رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
mahdiyeh71

رمان بی ستاره ( مریم ریاحی )

پست های پیشنهاد شده

??صل بيست و ه??تم

 

چند روزي است كه ماهان امده... از ترس دوباره ر??تنش سرم به كار خودم است... ديگر پاپي اش نشدم حتي براي حر?? زدن!! گذاشته ام هر وقت او دوست داشت حر?? بزند !!

مي بينيد؟!! ما زنها هميشه مجازات مي شويم چه گناهكار چه بي گناه !!

اما حالا كه امده دلم از جانب بچه ها در امان است... ترس از بي ابرو شدن و بر ملا شدن تيرگي روابطمان پيش خانواده ام هم در كار نيست پس بهتر است خود را بيش از اين نيازارم...

ماهان هم در اين چند روز كلامي صحبت نكرده... ??قط روز اول بچه ها را تحويل گر??ت... بچه ها هم لحظه اي رهايش نكردند... همين براي من كا??ي است !! راستش با همه ي دلخوني هايم ديگر عادت كرده ام ناديده گر??ته شوم !! براي همين ??كرهاي ازار دهنده را تند تند پاك مي كنم...

صبح است و همگي در خوابند... باز براي خريد خانه را ترك مي كنم...

طاها هم اماده ر??تن به محل كارش است ! او را درون اتومبيلش مي بينم... از وقتي ماهان امده او را نديده بودم... با ديدن من از اتومبيل پياده مي شود... پيش مي ايد...

طاها: سلام... صبح بخير.

من: سلام...

نگاهش عصبي است و مشوش... گويي مردد است چيزي بگويد يا نه !!

و عاقبت مي گويد:داري مي ري خريد ؟

زير لب مي گويم: بله...

با اشاره به بالا مي گويد : خونه است ؟!

ماهان را مي گويد !

سرم را در تاييد سوالش تكان مي دهم... ن??رتي نگاه سياهش را پر مي كند... و مي گويد: اين وقت صبح تو ميري بيرون چكار كني ؟!

لبخند مي زنم و مي گويم: اگر ديرتر برم نون گيرم نمي ياد...

دندان ها را روي هم مي ??شارد و مي گويد: به جهنم !! هر كي نون تازه مي خواد خودش بره بگيره !!

به چهره اش نگاه مي كنم... انگار قبلا او را جايي ديده ام اين حالت و اين طور دندان ها را بر روي هم ??شردن او را شبيه كسي مي كند كه دوستش دارم... ??كرم مشغول است او شبيه كيست ؟!!

دوباره صداي طاها را مي شنوم: برو بالا ستاره... اينكارهاي تو از اون موجود خودخواه و از خود راضي ساخته... برو بالا !!...

مي دانم كه ناراحت است...بي قرار است... گويي در پي بهانه اي است براي جنگيدن !! اما با بي خيال ظاهري در حالي كه لبخند كم رنگي هم دارم مي گويم: به خاطر اون نيست... به خاطر بچه هاست... خودم هم دوست دارم آسمان را ببينم...

حالا لبخند مي زند... خطوط چهره اش باز مي شود مي گويد: راستي يك برگ از نوشته هات لاي كتابي بود كه بهم دادي !

مي پرسم: نوشته هاي من؟!

مي گويد: آره... عصر كه اومدم برات مي يارمش...

خداحا??ظي مي كند و مي رود... هنوز نمي دانم مرا به ياد چه كسي مي اندازد...

وقتي به خانه مي ايم ماهان ر??ته است...

??رصت خوبي است براي تميز كردن خانه... از بچه ها هم مي خواهم تا جايي كه مي توانند كمك كنند... چشمم به ساك ماهان مي ا??تد... شب امدنش ان را بالاي كمد جا داد... ناگهان دوباره دلم زير و رو مي شود... ??وري صندلي را مي اورم تا به كمك ان ساك را پايين بكشم ! و با حركتي ساك سقوط مي كند...

پايين مي پرم و با سرعت جستجويش مي كنم... لباس هاي كثي??ش را كه مچاله كرده و بوي ناگر??ته با اكراه بيرون مي كشم... و بعد... پاكتي بزرگ و س??يد ته ساك خودنمايي مي كند... آن را بر مي دارم... دسته اي عكس داخل ان پاكت است... صداي قلبم را مي شنوم شل و وار??ته روي زمين مي نشينم... عكس ها را يكي يكي نگاه مي كنم...

ناباورانه به مرگ غيرت و عاط??ه خيره مي شوم... عكس هاي مسا??رت ماهان است... حالا مي ??همم كه... طاها چه مي گ??ت !!

ماهان تنها نبوده... مهناز و ??تانه همراهش بودند... همه ي عكس ها را نگاه مي كنم تا اثري از جع??ر خان بيابم... اما خبري نيست !!

بيشتر عكس ها مربوط به ماهان و مهناز است !! در بعضي از انها ??تانه هم هست !

سرگشته و حيرا نشسته ام...

انگار ??اصله خوشبختي تا بدبختي تنها دانستن است !! تا وقتي چيزي را كه عامل بدبختي است نمي داني... خوشبخت هستي !!

اي كاش من هم نمي دانستم... اي كاش من هم نمي دانستم... حرص بدي به جانم ا??تاده... دلم مي خواهد تمام حرصم را سر ??تانه خالي كنم... به سوي گوشي تل??ن مي روم و شماره اش را مي گيرم...

مي خواهم هر چه بر زبانم امد نثارش كنم... براي لحظه اي مي انديشم ايا واقعا مقصر واقعي ??تانه است ؟! يا ماهان كه اجازه ي اجراي اين ??تنه را به دست ??تانه داده ؟!...

صداي جيغ مانند ??تانه را مي شنوم كه مي گويد: الو...

مثل برق گر??ته ها گوشي را رها مي كنم... و تل??ن را قطع مي كنم...

اين زخم ع??وني و ن??رت انگيز است بوي چرك و ع??ونتش همه جا را بر مي دارد !!... تمام كارهايم را نيمه رها كرده ام... ساعتهاست بالاي سر اين عكس ها نشسته ام... و خيره به نقطه اي در هيچ تمام ذهنم روي چهره ي خندان ماهان با نگاه مشتاقي است كه در نگاه شيداي مهناز حل شده !! و اين ??كر ويران گر مثل كاكتوسي همراهم شده و عذابم مي دهد كه : من مزاحمم

خدايا چگونه خود را رها سازم ؟! خدايا چگونه ؟!

با وجود بچه ها رهايي چه سخت است... هم رهايي من... و هم رهايي ماهان !!... پوزخندي روي لب دارم... ماهان كه خود رهاست !! اما... من چه كنم...!!

به ياد گ??تگوي تل??ني ام با عشرت جون مي ا??تم ! چه خوب خود را به بي خبري زده بود... چه خوب نقش بازي مي كرد چه بازيگر قابلي است اين عشرت جون !!

اسير توطئه ي بدي شده ام و نمي دانم چرا؟!! چرا ??تانه خواهر شوهرش را تقديم ماهان كرده است !! چرا عشرت جون در اين ??تنه سهيم شده و چرا مي خواست مرا مقصر جلوه دهد... چرا همه خود را به ناداني زده اند... و مي خواهند زندگي مرا خراب كنند... چرا هيچكس به ??كر بچه هاي من نيست !! خدايا اسير توطئه كثي??ي هستم... نجاتم بده .

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل بيست و هشتم

 

طاها آمده... صدايش امروز غمگين است... و آوازش هم !! من تشنه ي آرامشم... و صداي او... انتهاي صميميت حزن است. پس به روي پلكان مي نشينم... و اجازه مي دهم غصه ها جاري شوند... لحظه اي سكوت مي شود... و صداي پايش مي ايد...

دستپاچه مي شوم... اما دير شده... او مقابلم ايستاده... و من هنوز گريانم... نگاهم مي كند... باز هم كتاب دارد... و خطي خوش روي كاغذي زيبا !

خطوط چهره اش در هم مي رود... به ن??س ا??تاده مي پرسد: چي شده ؟

ديگر خوددار نيستم... ديگر خجالت نمي كشم... ديگر پنهان نمي كنم... من هم ادمم... من هم درد دل دارم... من هم حر?? دارم... و او اينجاست... روبروي من... مي خواهد كه برايش بگويم... و من سراسر حر??م... سراسر شكوه ام... روي پله ها مي نشيند... گويي پاهايش تواني براي ايستادن ندارد...

مي گويد: ستاره... حر?? بزن... چيزي بهت گ??ته ؟! نكنه باز... دست روت بلند كرده... به ولايعلي مي كشمش... و بعد از جا بر مي خيزد...

??رياد مي زنم : نه نه...

مي پرسد : پس چي شده؟!

نگران است... نگران من !! چه احساس زيبايي است ان لحظه كه بداني كسي نگران توست !!

نگاهش مي كنم... بدون حر??ي به داخل خانه مي ايم... عكس ها را بر مي دارم و دوباره به سويش مي روم... عكس ها در دست طاهاست... با گوشه روسري ام اشك هايم را پاك مي كنم... و مي ايستم تا ببينم... تا ببينم ن??رت چگونه از چشم هاي سياهش تراوش مي كند !! تا ببينم طاقت و تحمل يك مرد چقدر است ؟! تا ببينم از اوار اعتماد من چه حالي مي شود... عكس ها مي لرزند... دست هايش مي لرزند... نگاه مضطرب و بي قرارش در نگاهم ريخته مي شود... و هنوز عكي ها مي لرزند !! عاقبت مي گويد : اينا كي اند ؟!

زهر خندي بر لب دارم و مي گويم: يكي اش خواهرشه اون يك هم... دوستش !!...

مي گويد: اينا رو از كجا اوردي ؟

مي گويم: توي ساكش بود...

مي گويد: همه رو ببر بزار سر جاش ! ستاره... طوري بزار كه ن??همه... بهش دست زدي !! ستاره... اگه ب??همه... دوباره اذيتت مي كنه ها !! ببين ستاره... باشه هر چقدر كه مي توني گريه كن... گريه كن...

و بعد حلقه اي اشك مخمي چشم هايش را مي پوشاند... نگاهش را مي دزدد تا اشكش را نبينم... حس مي كنم... از رنج من در رنج است... و نمي داند چگونه بايد رنج مرا كم كند !!

اما من همين كه دردم را به او گ??ته ام ارام تر شدم... بارم سبك شد... شانه هايم خرد شده بود زير اين بار !!... حالا ازاد شده اند...

مي توانم قدم را راست نگه دارم... خم شده بودم... ن??سي از ته دلم مي كشم و عكس ها را از طاها مي گيرم...

طاها: چكار مي خواي بكني ؟!

هنوز نگاه و لحن صدايش نگران است...

مي گويم: هيچي... همه رو مي زارم توي ساكش !

مي گويد: ا??رين... و به روي خودت هم نمي ياري... باشه ؟!

سري تكان مي دهم...

مي گويد: قول بده ستاره !!

مي گويم : بايد ??كر كنم

مي گويد: ??كر كردن نداره... ??علا به روي خودت نيار تا بعد ??كر بهتري بكنيم !!

از اينكه خودش را در مسائل من محرم مي بيند لذت مي برد... از نگاهش از لحن صدايش پيداست... و من هنوز نمي دانم چرا به او اعتماد كرده ام ؟!

طاها مي گويد: بهش ??كر نكن...

مي گويم: به چي...

مي گويد: هر چي كه ناراحتت مي كنه !! اين عكس ها... ر??تارش ر??تنش !!

مي گويم: پس به چي ??كر كنم ؟!

مي گويد: به چيزهاي بهتر... اينو ببين !!

و كاغذ خطاطي شده اي را جلويم مي گيرد

مي گويم : اين چيه ؟

مي گويد : خط خودمه... براي شما نوشتم !!

مي گويم : خطاطي بلدي ؟

مي گويد : آره !!

خط بسيار زيبايي است و شعري كه نوشته شده زيباتر است...

 

من ندانم به نگاه تو چه رازيست نهان

كه مرآن راز توان ديدن و گ??تن نتوان

يك جهان راز در آميخته داري به نگاه.ژ

در دو چشم تو ??رو خ??ته مگر راز جهان

چو به سويم نگري لرزم و با خود گويم

كه جهاني است پر از راز به سويم نگران

 

(( رعدي اذرخشي ))

 

از خود رها شده ام... با شعرش ر??ته ام...

كه مي گويد: اين هم نوشته شما كه لاي كتاب من جا گذاشته بوديد

راست مي گويد... نوشته من است... نگاهش مي كنم و مي گويم : آره اما درد من نمي خوره...

و مچاله اش مي كنم... كاغذ مچاله شده را با حسرت و ناباوري خيره مي شود و با حركتي ان را از دست من مي گيرد... در حالي كه سعي دارد دوباره بازش كند مي گويد : چرا اين كارو كردي ؟! نوشته ي به اين قشنگي رو ؟!

حالا من تعجب كرده ام... نمي دانم چه در ان ديده كه اينطور به خروش امده...

مي گويد: هميشه اين كارو مي كني؟ مي نويسي بعد هم پاره اشمي كني ؟!!

مي گويم :نه... پاكنويس اينو دارم...

لبخند مي زند و مي گويد: پس گنج پيش خودته !!

مي گويم :گنج ؟!

مي گويد: اگه به همين قشنگي باشن آره !! مي شه نوشته ها تو بخونم ؟!

لبخند مي زنم و مي گويم : اگر دوست داشته باشين بله...

مي گويد : من اينجا منتظرم شما بياريد !!

از سماجت و لحن كلامش خنده ام مي گيرد... به خانه مي ايم و دسته اي از نوشته هايم را بر مي دارم... و به سوي او مي روم انها را از دست من مي گيرد... نگاهش با ولع روي خط من مي گردد. از اينكه كسي پيدا شده اينطور شعرها و نوشته هاي مرا تحويل بگيرد به وجد امده ام و لبخند از روي لب هايم نمي رود... و اصلا نه انگار كه دقايقي پيش با دنيايي از غم روي پله ها در ستيز بودم... دلم مي خواهد او همانطور بخواند و تعري?? كند... طاها مشتاق و عاشق نگاهش با نوشته هاي من است نگاهش به درد دل هاي من است... نگاهش با حر?? هاي من است روي پله ها مي نشيند...

من هم چند پله پايين تر مي نشينم...

حتي در خيالم نمي گنجد روزي در كنار مرد غريبه اي اي چنين صميمي و بي تكل?? بنشينم... حتي در روياهايم جاي نداشت روزي كسي اينطور مشتاق و ارزومند شعرهايم را بكاود... به ماهان ??كر مي كنم... و به مهناز و ??تانه... و در اخر دوباره چشم هاي سياهي را مي بينم كه ارزومند و پر تمنا نگاهم مي كند... و ناگهان انگار خون داغ و تازه اي رگ هايم را پر مي كند... صدايش نرم و گيرا به گوشم مي ايد: تو بايد بيشتر بنويسي... تو بايد اينها رو چاپ كني !!

لبخندي كم رنگ بر لب دارم... مي گويم : به چه دردي مي خوره !!

مي گويد : يعني چي به چه دردي مي خوره... ؟! اگه همه شاعرها و نويسنده ها مثل تو ??كر مي كردن... حالا هيچ كتاب شعري نبود !! هيچ داستان يا كتاب ديگه اي نبود !! تو احساسات خودت رو با بهترين جمله ها با زيباترين كلمات و اهنگين نوشته اي... شايد خيلي هاي ديگه همين احساسات رو داشته باشن و نتونن مثل تو بنويسند... پس وقتي نوشته هاي تو رو بخونند... همون احساس خوبي كه به تو در موقع نوشتن دست ميده به اونها موقع خوندن منتقل مي شه!! حتي اگر يك ن??ر از شعر تو لذت ببره... اون وقته كه ديگه تو كار خودت رو كرده اي !! تو بايد بنويسي ستاره... تو بايد بيشتر مطالعه كني تا بهتر بنويسي... بايد اينارو چاپ كني.

حر??هايش تازه اند... همه سبزند...مه پر از نور و ستاره اند... پر از شهابند... گرم و دل انگيز... چقدر زيبا حر?? مي زند اين غريبه ي اشنا ي خوش صدا... دوست دارم او حالا حالا ها بگويد... نمي دانم چرا ديگر احساس گناه نمي كنم... شايد هم ديدن عكس ماهان و مهناز اينطور گستاخم ساخته!!... براي لحظه اي از خودم بدم مي ايد...

طاها هنوز حر?? مي زند: اصلا خودم چاپشون مي كنم !!

بي رمق مي گويم : نه... خرجش زياده !!

مي گويد : اشكالي نداره مي ارزه... همين ??ردا مي رم دنبال كار چاپ !!

مي خندم...

مي گويد : باور نمي كني ؟!

از نگاه مصممش مي توانم ب??همم كه تصميم او جدي است... اما براي من ??رقي نمي كند... مي گويم : من پولي بابت چاپ ندارم...

مي گويد: اون با من !! تو ??قط اينا رو بده به من... امشب بشينم بخونمشون... شعرها رو از نثرها جدا كنم... تا بعد نشونت بدم چيكار كرده ام !!

لبخند مي زنم و مي گويم :باشه !! اينها مال تو !

مي گويد : ستاره... دوست نداري بري دانشگاه؟!

آهي مي كشم و مي گويم : دانشگاه ؟! ديگه خيلي ديره !!

مي گويد : چرا ديره؟!... راستي چند سالته ؟!

زير لب مي گويم : سي سال...

لبخندي مي زند و مي گويد : خدا وكيلي اصلا بهت نمي ياد !! شوخي نمي كني واقعا سي سالته ؟!

مي گويم : آره واقعا !! تو چند سالته ؟!

مي گويد : 29 سال... و بعد لبخندي مي زند و مي گويد : لابد من هم خيلي پيرتر نشون مي دهم نه ؟!...

من هم لبخند مي زنم و مي گويم : نه... به تو هم نمي ياد !!

مي پرسم : چرا تنها زندگي مي كني ؟!

مي گويد : به خاطر اينكه نياز به تنهايي داشتم...راستش من خانواده ي پر جمعيتي دارم... سه تا خواهر دارم كه ازدواج كرده اند... و يك برادر كه اون هم تازه نامزد كرده... خواهرها هر كدام دو سه تا بچه دارن... يك روز در ميون همگي جمع مي شن پيش نادرم !! از وقتي پدرم ??وت كرده... مادرم خيلي تنها شده !! خب اونها هم دخترن... دلشون پيش مادره وقتي هم مي يان... ديگه خونه جاي كار كردن نيست...

مي پرسم : پس از صبح تا عصر مگه سركار نميري ؟

مي گويد : چرا توي د??تر وكالت كار مي كنم... اما موسيقي در حقيقت عشق منه... اگه نباشه يك چيزي كم دارم...

و حالا نگاهم مي كند... دوباره داغ مي شوم... دستپاچه از جاي خودم بلند مي شوم و مي ايستم...

هنوز نگاهش با من است مي گويد : وقتت رو گر??تم ؟! كار داشتي ؟!...

مي گويم :كمي خريد دارم...

مي گويد : بگو هر چي مي خواي من مي خرم... خودم هم يك چيزايي لازم دارم...

حوصله تعار??ات را ندارم مي گويم : باشه... مرسي اما به شرط اينكه او پولش رو بگيري...

لبخند مي زند و مي گويد: باشه... باشه...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل بيست و نهم

 

حالا او ر??ته و من دوباره در را بسته ام... اينجا ايستاده ام روبروي زندگي ام خانه ام... بچه هايم... اثاثيه ام... نگاهي به همه اينها مي اندازم و نگاهم دوباره سر مي خورد و روي ساك ماهان بالاي كمد ميخكوب مي شود... وحالا چهرهي ماهان و مهناز جلوي چشم هايم به رقص در مي ايند... نمي دانم مهناز چندمين معشوق ماهان است اما اين بار حس مي كنم زخم بدي بر داشته ام... اين زخم كاري است... و اذيتم مي كند... خوبي غريبه ها در اين بود كه هيچوقت چشمم به جمال خودشان روشن نمي شد... !! اگر عكسي هم مي ديدم نمي شناختم... اما مهناز... و حتي ??تانه كه اين لقمه را براي ماهان گر??ته لحظه اي رهايم نمي كنند... مي دانم بوي تع??نشان همه جا را بر خواهد داشت... پس ??تانه را به خشم خدا مي سپارم...

با اين اوصا?? باز بايد ادامه دهم... بي صدا ادامه دهم... باز هم كاري نمي كنم... خيلي وقت است كه به همين روال پيش مي روم دوروز ناراحتم... و بعد دوباره ادامه مي دهم... يكروز غصه مي خورم و بعد دوباره ادامه مي دهم... خدا مي داند چند زن... چند هزار زن مثل من از روي بي كسي و نا چاري همينطور ادامه مي دهند... تا بلاخره عمرشان سر آيد !!... اي كاش تنها كمي جرات داشتم... هر چند كه جرات به تنهايي هم كا??ي نيست...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل سي

 

امروز اول شهريور است... آمدن شهريور نويدي است بر كاهش گرما... اين روزها كمتر ??كر مي كنم خودم را با خواندن كتاب هاي طاها سرگرم مي كنم... طاها مشوق خوبي برايم شده است... شب ها به عشق اين كه ??ردا نوشته هايم را بخواند وتشويقم كند... به عشق ديدن نگاه پر از ارزوي او تا دير وقت مي شينم و مي نويسم... نمي دانيد چقدر شيرين است ان لحظه كه به يادم مي ا??تد ??ردا او را خواهم ديد...

مادرم مي گويد: وقتي گناه كردي... و ادامه دادي... تازه شيريني گناه را حس مي كني... انوقت است كه ديگر دست شستن از گناه برايت سخت است !

و بعد مي گويم : نه خوشحالي من براي ديدن او نيست !! به خاطر شنيدن حر??هاي خوبي است كه راجع به نوشته هايم مي زند...

نمي دانم اين هم يك توجيه است... يا واقعا همين طور است !! اما هر چه هست حالا انگيزه ديگري براي نوشتن پيدا كرده ام حالا انگيزه ي ديگري براي وطالعه پيدا كرده ام كه اين انگيزه نويد زندگي به من مي دهد...

طاها نوشته هاي مرا با خط خوش مي نويسد براي خودش از روي نوشته هايم كپي مي گيرد... با يك ناشر راجع به چاپ شعرهايم صحبت كرده و هنوز مصمم است انها را چاپ كند... احساس مي كنم كسي را يا??ته ام كه مي توانم به او تكيه كنم!!... خدايا... چطور مي توانم چنين احساسي داشته باشم ؟! خدايا منو ببخش...

روابطم با ماهان همان طور است كه بود... با اين ت??اوت كه من ديگر توقعي از او ندارم... باورم شده است كه او هيچ وظي??ه اي در قبال من و بچه ها ندارد... به قول عشرت جون همين كه سايه اش بالاي سرمونه بايد خدا را شكر كنيم !!من به همان چشم كه از من مي خواهد به او مي نگرم... به چشم غريبه اي كه ??قط روزانه خرجي اندكي در خانه مي گذارد و مي رود... و از من ??قط شام شب مي خواهد و لباس تميز... از بچه ها هم سكوت !!

سخت است اما چاره اي نيست!!

طاها مي گويد : بايد به ??كر كاري باشم... مي گويد اگر تايپ ياد بگيرم مي توانم براي خودم درامدي داشته باشم... اما من كه وقت ياد گر??تن ندارم... ان هم با وجود بچه ها !! تازه ماهان بابت اين جور چيزها پولي به من نخواهد داد !

صداي زنگ تل??ن وادارم مي كند ا??كارم را ??راموش كنم و گوشي را بردارم صداي ??تانه است !!!

سلامش را ازرده خاطر و سرد پاسخ مي گويم...

??تانه: ماهان خونه است ؟!

مي گويم : ماهان اين وقت روز خونه چكار مي كنه !!

مي گويد : موبايلش همراهشه !!؟

مي گويم : اره...

با صبانيت مي گويد: پس چرا جواب نمي ده !!

پوزخندي مي زنم... و به اين ??كر مي كنم كه انها تا مجبور نشوند به انه ما تل??ن نمي زنند... حدس مي زدم با من كاري نداشته باشد...

از اين كه اينطوري در پي ماهان بال بال مي زند ن??رتي عظيم به دلم چنگ مي اندازد هر چه مي كنم نمي توانم بره ي هميشگي باشم !!

مي گويم : چي كارش داري ؟!

مي گويد : با خودش كار دارم

مي گويم : منم نگ??تم با سايه اش كار داري

مي گويد: منظورم اينه كه كارم خصوصيه !!

مي گويم : س??ر جديدي در پيشه ؟! به سلامتي اين بار ديگه جع??ر خان هم همراهتون هستند يا نه... باز هم سه ن??ري مي رين !!

سكوتي طولاني ان طر?? گوشي حاكم است... حتم دارم ار تعجب و ترس شاخ در اورده !! با رويه اي كه من پيش مي ر??تم هيچكدام شك نداشتند كه از همه چيز بي خبرم اما حالا ??تانه گيج و گنگ گوشي به دست تنها صداي مرا مي شنود...

و من پرم از گ??تن... پرم از كينه... پرم از ن??رت!!...

مي گويم : راستي حالا كه اين وسط چي به ن??ع تو و جع??ر خانه ؟! ببينم نكنه ارث و ميراثي به مهناز رسيده !!

صدايش بلاخره در مي ايد... سعي دارد خود را از تك و تا نياندازد...

مي گويد: اين حر?? ها يعني چي ؟ ديوونه شدي ستاره ؟

مي گويم : داداشت ديوونه شده كه لقمه كه تو براش گر??تي رو توي دهانش گذاشته... مي دونم كه نه مي تونه بالا بياره نه مي تونه قورتش بده... تو گلوش بدجوري مونده... اگه خ??ه بشه تو مسولي ??تانه !!

ايند??عه اگه بچه هاي منو ديدي بهشون بگو واسه باباشون تيكه گير مي ياري بهشون بگو ويلاي شمالتون رو در اختيارشون مي زاري تا راحت باشن راستي جع??ر خان چه لبريز از غيرته !! چي شده كه خواهر ترشيده اش رو توي بشقاب گذاشته !! تواين وسط چي گيرت مي ياد ??تانه !! راستي عشرت جون خبر داره پسرش در عالم پاكي و مردانگي چطوري دختر مردم رو مي بره س??ر ؟!

??تانه جيغ مي كشد : خ??ه شو... خ??ه شو... و گوشي را قطع مي كنه.

حتم دارم ان طر?? گوشي پس ا??تاده !! ولي چقدر سبك شده ام... چقدر دلم خنك شده است... چه احساس خوبي دارم... الانه كه ماهان رو از زير سنگم شده پيدا كنه و همه چيز را ك?? دستش بگذارد... ماهان... واي ماهان اگه بداند... حتما مرا مي كشد!! ترس مثل بمبي توي دلم من??جر مي شود و همه ي بدنم را ??را مي گيرد... نمي دانم چه كنم... با خود مي گويم (( عجب غلطي كردم!!... الان كه ماهان بياد سراغم !! بي اختيار چادرم را روي سرم مي اندازم و در را باز مي كنم... از توي راه پله ها... طاها را صدا مي زنم : اقاي حسيني ! اقاي حسيني... و در اپارتمانش ??وري باز مي شود...

در حاليكه سعي دارد دكمه هايش را به سرعت ببند مي گويد :

بله بله و من كه دارم نگاهش مي كنم خنده ام مي گيرد...

اهسته مي گويم :سلام.

ناگهان مرا مي بيند... دستي به موهايش مي كشد و مي گويد : سلام... خوبي ؟!

مي گويم : ببخشيد... مزاحم شدم... داشتين استراحت مي كردين !

مي گويد : نه... نه اصلا... چيزي شده ؟!

مي گويم : نه... ??علا نه... ??قط ممكنه ماهان بياد سراغم !!

گ??تم به شما بگم بدونيد... يك وقتي امشب جاي نريد... اگر لازم شد بتونيد كمكم كنيد...

با وحشت نگاهم مي كند دوباره چنگي به موهايش مي زند و مي گويد : مگه چي شده ؟

مي گويم : خواهرش زنگ زد... من هم همه چيز رو گ??تم !!

طوري حر?? زدم كه حرصش در اومد !!... حتما همه چي رو به ماهان مي گه !!

ن??س عميقي مي كشد... و همان جا روي پله ها مي نشيند... دوباره نگاهم مي كند و مي گويد : خيالت راحت باشه... اگه ديدي عصباني بود... صدام كن...

مي گويم : صدات كنم ؟!!

مي گويد : نه نه... ??قط با پا دو ضربه به زمين بزن... همين...

مي گويم : اگه در و باز نكرد چي ؟!...

مي گويد : درو مي شكنم !!

خشم مخمل نگاهش را پوشانده... هنوز ماهان كاري نكرده اما حس مي كنم طاها دوست دارد او را نابود كند!!

به هر حال خدا را شكر مي كنم كه يك ن??ر هست دردم را مي داند... بي هيچ خجالت... بي هيچ ترسي... همه چيز را به او گ??ته ام !!

باز صداي كسي در دلم مي گويد : اشتباه مي كني ستاره... نبايد از اون كمكمي خواستي...

ديگر نمي دانم كدام كار درست است كدام كار غلط !؟! ??علا مجبورم ??كرهاي بد را دور بريزم... چون جز او كسي را ندارم... !

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل سي ويكم

 

ساعتي قبل ماهان امد...

در نگاهش چيزي نيا??تم... نه خشمي نه جنوني !! مثل ديروز بود... مثل همه ي روزهايي كه گذشت... پس حتما ??تانه چيزي به او نگ??ته... شايد هم گ??ته و نقشه ي ديگري كشيده اند !! در هر حال خوش حالم كه ??علا از تير خشمش امانم !!

ماهان تل??ني حر?? مي زند... با عشرت جون!! وجمله اي را بلند تكرار مي كند... حتما باشه مامان حتما مي ياييم !!

نمي دانم باز چه خبر است !! اينطور كه پيداست حر?? از ر??تن به جايي است !... ماهان به اشپزخانه مي ايد... من مشغول شستشوي كاهو هستم... كنارم مي ايد وگل كاهو را از سبد بر مي دارد وگازي مي زند... !! چه عجب... نزديك من امد !!

باورم شده است كه بيماري ام مسري است و او بايد از من ??اصله بگيرد !!... حالا ديگر مطمينم خبري شده... والا ماهان اصلا حوصله اي دورو بر من بودن را ندارد !! از پنجره نگاهي به بيرون مي اندازد و بعد پرده را مي كشد... صندلي را عقب مي كشد و مي نشيند... من اصلا نگاهش نمي كنم... انقدر از من ??اصله گر??ته كه حالا احساس بدي دارم يك جور بدي معذب شده ام دوست دارم زودتر حر??ش را بزند و برود... وقتي بداني براي همسرت تنها ملالي و اندوه... دوست داري كه نباشي... !!

ماهان هنوز كاهم مي خورد... عاقبت به حر?? مي ايد و مي گويد : ??ردا هم دعوت شديم !!

با تعجب نگاهش مي كنم... هنوز سوالي نكرده ام كه مي گويد : دايي... ر??تن خواستگاري !!

و مي خندد... و دوباره ادامه مي دهد... مامان دست بردار نيست نمي زاره اين بيچاره راحت زندگي شو بكنه !!

عشرت جون برادر سن و سال داري دارد كه تا به حال سر دو زن را خورده است... البته از نظر عشرت جون برادر ان دو حتما يك دردي داشته اند حالا دوباره براي دايي مجيد استين بالا زده اند... و لابد دوباره جشن انچناني و غيره !!

ماهان ادامه مي دهد : تو باغ كرج جشن مي گيرند... مثل اينكه دختره از اون مايه دارهاست !!

با تعجب نگاهش مي كنم... مي گويم : مگه دختره ؟!

مي گويد : اره... تو ??كر مي كني عشرت جون مي زاره دايي زن بيوه يا مطلقه بگيره !! عشرت جون ميگه ??قط دختر اون هم تازه زير بيست سال !!

مي گويم : مگه به خواست عشرت جونه !! دايي... خودش با اين سن و سال دختر زير بيست سال رو مي خواد چكنه !!

لبخندي مي زند و مي گويد : اون ديگه به دايي مربوطه !!

توي دلم غر مي زنم(( واقعا كه همتون شانس دارين !!))

ماهان در حاليكه از جايش بلند مي شود مي گويد : ??ردا اماده باش... براي ساعت 7 بايد اونجا باشيم... من كه از سر كار مي رم... تو هم اژانس بگير بچه ها رو بيار !!

باز هم مي خواهد تنهايم بگذارد... مي گويم : اصلا حر??ش رو نزن من نمي توانم تنهايي اينهمه راه رو بيام !!

و او دوباره ??راموش مي كند مهربان باشد... مي گويد : تو اصلا حر??ش رو نزن... من توي اون ساعت چه جوري اون همه راه بيام تا خونه .

مي گويم : تا كرج راه زياده... با خودت باشيم بهتره...

مي گويد : ستاره حر?? بيخود نزن !! باشه ؟! حر?? بيخود نزن !!

مي گويم : اصلا من نمي يام... خودت برو !!

مي گويد : تو بياي يا نياي به حال من چه ??رقي مي كنه !! عشرت جون اصرار داره شماها باشين !!

با خودم مي گويم : اهان !! پس تو يكي اصلا دلت نمي خواد ما بياييم !!

شايد هم مهناز خانم تشري?? ميارن !! اره حتما اون هم ميادش !!

ماهان اشپزخانه راترك كرده... و من به ??ردا ??كر مي كنم به اينكه حتما به ان جشن خواهم ر??ت !!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل سي و دوم

 

تقريبا اماده شده ام... بچه ها هم همينطور... صداي در را مي شنوم حالا ديگر صداي در زدن او را مي شناسم... مثل پرنده اي به سوي در پر مي كشم... ان سوي در چشم هاي پر تمنا و مشتاقي مرا مي جويند...

سلام مي كند... منهم !!

مي پرسد : جايي مي ري ؟!

مي گويم : عروسي !! عروسي دايي ماهان !!

مي گويد : ماهان كجاست ؟!

مي گويم : اون از سر كارش ميره .

مي پرسد : عروسي كجاست ؟!

مي گويم : كرج !

مي پرسد : تو چه جوري مي خواي بري ؟!

مي گويم : با اژانس !

مي پرسد : اين همه راه رو مي خواي با اژانس بري ؟! با يك غريبه !!

خنده ام مي گيرد... مي گويم : خب اژانسي ها كه نبايد ??اميلمون باشند !!

با عصبانيت مي گويد : چطور اين مرد به تو اجازه ميده با يك غريبه توي اين ساعت... اون همه راه رو طي كني ؟!

و بعد اهي مي كشد و مي گويد : خودم مي برمتون !!

با دستپاچگي مي گويم : نه نه... اصلا !!

مي گويد : چرا ؟!!

مي گويم : مي ترسم ماهان ب??همه !! بد ميشه... نمي خوام گزك به دستش بدم !!

مي گويد: خب بهش زنگ بزن... بگو من مي خوام بيارمتون !!

مي گويم : ديگه چي ؟!

مي گويد : شماره اش چيه... بگو...

و موبايلش را نگاهي مي كند...

مي گويم: چكار مي كني من با اژانس مي رم... طاها ترو خدا دست بردار...

مي گويد : امكان نداره... تا يك ساعت ديگه هوا تاريك ميشه... با اين دو تا بچه كجا مي خواي بري؟! اونهم با يه غريبه !!

مستاصل مانده ام... او با اصرار مي گويد : خب... شماره رو بگو... نترس ستاره... مي دونم چه جوري حر?? بزنم !!

من هم شماره ماهان را مي گويم... ماهان زود جواب مي دهد...

طاها مي گويد: سلام... اقا ماهان... طاها هستم !! خوبين؟! و بعد مي گويد: گويا خانواده قرار عروسي تشري?? ببرن... اژانس هم تا يك ساعت ديگه ماشين نداره... اگه جسارت نباشه من خانواده رو برسونم... و بعد ادامه مي دهد : نه نه قربان... مشكلي نيست... نه بابا اين حر??ا چيه !! وظي??ه است... قربونت برم !!

و بعد با لبخند مي گويد: حل شد !! من ميرم لباس بپوشم!! بعد... پله ها را دو تا يكي پايين مي رود !!

هنوز دو به شكم... به سمت تل??ن مي روم... شماره اش رو مي گيرم خدا خدا مي كنم جواب بدهد... ماهان شماره خانه را معمولا جواب نمي دهد... چون مي داند من با او كار دارم!!! شماره اش را دوباره مي گيرم...

اي بار مي گويد: ديگه چيه ؟!

مي گويم : ماهان سلام... ببين همسايه امون...

و دوباره اجازه حر?? زدن به من نمي دهد مي گويد: اره اره باهاش بياييد !! و بعد قطع مي كند...

شل و وار??ته و بي حس اينجا نشسته ام... صورتم مثل صورت يك عروسك بزك شده است... زيبا شده است... و ماهان مرا به دست پسر همسايه مان مي سپارد... خدايا... من از اين لحظه بيزارم... از اين نامردي ها بيزارم...

جلوي اينه مي ايستم و ارايشم را كم مي كنم... راستش هنوز اميدوار بودم خود ماهان بيايد... صداي زنگ تل??ن صداي تپش قلبم را به همراه دارد... گوشي را چنگ مي زنم...

صداي ??تانه است... كه مي گويد : الو...

مي گويم : ب??رماييد...

كمي سكوت مي كند و بعد مي گويد : ستاره... تو هنوز نر??تي ؟!

مي پرسم : عليك سلام ??تانه جون!! كجا قرار بود كه برم ؟!

با حرص مي گويد : عروسي تشري?? نمي يارين !!

مي گويم : چرا عزيزم... اماده شده ام !!

مي گويد : ماهان نيومده

مي گويم : نه

مي گويد : اي بابا پس كي مي خواد بياد !!

مي گويم : اصلا قرار نيست بياد !!

مي گويد : يعني چي ؟

مي گويم : خودش مي ره !!!

با لحني كه معلوم است مي خواهد مرا حرص بدهد مي گويد : اره... اما قراره اول بياد خونه اماده بشه بعد بره !!

تازه مي ??همم منظورش چيست !! پس ماهان قرار است انها را ببرد !!

مي پرسم : مگه شما قراره با ماهان بريد ؟!

مي گويد : جع??ر خان نيست... زحمت ما ا??تاده گردن ماهان ! و بعد ادامه مي دهد... خب ستاره جون امشب مي بينمت!! و قطع مي كند... او مي خواست من ب??همم كه ماهان قرار است انها را به جشن ببرد...

لحظه به لحظه از درو متلاشي مي شوم و تحليل مي روم... خدايا اين چه معركه اي است كه ماهان به پا كرده !! تا كي مي خواهد به اين ??ضاحت ادامه دهد... خدايا من تا كي مي توانم تحمل كنم... تا كي ؟!

صداي زنگ مي گويد طاها امده است و منتظر !! از اين همه اشتباه به ستوه مي ايم... خدايا همه چي اشتباهي است... همه چيز عوضي است !! ماهان با دختر غريبه اي مي رود... من با مرد غريبه اي ... !! خدايا نجاتم بده از اين لج زار... من طاقت ندارم... خدايا نجاتم بده...

زهرا و يحيي پله ها را طي مي كنند و با سر و صدا پايين مي روند...

غذاي ظهر را گرم كرده ام و درون سيني گذاشته ام... به سراغ پيرزن مي روم... غذايش را كنارش مي گذارم و مي گويم : امشب نيستم... خيلي دير مي يام... هر وقت گرسنه شديد بخوريد. ??علا تا يكي دو ساعت گرم مي مونه...

پيرزن نگاهم مي كند نگاهش پر تمنا است... پر از اضطراب است مي گويد : دير نياي مادر !!

مي گويم : نگران نباشيد... مي يام...

او هنوز نگاهم مي كند... مي خواهد كه من پيشش بمانم... از نگاهش مي ??همم... دستش را مي گيرم... لبخند مي زنم و مي گويم : از چيزي ناراحتين ؟!

مي گويد : نه... دخترم... باد مي ياد... از باد مي ترسم...

باز لبخند مي زنم... و مي گويم : پنجره هاي راه پله بازه... صداي باد زياد مي ياد... الان همه رو مي بندم... ديگه صداي باد رو نشنوين.به سوي تلويزيون سياه و س??يدش مي روم... ان را روشن مي كنم... و صدايش را كمي بلند مي گويم : اهان... حالا ديگه صداي باد اصلا نمي ياد... پنجره ها رو هم مي بندم... خوبه ؟!

مي گويد : دستت درد نكنه دخترم... زود بيايي ها !!

مي گويم : زود مي يام... شما غذاتون رو بخوريد... تلويزيون تماشا كنيد... مي خواهيد به برادرتون زنگ بزنم...

مي گويد : نه... دخترم... مزاحمش نمي شم... تو هم برو... ديرت ميشه...

خداحا??ظي مي كنم و نگاه نگرانش را تنها مي گذارم... دلم از نگاهش مچاله شده... پله ها را بالا مي ايم... يكي يكي همه پنجره ها رو مي بندم... پيرزن راست مي گويد صداي هوهوي باد به جان ادم تنها هراس مي اندازد...

طاها دم در ايستاده... با نگاهي از هميشه تازه تر... پر نورتر... مشتاق تر... برق نگاه سياهش اتش به جانم مي اندازد... خدايا مرا ببخش... در اتومبيل را باز مي كند تا بنشينم... بچه ها زودتر از من سوار شده اند و سر و صدا به راه انداخته اند...

طاها سوار مي شود و مي گويد : چرا اينقدر دير كردي ؟! اين خانومه چي مي گ??ت ؟!

مي گويم : از صداي باد مي ترسه... چشم هاي شوخش با شنيدن اين جمله ابري مي شود... سري از روي تاس?? تكان مي دهد و ديگر چيزي نمي گويد...

به بچه ها تذكر مي دهم ساكت تر باشند... و طاها مي گويد : بزار راحت باشن... راه زياده... حوصله اشون سر ميره !

دقايقي به سكوت مي گذرد... من هنوز در عذابي جهنمي دست و پا مي زنم... انگار طاها متوجه اين عذاب شده است... نگاهم مي كند و مي گويد : ستاره ناراحتي ؟!...

لبخندي عجولانه مي زنم و مي گويم : نه نه...

مي گويد : خب پس راحت تر بشين... چرا اين همه خودت رو جمع و جور كردي !!!

راست مي گويد حالا واقعا مچاله شده ام !! كمي ازادتر مي نشينم...

مي گويد : اهان... ! لازم نيست اينقدر احساس غريبي بكني...

با خود مي گويم (( سعي مي كنم اما نمي شود... تو هنوز براي من يك غريبه اي ))

صداي موسيقي را كمي زياد مي كند... نرم و راحت مي راند... كم كم راحت تر مي شوم...

مي پرسد : راستي جديدا چيزي نوشتي ؟!

مي گويم : نه زياد

مي گويد : بنويس ستاره...

مي گويم : اخه بايد شرايطش جور باشه...

مي گويد : وقتي به چيزهاي ديگه ??كر نكني شرايطش جور مي شه... ببين ماهان داره زندگي خودشو مي كنه... چه تو دوست داشته باشي چه دوست نداشته باشي... يك كم به خودت ??كر كن ستاره... يك كم جدي تر ??كر كن...

نمي دانم منظورش به (( جدي تر ??كر كردن )) چيست !! اما چيزي هم نمي پرسم...

مي گويد : ??كر مي كني عروسي تا كي طول بكشه ؟!

مي گويم : نمي دونم... شايد تا 12 تا يك !!

مي گويد : پس من دوباره بر مي گردم...

چشم هايم را گرد مي كنم و ي گويم : چي ؟ تو دوباره مي خواي برگردي ؟ من اخر شب با ماهان مي يام... ديگه خودش اونجاست كاري هم نداره... اونهم مي خواد بياد خونه ديگه !!

طاها لبخندي مي زند و مي گويد : خيلي خب... خيلي خب !!

و به روبرويش خيره مي شود... و بعد از لحظاتي بدون انكه نگاهم كند مي پرسد : ستاره... خيلي دوستش داري ؟!!

ماهان را مي گويد... راستش پاسخ اين سوال حالا ديگر سخت است !!

مي گويم : نمي دونم !!

و طاها مي گويد : اي كاش ارزش دوست داشتن رو داشت !!!... اي كاش لايق داشتن تو بود !!

سر حر?? را نمي گيرم... اخر اين حر?? ها بو دار است... و من حالا شرايطش را ندارم... تحملش را ندارم... طاها نگاهش غم دارد... نگاهم مي كند و مي گويد : رابطه ات با خانواده اش چطوره ؟

مي گويم : چندان خوب نيست...

مي گويد : پس چرا داري به جشنشون مي ري ؟!

مي گويم : نبايد برم ؟!

با لحن جدي مي گويد : وقتي خودش حاضر نيست ببردت نه !!

از حر??ش حرصم مي گيرد... مي گويم خودش كار داشته...

نگاه جدي اش ن??سم را مي برد... مي گويد: ستاره... بايد ??كر ديگه اي بكني !! اينطوري مي بازي !!

از حر??هايش سر در نمي اورم... حس مي كنم نمك پاش دل ريشم شده !! نگاهم رنجيده است... و اماده ي گريستنم...

طاها همچنان ارام و با متانت مي راند... و مي دانم تمام حواسش با من است... صدايش را مي شنوم كه مي گويد : ستاره... نمي خوام سوهان روحت باشم... به خدا مي ??همم كه چي مي كشي...

تو هر وقت كه اراده كني كمكت مي كنم... بهترين وكيل رو برات مي گيرم.

با نگاه ترسيده ام خيره اش مي شوم... و با زحمت مي پرسم... منظورت اينه كه... جدا بشم ؟!!

نگاهم مي كند و مي گويد : مگه راهي به جز اين داري ؟!

ن??سم به شماره مي ا??تد... و همانطور خيره به او مانده ام... نگاه حيرانش را به چشمانم مي ريزد و مي گويد : چيه ستاره ؟!... نكنه مي خواي تا عمر داري اينطوري زندگي كني !!... البته اگه بشه اسمش رو زندگي كردن گذاشت !!

اب دهانم را به سختي قورت مي دهم و مي گويم : من به خاطر بچه ها نمي تونم اينكار رو بكنم... تازه... بعد از جدايي چيكار كنم... كجا برم ؟! بچه ها چي ميشن ! اره... تو راست ميگي... من الن زندگي نمي كنم... اما هر چيه... ??كر مي كنم خيلي بهتر از موقعي باشه كه جدا مي شم !!

مي گويد : تو ??قط مي ترسي ستاره... !! مطمين باش وقتي جدا بشي شرايط بهتري خواهي داشت !!

به او نگاه مي كنم و مي گويم : منظورت چيه ؟! نگاهش را مي دزدد... و جاده را چشم مي دوزد... نمي خواستم به اينجا كشيده شود...

گ??تم ان حر?? ها بو دار بود... گ??تم حالا طاقتش را ندارم... دلم مي خواهد تكلي??ش را روشن كنم... مامان مي گويد : سلام گرگ بي طمع نيست !!

با خودم مي گويم (( ديگه غير ممكنه بهش رو بدم !! )) دلم نمي خواهد به اميد واهي دل بسپارد... او خيلي جوان است... ??رصت هاي زيادي دارد... جذاب و زيباست... پاك و دوست داشتني است... نبايد اسير يك زن شكست خورده و درمانده شود... يكي در دلم مي گويد : تو چي ستاره ؟!... پس دل تو چي ميشه ؟!... باز خودم مي گويم : هيچي... تو يك بار انتخابت رو كردي حالا شانس نداشتي... تاوانشرو يكي ديگه بايد بپردازه ؟!!

صدايش را مي شنوم... مي خواهد حال و هوايم را عوض كند...

مي گويد : من رو عروسي راه نمي دن ؟!! لبخند بر لب دارد... مي گويد : خانومي... با شمام... !!

مي گويم : نمي دونم... مي تونيد امتحان كنيد !!

مي گويد : تو با اين همه حساسيتت !! مونده ام چه جوري دوام اوردي !!

مي گويم : طاها... ديگه چيزي راجع به اين موضوع نگو...

مي گويد : اخه نا كي ستاره !!؟

مي گويم : طاها... من از ماهان جدا نمي شم... من دو تا بچه دارم... و به جز ماهان كسي را ندارم...

او با لحن عصباني مي ويد : ماهان چي ؟!... اونم دوست داره با تو زندگي كنه ؟!... اونم به جز تو كسي رو نداره ؟!...

مي گويم : تو رو خدا طاها... تو به چي مي خواي برسي ؟! به كجا مي خواي برسي ؟!

مي گويد : من مي خوام وادارت كنم براي زندگيت تصميم ديگه اي بگيري !! كار ديگه اي بكني كه هم براي خودت هم براي بچه هات م??يد تر باشه !!

مي گويم : مثلا چكار ؟!

مي گويد : اول اين كه قبول كني زندگي تو در كنار ماهان امكان پذير نيست... دوام نداره ...

مي گويم : من اينطوري ??كر نمي كنم...

مي گويد : تمام مشكلاتت هم از همين جاست... ستاره اگر تو زبون باز كني و شكايت همسرت رو حداقل به پدر و مادرت يا برادرت بكني به خدا اعدامت نمي كنند !! ستاره بايد جلوي اين نامرد بايستي !! نبايد بزاري ??كر كنه محتاج و نيازمند اوني...

بحث ما نتيجه اي ندارد... اين جنجال هميشه با من است... از خيلي وقت پيش... اما نتوانستم راه حلي برايش بيابم... حالا يك ن??ر پيدا شده... تازه ن??س و پر حرارت...

به محل جشن رسيده ايم... نگاه طاها بلاتكلي?? و منتظر است... بي قرار و عصبي است... نه ! رنجيده است...

مي گويد : اخر جشن به من زنگ بزن مي يام دنبالتون... ! از اين همه سخاوتش در عذابم ناراحتم... كاش اين همه خوب نبود !!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل سي و سوم

 

اينجا باغ بزرگ عموي عروس خانم است !! ميهماني و جشن در واقع دو قسمت جدا گانه را به خود اختصاص داده... داخل عمارت كه جوانان و عروس و داماد مشغول شادي اند... و خارج از عمارت كه باقي مدعيون يعني سن و سال دارها نشسته اند... هواي خنك باغ روحم را تازه مي كند... بچه ها خوشحال و خندان لابه لاي درختان بازي مي كنند... از وقتي امده ام... همين جا نشسته ام... توي باغ كنار ميز و صندلي خانواده عروس كه انها را نمي شناسم... عشرت جونبراي لحظه اي به سراغم مي ايد و مي گويد : جوان ها داخل عمارت هستند... مي خواي تو هم برو... اما با بچه ها نري بهتره...

و من مي گويم : عشرت جون... ماهان اومده ؟!

مي گويد : اره با ??تانه و اذر داخل ساختمون اند... بچه ام ديي اشو تنها نمي زاره... اخ اگه بدوني ستاره... مجيد مثل ماه شده الهي ??داش بشم... و بعد مرا تنها مي گذارد... حوصله اشناها را هم ندارم... از دور هر كس را مي بينم... لبخند مي زنم و سري تكان مي دهم...

خانم ميان سالي كنار باقي اعضاي خانواده اش در نزديكي من نشسته رو به من مي گويد : دخترم... تنها نشين... پاشو برو توي ساختمون... جوان ها اونجا هستند !!

لبخندي مي زنم و مي گويم : چشم !!!... ولي هواي اينجا ??كر مي كنم بهتر باشه...

او مي گويد : اونجا از اينجا هم خنك تره...

من ??قط لبخند مي زنم... دوست ندارم كسي حواسش به من باشد !!

ماهان حتي يك لحظه براي ديدن من نيامده... و همين طور ??تانه و اذر... از ??تانه و اذر كه نبايد توقعي داشته باشم... !! اما ماهان !!كاش امشب مرا مي ديد... با اين لباس و ارايش... زيبا شده ام... در نگاه همه اين را مي بينم... و در نگاهي كه مدتي است زير نظر ان هستم بيشتر !!

پسر جواني در گوشه اي تنها نشسته و سيگار مي كشد... و تا جايي كه مي تواند مرا مي پايد... از نگاه خيره اش كلا??ه مي شوم... دلم مي خواهد من سري به داخل بزنم... اما بچه ها را چه كنم...

از دور سودابه را مي بينم كه با ??رزاد مي ايند... برايشان دستي تكان مي دهم تا به سويم بيايند... ??رزاد هم از دور دستي تكان مي دهد... اما سودابه با همان سردي هميشگي نگاه يخ زده اش را سرسري برايم مي ??رستد... و همان جا روي يك صندلي مي نشيند... از جا بلند مي شوم... نگاه مرد جوان امشب سايه ام شده است و لحظه اي تنهايم نمي گذارد !! به سوي ??رزاد و سودابه مي روم... بچه ها را هم صدا مي كنم تا همراهم بيايند... با ??رزاد و سودابه سلام و عليك مي كنم...

رو به سودابه مي گويم : شما داخل نمي ري ؟

سودابه مي گويد : نه !!

??رزاد هم كه دلش در هواي داخل اپارتمان پ پر مي زند مي گويد : اون جا خيلي بهتره ستاره... تو ر??تي ؟!

مي گويم : نه... بچه ها دوست دارن اينجا بازي كنند... ماهان هم اونجاست ؟!

مي گويد : اره... ما حواسمون به بچه هاست... تو اگه مي خواي برو !!

مي گويم : ??قط مي خواستم به عروس و داماد تبريك بگم ... !!

مي گويد : برو... برو... بچه ها پيش ما هستند !!

يحيي و زهرا را به انها مي سپارم و خرامان خرامان قدم بر مي دارم... سايه ام به دنبالم مي ايد... !! پله ها را بالا مي روم...

هجوم صدا... قلبم را مي لرزاند... خاموشي چراغ ها مي ترساندم... و نورهاي رنگي كه به ??واصل كوتاه خاموش و روشن مي شوند... گيجم مي كنند... اينجا هيچ كس پيدا نيست... همه در هم مي لولند... بوهاي تند ادكلن هاي گرا قيمت... و ناخوشايندي بوي الكل... حالم را به هم مي زند... به دنبال ديدن يك اشنا چشم هايم را گرد كرده ام... اما هر چه هست تاريكي است... و صدا... !!

در گوشه اي مي ايستم... منتظر مي مانم تا بلاخره اين اهنگ تمام شود و شايد لحظه اي چراغ ها را روشن كنند !!... صداي كسي را كنارم مي شنوم كه مي گويد : سلام !!

با حركتي سريع به سوي صدا بر مي گردم... براي لحظه اي نور صورتش را روشن مي كند... مرد جواني كه سايه ام شده را مي بينم... !

صدايش را باز مي شنوم كه مي گويد : اسم من اميده... اسم شما چيه ؟

نگاه حيرانم را به او مي دوزم و سعي دارمدر اين تاريكي خوب بينمش...

مي گويم : من از شما خواستم خودتون رو معر??ي كنيد ؟!

مي گويد : نه... ولي من از شما مي خوام خودتون رو معر??ي كنيد !!

با عصبانيت مي گويم : شما خيلي بي جا مي كنيد !!

و بعد بلا??اصله از او ??اصله مي گيرم... و به گوشه ديگر سالن مي ايم... همان لحظه همه چراغها روشن مي شود... هوراي جمعيت داخل سالن به ناگاه تنم را مي لرزاند... واي... كاش چراغ ها همان طور خاموش بودند !! من در اين بالماسكه رعب انگيز به دنبال چه هستم ؟

آه ماهان!!... ملاهان را كنار مهناز مي بينم... غرق خنده... غرق شادي... صورت سياهش به عرق نشسته و برق مي زند... پيداست خيلي از خود مايه گذاشته است... هنوز دست از دور كمر مهناز برنداشته... ??تانه هم كمي دورتر كنار باقي رقصنده ها ايستاده شالم را روي سرم جا بجا مي كنم و دوباره ماهان را نگاه مي كنم... لحظه اي دهانش بسته نمي شود... نمي دانم چه در گوش مهناز پچ پچ مي كند كه مهناز اينطور به وجد امده...

آهان... اينهم عروس و داماد... دايي مجيد از همان لحظه اول مرا مي بيند... لب ها را به طرز خنده اوري غنچه مي كند و دست عروس را مي كشد... انها به سوي من مي ايند... و دايي مجيذ بلند مي گويد : سلام به زيباترين ستاره ها !!

خنده ام مي گيرد... به او و عروسش تبريك مي گويم... دايي مجيد سر پيش مي اورد و مي گويد : دايي... اين چيه روي سرت انداختي !! ماهان را ببين !! ياد بگير !!

منهم اهسته مي گويم : دنائت ياد گر??تني نيست دايي... توي خون ادمه !!

با حيرت نگاهم مي كند و مي گويد : يكي طلبت !!

از من كه جدا مي شود... نگاه ماهان غا??لگير مي شود... براي يك لحظه نمي داند چه مي كند !! نگاه از من مي دزد و دوباره نگاهم مي كند... سري تكان مي دهم و زير لب سلام مي كنم... او با ترديد و نگاه خطا كارش تنها سر تكان مي دهد... مهناز سر به سوي ماهان مي چرخاند... و مرا مي بيند!!...

او هم براي لحظه اي رنگسياه پوستش به زردي ميزند... كمي از ماهان ??اصله مي گيرد... با اينكه نمي خواهم اذيتشان كنم اا نگاهم همانطور ثابت به انها مانده... مي دانيد !! ذهنم انجا نيست... ??قط نگاهم جا مانده...

??كرم همه جا مي چرخد... حر?? هاي طاها توي گوشم مي پيچد...

صداي دايي مجيد كه مي گويد : ياد بگير !! و خيلي صداهاي ديگر كه دوباره صداي چندش اوري كنار گوشم زمزمه مي كند : خانم خوشگله... خودتون و معر??ي نمي كنيد ؟!

انگار از كابوسي به كابوس ديگر مي خزم... به ياد بچه ها مي ا??تم... دلم شور مي گيرد... نكند ??رزاد بچه ها را رها كرده باشد !! صداي غريبه دوباره مي ايد : خانم خوشگله شما چقدر بداخلاقيد!!

نگاه ماهان هنوز به سمت من است... حتي قدمي به سوي من بر نمي دارد !!!

با حيرت نگاهش مي كنم... مطمينم كه مرد جوان را كنارم مي بيند... و صداي مرد جوان كه مي گويد : ا??تخار ميدين... چند لحظه... ??قط چند لحظه... در خدمتتون باشم ؟!...

و شايد سكوت مرا حمل بر تعار?? مي بيند كه به خود اجازه مي دهد بازويم را لمس كند... لباسم پوشيده است... اما تماس دست غريبه دل و روده ام را بيرون مي كشد... تمام قدرتم تمام ن??رتم تمام بغضم و تمام حقارتم سيلي مي شود و بر صورت ه??ت تيغ مرد جوان ??رود مي ايد...

صداي سيلي همه صداها را خاموش مي كند... الكل از سر خيلي ها مي پرد... نگاهها ترسيده اند و بار سوال بر دوش دارند...

ماهان با چشم هاي گرد شده و دهاني نيمه باز خيره به سويم مانده...

مرد جوان صورت خود را مي مالد... من همه نگاهها را تنها مي گذارم از سالن به سرعت خارجمي شوم... دلم مي خواهد جايي براي گريستن پيدا كنم.

جايي كه بتوانم اندوهم را كم كنم... اي كاش نيامده بودم اي كاش مردانگي و غيرت اينطور متلاشي نشده بود... اي كاش ماهان تنهايم نمي گذاشت... خدايا نه... هيچكس را نمي خواهم... نه ماهان... نه اين جمعيت برهنه ي ناپاك را... من... ??قط طاها را مي خوام خدايا كاش طاها نر??ته بود... به سوي ميز ??رزاد مي روم... و به او مي گويم : ??رزاد... موبايلت رو يك لحظه بده... او در حالي كه از چهره ي برا??روخته و عصبي من به حيرت امده مي گويد : چي شده ستاره ؟!!...

مي گويم : هيچي هيچي !! و گوشي را از او مي گيرم... شماره ي طاها را مي گيرم... و صداي گرم و زيبايش را مي شنوم كه مي گويد : بله...

دلم مي خواهد گريه كنم... اما بغضم را ??رو مي دهم... مثل هميشه... و مي گويم : طاها... من ستاره ام...

مي گويد : چي شده ؟! ستاره ات??اقي ا??تاده ؟!

مي گويم : نه... طاها... مي توني منو برگردوني ؟!

مي گويد : اره اره... ببينم ات??اقي كه نيا??تاده !!

مي گويم : نه... چيزي نشده... ??قط طاقتم تموم شده !!

ديگر چيزي نمي پرسد... گويا همه چيز را خودش مي داند... !!

مي گويد :من تا نيم ساعت ديگر اونجام !!

مي گويم :نه طاها... يواش بيا...

مي گويد : نگرا نباش... ??قط نيم ساعت ديگه دوباره با من تماس بگير... تا بگم كجا بيايي !!

مي گويم : باشه... باشه...

گوشي را به ??رزاد مي دهم... ماهان را مي بينم كه تنها به سوي ما مي ايد...

ن??رت سراسرم را پوشانده... با ??رزاد و سودابه سلام عليك مي كند و نزديكم مي شود... سرش را خم مي كند و طوري كه خودم بشنوم مي گويد : احمق... بازم كه امل بازي در اوردي !!... باز كه ابروي منو بردي !!!

نمي توانم تمام ن??رتم را به او نشان دهم... اي كاش مي شد !!

نگاهش مي كنم و مي گويم : بي غيرت... اشغال !!

دندان ها را روي هم مي ??شارد و مي گويد : غيرت رو توي خونه نشونت مي دم بي پدر و مادر !! و دوباره از من ??اصله مي گيرد...

مهناز و ??تانه هم به باغ مي ايند... گويا جمع عاشقانه انها به طرز بدي خراب كرده ام... كم كم احساس مي كنم همه درباره ي من و ات??اق چند لحظه پيش پچ پچ مي كنند... نگاهم روي ساعت خشك شده دلم مي خواست مي توانستم زودتر ساعت را جلو ببرم... و از اين ناامني ها رهايي يابم...

دوباره با موبايل ??رزاد طاها را جستجو مي كنم... مي گويد : تا پنج دقيقه ديگه بيا جلوي در... بچه ها را صدا مي كنم... مانتويم را مي پوشم...

هيچكس براي ر??تنم مانع نمي شود !! حتي كسي نمي پرسد با كي مي خواي بري !!؟ خدايا اخر زمان كه مي گويند... اين است ؟!!

بچه هاي ط??لكي گرسنه اند... خودم هم دهانم تلخ شده و صداي شكمم را مي شنوم !! اما طاقت يك لحظه ماندن هم ندارم... چه رسد به شام خوردن !!... شامشان هم ارزوني خودشان !!

سوار اتومبيل طاها مي شويم... بچه ها غر مي زنند كه گرسنه ايم...

مي گويم : يك كم ديگه تحمل كنيد مي رسيم...

طاها عصباني و حيرت زده نگاهم مي كند... اما چيزي نمي پرسد...

تمام طول راه را در سكوت طي كرده ايم... بوي اتومبيلش... بوي عطرش را دوست دارم... چشم ها را مي بندم... و دوباره باز مي كنم تقريبا نزديك خانه ايم... اما طاها... اتومبيل را كنار رستوراني متوق?? مي كند... در برابر اصرار من كه مي گويم : برويم خانه...

??قط مي گويد : ستاره... بچه ها... كه تقصيري ندارند !!... پياده شو... يك كم حر?? بزن ببينم چي شده !!

پياده مي شوم... بچه ها مشغول غذا خوردن هستند... اما من اشتها ندارم... طاها مي گويد : ستاره... يك قاشق ديگه بخور... اشتهات باز مي شه...

مي گويم : مرسي... خوردم !!

لب ها را روي هم مي ??شارد و سري تكان مي دهد... باز شبيه كسي مي شود كه دوستش دارم... خدايا او شبيه كيست ؟!

با خود مي گويم : ستاره اين كيه ؟! اين كسي كه باهاش به رستوران اومدي ؟! اين كيه كه حاضري تمام حر?? هاي دلت رو بهش بگي !! ستاره... داري چكار مي كني ؟! داري به كجا مي ري ؟!!!

اگه خاطرات امشب توي ذهن بچه ها بمونه... كه حتما مي مونه !!! و از تو سوال كنند چرا ما با پسر همسايه به رستوران بردي !! اون وقت تو چي داري كه بهشون جواب بدي ؟! ستاره به كجا ميري ؟!!

صداي طاها قلبم را از جا مي كند... مي گويد : كجايي ستاره ؟!!

نمي خواي حر?? بزني ؟!! زهرا و يحيي هم حواسشان به من است... با اشاره اي از طاها مي خواهم ??علا حر??ي در اين مورد نزند...

از رستوران خارج مي شويم... بچه ها خوابشان برده... وحالا طاها دوباره مي گويد : ستاره...

مي گويم : باشه... برات همه چيز رو مي گم !!

و او مي گويد : من نمي خوام تو همه چيز رو برام توضيح بدي !! من ??قط مي گم هر چي ديدي ??راموش كن... به سختي لب ها را روي هم مي ??شرم...

اما باز نمي توانم جلوي ريزش اشك هايم را بگيرم...

طاها اتومبيل را كناري متوق?? مي كند... انگار مي داند درد دل من بيش از اينهاست !!

ساكت مي نشيند و اجازه مي دهد من خالي از اشك گردم...

و من كه خيلي وقت است كسي را نداشته ام تا برايش از غصه هايم بگويم...بي امان اشك مي ريزم و هق هق مي كنم... و هنوز او ساكت است... و من بلاخره مي گويم... از ماهان... از مهناز... از ??تانه... از مرد جوان... از همه و همه... مي گويم... و از تهديد ماهان !!...

حالا من سبك شده ام... و او سنگين !! حالا من خالي از اشك شده ام و او پر ! حالا من ن??س عميقي مي كشم... و او به ن??س ن??س ا??تاده... حالا رنگ به روي من بازگشته و از روي او ر??ته !!...

چنگ به موهايش مي كشد... گويا نمي تواند انچه را كه مي شنود باور كند...

نگاهم مي كند و مي گويد : نترس... برو خونه راحت بخواب... نمي زارم بياد بالا...

مي گويم : خيلي عصبانيه... مي دونم نمي توني حري??ش بشي...

با خشم مي گويد : غلط كرده مرتيكه... وبعد دوباره نگاهم مي كند و مي گويد : باهاش طرح دوستي ريخته ام... نمي زارم بياد بالا مطمين باش...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل سي و چهارم

 

طاها راست مي گ??ت... نگذاشت ماهان به خانه بيايد !! خدايا شكرت كه طاها هست !! امروز باز هم جمعه است...

آي جمعه... آي جمعه... باز رسيدي... باز غريبي... باز غم داري... باز تنهايم... باز بيزارم... باز غم دارم...

دلم نمي خواهد از رختخواب بيرون بيايم... با خودم مي گويم : مامام چرا يك زنگ به من نمي زني ؟!... راحله... مهتاب... چرا ??راموشم كرده ايد... دلم هواي مامان را مي كند... از جايم بلند مي شوم براي لحظه اي سرم به دوران مي ا??تد... گوشي را بر مي دارم... شماره ي مامان را مي گيرم... صداي بابا را مي شنوم...

سلام بابا...

سلام بابا جان... ستاره تويي ؟!

مي گويم : بله... خوبي بابا

و صداي مهربان بابا مي گويد : خدا رو شكر ن??سي مي ياد و ميره... مامانت اينجاست...

با خودم مي گويم چرا بابا نمي خواد با من حر?? بزنه... چرا هر وقت بهش زنگ مي زنم گوشي رو ميده به مامان !! چرا هيچوقت من و بابا حر??ي براي گ??تن نداريم !! يعني همه بابا ها اينطورند !!

صداي مامان را مي شنوم... خوشحال مي گويم : سلام مامان چطوري ؟

و او گله مند مي گويد: مي خواي چطور باشم ؟! يك وقتي نكنه اون بچه ها رو بياري من ببينم ها !!

مي گويم : به خدا مامان... خيلي دلم براتون تنگ شده... اما ماهان شب و روز سركاره !! نمي تونه ما رو بياره...

مامان : خوب مادر خودت بچه ها رو بردار بيار مگه ما شهرستانيم كه نمي توني بدون ماهان بياي... گيرم ماهان حالا حالا ها بيكار نشد نبايد تو يك سري بياي پيش ما ؟! امروز جمعه است اگر ماهان نيست پاشو خودت بيا... سامان و سيما هم مي يان... دلم براي بچه ها يك ذره شده...

با شنيدن صداي مامان انرژي گر??ته ام... قوي شده ام... به سراغ بچه ها مي رومو انها را بيدار مي كنم... دوست دارم زودتر به خانه مامان بروم...

حس خوبي دارم انقدر كه دوست دارم پرواز كنم... پس چشم هايم را مي بندم... اينجا وسط اتاق مي ايستم... دستهايم را باز مي كنمتا جايي كه مي توانم.... من دارم پرواز مي كنم... چه زيباست پرواز در اسمان آبي خيال...

آژانس دم در منتظر است... بچه ها با سر و صدا پايين مي روند... من آرام پايين مي روم تا طاها را نبينم... مي دانم الان مي ايد... و مي ايد...

طاها : سلام...

من: سلام

طاها : كجا مي ري ؟!

من : خونه ي مامان...

طاها : صبر كن من مي برمتون

من : اژانس اومده... بچه ها پايين ر??تند...

طاها : مي رم بهش مي گم بره...

من : طاها... صبر كن... با اژانس بريم بهتره...طاها : براي چي ؟

من : اونجا محل بچگي هاست !! همه منو مي شناسن... بهتره با اژانس برم...

طاها : خب من هم مثل يك راننده اژانس مي شم !! و مي خندد...

من : نه... يك وقتي بچه ها مي گن...

طاها : به كي ميگن ؟

من : طاها... بهتره نياي

و او كه سر خورده مي شود سري تكان مي دهد... و مي گويد : كي مي ياي ؟!

من : شايد عصر بيام...

طاها: شب نمي موني ؟!

من : ??كر نمي كنم...

طاها : كاش يك زنگ به من بزني !!

من :براي چي ؟!

طاها : مي خوام مطمين بشم امشب هستي يا نه !!

نمي خوام اينطور وابسته هم شويم... اما انگار وابسته شدن دل ها... دست ما ادم ها نيست !!

چقدر اين كوچه را دوست دارم... كوچه اي پر از خاطرات زيبا...

خانه ي مامانانگار به من لبخند مي زند... در ابي رنگش كهنه است...

اما انگار مهرباني را مي تواني از رنگ ابي اش ببيني... زنگ را ??شار ميدهم سامان در را باز مي كند... يكديگر را در اغوش مي گيريم... حالا تازه حس مي كم برادري دارم... برادري كه خيلي وقت است او را نديده ام... برادري كه حالا مي ??همم خيلي دوستش دارم... سيما هم مي ايد... مي دانم سياست مدار است و زيرك... و اصلا به سوسن نر??ته... مي دانم از ته دل دوستم ندارد.... مي دانم حسودي در خونش بالا و پايين مي رود اما دوستش دارم...

زبانش گرم است... همين براي ما كا??ي است سامان راضي است... ما هم راضي هستيم... دختر خانه داري است مامان هم راضي است... مامان مي گويد خدا راضي باشد...

مامان... مامان در لباس س??يدش سر سجاده نشسته است... با عطري از هميشه... حس مي كنم مامان سالهاست همانطور سر سجاده است... با همان انگشتر عقيق كه هميشه به دست دارد... با همان سجاده مخمل كه حالا نخ نما شده... همه جاي خانه مامان پر از عطر گل هاي ياس است... و درخت انار كه چه باشكوه با برگ هاي سبزش ??خر مي ??روشد... و مامان... و اغوشش كه چه عطري دارد... چه ص??ايي دارد... گونه هايش لاغرند... و جثه اش كوچك شده ... در اغوششجا مي گيرم... چه بي جان شده است مامان... چه بي روح شده اند چشمان قشنگش... و پدر... با نگاهي منتظر... انگار چند سال منتظرم بوده... و چه پير شده است دراين چند سال... و چه بيمار است پدر... و چه مهربان...

با ديدن انها جان دوباره مي گيرم... با تك تكشان نگاه مي كنم... چه صداقتي در نگاه انهاست... چه ت??اوتي هست ميان انها و بقيه!!

به اتاقم مي روم تا لباسهايم را عوض كنم... اتاقم... ديوارهايش... و عكس هايشو بازيگري كه دوستش دارم... چه سخت است ديگر نتواني عكس بازيگر مورد علاقه ات را به ديوار بچسباني... و همه اينها يعني تو بزرگ شده اي !! اما من... هنوز همان ستاره ام با همان علايقم... هنوز همان بازيگر را دوست دارم... و هنوز همان احساسات را دارم... نمي دانم بزرگ شده ام يا نه !!

زهرا عروسك بچگي ام را بر مي دارد و مي بوسدش... و من چقدر بوسه بر گونه اين عروسك زده ام ؟!! عروسكي كه مامان برايم خريده بود و چقدر لباس عروسك دوختيم من و دوستم الهام !!

چه خوب كردم امروز به اينجا امدم... انگار اينجا دنياي ديگراست... دنياي كودكي است... دنياي صداقت و زيبايي است... دنياي دوستي و مهرباني است... هر گوشه پر از خاطره است... پر از عطر ياس است... پر از عشق است... چقدر عاشق شده ام در اين خانه... اصلا اينجا خانه ي عشق است... بهترين خانه دنياست... چه خوب شد تنهايي امانم را بريد... وادارم كرد خانه عشق را دوباره ببينم... بوي خوش قيمه بادمجان خانه را پر كرده... قيمه مامان خوردنش واجب است... و صداي زنگ در مي گويد كسي امده است... و اكرم خانم... همسايه مامان. با ظر??ي از اش... از همان اش هاي خوشمزه ي كودكي با لبخندي از حرير مي ايد... اينجا همه چيز مثل گذشته هاست همه چيز زيباست وهمه چيز رويايي است... چه خوب شد... امروز به اينجا امدم...

از راحله و مهتاب مي پرسم... انها هم در راهند... به اينجا مي ايند...

مامان مي گويد : وقتي زنگ زدم گ??تم مي ياي... هر دوشون كلي خوشحال شدند... گ??تند ما هم مي اييم...

راحله و مهتاب چقدر عوض شده اند... دو ماه پيش انها را ديده بودم... دلم برايشان تنگ شده بود... باز مثل ان وقت ها... سبد كاهم را از مامان مي گيرم... و به حياط مي روم... شيشه ترك خورده زيرزمين باز مرا به كودكي مي برد... يادگاري است از بازي من و دوستم الهام... شير اب را باز مي كنم... و كاهو را يكي يكي مي شويم... گوشهايم را تيز مي كنم... تا شايد باز هم الهاماز ان طر?? ديوار صدايم بزند... تا شايد باز هم حر??ي ناگ??ته بين من و او باشد... و بخواهيم كه بگوييم... تا شايد اشكي مانده باشد... كه بخواهيم كنار هم بريزيم اخر ما هميشه وقت كم داشتيم !!... و هميشه حر?? هاي ناگ??ته زياد !!!

اما حالا... من تنهايم... همه بزرگ شده ايم... همه ر??ته ايم... چرا من هميشه ??راموش مي كنم كه بزرگ شده ام ؟!...

نگاهي به ياط مي اندازم... همه چيز همان طور است گويي زمان در اين جا بي معني شده... دلم مي خواهد سري به پشت بام بياندازم... دلم براي انجا هم تنگ شده... سبد كاهو را بر مي دارم و بالا مي ايم...

مامان مي خندد و مي گويد : دستت درد نكنه ستاره جان... بيا چايي بخور... عطر چاي مامان... را دوست دارم... او هر لحظه چاي تازه دم دارد !!! مي گويم : مامان چاي رو بريز من الان مي يام... و راه پله ها را به سوي پشت بام طي مي كنم...

نگاه خندان پدر و مادر بدرقه ام مي كند... و خنده نگاهشان مي گويد كه مي دانند براي چه پشت بام مي روم... باز كلي خرده اثاثيه را با دقت پشت سر مي گذارم تا به در پشت بام برسم... و در را باز مي كنم... خورشيد سلام مي كند...

من هم به او مي گويم : سلام... خورشيد خانم...

نگاهي به اطرا?? مي اندازم... ن??س عميقي مي كشم... چه شب ها كه كنار مامان در اين پشت بام خوابيدم !! چه شب هاي كه مامان كنار گوشم تا سحر دعا خواند تا دعاي اخر شب را ياد بگيرم... وچه شبها كه كنار مامان به تماشاي عبور شهاب بنشستيم... و ستاره ها را به هم نشان داديم... مامان مي گ??ت هر شهابي كه رد مي شه خدا يكي از ادم هاي خوبش رو كه دوست داره جدا مي كنه و با شهاب پيش خودش مي بره !! اين ا??سانه يا خرا??ه... مرا مي ترساند... با خود مي گ??تم نكنه يكي از اين شهاب ها مامان رو با خودش ببره ؟!! پتو را روي سرم مي كشيدم تا ??كرهاي بد نكنم !!!

باز نگاهي به اطرا?? مي اندازم... و مي گويم : چه خوب شد امروز به اينجا امدم و بلند بلند مي خوانم شعر ??روغ را كه مي گويد :

 

آن روزها ر??تند... آن روزهاي خوب

آن روزهاي سالم و سرشار

آن اسمان پر از پولك

آن شاخساران پر از گيلاس... و دختري كه گونه هاي را

با برگ ها شعمداني رنگ مي زند

اكنون زني تنهاست...

 

زهرا صدايم مي كند... و من باز يادم مي ا??تد كه... ??راموش كرده ام... بزرگ شده ام !!...

با كمك راحله... و مهتاب س??ره را مي اندازيم و همه دور س??ره مي نشينيم... بر لب هاي همه ما خنده شادي نقش دارد... و دل هايمان تند تند براي هم مي تپد... زهرا كنار مامان نشسته و يحيي به روي پاي مامان... هيچ كدام حاضر نيستند كمي از مامان ??اصله بگيرند... و مامان در برابر اعتراض من به انها مخال??ت مي كند و مي گويد : ستاره تو غذات رو بخور... بزار بچه ها راحت باشن...من دوست دارم خودم بهشون غذا بدم... سر س??ره هر كسي چيزي مي گويد و بر عكس هميشه كه سكوت و تنهايي مهمان س??ره ي من است... امروز با هياهو و خنده... كنار س??ره هستيم... در دل خدا را شكر مي كنم... چقدر دوست دارم اين لحظه ها تمام نشدني باشند... ابدي باشند...

دلم مي خواهد امشب كنار مامان بمانم... مثل گذشته ها كنارش بخوابم و او برايم حر?? بزند... و من برايش حر?? بزنم... دوست دارم امشب اينجا بمانم... و با مامان به خرناس هاي بابا بخنديم !!

زهرا و يحيي هم دوست دارند... كسي در خانه منتظر ما نيست... ماهان هم ببيند ما در خانه نيستيم خوشحال مي شود !! پس امشب اينجا مي مانم...

راحله و مهتاب ر??ته اند... سامان و سيما هم... !!

??قط من و بچه ها مانديم... مامان خوشحال است... كنار هم ايستاده ايم و نماز مي خوانيم... بابا جلوتر از ماست... او با صداي بلند نماز مي خواند...

صداي نماز خواندنش را دوست دارم...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل سي و پنجم

 

ديشب... نگاه ارزومند مامان نگذاشت راست بگويم... نگذاشت حر??ي از دردهاي روي هم مانده ي دلم بزنم... وقتي با نگاه مضطربش توي چشمانم خيره شد و پرسيد : ستاره... ماهان هنوزم خوبه... ؟! هنوز خوشبختي ؟

لبخند زدم وگ??تم : بله مامان... از جانب من خيالت راحت راحت باشه !! و امروز مي دانم كه ديشب بهترين و درسترين كار را انجام دادم مامان و بابا ديگر خيلي پيرند... نمي خواهم ازارشان دهم... بگذار ??كر كنند كه خوشبختم !!!بگذار هميشه از جانب من احساس ارامش بكنند... اين حداقل كاري است كه مي توانم در حقشان بكنم !!!

دو روزي است كه از ماهان بي خبرم... و ديشب حتي يك زنگ به خانه ي مامان نزد... كه خبري از ما بگيرد !! راستش هنوز از ر??تار ماهان در تعجبم !!! نمي دانم چه تصميمي دارد... و چرا اين همه بي ت??اوت شده است !!

كسي زنگ در را مي زند... حتما طاهاست... روسري ام را بر مي دارم و در را باز مي كنم... پريشان است و كمي گيج !! و نگاهشگويي رنجي به همراه دارد... نگاهش مي كنم و مي پرسم : سلام... چي شده ؟

زير لب جواب مي دهد و مي گويد : كي اومدي ؟

مي گويم : امروز بعد از ناهار...

مي گويد : خوش گذشت ؟!

لبخند مي زنم و مي گويم : خيلي... و بعد مي پرسم : راستي ماهان رو نديدي ؟! اومد خونه يا نه !!؟

مي گويد : اره... ديشب ديدمش... اومد خونه...

مي پرسم : بهش گ??تي ما ر??تيم خونه مامان ؟!

مي گويد : نه... اون چيزي از من نپرسيد !! من هم چيزي نگ??تم !

هنوز نمي دانم چرا طاها امروز اينطور پريشان است...

حس مي كنم نگاهش با هميشه ??رق دارد... انگار شعله اي در اين نگاهزبانه مي كشد كه بيشتر صاحبش را مي سوزاند !!

مي گويد : راستي... اون ناشري كه باهاش صحبت كرده بودم... قبول كرده كه شعرهاي تو رو چاپ كنه !!

از او تشكر مي كنم ... و بعد مي گويم : طاها... چيزي شده... انگار امروز پريشوني !!

نگاهش را مي دزد و مي گويد : اين پريشوني مال ديشب بوده !!

مي پرسم : ديشب مگه چي شده !!

مي گويد : هيچي... ??كر مي كردم ديشب مي ياي خونه... !! من كه بهت گ??ته بودم... زنگ بزن... چرا زنگ نزدي... بي خبر موندي خونه مامانت ؟!!

حالا مي ??همم دردش چيست !! نمي دانم چه بگويم... قرار نبود از يك شب نبودنم اينطور پريشان و دلتنگ شود... اما... اين را مي دانم كه كار دل قرار و مدار نمي شناسد... دل قانون خودش را دارد... براي همين باز هم چيزي نمي گويم...

او مي گويد : منو ببخش ستاره... اما... گاهي خيلي برام سخته كه بي خيال باشم !!

مي گويم : طاها...

مي گويد : نه... تو رو خدا ??علا چيزي نگو مي دونم چه چيزهايي مي خواي بگي !! ولي من الان به اين حر?? ها احتياجي ندارم...

خودم هم درست نمي دانم چه مي خواستم بگويم !! اما تصميم داشتم به هر مكا??اتي هست او را از عواقب اين ارتباط اگاه كنم !! هر چند كه خودم روزي هزاران بار عواقب اين ماجرا را در ذهن براي خودم مي گويم و هيچ ??ايده اي هم نداشته است !! شايد او هم دقايقي پيش همه ي اينها را براي خودش گ??ته است و باز ناگزير از ادامه راه... زنگ در خانه ي مرا زده !!

اين مسئله جدي است... بايد ??كري كرد... نبايد بيخ پيدا كند... نبايد... واما نگاه بي قرارش تمام قرارم را مي گيرد

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل سي و ششم

 

ماهان تازه به خانه امده... برقي در چشمانش نشسته... لبخندي زير نگاهش پنهان است... انگار شادي خاصي دارد كه نمي تواند پنهانش كند... عاقبت تاب نمي اورد و با سرخوشي يك كودك كه اسباب بازي جديدي يا??ته مي گويد : ستاره... بيا...

و به سوي پنجره مي رود... پرده را كنار مي كشد و در پنجره را باز مي كند... مي گويد : بيا اينجا... بيا اينو ببين .

بچه ها زودتر از من به سويش مي روند تا گره از اين راز نابهنگام بگشايند... من هم در ناباوري از اين همه هيجان ماهان انگار در خواب راه مي روم... با گيجي مطلق به سوي او روانم... از پنجره پايين را مي كاوم... اتومبيل س??يد زيبايي جلوي در خانه پارك شده... ماهان به اتومبيل اشاره مي كند و مي گويد : چطوره ؟!!

هنوز نمي دانم منظور او چيست... مي گويم : چي ؟! اين ماشينه ؟!

مي گويد : اره...

مي گويم : مال كيه ؟!

مي گويد : تو چكار داري!! بگو چطوره ؟

مي گويم : خب... خيلي قشنگه

حالا همه دندان ها را به نمايش گذاشت... دهانش كمي گشاد است و هنگام خنده زيبا نيست !!... لبخندش از ته دل گذشته... خيلي شاد و شنگول است... مي گويد : مال منه !!

با حيرت نگاهش مي كنم و مي گويم : مال توست ؟! پولش رو از كجا اوردي ؟!

مي گويد : مال منه... پولش رو هم داشتم... ماشين خودم رو هم ??روختم !!

مي گويم : اگه پول داشتي خب...

مي گويد : نه... براي هيچ چيز ديگه اي پول نداشتم ??قط براي اين تونستم جورش كنم... تو هم حالا به پولش پيله نكن... ماشين رو حال كن !!

با خودم مي گويم : مگه براي من ??رقي هم مي كنه ؟! مگه قراره چقدر منو با اين ماشين اين طر?? و اون طر?? ببري ؟!...

مي گويد : برو پايين خوب ببينش !! خيلي توپه...

مي گويم :مباركت باشه !! از همين جا هم پيداست خوشگله !!

ماهان از خوشحالي در پوست خود بند نيست... هر دو دقيقه از پنجره... اتومبيل جديدش را ورانداز مي كند... نگاهش عشقي به همراه دارد كه به اتومبيل حسوديم مي شود !! با خود مي گويم اندازه اين پاره اهن هم نيستم !!

بچه ها پيله كرده اند كه ماهان سوار اتومبيل تازه اشان بكند... و ماهان بلاخره قبول مي كند.يحيي را در اغوش مي گيرد و دست زهرا هم در دستش گم مي شود... به سرعت پله ها را طي مي كند... موبايلش زنگ مي زند... ص??حه ان را نگاه مي كنم... نام ??تانه خاموش و روشن مي شود... بدون اهميت به كارم مشغول مي شوم... حتي ماهان را صدا نمي كنم.... از پنجره نگاهشان مي كنم.... بچه ها با خوشحالي همه جاي اتومبيل را ورانداز مي كنند و زياد حر?? مي زنند... و امروز ماهان پس از مدتها به انها مي گويد : بسه... چقدر حر?? مي زنيد ؟!

??تانه دست بردار نيست و هنوز زنگ مي زند... و من هنوز بي اهميتم ما هان مي ايد... و بچه ها هم هيجان زده و با خنده و شادي به سوي من مي ايند...زهرا مي گويد : ماماني... بابا ماهان يك ماشين س??يد خريده

يحيي مي گويد : قشنگه... و من هم به ظاهر ابراز خوشحالي مي كنم...

ماهان با ??تانه صحبت مي كند... صدايش را مي شنومكه مي گويد : من تا يك ساعت ديگه اونجام... بهش بگو اماده باشه... !!

اينطور كه پداست مهناز خانم بي قرار ديدن اتومبيل جديد ماهان است !! ماهان لباس مي پوشد... نزديك مي روم و مي گويم : مگه شام نمي خوري كجا دوباره راه ا??تادي !!

مي گويد : شما بخورين... من جايي كار دارم...

مي پرسم : باز ??تانه چي گ??ت ؟!

با چشم هاي گرد شده ي عصبي نگاهم مي كند و مي گويد : يعني چي ؟! تو چرا سر هر چيزي پاي ??تانه ط??لي رو مي كشي وسط ؟!

مي گويم : اخه پاي ??تانه ط??لي هميشه وسط زندگي ما دراز هست !!

مي گويد : ستاره... توي اين چند روزه خيلي جلوي خودم رو گر??تم ها !! نگذاشتم روي سگم رو ببيني ها !! پاتو از ك??ش ??تانه در بيار "

مي گويم : چي شده كه انقدر به ??تانه باج مي دي ؟!

مي گويد : من به هيچ احدي باج نمي دم هر طور دوست داري ??كر كن...

مي گويم : داري ميري ماشين رو بهشون نشون بدي ؟! مي خواي ببيني مورد پسند ??تانه جون ومهناز خانم واقع ميشه ؟!!

حالا نزديك ان??جار است... قدمي جلو مي گذارد و مي گويد : حي?? كه كار دارم لعنتي... والا نشونت مي دادم نكبت !! در ثاني اين ماشين مال من نيست... مال ??تانه است !! به نام ??تانه است !!

از اول هم مي دانستم ??تانه بي جهت دانه نمي پاشد... پس هد??شان اين بود كه اتومبيل ماهان را از چنگش بيرون بكشند... ماهان احمق هم براي اين كه نكند در اينده من طلبكار چيزي باشم... ان را به نام ??تانه كرده تا خيالش از بابت من راحت باشد !! شايد هم قصد دارد... شايد هم به ??كر جدا شدن است !! هر چند كه همين طوري هم جدا از ماست !!

خدايا چرا محكوميم به زندگي مشترك ؟! زندگي مشترك كه در هيچ چيزي اشتراكي نداريم !! به جز سق??ي براي خوابيدن !! و اين بره هاي ط??لكي كه خيلي وقت است ماهان انها را به من بخشيده !!

از اخرين باري كه من وماهان با هم بيرون ر??تيم... سالها مي گذرد... من تمام اين سالها به اميد روز بعد بهخود وعده دادم... كه بلاخره ماهان به سوي منباز خواهد گشت... اما انگار تمام وعده هاي من بيهوده بود...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل سي و ه??تم

 

شهريور رو به پايان است... هوا خنك شده است... خيلي دوست دارم اين روزها به مسا??رت بروم... دلم براي س??ر كردن تنگ شده... گاه ??كر مي كنم ??رق نمي كند به كجا بروم... ??قط از اينجا بروم !!

به ماهان گ??ته ام هر طور است امسال قبل از امدن پاييز به جايي برويم... ??كر مي كردم... اگر دوباره بعد از سال ها با او جايي ديگر غير از اين جا باشم... شانس بيشتري در به دست اوردن دوباره اش خواهم داشت... اما او مثل هميشه گ??ت : با سوسن اينا برو... سوسن مي گويد : خب بيا بريم...

اما من دوست ندارم سر بار انها باشم... !

به ماهان هم ديگر چيزي نمي گويم... يك ه??ته است كه كاري به كارش ندارم... او هم ارامتر است و با بچه ها مهربانتر... گاه هم زود مي ايد... نمي خواهم اين رويه را دوباره بر هم بزنم...

??تانه هم ديگر تماسي با اينجا نداشته است... ??كر مي كنم جع??ر خان بلاخره از س??ر برگشته !!! و حتما مهناز هم از خانه ??تانه ر??ته... با اين تصورات خوش بينانه تر ??كر مي كنم و مي گويم : بلاخره ماجراي مهناز هم به خير و خوشي تمام شد !!

مشغول نوشتن هستم... كه صداي زنگ تل??ن روحم را مي ازرد و جسم را مي لرزاند ! گوشي را بر مي دارم... ماهان است... با تعجب مي پرسم : ماهان تويي ؟

مي گويد : اره... ستاره... من نزديك خونه ام...

مي خوامبرم طر?? سوسن اينا... نمي خواي اونجا بري ؟!!

مي گويم : خونه ي سوسن ؟!...

مي گويد : اره ديگه زود باش !!

از خوشحالي مي گويم : ؟ آخ جون... ماهان الان كجايي ؟!

ماهان : (( سر كوچه ام... زود بچه ها رو حاضر كن... بدو ستاره ))!

خيلي خوشحالم... پس پيداست ماهان... گاهي به ياد من مي ا??ته !!

بچه ها را تند تند حاضر مي كنم... با سوسن تماس مي گيرم و مي گويم كه مي ايم... به نگاه رنجيده طاها اهميت نمي دهم... خيلي وقت است سوسن را نديده ام... و از همه مهمتر اين كه ماهان ما را مي برد...

براي اولين بار سوار اتومبيل جديدش مي شوم... به او مي گويم : مباركت باشه... خيلي قشنگه... و او با هيجان يك پسر بچه سعي دارد زواياي مختل?? اتومبيل را نشانم دهد. خوشحالم از اين كه بلاخره موضوعي پيدا شد تا من و ماهان چند جمله درباره اش حر?? بزنيم... من گاه ??كر مي كنم تمام مشكلات زن وشوهر ها از حر?? نزدن باشه !! ماهان امروز سر حال است... با بچه ها شوخي مي كند... و نگاهش به من تازه است... مثل نگاه هاي ه??ت سال پيش !! خدا را شكر مي كنم... سر كوچه ي سوسن اينا پيدا مي شويم... ماهان مي گويد : راستي ستاره... امشب خونه سوسن بمون...

مي گويم : براي چي ؟!

مي گويد : آخه من هم نيستم...

مي پرسم : كجايي ؟

مي گويد : شب مي رم پيش عشرت جون هوس كرده ام امشب اونجا بخوابم !!

به ياد خودم مي ا??تم كه دو ه??ته پيش كنار مامان خوابيدم... و با خود مي گويم (( تون هم بلاخره مادر داره دلش براي خونه ي مادريش تنگ مي شه چه اشكال داره يك شب طوري كه دوست داره زندگي كنه !! براي همين مي گويم : باشه !! يعني ديگه خونه نمي ري... شب مي ري خونه عشرت جون ))

مي گويد : آره ديگه... الان مي رم شركت. از اون جا هم عصري مي رم خونه ي عشرت جون.. تو مي موني پيش سوسن ؟

مي گويم : ببينم چي ميشه !!

مي گويد : چي رو ببيني كه چي بشه !!

هر دو مي خنديم... مي گويم باشه... مي مونم !!

مي خواهم كه خيالش راحت باشد... و امشب خوش بگذراند... با خود مي گويم يعني تنها موندن ما در خونه اين همه اهميت پيدا كرده ؟! و بعد دوباره مي گويم خب شايد اون موقعي كه ما رو تنها مي زاره از سر لجبازيه... خودش هم ناراحته !!... اما نمي خواد كم بياره... !!

در خانه ي سوسن هستيم... بچه ها عاشق نرگسند... نرگس كوچولو هم عاشق بچه هاست... از همان ابتداي ددارمان كلي خنديده ايم... و از همه جا تعري?? كرده ايم... سوسن مي گويد ستاره يك طوري هستي... نگاهت مثل قديم هاست !!

مي خندم... هيچ وقت نمي توانم رازي را از سوسن پنهان كنم... سوسن همه چيز را مي ??همد... از طاها برايش مي گويم...

سوسن مي گويد : ستاره... درگيرش نشي... منظورم اينه كه نكنه بهش علاقه مند بشي... برات دردسر درست ميشه ها !!

از تشويق هاي طاها مي گويم براي چاپ كردن شعرهايم...

سوسن مي گويد : ستاره حواست رو جمع كن نكنه داره دون مي پاشه !! نكنه اصلا تحصيلاتي نداره و هر چيزي رو به تو دروغ گ??ته... ستاره حواست ست ؟! و من با شنيدن ( حواست هست ) ياد شعري مي ا??تم كه توي يك ??يلم شنيدم... و بلند بلند مي خوانم :

 

وقتي حواست نيست زيبا تريني

وقتي حواست هست ??قط زيبايي

حالا حواست هست ؟!

 

سوسن مي گويد : تو واقعا يك چيزيت ميشه ستاره !! ??كر كنم ديگه رسما خل شدي !!

دوباره مي خنديم... من و سوسن هميشه مي خنديم... !! البته وقتي كه با هم هستيم !!

به سوسن نگ??ته ام ماهان س??ارش كرده شب انجا بمانم... مي خواهم كه شب در خانه ي خودمان باشم... اما سوسن پيله مي كند كه بمانم...

مي گويم : نه سوسن جان... بهتره كه برم...

مي گويد : تو كه مي گي ماهان شب نمي ياد... تنها مي موني براي چي ؟

مي گويم : با شوهرت راحت نيستم اون بنده خدا هم مي خواد استراحت بكنه به خاطر ما معذب ميشه بچه ها هم اذيت مي كنند سوسن نمي تواند قانعم كند كه شب بمانم منهم مي خواهم قبل از تاريك شدن هوا در خانه باشم...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل سي و هشتم

 

هوا تاريك است... و بچه ها خسته اند... از اتومبيل پياده مي شويم... و از سر كوچه ا??تان و خيزان به خانه مي اييم... بچه ها توي راه پله مسابقه مي دهند هنوز به انها نرسيده ام... كه صداي طاها را مي شنوم... حس مي كنم دلم براي ديدنش تنگ است... و از اين حس باز خود را سرزنش مي كنم... به طبقه سوم مي رسم... دست هاي بچه ها در دست هاي طاهاست... طاها برا??روخته و پريشان است... دستپاچه وعصبي است...

مي گويد : ستاره... بچه ها مي يان پيش من !!

مي گويم : براي چي ؟!

مي گويد : يك بازي جديد توي كامپيوتر ريختم... مي خوام نشونشون بدم... و قبل از انكه من به بچه ها اجازه بدهم مي گويد : بچه ها بريد توي خونه... حيران مانده ام... به او مي گويم : آخه مي خوام بهشون شام بدم...

با جديت مي گويد : خودت هم نمي خواد بري بالا...

مي گويم : چرا !!

ساكت و خيره مرا مي نگرد... هيچ جوابي براي سوال هايم نمي يابم... احساس مي كنم طاها امشب عجيب و غريب شده است... راه پله را پيش مي گيرم تا بالا بيايم... راهم را سد مي كند... و مي گويد : ستاره... خواهش مي كنم نرو بالا...

مي گويم: يعني چي ؟! طاها چرا ينجوري مي كني ؟!

مي گويد : چند دقيقه برو پيش اين خانومه طبقه اول !! ??كر مي كنم كارت داره !!

حالا مي ??همم خبري است و من نبايد بدانم... با جديت او را عقب مي زنم و بالا مي ايم...

طاها ??رياد مي زند : ستاره... نرو...

پشت در خانه صداي موسيقي مي شنوم... دستپاچه ام و دستم مي لرزد... كليد را با زحمت توي ق??ل ??رو مي كنم و ان را مي چرخانم... در باز مي شود... ونگاههاي هراسان و جا خورده مرا نشانه مي گيرند... ن??سم حبس مي شود... مهناز در اغوش ماهان روي كاناپه ولو شده است ودو تايي تلويزيون تماشا مي كنند...

نه من مي دانم چه كنم !! نه انها !! ماهان كمي راست مي نشيند... ومهناز با لباس نامناسبش سعي دارد خود را بپوشاند... !! لحظاتي با چشمان بيچاره و حيرت زده ام خيره به انها مانده ام... در را رها مي كنم... و پله ها را دو تا يكي پايين مي ايم... طاها سر راهم ايستاده... بازويم را مي كشد تا مرا نگه دارد... سعي دارد صدايش بالا نرود... سعي دارد بچه ها ن??همند... دندان ها را روي هم ??شار مي دهد و مي گويد : ستاره... كجا ميري ؟! چند لحظه صبر كن... بشين... بشين همين جا ستاره...

من به ن??س ا??تاده ام... قلبم تير مي كشد... مي سوزد... و سينه ام گنجايش اين طور تپيدن را ندارد... بگذاريد من بروم... بگذاريد من تنها بروم...

بگذاريد تا پاهايم توان دارند بروم بگذاريد تا ن??س دارم بدوم... بگذاريد... تنها بميرم...

طاها شانه هايم را گر??ته وتكانم مي دهد... مي گويد : ستاره... ستاره... گ??تم نرو بالا...

روي پله ها بي رمق و ناتوان مي نشينم... نه اشكي دارم نه حسي !!... تنها ن??رت است كه زنده امنگه داشته... تنها كينه است كه درونم را لبريز است...

حالا ديگر ماهان به جايي رسيده است كه دخترك ن??رت انگيز را به خانه ام اورده ! تداعي تصويري كه از ان به ذهن دارم ??لج مي كندم...

بچه ها خانه ي طاها هستند... به طاها نگاه مي كنم و مي گويم : طاها... نذار بچه ها بيرون بيان...

و بعد مي خواهم كه دوباره به سمت بالا بروم... انگار كار نكرده اي دارم... نبايد انها را خوشحال رها كنم... تا ريشخندم كنند بايد هر چه در دل دارم بيرون بريزم بايد خانه را روي سرشان اوار كنم بايد انقدر جيغ بكشم تا همه كس از همه جا خبر دار شوند و بيايند...

طاها مانعم مي شود...

طاها : نه ستاره... ولشون كن...

مي گويم : طاها ميشه از خونه ات زنگ بزنم

مي گويد : به كي ؟!

مي گويم : پليس...

مي خوام زنگ بزنم به پليس

طاها مي گويد : ستاره... چند لحظه صبر كن... ابرو ريزي نكن... ستاره... بيا تو... بزار اونها برن...

صداي بسته شدن در خانه ام را مي شنوم... و صداي پچ پچ دو ن??ر... حتما قصد دارند خانه را ترك كنند...

طاها جلوي در اپارتمانش ايستاده... ومن چند قدم از او دورتر روي پله ها نشسته ام... ماهان از كنارم رد مي شود... و بدون نگاهي به من پله ها را پايين مي رود... مهناز پشت سر او است... از جا بلند مي شوم تا چهره ي ماهان را ببينم... مي خواهم شرمندگي را در چهره اش ببينم... اما من در نگاه مهناز ??قط رذالت را مي بينم ??قط پستي و ??رو مايگي را مي بينم... از پوزخندي كه دهان گشادش را از ريخت انداخته... از كنارم كه مي گذرد با دو دست او را هل مي دهم و مي گويم : هرزه ي بدبخت... برو از خونه زندگي من... كثا??ت...

و مهناز در چشم بهم زدني... پنج پله روبرويش را به دست وصورت پايين مي رود... جيغ او اپارتمان را بر مي دارد... ماهان هراسان بالا را نگاه مي كند و به كمك مهناز مي شتابد... دست و پاي دراز مهناز مثل كارتونك به هم پيچيده... سر و وضع خنده داري برايشساخته است !! گريه كنان به من ??حش و ناسزا مي گويد...

منهم ??رياد مي زنم : امشب مي رم پيش داداش بي غيرتت !! همه چيز رو بهش مي گم... عكس هاتون رو هم نشونش مي دهم... تو لياقتت همون كوره دهاتيه كه ازش اومدي بيرون...

ماهان كه مار زخمي است تا به حال سكوت كرده پله ها را دو تا يكي بالا مي ايد تا به من حمله كند... طاها مرا به داخل خانه اش هل مي دهد و در را برويم مي بندد...

صداي ماهان را مي شنوم كه مي گويد : ترو خدا بزار حالش رو جا بيارم...

و طاها مي گويد : اقا ماهان... خواهش مي كنم... شما بريد... خواهش ميكنم... شما كاري مي كنيد كه باعث پشيموني مي شه...

ماهان ??رياد مي زند : بي پدر و مادر بيا بيرون... بيا بيرون تا نشونت بدم...

لاي در را باز مي كنم و ??رياد مي زنم : كثا??ت... بي پدر و مادر تويي... بذبخت هرزه...

طاها را با حركتي هل مي دهد و داخل خانه مي شود... من به سوي اتاق خواب مي دوم و در ان جا را مي بندم... بچه ها انجا جلوي كامپيوتر نشسته اند... ماهان به رويم هوار مي شود اما من همچنان با ??رياد به او ??حش مي دهم...

طاها او را به زور از خانه اش بيرون مي كشد... و در را مي بندد...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل سي و نهم

 

يك ه??ته است كه ماهان به خانه نمي ايد... به ??تانه زنگ زدم و او را تهديد كردم كه همه چيز را به شوهرش خواهم گ??ت !! او هم گ??ت اگر اينكار را بكنم ماهان براي هميشه مي رود... خدايا حالا براي من راهي نمانده... نمي دانم با اين دو بره كوچك چه كنم...

اسال بايد زهرا را براي ر??تن به پيش دبستان ثبت نام كنم... اگر ماهان نيايد چه كنم ؟ هر چند كه ديگر شنيدن نامش هم عذابم مي دهد.

طاها مي گويد : ستاره... تو بايد جدا بشي... تو بايد از حالا اقدام كني... نمي شه ديگه با اين وضع ادامه بدي !! بايد با خانواده ات در ميون بذاري... ستاره من كمكت مي كنم... !

خرج خانه هم به گردن طاهاي بينوا ا??تاده... خيلي غصه دارم... خدايا كمكم كن... امروز وقتي طاها از خانه اش بيرون ر??ت... بايد كاري بكنم !!

??كري توي سرم ا??تاده... نمي توانم به اين رويه ادامه دهم... بايد ??علامخارجم را از جايي تامين كنم تا مجبور نشوم كمك هاي طاها را قبول كنم... به ??كر ??روش اثاثيه هستم...

طاها بيرون مي رود... و من مرد سمساري را كه با صداي نابهنجارش ارامشكوچه را به هم ريخته صدا مي زنم... مرد نگاهي به بالا مي اندازد و مي گويد : بايد بيام طبقه چندم...

مي گويم : چهارم !

مي دانم غصه اش گر??ته... اما چاره اي نيست...

مرد سمسار در برابر اثاثيه تر و تميزي كه از من گر??ته... مبلغ ناچيزي به من مي دهد... با غر غر ان را مي گيرم... و با خود مي گويم : خدا بزرگ است ??علا همين كا??يه !!

اجاره خانه را كنار مي گذارم... و به سراغ پيرزن مي روم...

امروز پيرزن خوشحال است... اين واقعا از نگاهش پيداست...

مي پرسم... مادر... امروز معلومه كه خيلي سرحالي !!

لبخند مي زند و مي گويد : قراره ??ردا برم مشهد !!

با خوشحالي مي گويم :جدي ميگين ؟! با كي ؟

مي گويد : با برادر زاده ام...

در دلم مي گويم : چه عجب راضي شده اند اين پيرزن تنهاي بيچاره را به مسا??رتي ببرن... پوسيد دل اين بيچاره در اين چهار ديواري تاريك و غمگين...

مي گويم : مادر چمدان بسته اي ؟!

مي گويد : نه دخترم... خودم كه نمي تونم... منتظر بودم تو بياي...

مي گويم : خب چمدان داري يا برات بيارم

مي گويد : دارم مادر... دارم... برو از توي كمد بيارش...

چمدانش را مي اورم... لباس هايي كه او مي گويد من پدا مي كنم و داخل چمدان مي گذارم چادر نمازش و سجاده اش را نيز و همه چيزهايي كه براي يك س??ر نياز است...

دو تا اسكناس به او مي دهم و مي گويم : مادر... اين اسكناس ها رو براي من توي ضريح اما رضا بيانداز...

پيرزن اسكناس ها را مي گيرد و مي گويد : نيت كن... من هم نيت مي كنم... تا ساعتي كنارش مي نشينم و او برايم حر?? مي زند... تا بلاخره رويش را مي بوسم و با او خداحا??ظي مي كنم... به اوس??ارش مي كنم مراقب خودش باشد...

خريد اندكي مي كنم و بساط غذا پختن راه مي اندازم...

بچه ها بد عادت شده اند... عصر ها با طاها بيرون مي روند... بازي مي كنند و امروز مرتب سراغش را از من مي گيرند... جالب است ديگر به ياد ماهان نمي ا??تند !!

من اما لاغر و زرد شده ام... احساس مي كنم بيمارم... بيماري تنهايي دارم... تنها گذاشته شدن ! بيماري لاعلاجي است كه زندگي را به كامم زهر كرده... در اين چند روزه چندين بار با منزل عشرت جون تماس گر??تم اما هر د??عه عباس اقا گوشي را برداشت و گ??ت : عشرت جون خونه نيست !!

به طاها مي گويم : بهتره سري خونشون بزنم...

و طاها مي گويد : بهتر است با خانواده ي خودت تماس بگيري !!اين روزها طاها بيشتر كمك من مي كند... نگاهش گاه انقدر در برابر من و بچه ها مسولانه است كه يادم مي رود ربطي به هم نداريم !!

دلم مي خواهد مي توانستم بي دغدغه و بي هيچ ترس مهرش را به دلم راه مي دادم... او بسيار مهربان است... و نگاهش بسيار عاشق...

مي دانم كه تمام ذهن او را پركرده ام... من هم اگر نخواهم به خودم دروغ بگويم... بايد اعترا?? كنم... تمام ذهن من انجا در طبقه سوم زنداني است... !! اما از خدا مي خواهم كه هيچگاه تنهايم نگذارد تا وقتي خدا با من است... گناه نخواهم كرد هر چند كه دلم اسير باشد...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل چهلم

 

زنگ خانه را اين صبح خنك چه كسي مي نوازد ؟! خواب الود و گيج از جا بلند مي شوم... گوشي اي??ون را برمي دارم و مي گويم : بله...

صداي خش دار زني عصباني مي گويد : وا كن !!

مي پرسم : شما ؟!

مي گويد : همين اداها رو بلدي ??قط!! واكن ديگه... منم عشرت!!

چيزي در دلم اوار مي شودو به سرعت دكمه ي اي??ون را ??شار مي دهم و در اپارتمان را باز مي كنم... جلوي در مي ايستم... دلم هزار راه مي رود و مي ايد... نمي دانم اين صبح سحر عشرت جون براي چي امده !!

به طبقه چهارم كه مي رسد... چادرش روي شانه هاي گوشتالويش مي ا??تد... و موهاي ??ر??ري كوتاهش كه نامنظم و گره گره هستند دهن كجي ام مي كنند... انگار خواب نما شده !! و در خواب راه ا??تاده ! حتم دارم حتي لباسش را عوض نكرده !!

هن هن كنان اخم ها را در هم مي كشد و در جواب سلامم مي گويد :

عليك سلام !!

كنار مي روم تا بتواند وارد خانه شود... چادرش را مي گيرم و در را پشت سرش مي بندم... دلم مي خواهد بغلش كنم و ببوسمش اما خودش را عقب مي كشد... با طعنه مي گويد : خوبه... حال اومدي !!

با تعجب نگاهش مي كنم مي دانم كه دروغ مي گويد مي دانم كه مي خواهد شروع كند و اين جمله تنها پيش درامدي است براي شروع دعوا... مي گويد : خوب بچه ام رو ??راري مي دي... واسه ي خودت زندگي مي كني ! بچه ام يكشب اينجاست يك شب اونجا !!! اسير شده...

با خودم مي گويم (( ا... نكنه ماهان خجالت مي كشهبه خونه برگرده والله اگر خجالت بكشه جاي شكر داره !!))

عشرت جون مي گويد : خب... بشين ستاره... نه چاي مي خوام نه صبحونه !! ??قط يك ليوان اب بيار بشين مي خوام حر?? بزنم من هم حر??ش را گوش مي كنم... يك ليوان اب مي ريزم وبرايش مي اورم...

كنار ش مي نشينم... بچه ها در اتاقشان خوابيده اند... او سراغي از انها نمي گيرد...

مي گويم : عشرت جون... من بچه شما رو ??راري دادم ؟!

مي گويد : پس كي ??راري داده...؟! توي يك وجبي حري?? همه هستي !! اون از ??تانه كه زنگ مي زني تهديدش مي كني اونم از ماهان !!

مي گويم : عشرت جون... چند لحظه زبون به دهن بگير تا من بگم ماجرا چيه !! هر چند كه خود شما بهتر از هر كس ديگه اي ميدوني !! اين بچه ط??لي شما... اين ماهان خان بينوا... دختر مردم رو اورده توي خونه من ! سر من كلاه مي زاره مي گه كه مي رم خونه ي مادرم اونوقت دست يك دختر نامحرم رو مي گيره مي ياره توي زندگي من !

عشرت جون كه هيكل چاقش از خشم به لرزه ا??تاده سرخ مي شود و با ??رياد مي گويد : خوب كرده !! دستشدرد نكنه... پس بشينه پاي تو... توي نانجيب كه مدام ور دل اين پسره لندهوري !!

قلبم مي ريزد... قالب تهي كردن را خيلي شنيده بودم اما حالا دارم به وضوح حس مي كنم چيست !! تمام قدرتم را بر زبانم مي ريزم و مي گويم : چي ميگين؟ از چي حر?? مي زنين ؟!

مي گويد : خوبه خوبه... پاشو خودتو جمع كن !!

صداش همه جا رو برداشته... حالا مي گي چي مي گين و سعي داري اداي مرا در بياورد !!

سرم گيج مي رود... حالت تهوع دارم... همه ي دردهايم كم بود حالا اين هم يكي ديگر... !!

اي كاش گريه ام نگيرد و بتوانم حر?? بزنم... ??ريادم را با بغض و ن??رت به صورتش مي كوبم : خجالت بكشيد... با انگ زدن به من مي خواهيد پسرتون رو تبرئه كنيد ؟! با به لجن كشيدن من مي خواهيد گناه پسرتون رو ماله كشي كنيد !!

نگاهش ترسيده است... كمي ساكت مي شود... من و من كنان مي گويد : به والله پسر من از گل پاك تره !

ا??تان و خيزان در حاليكه پوزخندم را برايش مي ??رستم به سوي كمد مي روم... چند باري مي پرم تا دستم به ساك ماهان برسد ان را با ضربه اي پرت مي كنم وكشان كشان در حاليكه اشك هايم روان شده اند به سوي عشرت جون هدايتش مي كنم... با حرص محتوياتش را بيرون مي ريزم و پاكت س??يد را پاره مي كنم...

عكس ها بر سر و صورتش ريزان و روانند... چشم هاي وق زده اش يكي يكي انها را مي كاوند... جالب است كه سعي دارد عادي ر??تار كند.... همين كه مي خواهد تعجب و حيرتش را پنهان كند... احمقانه تر به نظر مي رسد... عكسي را كه مهناز به روي پاي ماهان نشسته... نشانش مي دهم و مي گويم... بيا اين هم دم خروس كه پيداست پس ديگه قسم نخوريد !!

خودش را از تك و تا نمي اندازد و مي گويد : خب كه چي ؟ اون مرده... تا وقتي خرجي تو و بچه ها تو مي ده... سق??ي بالاي سرت درست كرده ديگه چه دردي داري... بشين زندگي اتو بكن الان جوونه... خوش بر و روست خودت كه مي بيني دختر ها ولش نمي كنن !!

مي گويم : مگه من جوون نيستم ؟! مگه دنبال من نمي ا??تن؟! مگه اين بچه ها ??قط مال منه ؟!!!

مي گويد : تو زني... ??رق مي كنه... اگر پات رو كجبزاري همين ماهان مي كشتت!

ديگر نمي توانم بيش از اين خوددار باشم... خدايا گير چه ادم هاي عجيب و غريبي ا??تاده ام... !!

مي گويم : مگه شما تا به حال از من چيزي ديديد... مگه ماهان چيزي از من ديده كه بخواد تلا??ي كنه !! از اول زندگي همه ي مشكلات رو به گردن من انداخت و خودش ر??ت پي دل خوشي هاش !!

عشرت جون نگاه عاقل اندر س??يهي به من مي اندازد و مي گويد : خوب بلدي هو چي گري بكني... خوب !!... اما بهت بگم من نمي زارم پسرم رو از خونه اش بيرون كني... بشيني هر غلطي دلت خواست بكني !! با گريه به او مي گويم : آخه تو رو به خدا براي يك لحظه خودت رو بزار جاي من... من دو ه??ته است كه بي پول و بي خرجي با دو تا بچه بدون اجاره خونه اينجا مونده ام... هر چي داشتم ??روخته ام تا ابروم رو ح??ظ كنم انوقت شما دست پيش گر??تي ؟!

مي گويد : اره... من دست پيش گر??تم... پا ميشي كاسه كوزه ات رو جمع مي كني ميري خونه ي ننه ات !! خودم اينجا هستم بالا سر زندگي بچه ام !!

انگار اب سردي رويم ريخته اند... علايم حياتي ام را دارم يك به يك از دست مي دهم...

مي گويم : چي گ??تين ؟!

مي گويد : همين كه شنيدي... پاشو جمع كن برو...

مي گويم : كجا برم ؟!

مي گويد : چه مي دونم از هر قبرستوني كه اومدي برگرد همون جا !! تا ماهان سر ??رصتتكلي??ت رو روشن كنه !! ما عروس نانجيب نمي خوايم !!

به سوي بچه ها مي روم و با بغض صدايشان مي كنم... كه مي پرد جلوي من و مي گويد : به بچه ها چيكار داري ؟ بزار بخوابند... خودت برو...

حالا ديگر خون جلوي چشم هايم را مي گيرد... با ??رياد و زجه مي گويم : خ??ه شو... خ??ه شو اسم بچه هاي منو نيار... خ??ه شو... برو از خونه ي من بيرون !!

به سوي در مي روم و ان را باز مي كنم... چادرش را مچاله مي كنم و با حرص پرت مي كنمتوي پله ها... ساك زشتش را كه مي دانم خيلي به ان حساس است از كنارش بر مي دارم و پرت مي كنم توي پله ها... طاها را مي بينم كه توي پله ها نگران است و هراسان...

ك??ش هاي عشرت جون يكي پس از ديگري از پنجره به كوچه پرت مي شود... ??رياد مي زنم : تا خودت رو پرت نكردم پاشو برو... و??ريادم به جيغ تبديل مي شود : پاشو برو...

بچه ها با هراس بيدار شده اند و گريه مي كنند...

عشرت جون مثل بوم غلتان تلو تلو خوران و تهديد كنان خانه را ترك مي كند... بچه ها را در اغوش مي گيرم و مي گويم : ماماني... بازي بود... نترسيد... داشتيم نمايش بازي مي كرديم...

زهرا با دست هاي كوچكش اشك هاي مرا پاك مي كند و مي گويد : پس چرا گريه مي كني ؟!

مي گويم : بازيگرهاي واقعي... واقعا گريه مي كنند !!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

[TABLE=class: tborder, align: center]

[TR]

[TD=class: alt1]

??صل چهل و يكم

 

عشرت جون ر??ته است... بچه ها را سر و ساماني داده ام... و برايشان ??يلم كارتوني گذاشته ام تا دور و برم نباشند... تا اشك هايم را نبينند... ساكت و ارام نگاهم به قمري هاي پشت پنجره است كه دانه ها را از نوك يكديگر بيرون مي كشند و مي خورند... انها را مي شمارم... يك دو سه چهار... ده دوازده تايي هستند... هر روز صبح براي شادي روح ناصر عبدالهي خواننده تازه ??وت كرده و من صدايش را خيلي دوست دارم دانه مي ريزم... و چند قطره اشك قمري ها با صداي زيبايشان لحظه اي است كه مرا با خود برده اند... و يادم نيست كه ساعتي قبل چه الم شنگه اي در اينجا برپا بود !!

دوباره داغ دلم تازه مي شود... رو به اسمان مي گويم : خدايا... چرا اينقدر بي انصا??ند !! اگر كسي با دخترهاي خودشان چنين ر??تاري داشته باشه پوستش رو مي كنند !! اونوقت پا شده اومده اينجا مي خواد منو بيرون كنه... مي خواد مهناز خانم رو جاي من بياره... مي خواد اين بره هاي ط??لي رو از من بگيره ودوباره اشك مي ريزم...

طاها چند ضربه به در مي زند... در را باز مي كنم... با ديدن من مي گويد :

ستاره... بچه ها رو بردار از اينجا برو... برو خونه ي مادرت... منهم برات وكيل مي گيرم... برو نزار اين مرتيكه رذل زندگي اتو خراب كنه...

با هق هق مي گويم : ديگه كدوم زندگي رو مي خواد خراب كنه !! مگه ديگه از اين خراب تر هم مي شه ؟!

بچه ها با شنيدن صداي طاها به سوي ما مي ايند... از طاها مي خواهند كه بگذارد با كامپيوترش بازي كنند...

طاها به انها مي گويد : در بازه... كامپيوتر هم روشنه... زهرا جون بلدي ديگه ؟!...

من مي گويم : نه... خرابش مي كنن...

مي گويد : زهرا ديگه اين چيزها رو ياد گر??ته بابا... تو خبر نداري.

و زهرا با خوشحالي مي گويد : بلدم... مامان به خدا بلدم...

هر دو به خانه ي طاها مي روند...

نگاه طاها نگران تر از هميشه است... مي گويد : ستاره... ترو خدا تمومش كن... خسته شدم از ديدن اين همه زجري كه تو مي كشي... اخه دختر مگه تو چقدر طاقت داري ؟! بزار برات وكيل بگيرم... كارهاتو پيگيري كنه... طلاقت رو بگير...

مي گويم : بعدش چي ؟!

مي گويد : بعدش خدا بزرگه !! ستاره اينقدر غصه بعدش رو نخور... اينقدر نترس ستاره!!

مي گويم : بچه ها رو از من مي گيره...

مي گويد : غلط مي كنه... تو اگر خودت رو حساس نشون ندي از خدا خواسته اس كه بچه ها رو تو قبول كني !! اون سرش شلوغ تر از اين چيزهاست كه به ??كر نگه داري از بچه باشه... مادرش هم يك چيزي گ??ت كه تو رو بترسونه... اون هيچوقت حاضر نمي شه بچه هاي تو رو بزرگ كنه...

مي گويم : تو اون ها رو نمي شناسي... كينه ي ه??ت ساله اي دارند... كه تازه سر باز كرده... مي خوان عقده هاي اين ه??ت سال رو سرم خالي كنند... هر چند كه من توي اين چند ساله كوچك ترين بي احترامي به هيچ كدومشون نكرده بودم... ونمي دونم اين همه ن??رت و كينه از كجا اومده ؟!!

طاها : ستاره... اين ??كر ها رو بريز دور... خيلي وقته كه مي خوام يكچيزي رو بهت بگم... راستش خيلي سخته... در واقع اگر اين حر?? منو حمل بر ??رصت طلبي ام نكني بهت مي گم !!

مي گويم : ??رصت طلبي ؟!

مي گويد : اره...يك چيزي توي اين مايه ها !!!

مي گويم : سر از حر??ات در نمي يارم

من و من مي كند... اين پا و ان پا مي كند... نگاهش اتش گداخته اي است كه رنگ شرم دارد... عاقبت لب مي گشايد و مي گويد :

ستاره... از ماهان جدا شو... با من ازدواج كن...

ن??س عميقي مي كشد... گويي باري از شانه هايش كم كرده اند قد راست مي كند وسر بالا مي گيرد و دوباره نگاهم مي كند... لبخند شرمگيني بر لب دارد... مي گويد : ترو خدا... بد برداشت نكني ها !!! من خيلي وقته كه ميخوام اينو بهت بگم... اما راستش ر??تار تو اين اجازه رو به من نداد...

نمي دانم بايد خوشحال باشميا غمگن !! نمي دانم بايد لبخند بزنم يا اشك بريزم... نمي دانم بايد هيجان زده شوم يا همينطور حيرت زده... نگاهم را از او مي دزدم...

طاها مي گويد : تو بايد از ماهان جدا بشي... ??علا ??قط به همين ??كر كن...

كسي در دلم مي گويد :او هم پس بچه اي است كه گر??تار احساسات شده و گرنه چنين پيشنهادي رو به يك زن نمي كرد...

اي كاش مي شد از چنگال ماهان رهايي يابم بدون انكه بچه هايم زخمي شوند... اي كاش مي شد...

 

 

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: alt2][/TD]

[TD=class: alt1, align: left][/TD]

[/TR]

[/TABLE]

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل چهل و دوم

 

بچه ها هنوز در خانه ي طاها هستند... من هم در اشپزخانه مشغول پخت و پز... با يك دنيا دلهره و انديشه ام...يك لحظه به ياد پيرزن مي ا??تم... وبا خود مي گويم : حتما الن توي راهه... خدا كنه به سلامت بره وبرگرده... خدا كنه بهش خوش بگذره...

در ا??كارم غوطه ورم كه در باز مي شود ماهان روبرويم ايستاده... ن??سم به شماره مي ا??تد از حالت نگاهش مي ترسم... حتما امده تا انتقام ر??تارم با عشرت جون را بگيرد... وحشت زده قدمي به عقب بر مي دارم...

زير لب مي گويد :مي كشمت بي پدر و مادر... برو از خونه ي من بيرون... بچه ها كجان ؟ و من از ته دل ??رياد مي زنم و طاها را به كمك مي طلبم...

به سويم حمله مي كند و مي گويد : چيه ؟ ??اسق پيدا كردي !! بچه ها كجان لعنتي

??رياد مي زنم : خ??ه شو...

موهايم را به چنگ مي گيرد و مشت ولگدش را نثارم مي كند...

طاها ??رياد مي زند : ولش كن حرومزاده...

ماهان با شنيدن اين جمله به سوي او حمله مي كند... و ??رياد مي زند... مي كشمتون... بچه هاي من كجانزجه هاي من بي ??ايده است... جيغ مي زنم... به سوي چراغ گرد سوزي مي روم كه سالهاست يادگار دارم... هميشه ن??ت داشته است و من هميشه ان را برق مي اندازم...

سرش را بر مي دارم و ??رياد مي زنم : ماهان به خدا خودم ون??تي مي كنم و خودم و اتيش مي زنم اگر دست از سر من و بچه هايم بر نداري !!

مي گويد : زر زيادي نزن... از بچه مچه خبري نيست وقتي با لگد بيرونت كردم مي ??همي...

جيغ مي زنم و مي گويم : خودم و اتيش مي زنم...

طاها ??رياد مي كشد : ستاره بس كن...

و ماهان با پوزخندش مي گويد: جرات نداري بدبخت ترسو بي پدر و مادر اگه راست مي گي بريز روي خودت ببينم...

سراپايم به لرزش ا??تاده... حس انتقام جويي از ماهان مرا به جنون انداخته... مي خواهم اخرش را به او نشان دهم تا دست از بچه هايم بكشد... ن??ت را روي شلوارم مي ريزم...

طاها زجه مي زند : ستاره بس كن...

ماهان جلوي او را گر??ته... و نمي گذارد مانع من بشود !!

با شلوار ن??تي جلوي ماهان ي ايستم... ??رياد هاي طاها را نمي شنوم... ??قط چشم هاي خوني ماهان را مي بينم كه وق زده به تماشايم ايستاده اند !! كبريت را مي كشم... روشن نمي شود... دستم چنان مي لرزد كه لرزش را مي بينم... كبريت بعدي را مي كشم... روشن نمي شود... ماهان در انتظار است و طاها در تقلا كه از دست هاي او رهايي يابد...

كبريت را به زمين مي كوبم ومي گويم : لعنتي...

ماهان طاها را به بيرون هل مي دهد... ??ندكش را روشن مي كند و سوي من پرت مي كند... ومن ناگهان اسير شعله هاي اتش مي شوم اتش از شلوارم بالا ي كشد و من جيغ مي زنم... ماهان پا به ??رار مي گذارد و طاها هراسان در پي چيزي است تا اتش را خاموش كند... با دستهايم صورتم رامي پوشانم تا كور نشوم شعله هاي اتش بالا مي كشند و صورتم را داغ كرده... هرم اتش دستهايم را ذوب مي كند... و من جيغ مي كشم... ومن هراسان اينطر?? و انطر?? ميدوم...

بيايد... بيايد تماشا... امشب ستاره اتش مي زنند ! بوي كباب مي ايد... امشب ستاره كباب داريم... بياييد بياييد تماشا امشب ستاره خود شهاب شده است بيايد تماشا... امشب عشق را به اتش مي كشند...

امشب ستاره مي سوزد...

صداي جيغم را مي شنوم و صداي جيغ بچه هايم بره هايم را كه مي گويند : مامان ستاره مامان ستاره و صداي طاها كه دنبالم مي دود و مي گويد : ستاره ندو... ستاره ندو

مي خواهم از اتش ??رار كنم اما اتشبه من چسبيده !!

توي راه پله ها مي ايم و طاها با پتوي بزرگي خودش را به من مي رساند... سرم گيج مي رود... صداي گريه بره ها را مي شنوم... و ديگر هيچ !!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...