادمه سوالات اخر رو همین جوری الکی پاسخ داده بودم(همون تستهای ریون و جان هالند)و اینگونه بود که دیگه بابام نذاشت ادامه تحصیل بدم ومن موندم خاطرات ۱ عشق زیبا که بعد ها با یه خبر بد داغش تا اخر عمرم به دلم موند

 

بعد ترک تحصیل به اجبار تو کارگاه طلاسازی داداشم علی مشغول به کار شدم و دیگه داشتم عادت میکردم به دوری سمیرا و ??قط با خاطراتش ادامه میدادم و این برای علی که ادم خشکی بود اصلا قابل درک نبود و سر این موضوع چند باری دعوامون میشد

 

تا اینکه یه روز خونه خاله ام مهمون بودیم(مادر زن ??علی ام)هوس کردم برم محله اونا شاید از دور ببینمش

 

ولی هیچ خبری نبود یاد دوستش مینا ا??تادم سعی کردم اونو پیدا کنم و وقتی ازش سراغ سمیرا رو گر??تم داغ شد سرخ شد هیچی نگ??ت

 

التماسش کردم گ??ت بعد اینکه امتحاناتمون تموم شد ر??تن مسا??رت 2ماه ر??ته بودن و وقتی میخواستن بر گردن با ماشین میزنن به کامیون و ماشین داغون میشه علتش هم مستی بابای سمیرا بود

 

گ??تم چی به سرشون اومد ؟

 

گ??ت سمیرا باباش بابا بزرگش در جا مردن مامانش 3 ماه تو کما بود تازه به هوش اومده و هیچی نمیگه

 

??قط خاله اش سالم مونده و این یعنی پایان تلخی برای عشقی که تازه ن??س گر??ته بود.....

 

چه شبهایی رو به امید دیدن دوباره سمیرا صبح کرده بودم چه ارزوهایی داشتم

 

حاضر بودم تا اخر عمرم سمیرا رو نبینم ولی این بلا سرش نیاد ولی گویا خدا واسم خوابهای دیگه ای رو دیده بود

 

و من برای اولین بار بود که لب به مشروب زدم تا از خودم بیخود شوم.....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من....و عمری که هدر شد(6)


سالی از مرگ سمیرا میگذشت و من ا??سردگی شدید گر??ته بودم هر روز مست و لا یعقل میومدم خونه با اینکه از بابام میترسیدم ولی او هنوز بو نبرده بود که من مشروب میخورم

 

تصمیم گر??تم تو کارم غرق بشم شاید از ??کر سمیرا در بیام دیگه تمام ??وت کار رو از داداشم ـ عمو کوچیکم و پسر عمه ام یاد گر??ته بودم و داشتم واسه خودم اقایی میکردم

 

میخواستم مغازه باز کنم ولی هیشکی پشتم رو گرم نکرد به همین خاطر تصمیم گر??تم ۶ ماه دیگه صبر کنم تو این ۶ ماه کلی ??کر کردم که چه جوری راه ۱۰ ساله رو ۱ ساله برم و بالاخره پیدا کردم

 

وقتی به علی گ??تم میخوام واسه خودم مستقل باشم دماغش باد کرد و کلی بهونه اورد ولی من تصمیم خودم رو گر??ته بودم

 

از ??رداش ر??تم بازار و با چند ن??ر از بزرگان بازار که طی ۲ سال باهاشون اشنا شده بودم حر?? زدم و اونها هم قول دادند که هوامو داشته باشن و من بعد از یک ه??ته اولین کار خودم رو به بازار ارائه کردم

 

زیاد خوب نشده بودند ولی اصنا?? چون کار اولم بود زیاد ایراد نگر??تند و سری دوم رو س??ارش دادند

 

و دستمزدم رو ۵/۱ برابر قیمت دادند

 

تو بازار رسم بر اینه که دستمزد ۳ ماه یک بار و اونم به صورت چکی تسویه میشد ولی من رسم جدیدی به بازار اوردم که پول نقد در برابر کار و این رسم الان تو بازار تبریز همچنان باقیست

 

??کر تقلبی هم که تو سرم بود جواب داد و من طی یکسال تونستم مغازه بخرم و از اپارتمانهای پردیس کرج هم یکی پیش خرید کنم

 

من از بچگی قمار باز خوبی بودم و کمی هم شانس یارم بود و از بد روزگار تو پاساژی که کار میکردم پر از قمار باز بود که یه شبه کل سرمایه داداش علی رو برده بودند

 

خبرش به من رسید و تصمیم گر??تم پر و بال علی رو هم بگیرم و پیشنهاد کردم بیاد تو مغازه ام و به حساب کتابام برسه و درصدی هم از دخل مغازه رو به عنوان حقوق در یا??ت کنه

 

اون موقع ۳تا شاگرد زبر و زرنگ داشتم که کارشون عالی بود و مثل چشمهام بهشون اعتماد داشتم

 

دیگه خیالم از بابت مغازه راحت بود و به همین خاطر تصمیم گر??تم که سر مایه علی رو پس بگیرم

 

یواش یواش خودمو به جمع قمار بازان که یکیشون هم همون عمو کوچیکم بود داخل کردم و روزی که پیشنهاد بازی به من شد عموم به شوخی گ??ت بعد علی نوبت توئه که سر مایه بدی و من تو دلم خندیدم چون همه اونا پیش من از پیش باخته بودند همون روز اول ۲ میلیون پول نقد به حسابم واریز کردم و حساب کار دست اهل مجلس ا??تاد

 

همون روز عصر بازم خاطرات گذشته به سراغم اومد و زیادی مشروب خوردم و شب وقتی به خونه اومدم از بد شانسی ام دیدم مهمون داریم

 

بابا بزرگم که هر چی باشه مرد دنیا دیده ای بود و دایی بزرگم که راننده تریلی بود بابابم هم که گ??ته بودم چه طور ادمی بود وقتی داخل اتاق شدم دیدند که چه حالیم و بابا بزرگ خدا بیامرزم گ??ت :عادل مثل اینکه تازگیها خیلی جشن عروسی میری و بابام هم زیر کت??م رو گر??ت و به اتاقم برد

 

خوابیدم و بعذ ۲ روز بیدار شدم

 

مامانم گ??ت صبر بابات بیاد ??کر کردی خیلی بزرگ شدی و من از ترس کتک بابام در رو ق??ل کردم

 

شب شد بابام اومد و در زد

 

خودمو به نشنیدن زدم ولی دیدم صداش اصلا عصبانی نیست و گ??ت:در رو باز کن میخوام باهات حر?? بزنم ومن هم در رو باز کردم

 

رو تختم نشست و گ??ت میدونم که الان ۳ ساله عرق میخوری و میدونم که ۴سایه سیگار میکشی ولی اگه از من میشنوی هر ۲تاشون رو بذار کنار

 

گ??تم :اکه خوب نیستن اگه ضرر دارن خودت چرا هر روز ۱پاکت سیگار و ه??ته ای ۱ شیشه مشروب میخوری

 

گ??ت :میدونستم اینارو میگی ولی حالا نصیحتی دارم برات

 

گ??تم:بگو

 

گ??ت:۱ـبا هر کسی عرق نخور چون خیلیها لایقش نیستن

 

۲ـ هیچ وقت مست خونه نیا تو خونه خواهر دم بخت داری

 

۳ـ هر وقت هم بعد عرق خوردن حالت به هم خورد همون جا بذار زمین

 

ومن قبول کردم

 

همینطور داشت روز بروز کارم توسعه پیدا میکرد و پول قمار هم که داشت چند روز یه بار حساب بانکی ام رو ا??زایش میداد

 

دیگه داشت موقع سربازی ر??تنم میرسید و من هر چی تلاش برای معا??یت کردم نشد که نشد

 

اکبر که یادتونه گ??ته بودم قسمتی از قسمت منو رقم زد

 

اول اینو بگم تو قسمتهای بعدی به پروین اشاره میکنم

 

اکبر پسر حاج پرویز یکی از معرو??ترین شیرینی پز های تبریز بود که تو محل ما مغازه داشتند

 

منم به واسطه همین با اکبر بزرگ شده بودم و اون یکی از بهترین دوستان کل دوران زندگیم بود هست و خواهد بود

 

این اقا اکبر ما یه دوست دختری داشت به اسم ایناز که هر وقت با هم حر?? میزدند اخرش دعواشون میشد

 

اون موقعها که موبایل نبود و شماره تل??ن به ندرت بین دختر پسرا ردو بدل میشد

 

و کار موبایل به عهده نامه بود منم که عاشق ادبیات و استاد نامه های عاشقانه هر وقت اینا میخواستن قهر کنند من با یه نامه ??دایت شوم ختم به خیر میکردم

 

تا اینکه یه روز تو نبود من که تو تهران بودم اینا با هم قهر میکنن

 

وقتی بر گشتم دیگه کار از کار گذشته بود

 

یه روز با اکبر ر??ته بودیم واسه اون کت شلوار بخریم منم که عاشق کت شلوار و صد البته کراوات باهاش

 

همراه شدم تو راه برگشت مدرسه ها تعطیل شده بودند و سیل دختر پسر بود که مثل اس??الت خیابون رو پوشونده بودند

 

یهو یه دختر نظرم رو جلب کرد

 

گ??تم اکبر یه دور دیگه بزنیم قبول کرد

 

وقتی از جلو دختره که منتظر تاکسی بود رد شدم یه نگاه بهش انداختم

 

یه دختر چادری با چشمهای کشیده و ابروهای کمونی لپهای گل انداخته که مثل یه عروسک خوشگل بود..........

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من ......وعمری که هدر شد(7)


دختره بد جوری چشممو گر??ته بود تصمیم گر??تم تمام عشقمو تقدیمش کنم

 

اون زمونا پاتوق من مغازه اکبر بود و دوتا از بچه های محل هم میومدن اونجا یکیشون ??رهاد بود و یکی سجاد

 

از ??ردا هر روز کارم شده بود دیدن سیما ولی من هر چه جلوتر میر??تم ازم دورتر میشد

 

تا اینکه سجاد گ??ت :تو که واسه همه نامه عاشقانه نوشتی واسه این چرا نمینویسی؟

 

??کر خوبی بود اصلا بهش ??کر نکرده بودم

 

۳روز نوشتم و پاره کردم تا همونی شد که میخواستم و همون شب به اکبر نشون دادم و واسه کاری بیرون ر??تم

 

برگشتم و اکبر گ??ت این شاهکار بود ولی صد حی?? که اون نامه هم به سرنوشت نامه های دیگه دچار شد یعنی کمد نامه پست نشده من

 

تو محل زمزمه هایی بود که اکبر با یه دختر تازه دوست شده ولی چیزی به من نمیگه

 

یواش یواش اکبر خودشو از من کنار گر??ت و بهم کم محلی کرد به حدی که دیگه پامو از مغازه اونها بیرون کشیدم و رابطه مون ??قط تو حد سلام علیک بود

 

جای منو تو اون مغازه ??رهاد گر??ته بود شک کردم یه روز ازش پرسیدم: ??رهاد مگه اکبر با سیما دوست شده که منو ??راموش کرده

 

به ناموسش قسم خورد که نه منم بیخیال اکبر شدم و به کار خودم که هر روز دیدن سیما بود پرداختم

 

تا اینکه یه روز سجاد به دیدنم اومد و خبری بهم داد که حالم ار مرد و مردانگی بهم خورد خبر این بود

 

((اکبر با سیما دوست شده بود))

 

این خبر به حدی منو اش??ته کرد که دیگه حتی از شنیدن اسم اکبر و ??رهاد حالم بهم میخورد

 

البته اینو بگم که سجاد گ??ت اکبر سیما رو دوست داشت ولی به خاطر تو جلو نمیر??ت ولی اون ??رهاد بی معر??ت اونقدر تو گوشش خوند که بی خیال تو شد

 

??رهاد همونی بود که من از کوچه کشیدم تو جمع خودمون و به خاطرش خیلی حر??ها شنیدم ولی همیشه به اون جایگاهی که من داشتم حسادت میکرد حتی به دوستی منو اکبر و اخرش هم این حسن ختامی به همه محبتهایی که در حقش کرده بودم

 

اونشب بد مستی کردم و با حال خراب اومدم خونه ??رداش دیگه امیدی به چیزی نداشتم

 

اون عادل که لباس پوشیدنش تو بازار خاص بود دیگه شیک نمیپوشید کت شلوار و ک??ش ورنی جاشو با لباس معمولی و دمپایی راحتی عوض کرده بود

 

تو بازار این تغییرات مثل توپ صدا میکنه منم از این قانون مستثنی نبودم

 

درست دی ماه ۷۸ بود که تصمیم گر??تم دل به هیچ دختری نبندم و ??قط تو حد سر گرمی سر به سرشون بزارم

 

تنها ر??قایی هم که واسه خودم کنار گذاشتم یکیش سجاد بود و دیگری شهرام

 

شهرام پسر یه سرگرد م??قودالاثر جنگی بود که همین ۳سال پیش جنازه برگشت و شهرام به حدی داغون شد که دست به خودکشی زد و اگه زودتر ن??همیده بودم میمرد و بیچاره که الان تو دام شیشه اسیر شده و هر روز داره اب میشه و نمیخواد کمکی بهش بکنم

 

میخوام سیما رو هم امروز تموم کنم پس کمی خلاصه وار میگم

 

۳ ماه از جریان دوستی اکبر با سیما گذشت

 

یه روز تو خونه بودم که در زدن

 

ابجیم گ??ت باهات کار دارن

 

تعجب کردم اخه تا اون روز کسی به جز دعوت به سالن کسی نمیومد در خونمون واون روز هم سالن نداشتم(اینو هم بگم که به خاطر ا??راط تو سیگار و مشروب از تیم پتروشیمی اخراجم کردند و ??قط با دوستان قدیمی سالن میر??تم)

 

اومدم دم در و از دیدن کسی که پشت در بود تعجب کردم

 

اکبر بود که تا منو دید گر??ت بغلم کرد و گقت عادل حلالم کن

 

منظورشو ن??همیدم دیدم سجاد هم اونور ایستاده

 

بهم گ??ت بیا مغازه کارت دارم

 

لباسمو عوض کردم و ر??تم اونجا دوباره بغلم کرد و دوباره حلالیت خواست

 

گ??تم اکبر دوستی تو بیشتر از یه دختر واسم ارزش داره (البته از ته دلم ازش ن??رت داشتم)و حلالت کردم حالا بگو جریان چیه؟

 

و اون حقیقتی رو بهم گ??ت که تا اخر عمرم نباید میبخشیدمش

 

گ??ت: از اول نمیخواستم باهاش دوست بشم ولی اون ??رهاد بی همه چیز اونقدر بهم گ??ت که مجبور شدم بهت خیانت کنم ولی الان عشقش همه وجودمو گر??ته ولی اگه تو بخوای من خودمو میکشم کنار سیما حق توئه

 

گ??تم :جریان چیه چرا اینارو به من میگی؟

 

گ??ت:امروز با سیما قرار داشتم ازش پرسیدم چرا از بین عادل که خوشتیپ پولدار تر از من بود منو انتخاب کردی ؟

 

سیما گ??ت؟من از اول از عادل خوشم اومده بود ولی نامه تو منو خر کرد

 

من پرسیدم کدوم نامه؟

 

گ??ت همون نامه که تو نوشتی و من ازش کپی گر??تم

 

و این یعنی خیانتی که هیچ وقت ??راموش نمیکنم

 

 

 

پ ن۱ـاکبر بعد ۲سال دوستی با سیما باهاش ازدواج کرد و الان هم ۲تا دختر به اسمهای مائده و محنا

 

داره

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من...وعمری که هدر شد(8)


نمیتونستم اکبر رو ببخشم ولی بخشیدم و دوباره شدیم مثل قدیما

یه روز اکبر گ??ت :عادل سیما باهات کار داره

 

 

تعجب کردم و هر چی از اکبر پرسیدم جریان چیه نگ??ت که نگ??ت

 

ساعت 12/30ر??تیم جلوی مدرسه تا اومد

 

سیما اومد جلو (هر وقت میدیدمش چهار ستون بدنم میلرزید)سلام کرد و سوار ماشین شدیم

 

همیشه یه ماشین در بستی میگر??تیم که هیشکی مزاحم نشه

 

سیما گ??ت:اقا عادل یه چیزی بگم نه نمیاری

 

تو دلم گ??تم تو جونمو بخواه نه نمیگم وبهش گ??تم :تا چی باشه

 

گ??ت یه دوست دارم اسمش پریسا هست میخواد با شما اشنا بشه

 

تعجب کردم و وقتی که گ??ت پریسا سال دوم راهنمایی هست بیشتر تعجب کردم

 

من 19 سالم بود و میخواستم برم سربازی ولی اون هنوز 12/13 سالش بود

 

هیچی نگ??تم و ته دلم خنده ام گر??ت که اخر عمری چی نصیب ما شد

 

سیما پرسید :بهش بگم ??ردا با من بیاد؟

 

نمیدونستم چی بگم و همه کار رو به عهده خود سیما گذاشتم

 

??ردا سیما با یه دختر بچه اومد و گ??ت اینم پریسا جون که دیروز با هم صحبت کرده بودیم

 

پریسا اومد جلو و باهام دست داد

 

و از اینکه در خواستش رو قبول کرده بودم تشکر کرد

 

خدایا من چیکار کنم از یه طر?? پریسا هم خیلی خوشگل بود هم خیلی مودب ولی سنش اصلا بهم نمیخورد

 

قرار شد بریم قدم برنیم

 

ازش پرسیدم: پریسا چرا من؟

 

گ??ت :بزار اول یه خواهشی ازت کنم

 

گ??تم :بگو

 

گ??ت:من ارزو داشتم یکی باشه که منو عزیزم یا نازنینم صدام کنه اگه میشه منو اینجوری صدام کن

 

قبول کردم و از اون به بعد پریسا شد عزیز و نازنین من

 

گ??ت :من میدیدم که به خاطر سیما بال بال میزنی به همین خاطر نمیتونستم بیام جلو باهات حر?? بزنم

 

چون مطمئن بودم که با سیما دوست میشی ولی وقتی دیدم اکبر با سیما دوست شد از سیما خواستم باهات حر?? بزنه چون میدونستم که حر??شو زمین نمیندازی

 

بهش گ??تم :عزیزم میدونی که من 19 سالمه

 

گ??ت :اره

 

گ??تم میدونی که من تا 1/2 ماه دیگه میرم سربازی

 

گ??ت :اره

 

گ??تم :پس تا اخرش باهام هستی ؟

 

گ??ت:تا تهش هستم و قول مردانه داد

 

 

 

پ ن1_پریسا واقعا زیباترین دختری بود که وارد زندگیم شد

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من .....وعمری که هدر شد(9)


زندگی داشت روی خوش بهم نشون میداد

 

داشتم طعم لحظه های عاشقی رو می??همیدم

 

پریسا خیلی دوستم داشت و همش قربون صدقه ام میر??ت

 

تو محل پیچیده بود که من با یه دختر خیلی خوشگل دوست شدم هر کی پری رو میدید از تعجب دهنش باز میموند

 

یه روز بهم گ??ت میخوای با خونوادم اشنا بشی ؟

 

میخواستم نه بیارم ولی وقتی بهش زل زدم دیدم نمیتونم بهش نه بگم

 

با نگاه معصومش منو مسخ میکرد

 

گ??تم هر طور خودت صلاح میبینی و اون قرار روز جمعه تو کوه رو معین کرد

 

به گ??ته خودش باباش یه کوهنورد حر??ه ای بود و این هم از شانس من بود که بابای من سرپرست گروه کوهنوردی شرکت ن??ت بود و من اشنایی کامل با کوه داشتم و یه دوره اموزشی هم سنگ نوردی کار کردم

 

روز جمعه رسید و طبق قرار قبلی من پای کوه منتظر بودم و پیشم اکبر و سجاد بودند

 

تا اینکه اومدن از دیدن بابای پری تعجب کردم

 

اخه دوست بابام بود که چند باری تو کوه باهاشون روبرو شده بودم

 

وقتی منو دید هر کاری کردم نتونستم خودمو قائم کنم ومنو دید و با اسم منو صدا کرد

 

اقا عادل................اقا عادل

 

مجبور شدم برم جلو و سلام کنم

 

سلام جناب ??خیمی

 

سلام اقا عادل چه عجب یاد کوه و کوه نوردی کردین هر چند که از بابایی که تو داری معلومه که باید اینجا باشی

 

 

 

قیا??ه پری دیدنی بود از تعجب شاخ در اورده بود و به دعوت بابای پری باهاشون همراه شدم

 

جالب اینجا بود که میخواست پری رو بهم معر??ی کنه

 

نمیدونست که دخترش واسه من عزیزترین موجود دنیا بود

 

اکبر و سجاد هم که پشت سر ما میومدن و از خنده روده بر شده بودن

 

پری طوری راه میر??ت که بین منو باباش باشه و هر وقت ??رصت پیدا میکرد دست منو تو دستش میگر??ت

 

چند باری باباش دید ولی به روی خودش نیاورد

 

اون روز گذشت تا سربازی ر??تن من ۲ماه مونده بود که قرعه مکه ر??تن به بابای من خورد

 

جریان از این قرار بود که سال ۷۱ واسه مامان بزرگم ثبت نام کرده بودن ولی اون سال ۷۷ ??وت کرد و وقتی که قرعه در اومد همه گ??تن که بابای من بره مکه و اینطوری بود که بابای عیاش ما شد حاجی

 

یه روز تو خونه بحث ازدواج اومد وسط

 

مامانم میگ??ت اول علی ازدواج میکنه بعدش ابجی و اخرش هم من

 

گ??تم اگه من جلو زدم چی؟

 

بابام تعجب کرد و گ??ت هنوز سر بازی نر??تی

 

گ??تم خوب ازدواج میکنم و همینجا سربازی میرم و جای دیگه نمی ا??تم

 

گ??ت مگه حالا کسی رو هم نظر داری

 

سرمو انداختم پایین و هیچی نگ??تم

 

 

پ ن۱ـراضی ام نص?? داراییم رو بدم ولی برگردم به اون ۳ماه اخری که قرار بود برم سربازی

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من ....وعمری که هدر شد(10)


دیگه تموم ??امیل میدونستن که من قصد ازدواج دارم

 

 

بابا بزرگ خدا بیامرزم خیلی مشتاق بود که من این کار رو انجام بدم

 

چون از اعتبار و جوونیم میترسید که به باد بره

 

یه روز بابام صدام کرد و گ??ت:جدا قصد ازدواج داری ؟

 

گ??تم :اره

 

گ??ت :حالا اون کیه که تو رو به این ??کر انداخته؟

 

دلمو به دریا زدم و گ??تم :اشناست شما خوب میشناسیش

 

گ??ت:از ??امیله؟

 

گ??تم؟نه دختر دوست و همکارتونه

 

گ??ت؟کی

 

گ??تم پریسا دختر اقای ??خیمی

 

تعجب کرد و هیچی نگ??ت و من هم ادامه ندادم

 

ماه اخرم بود دقیقا قرار بود ۱۹ ??روردین ۷۹ برم سربازی

 

با اکبر هم دوباره مثل قدیما بودیم همون دو تا دوست جون جونی که همش با هم بودیم

 

یه روز به مامانم گ??تم میخوام عروستون رو بیارم ببینین

 

اولش مخال??ت میکرد تا اینکه راضیش کردم ازش خواستم واسه روز جمعه تدارک ببینه و بابام رو هم در جریان بزاره

 

از ??ردای همون جمعه هم قرار بود مهمونیهای بابام واسه مکه ر??تنش شروع بشه

 

و همین بهانه موجب شد بابام هم به دیدن پریسا راغب بشه

 

??رداش وقتی با اکبر و سیما و پری عزیزم بودم این موضوع رو گ??تم که پری گ??ت :من میحواستم این در خواست رو بکنم که به خانواده ات اشنا بشم ولی تو خودت این سعادت رو نصیبم کردی

 

کشته مرده این حر?? زدنش بودم

 

روز جمعه رسید

 

طبق قرار ه??تگی که با بابای پری داشتم ر??تیم کوه

 

پری نیومده بود و علتشو هم میدونستم

 

به بهانه ر??تن به خونه سیما ر??ته بود محل منتظر من بود

 

حالا پدرش هم گیر داده بود که بریم یه دیواره کوه واسه سنگ نوردی

 

بد مخمصه ای گیر کرده بودم از یه طر?? نمیتونستم حر??شو زمین بندازم از یه طر?? پریسا منتظرم بود

 

اخرش زیر بار ر??تم و با گ??تن اینکه واسه مهمونی ??ردا باید زود بر گردم ??قط نیم ساعت سنگ نوردی کردیم و من برگشتم

 

وقتی به محلمون رسیدم از دیدن پریسا شوکه شدم

 

اصلا ارایش نکرده بود ولی قیا??ه اش زیباتر از همیشه شده بود

 

از بچه ها خدا حاقظی کردیم و دست تو دست همدیگه به طر?? خونه ر??تیم

 

دم در خونه رسیدیم و زنگ زدم

 

??کر میکردم که الان پس می ا??ته ولی عند خیالش هم نبود

 

ابجیم اومد درو باز کرد و بعد سلام با پری روبوسی کرد و مارو به خونه راهنمایی کرد

 

با اشاره ازش پرسیدم خونه تو چه حاله و با لبخندش ??هموند که اوضاع روبراهه

 

وقتی وارد پذیرایی شدیم بابا مامان و علی اونجا بودن و به احترام پریسا بلند شدن

 

تعجب کردم اخه اینا به پای من بلند نمیشدن

 

نشستیم و مامانم پری رو به طر?? خودش کشید

 

داداشم پرسید :پس دختر خانمی که دل داداش منو برده شما هستین ؟و پشت بندش ابجیم گ??ت:عروس خونه ما توئی؟

 

پریسا با گ??تن (کنیز شما هستم)مادرم رو وادار کرد که پیشانیش رو ببوسه

 

و چنین بود که مهر پریسا به دل خانواده ام نشست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من ....و عمری که هدر شد(11)


۸ اس??ند۷۹ بابای ما ر??ت مکه تا به قول خودش آدم بشه بر گرده

 

 

و من هم تا آدم شدن(سربازی ر??تن)۱ماه ??رصت داشتم

 

به خودم مرخصی دادم که برم خوش بگذرونم

 

اول میخواستم تموم طلاها و مغازه و هر چی رو که داشتم ب??روشم

 

ولی مامانم گ??ت که اینارو بده به علی تا تو بر میگردی باهاشون کار کنه خودشو بالا بکشه

 

و من هم قبول کردم و یه وکالت نامه دستش دادم و همه چی رو به اون سپردم

 

با پریسا صحبت کردم که با خانواده اش صحبت کنه تا یه انگشتری چیزی دستش کنیم تا من با خیال راحت برم و بر گردم

 

ولی اون میگ??ت الان نه بمونه واسه بر گشتن حاجی از مکه

 

اون یه ماه رو کلی خوش گذروندم

 

یه روز به بچه ها(اکبرـسیماـپریساـسجاد) گ??تم بریم پارک کنار مدرسه

 

روزهای آخر سال تحصیلی بود که واسه عید تعطیل بشه

 

ر??تیم تو پارک نشستیم و در حال خوشگذرونی بودیم که یهو کسی منو صدا کرد بر گشتم و از دیدن صاحب صدا تعجب کردم

 

تو یک ثانیه تمام خاطرات سمیرا تو ذهنم پر زد

 

این پارک این صندلیها و این خنده ها

 

صاحب صدا کسی نبود جز ــــــمیناــــــ

 

ر??تم پیشش و هر دو میخواستیم همو بغل بگیریم که حضور بچه ها مانع این کار شد

 

سلام احوال پرسی معمولی نبود اون یادگار تنها عشق واقعی ام بود

 

به قدری تو چشمهای هم زل زدیم که اخرش سیما گ??ت؟آقا عادل این کیه؟

 

که با این حر?? به خودم اومدم

 

به اکبر گ??تم :اکبر این دوست سمیرا هست

 

اکبر هم منقلب شد و رو صندلی ولو شد

 

پریسا گ??ت :عادل اینجا چه خبره؟این کیه؟سمیرا کیه؟چی هست که از من تا حالا پنهون کردی؟

 

و من تنها نگاهم به مینا بود

 

تو چهره اون سمیرا رو میدیدم

 

دستش رو گر??تم و گ??تم:اکبر میدونه این کیه

 

اکبر گ??ت مینا خودش میگه کیه؟

 

مینا اومد نشست رو صندلی و گ??ت زمانی به جای شما ها سمیرا بود که رو این صندلی مینشست

 

به جای شما سمیرا بود که هم درد عادل بود هم همدردش

 

و شروع کرد به تعری?? اشنایی منو سمیرا

 

من انگار اونجا نبودم

 

ملکه ذهنم تو گذشته ها میگشت

 

یاد خاطرات سمیرا همچو ??یلمی از جلو چشمام رد میشد و وقتی به سکانس اخر رسید اشک تو چشمام جاری بود

 

دیدم بچه ها مات شدن

 

پری عزیزم هنگیده بود اکبر زانو به دست نشسته بود و سجاد دهنش از تعجب باز مونده بود

 

و سیما هم داشت اشک چشماشو پاک میکرد

 

از مینا پرسیدم خودت چیکار میکنی؟

 

گ??ت تازه نامزد شدم الان هم دارم میرم خونشون که تو رو دیدم

 

بهش تبریک گ??تم و باهاش خداحا??ظی کردم و اون ر??ت

 

ولی قبل ر??تنش بهم قول داد که حتما بازم به دیدنم میاد

 

مینا هم مثل همه از پریسا خوشش اومده بود و بهم تبریک گ??ت

 

برگشتیم خونه و دیگه بیرون نر??تم

 

به بچه ها گ??تم که اصلا حال ندارم و یه امروزو منو بیخیال بشن

 

پریسا خیلی نگرانم بود و میخواست با من بیا د خونه که اونم راه ندادم و ط??لی خیلی ناراحت شد

 

دیدم که دلش شکست ولی به روش نیاورد

 

از همون در خونه بدرقه اش کردم بره و هر چی خواهش کرد که پیشم بمونه قبول نکردم

 

بد جوری به هم ریخته بودم

 

اون شب به شهرام گ??تم واسم یه سور و سات درست حسابی جور کنه که از خود بیخود شم

 

اونم واسم سنگ تموم گذاشت

 

خیلی بد مستی کردم و شهرام هم هر چی میگ??ت چی شده نمیدونستم چی بگم

 

چون خودم هم نمیدونستم چی شده ??قط جام شراب بود که پر و خالی میشد

 

ساعت ۱نص??ه شب بود که مست و پاتیل تو راه خونمون بودم که ـــــــــــــــــــــــــ ــــــ

 

اون ات??اق که نباید می ا??تاد ا??تاد

 

تو حالیکه نمیتونستم خودمو سر پا نگه دارم و شهرام از یه طر?? و داداشم علی از طر?? دیگه ام گر??ته بودن بابای پریسا جلومون سبز شد چشمام سیاهی ر??ت و دیگه هیچی ن??همیدم

 

 

۴روز بعد نوشت ـبه جای بابای پریسا نوشته بودم بابای سمیرا که عذر خواهی میکنم

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من...و عمری که هدر شد(12)


وقتی چشامو باز کردم تو تخت بیمارستان بودم

 

بالا سرم هم شهرام وایساده بود

 

چند دقی??ه ای طول کشید تا یادم بیاد چی به سرم اومده

 

شهرام گ??ت:حالت خوبه؟

 

گ??تم اره ولی دیشب خیلی بد شد پیش بابای پریسا

 

گ??ت :خسته نباشی دیشب چیه شما الان ۳ روزه بیهوش ا??تادین رو تخت

 

تعجب کردم و پرسیدم چی شد اون شب؟

 

گ??ت :همین که بابای پریسا رو دیدی ا??تادی بیچاره نمیدونست چی شده ولی وقتی اومد بالا سرت بوی مشروب بد جور میومد

 

ناراحت شد ولی با ماشین اون اوردیمت اینجا

 

همون شب تا اخر وقت اینجا بود بعدش ر??ت

 

دیروز هم با خانمش اومده بود هنوز به هوش نیومده بودی دوباره ر??ت

 

پرسیدم پری چی اون نیومد؟

 

گ??ت:۳/۲ باری زنگ زد ولی باباش که اینجا بود جواب سر بالا بهش دادم

 

پرستار اومد تا ??شارم رو چک کنه همین که دید به هوش اومدم کلی تشر زد که با مشروب هیشکی خودکشی نکرده که تو دومیش باشی برو خدا رو شکر کن که دکتر شی??ت خودش عرق خور بود و الا اینجا الان پر مامور بود

 

پرستار ر??ت و ۲ ساعت بعد وقت ملاقات شد

 

همه اومده بودن و هیشکی هم به روم نیاورد که چی شده

 

مادرم هم هی میومد میر??ت میگ??ت :آبروم رو بردی صبر کن بابات برگرده

 

مردم چی میگن میگن باباش ر??ته مکه پسرش از بد مستی ا??تاده بیمارستان

 

۲/۳ روزی بیمارستان بودم تا اینکه بالاخره پریسا اومد بیمارستان

 

با سیما و اکبر اومده بود

 

تا منو رو تخت دید اشکش در اومد و اومد بغلم کرد

 

بچه ها همه بیرون ر??تند و پریسا (با عرض معذرت)برای اولین بار منو بوسید و در حالیکه گریه میکرد گ??ت:عزیزم همه بر نامه هامو بهم ریختی

 

دیگه از چشم بابام ا??تادی

 

دیشب میگ??ت :من رو عادل خیلی حساب باز کرده بودم ولی اون تو زرد از اب در اومد

 

بهش گ??تم :این گند کاری رو من در اوردم پس خودم هم درستش میکنم

 

گ??ت چطور؟

 

گ??تن صبر کن مرخص بشم میگم

 

??ردای اون روز بعد یه ه??ته از بیمارستان مرخص شدم

 

دکتر بهم گ??ته بود که دیگه نباید لب به مشروب بزنم

 

۲/۱ روزی گذشت و من از دیدن پریسا محروم بودم

 

اخه سیما میگ??ت باباش بو برده ونمیذاره بیاد این طر??ا

 

مدرسه ها هم که تعطیل بود

 

دلمو به دریا زدم ر??تم خونشون

 

در زدم باباش در رو باز کرد

 

شوکه شده بود ولی دعوتم کرد برم خونه

 

ر??تیم و نشستیم مامانش اومد و کلی احوالپرسی کردیم

 

پریسا نیومد و منم که بیتاب دیدنش بودم نمیتونستم چیزی بگم

 

باباش واسه جواب تل??ن بیرون ر??ت و من از مامانش پرسیدم :چرا پری نمیاد:گ??ت راست حسینی چیزی بگم راستشو بگو

 

گ??تم :ب??رمایید

 

گ??ت :شما با هم دوستین

 

سرمو پایین انداختم و چیزی نگ??تم

 

گ??ت همش تقصیر پریسا هست که به من نگ??ت

 

و به تو هم نگ??ت که باباش از ادمای عرق خور بدش میاد

 

اقا عادل من با تمام احترامی که به تو و خانوادت دارم ولی خواهش میکنم دیگه همین

 

جا تمومش کنین الان چند روه که اینجا همش دعوای پری با باباشه

 

تو همین حال بودیم که باباش اومد و بحث رو تموم کرد

 

مامانش ر??ت چای بیاره و باباش هم نشست از اوضاع احوالم پرسید

 

گ??تم سلامتی شما و ادامه دادم:اقای ??خیمی میدونم که اون شب چه ا??تضاحی به بار اومد و شما چه زحمتهایی واسم کشیدین نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم ولی من مدیون شما هستم و هر کاری که از دستم بر بیاد براتون میکنم تا اشتباه اون شب رو جبران کنم

 

برگشت گ??ت:هر کاری

 

گ??تم:بله هر کاری

 

گ??ت :قول مردونه اخه شنیدم ادمای عرق خور به قولشون که مردونه هست مینازند

 

گ??تم :قول مردونه(اخه ??کر میکردم که میخواذ بگه ترک کنم و منم تو همین ??کر بودم)

 

دستمو گر??ت و گ??ت:قول میدی که از این به بعد سر راه پریسا قرار نمیگیری؟

 

شوکه شدم

 

بدون اینکه اصلا کوچکترین تمرکزی رو قولی که دادم بکنم قبول کرده بودم

 

و این یعنی پایان عشقی با شکوه که پری عزیزم برام رقم زده بود

 

پس قول خودمو تکرار کردم و گ??تم :پس میشه واسه اخرین بار ببینمش

 

گ??ت:چون الان مهمون خونه ام هستی احترامت بهم واجبه

 

ولی خواهش میکنم همین الان از اینجا برو و دیگه هیچوقت در مورد پریسا ??کر نکن

 

و این بود که بهترین روزای عمرم تموم شد

 

با پریسا اگر چه بیشتر از ۴/۳ ماه دوست نبودم ولی بهترین و مهربانترین عشقی بود که خدا بهم ارزانی داشته بود

 

واین هم پایانی دیگر بر عاشقی ن??رین شده که معلوم نبود خدا چه خوابی براش دیده

 

 

پ ن۱ـپریسا سال ۸۳ ازدواج کرد و الان صاحب یه پسر شده که اسمشو گذاشته(((((عادل))))باباش هم سال ۸۴ بر اثر ازدیاد در مصر?? مواد مخدر از دنیا ر??ته!!!!!!!!!!!!!!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من...وعمری که هدر شد(13)


??روردین ۷۹ بود

 

بچه ها قرار گذاشتن واسم جشن تولد بگیرن یعنی یه ه??ته زودتر

 

مهمونای عزیزم هم اینا بودن

 

اکبرـسیما

 

شهرام ـصد??

 

سجادـنسترن

 

علی (داداشم)ـرزیتا که الان زن داداشمه

 

جای خالی پریسا کاملا مشهود بود ولی دلم نیومد شادی اونها رو ضایع کنم حتی سیما گ??ت اگه میخوای من بیارمش که قبول نکردم

 

هنوز نسبت به سیما حس مالکیت داشتم و زیاد باهاش صمیمی نمیشدم

 

جشن خوبی بود و تونست منو تا اندازه ای از زندانی که واسه خودم ساخته بودم رها کنه

 

روز ۱۲ ??روردین حاجی ما ا ز مکه برگشت و ۱۹ همون ماه من عازم سربازی شدم

 

مقصد ما شهرستان سراب بود که به قول سربازان قدیمی (جهنم سرد)

 

وقتی وارد پادگان شدیم همه بچه ها از غصه گریه میکردن ولی من عند خیالم هم نبود

 

ما رو اونقدر کلاغ پر و بشین پاشو دادن که بعضی از تازه واردها حالشون بهم خورد

 

نمیخوام زیاد تو بند سربازی گیر کنم و ??قط به موضوعات مهمش میپردازم و تو این قسمت ۲۳ ماه خدمت رو میگم تا برسیم به ادامه زندگی

 

 

هر چند که این ۲۳ ماه خودش عمری هدر ر??ته بود

 

 

از همون اول نشون دادم که آدم زبر و زرنگی هستم به همین خاطر تونستم نظر ??رمانده رو جلب کنم که هوامو داشته باشه

 

اونایی که تو ارتش خدمت کردن میدونن که یه کتاب قطوری هست به اسم رزم ان??رادی که حدود ۳۵۰ ص??حه داره

 

و من در عرض ۴۰ روز حقظ کردم به طوری که واسه امتحان پایان دوره مقام ۲ رو بین ۴ تا گردان بدست آوردم و شدم سرباز نمونه و وقتی داخل یگان شدم واسه من احترام خاصی قائل بودن

 

بگذریم

 

تو این ۲۳ ماه ۴ تا ??رمانده گروهان

 

۳تا ??رمانده گردان

 

و ۴تا ??رمانده تیپ عوض کردم و یه جوری این سربازی رو تموم کردم و اومدم خونه

 

تنها ات??اقات جالبی که ا??تاد عروسی اکبر و سیما بود که داشتن زندگی خودشونو میکردن و اینکه یه آپارتمانی تو پردیس کرج پیش خرید کرده بودم که یه ماه قبل از تموم شدن سربازی تحویل گر??ته بودم

 

یه ماه به گشت و گذار پرداختم و به شمال و مشهد و اص??هان ر??تم

 

و وقتی که برگشتم تا دوباره به کارم مشغول بشم خبری رسید که تمام آینده منو تحت الشعاع قرار داد

 

خبر این بود.........................................

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من....و عمری که هدر شد(14)


خبر این بود

 

علی تمام سرمایه و طلاهای منو تو قمار باخته بود

 

حتی با وکالت نامه ای که دستش داده بودم مغازه رو ??روخته بود و اون رو هم باخته بود

 

این یعنی تمام آنچه اندوخته بودم باد ??نا شد

 

تا چند روز نمیتونستم قبول کنم که چی شده

 

ولی آنچه ات??اق ا??تاده بود واقعیت داشت

 

علی به تمام اهل بازار بدهکار بود و هر چی بود برادرم بود

 

مجبور شدم آپارتمان پردیس کرج رو ب??روشم اونایی که تو تهران یا کرج زندگی میکنن میدونن که الان قیمت یه آپارتمان ۹۰ متری دو خوابه اونجا چقدره

 

ولی من ??روختم ۲۲ میلیون تومن و بدهی ۱۸ میلیونی علی رو دادیم

 

پدرم از وقتی ازدواج کرده بود آرزو داشت که یه ماشین سواری داشته باشه

 

و اونقدر زیر پام نشستن تا من اون ۴ میلیونی که باقی مونده بود رو بدم تا ماشین بخره

 

بعد این ماجرا به معنای کامل بی پولی پی بردم

 

هم بیکار بودم هم تو بازار به اسم یه آدم ور شکست شناخته شده بودم و هم اینکه یه ریال هم ته جیبم صدا نمیکرد

 

تا مدتی قید عاشقی رو زدم و به ??کر کار بودم

 

روم نمیشد برم تو بازار واسه اونایی که زمانی کاسه لیسم بودند کار کنم

 

ولی بالاخره دلمو به دریا زدم و ر??تم پیش عمو کوچیکم تا دوباره از ص??ر شروع کنم

 

یه چیزی میگم شاید باورتون نشه

 

منی که قبل از خدمت ??قط ماهی ۵۰۰ هزار تومن پول خورد و خوراک شاگردام بود داشتم ماهی ۲۰ هزار تومن آره درسته ۲۰ هزار تومن واسه عمویم شاگردی میکردم

 

که نه پول سیگارم جور میشد و نه پول ه??تگی سالن ر??تنم

 

من همونی بودم که یه سالن رو واسه یکسال اشتراک میگر??تم ولی الان ر??یقام داشتن منو با ماشین میبردن و میاوردن

 

یه روز تو خونه دعوای شدیدی بین علی و بابام گر??ت

 

به حدی که مثل سگ و گربه به جون هم ا??تاده بودن

 

علی اون روزا ا??سردگی شدید گر??ته بود و بابام رو از خونه بیرون کرد

 

بابام شد سرگردون کوچه ها و منم بعد از یقه گیری حسابی با علی ر??تم دنبال بابام

 

درست یه ماه اینور اونور رو گشتم تا بالاخره پیداش کردم

 

چون همیشه لوازم کوهنوردیش باهاش بود ر??ته طر??ای کوه سبلان که اونجا پیداش کردم

 

عند خیالش هم نبود

 

تازه بازنشست شده بود و شرکت ن??ت هم علاوه بر ح??ظ حقوق و مزایا ۱۲ میلیون تومن هم به عنوان پاداش بهش داده بود

 

و داشت عین خر کی?? میکرد

 

بعد یه ماه با وساطت دایی بزرگم آوردمش خونه

 

اون موقع مامانم یه گردنبند داشت که حدود ۶۰ گرم بود که داده بود به علی تا تو اتاقی که تو خونمون خالی بود و همچنین چند تیکه از وسایل زرگری که من تو خونه داشتم سرگرم بشه

 

بعد اینکه بابام و علی آشتی کردن بابام ۱۰ سکه تمام بهار آزادی هم بهش داد که کار کنه و وقتی من اعتراض کردم دماغشون باد کرد که میخوای بین پدر و پسر ت??رقه بندازی

 

و این چنین بود که دعوای من و علی شدت گر??ت

 

من هنوز با حقوق ۲۰ هزار تومن با عمویم کار میکردم که یه روز مامانم به مغازه زنگ زد و گ??ت :

 

عادل تو رو خدا زود بیا اینا بازم دعوا کردن و بابات شکایت کرده و علی رو بردن بازداشتگاه

 

 

پ ن۱ـدوستان باید به اطلاع برسونم که متاس??انه ۲/۱ قسمتی به همین روال ادامه خواهد داشت و کمی تلخ خواهد بود

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من.... عمری که هدر شد(15)


ر??تم کلانتری و به هر زحمتی بود علی رو آوردم بیرون

 

 

از اونجا که هنوز با هم قهر بودیم ر??تم خیابان بهار

 

همه پسر هایی که به هر عنوان می اومدن اونجا منو میشناختن

 

ناسلامتی من استخوان خرد کرده اونجا بودم

 

این خیابان بهار جایی بود که سه تا مدرسه دخترونه داشت و میشد گ??ت که یه جورایی پاتوق پسر های هم سن و سال من بود

 

اونجا یه دکه روزنامه ??روشی بود که یه پسر کوتاه قد(تقریبا ۱۳۰ سانتی ) ۳۰ ساله و به اسم رضا اداره میکرد

 

با اون از زمان قبل خدمت آشنایی داشتم

 

ر??تم اونجا تازه نشسته بودیم که دیدم یکی از پسر ها اومد پیش رضا

 

بهش گ??ت رضا یه دختری هست که خیلی چشممو گر??ته چیکار کنم

 

بهش گ??ت :عادل اینجاست

 

و اون تا منو دید اومد تو و کلی احوال پرسی کرد

 

آخه من ۴/۳ ماهی میشد که نر??ته بودم

 

نشستیم و پرسیدم کی رو تو نظر داری؟

 

گ??ت:??ریبا

 

میشناختمش از اونایی بود که هر از چند گاهی دوست پسر عوض میکرد

 

گ??تم باشه باهاش صحبت میکنم

 

یه دختری بود به اسم ساناز که تو این کارها دست خیر داشت یه داداش به اسم کامران و یه پسر دایی به اسم بهرام داشت که با هر سه تاشون سلام علیک و با کامران زیادی صمیمی بودم اینا یه جورایی دو رگه ایرانی انگلیسی بودن

 

باباشون با یه دختر انگلیسیی ازدواج کرده بود که بابای همون دختره از سرمایه داران بیر منگام بود

 

 

بگذریم

 

همون عصر ساناز رو دیدم و در مورد ??ریبا باهاش صحبت کردم و قول داد که حتما تا پس ??ردا جواب بله رو میگیره و صد البته گر??ت

 

شب بود که به خونه اومدم

 

معلوم بود که بازم دعوایی تو خونه رخ داده و همه یه گوشه ای کز کرده بودن منم بی خیال اونا شدم و به اتاقم خزیدم و سعی کردم بخوابم

 

اصلا چشمام گرم نمیشدن و نشستم به ??کر کردن

 

به این ??کر میکردم که چی بودم و چی شدم دلم گر??ت و به خودم گ??تم این حق من نبود

 

و باید حق خودمو هر چند با زور پس بگیرم و پس از مشاجره سختی که بین خودمو عقلمو وجدانم در گر??ت تصمیم خودمو گر??تم و به خواب ر??تم

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

16

 

 

??ردا که بیدار شدم با عزمی راسخ به بازار ر??تم

 

منتظر عمو موندم تا بیاد و او هم ساعت۱۱ اومد مغازه

 

بهش گ??تم حقوق ۳ماه آخرم رو بده

 

هر چی گ??ت میخوای چیکار نگ??تم

 

حساب کردیم شد۵۰ هزار تومان!!!!!!!

 

گر??تم و زدم بیرون

 

هنوز دو دل بودم که بروم یا نروم تا به خود اومدم دیدم جلوی باشگاه بیلیارد محله مون هستم

 

ر??تم تو و با دوستانی که اونجا داشتم احوال پرسی کردم و یه گوشه ای نشستم

 

شاید الان با شنیدن این خبر خیلی ها از دستم ناراحت بشن ولی چون قسمتی از زندگیم هست باید بگم

 

همانطور که نشسته بودم و داشتم سیگار میکشیدم اولین ن??ر پیشنهاد بازی شرطی داد و من بلا??اصله قبول کردم

 

همانروز ۵۰ تومن من تبدیل شد به ۱۵۰ تومن و همونطور هر روز ۲برابر و ۳ برابر میشد

 

سر اولین ماه بود که من تونستم یه پولی به دست بیارم واسه اون هد??ی که داشتم

 

تو. باشگاه ما قمار بازان زیادی بودن که منم به پول اونها دندون تیز کرده بودم

 

و وقتی برای اولین بار به اونها پیشنهاد بازی ورق دادم بلا??اصله قبول کردند و حدود ۸/۷ ن??ر ر??تیم خونه یکی از دوستان و شروع به بازی کردیم

 

همون روز به اندازه ۳ سال کار کردن تو مغازه عمو پول بدست آوردم دیگه همه داشتن ازم حساب میبردن

 

طی ۸ ماه تونستم پول خرید ۱کیلو طلا و رهن یه مغازه نقلی رو بدست بیارم و دنبال بهانه ای بودم که خودمو از اون جمع بیرون بکشم

 

یکی از اون شاگردان قدیمیم تو بازار واسه خودش اسمی در کرده بود و وقتی ??همید میخوام از ص??ر شروع کنم پیشنهاد شراکت داد که من بدون لحظه ای درنگ قبول کردم

 

حسین عند مرام بود که هنوز که هنوزه رابطه ام رو باهاش قطع نکردم و ومثل دو برادر همیشه تو بازار کنار هم هستیم

 

کم کم با حسین شروع کردیم به کار به حدی که بعضی روزها و شبها اصلا ??رصت سر خاراندن هم نداشتیم

 

یادم میاد یه بار یه ه??ته شبانه روز کار کردیم تا کار به بازار برسه و بعد اون ه??ته ۲ روز خوابیدیم

 

یادم میاد روز یکشنبه بود که ر??تم خیابون بهار پیش دوستم رضا

 

ساناز و کامران اومدن و بعد احوال پرسی مدتی پیش ما موندن و موقع ر??تن بود که پیشنهاد مهمونی رو دادن یه مهمونی ۵ ن??ره(بهرام_ساناز_کامران_رضا و من)واسه شام خونه کامران و ساناز

 

نمیدونم جریان از چه قرار بود ولی ر??تیم

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من .... و عمری که هدر شد(17)


همانطور که گ??ته بودم من و رضا به مهمونی ر??تیم

 

تو راه رضا بهم گ??ت:عادل میخوام امشب با ساناز صحبت کنم

 

گ??تم :در مورد چی؟

 

گ??ت :میخوام ازش خواستگاری کنم

 

اولش خندم گر??ت بعد به صحت عقلش شک کردم ولی قسم خورد که شوخی نمیکنه و جدا میخواد با ساناز عروسی کنه

 

 

 

بالاخره رسیدیم به خونه کامران

 

در زدیم و ر??تیم تو

 

بعد صر?? شام و خوردن چای پای بازی ورق نشستیم و در حالیکه صحبت میکردیم بازی میکردیم

 

به رضا اشاره کردم که بگو و اونم بعد از کلی من من کردن گ??ت:

 

کامران میخوام یه چیزی بگم قول بده مرد و مردونه ناراحت نشی

 

کامران متعجب به من نگاه کرد و منم شونه هامو بالا انداختم

 

گ??ت:بگو رضا ناراحت نمیشم

 

رضا گ??ت:اگه اجازه بدی میخوام از ساناز خواستگاری کنم

 

وقتی اینو گ??ت ساناز و کامران و بهرام زدن زیر خنده

 

حالا نخند کی بخند

 

من تعجب کردم

 

انتظار هر واکنشی رو داشتم الا این

 

رضا گ??ت :کامران شوخی نمیکنم جدی میگم

 

کامران هم گ??ت:ما هم داریم جدی میخندیم

 

گ??تم :چطور؟قضیه چیه؟

 

و کامران گ??ت:ما اینجا جمع شدیم تا با شما مصلحت کنیم که جشن عروسی بهرام و ساناز رو کی و کجا برگزار کنیم

 

گ??تم :کامران متوجه نمیشم یعنی چی؟

 

و اون گ??ت که ساناز و بهرام ۲ سال هست که با هم نامزد هستن

 

و حالا من بودم که رو زمین ولو شده بودم و رضا دهانش باز به من نگاه میکرد

 

 

پ ن ۱ـاونروز دلم به حال رضا سوخت ولی اون خودشو نشکست و تو عروسی اونا سنگ تموم گذاشت

 

پ ن۲ـتک درخت دلم سوخت بگذار جنگل بسوزد

 

پ ن۳ـپ ن ۲ رو همین جوری نوشتم پ ن ۴ رو هم همین جوری مینویسم

 

پ ن ۴ـآنکه میگ??ت ز یک گل نشود ??صل بهار

 

چه خبر داشت که همچون تو گلی میروید

 

حالا این (تو) میتونه هر کسی باشه حتی (تو)

 

پ ن ۵ـمیخواستم تو پ ن نوشتن رکورد ??رشته رو بزنم دیدم نمیتونم آخه اون حر??ه ای تر از منه

__________________

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من... وعمری که هدر شد(18)


سلام

 

 

جریان سمیرا رو گ??تم

 

پریسا رو هم گ??تم

 

سیما رو هم گ??تم

 

ساناز رو هم گ??تم

 

از شغلم هم گ??تم

 

از سربازی گ??تم

 

مونده ??قط جریان وارد شدن من به دنیای مجازی چت

 

 

وقتی تو همه عشقها شکست خوردم تا مدتی قید هر چی عشق و دختر و از این حر??ا بود رو خط کشیدم

 

میخواستم اونقدر عذب بمونم تا شانسم از یه جای خوب یه دختر خوب واسم پیدا کنه

 

تا سال ۸۲ همینجوری ول معطل بودم و سرم به کارم بود

 

تا اینکه غوغای چت و اینترنت و اتاقهای مجازی محل رو گر??ت

 

منم که جوون بودم و عاشق این بازیها

 

تو محلمون یه ر??یق داشتم به اسم علیرضا که اولین کا??ی نت رو تو محدوده ما باز کرده بود

 

ر??تم اونجا و ازش خواهش کردم که برام یه آی دی باز کنه

 

و اینگونه بود که اولین آی دی من به اسم(گمنام۱۳۶۰)ساخته شد و من به دنیای مجازی خوش اومدم

 

پ ن اول و آخرـــــداستان چت من به اندازه کل زندگینامه ام شنیدنی هست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من... وعمری که هدر شد(19)


وقتی برای اولین بار پای کیبورد نشستم و دکمه ها رو نگاه کردم مخم سوت کشید

 

ای خدا من چطوری اینا رو یاد بگیرم

 

یادمه اولین بار که تو اتاق های آسیا گلوبال ر??تم و کلی دختر پسر دیدم یه جوری شدم

 

یعنی این همه آدم اینجا چطوری با هم آشنا میشن

 

که اولین پی ام از یه پسر اومد

 

:سلام

 

من:سلام

 

:ام یا ا??

 

گیج شدم که این چی میگه

 

علیرضا اومد و بهم گ??ت که جریان از چه قراره و یادم داد

 

و اون پسر به اسم کامران شد اولین اد لیست من که هنوزم که هنوزه با هم هستیم

 

و یواش یواش شدم یه چتر باز حر??ه ای

 

و اولین جی ا??ی هم که پیدا کردم** دختری اص??هانی به اسم وصال بود که تو اولین چت وب باز کرد که همه دوستام از خوشگلیش انگشت به دهن مونده بودن

 

۲ ماهی با اون آیدی بودم که -- شد

 

و آی دی منتیراسو(به زبان اسپانینیی یعنی دروغگو) رو باز کردم

 

و تو یکی از روزها وارد یه روم شدم که یه جورایی مسابقه مشاعره داشتند

 

و زنی به اسم سیما اونجا رو میگردوند

 

منم که تو این مورد هیچ وقت کم نمیارم وارد جمع شدم و با شعر ((دیدمش خرم و خندان و قدح باده به دست

 

واندر آن آیینه به صد گونه تماشا میکرد)) توجه جمع رو جلب کردم و یکی یکی اومدن و منو ادد کردن

 

یواش یواش رابطه منو سیما نزدیکتر شد

 

و بیشتر رابطه مون تل??نی شد تا چت

 

و هر روز نزدیک به ۲/۳ ساعت با هم صحبت میکردیم

 

من اون زمان تازه ۲۳ ساله شده بودم و سیما یه زن ۲۷ ساله بود

 

از شوهرش که مدیر یه شرکت معتبر تو شیراز بود جدا شده بود و شوهرش هم مهریه ۱۴۰۰ سکه رو نقد داده بود

 

نه اینکه به خاطر پولش به جون ایلیا قسم که عاشق خودش شدم

 

حتی با اینکه یه پسر ه??ت ساله به اسم امیر داشت

 

و با خواهرش آتوسا و مادر پیرش زندگی میکرد

 

یه روز گ??ت میخوام بیام تبریز و ببینمت

 

و ۲ روز دیگه زنگ زد و گ??ت الان تو ورودی شهر تبریز هستم

 

بد مخمصه ای گیر کرده بودم

 

آخه من اینو کجا ببرم

 

خونه خودمون که نمیشد نمیتونستم به بابام بگم ر??یقمه یا دوست سربازی هست

 

با علیرضا ر??تیم و براشون تو هتل آذربایجان تو یکی از بهترین خیابونای تبریز اتاق گر??تیم

 

سیما ۲۰۶ شرابی داشت و تا شب تو پارک ائل گلی تبریز گشتیم و شام رو هم تو یه رستوران خوب خوردیم و اونا رو به هتل رسوندیم

 

و خودمون به خونه برگشتیم

__________________

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من... وعمری که هدر شد(20)


علاقه شدیدی بین منو سیما به وجود آمده بود

 

بعد ر??تن اون دو سه باری من ر??تم شیراز و اونهم دوباره اومد تبریز

 

تا اینکه من بهش پیشنهاد ازدواج دادم

 

واسش سخت بود که تصمیم بگیره

 

از یه طر?? میخواست بار و بندیلشو ببنده بره کانادا پیش خواهرش

 

از یه طر?? پیشنهاد من که حسابی کلا??ه اش کرده بود

 

ازم یه ماه ??رصت خواست که ??کراشو بکنه

 

منم تو این یه ماه که مصاد?? با شروع ماه رمضان بود نه زنگ زدم نه تو چت آ??تابی شدم

 

گذاشتم راحت ??کراشو بکنه

 

تا اینکه اون روز رسید

 

دقیقا روز آخر ماه رمضان بود که واسه ا??طار دعوت بودیم توی یکی از روستاهای اطرا?? تبریز

 

من حوصله مهمونی نداشتم

 

خواهرم هم مریض بود

 

دختر خاله ام اومد خونمون که پیشش بمونه

 

سر س??ره ا??طار نشسته بودیم

 

که نگاهم به دختر خاله ام ا??تاد

 

((یه جریان کوچولو یادم ر??ته بود بگم

 

من مدت ۴ ماه با دختر دایی کوچکم(ساناز) دوست بودم که توسط همین دختر خاله ام صورت گر??ته بود

 

زمانی که گ??تیم میخواهیم با هم عروسی کنیم همه مخال??ت کردند

 

و

 

وقتی که همه راضی شدن ما با هم قهر کردیم))

 

وقتی نگاهم به دختر خالم ا??تاد

 

یه جوری شدم

 

موهای بلوند

 

چشمهای آبی

 

قدش حدود ۱۶۰

 

یه کوچولو هم تپل مپل

 

یه لحظه با خودم ??کر کردم اگه این زن من بشه چی میشه

 

و از اینجا بود که عشق سمیرا به دلم ا??تاد

 

ولی نه تو اون حدی که سیما رو ??راموش کنم

 

۳ روز بعد از عید ??طر بود که سیما زنگید

 

گ??ت عادل برام سخته بهت بله بگم

 

ولی نمیتونم نه هم بگم

 

تو همونی هستم که میدونم میتونی منو حمایت کنی

 

ولی اینو بدون که من یه زن ۲۷ ساله هستم که یه بچه ه??ت ساله داره و مطلقه هست

 

ولی تو یه جوون ۲۴ ساله که هنوز ??رصتهای زیادی واسه آینده داری

 

نمیتونستم قبول کنم که داره به من جواب من??ی میده

 

و ازش خواهش کردم که دوباره ??کراشو بکنه

 

اونم قول داد که بازم ??کر کنه

 

یکی دو ه??ته بعد خبر اومده که واسه سمیرا که هنوز ۱۴ سالش نشده بود ۵ تا خواستگار که ۳ تاشون از ??امیل و ۲ تاشون از همسایه هاشون بودن

 

یه جوری شدم

 

به سیما زنگیدم

 

و اون آب پاکی رو ریخت تو دستم که عادل نمیتونم آینده تو رو به خاطر خودم خراب کنم

 

و قطع کرد

 

هر چی اس زدم هر زنگیدم

 

هر چی ا?? گذاشتم جواب نداد

 

بد جوری به هم ریختم

 

اخلاقم کلا عوض شده بود

 

مثل سگ شده بودم که هر کی حر?? میزد از گ??ته اش پشیمون میشد

 

یه روز حسین خیلی پاپیچم شد که عادل چی شده

 

نمیدونستم چی بگم

 

برگشتم گ??تم دختر خاله ام رو دارن شوهر میدن حوصله ندارم

 

و این شاید شیرین ترین اشتباهی بود که مرتکب شدم

 

 

 

---------------

 

 

پ ن ۱ـاین پایان خاطرات مجردی من بود

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...