رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
mahdiyeh71

من بی او

پست های پیشنهاد شده

به همین سادگی ر??تی بی خداحا??ظی عزیزم سهم تو شد روز تازه سهم من اشک که بریزم به همین سادگی کم شد عمر گلبوته تو دستم گله از تو نیست میدونم خودم اینو از تو خواستم به جون ستاره هامون تو عزیزتر از چشامی هر جا هستی خوب و خوش باش تا ابد بغض صدامی تو رو محض لحظه هامون نشه باورت یه وقتی که دوست ندارم اینو به خدا گ??تم به سختی من اگه دوست نداشتم پای غم هات نمی موندم واست این همه ترانه از ته دل نمی خوندم اگه گ??تم برو خوبم واسه این بود که می دیدم داری آب می شی ، می میری اینو از همه شنیدم دارم از دوریت می میرم ؛ تا کنار من نسوزی از دلم نمی ری عمرم ن??سامی که هنوزی تو رو محض خیره هامون که ن??س ن??س خدا شد از همون لحظه که ر??تی روحم از تنم جدا شد تو كه تنها نمي موني من تنها رو دعا كن خاطراتمو نگه دار اما دستامو رها كن دست تو اول عشق بپسرش به آخرين مرد مردي كه پشت يك ديوار واسه چشمات گريه مي كرد گريه مي كرد گريه مي كرد

 

 

توی حال و هوای خودم بودم بارون غریبی میومد بوی خاک خیس خورده بهم حس عجیبی میداد حسی که متعلق به سالهای دور کودکیم بود عروسک بچگیامو بغل گر??ته بودم و مثل همیشه غرق در رویاها و خاطرات کودکیم بودم به ??کر آرزوهایی که ر??ت و تباه شد دعاهایی که مستجاب نشد و قلبی که با ر??تن آریا شکست و با مردن شایان خرد شد حالا دارم توی تکه های شکسته ی وجودم نقش بازی میکنم نقش دختری که به نظر شاد و خوشحاله ولی نیست نقش دختری که انگار آرومه ولی نه نیست از نقش بازی کردن خسته شدم از خنده های مصنوعی از روزایی که بدون هد?? سپری میشه دوست دارم دوباره همون آرزو بشم همون آرزوی صمیمی و شاد همونی که همه ی کاراش از روی صداقت بود و بوی مهربونی میداد خدایا این دختر چقدر از من دور شده چرا انقدر ??اصله چرا انقدر ت??اوت این ??اصله ها همون حقیقتیه که من میخوام ازش ??رار کنم همون خاطرات تلخ و دردناکیه که دارم باهاش زندگی میکنم آه خدای من من خیلی تنهام خیلی کمکم کن کمکم کن...صدای در اتاقم منو از ا??کارم جدا کرد اشکهایم را پاک کردم و با صدایی آهسته گ??تم بیا تو ??کر کردم شاید آرمان باشه ولی وقتی در باز شد و چشمم به شقایق ا??تاد ??قط چند دقیقه نگاهش کردم و بعد با صدای بلند گ??تم شقایق و به طر??ش ر??تم برای مدتی در آغوشش تمام غصه هامو ??راموش کردم و به یاد خاطرات خوبم باهاش ا??تادم خودم رو از آغوشش جدا کردم و در حالی که دستاشو محکم توی دستام گر??ته بودم گ??تم شقایق خیلی دلم برات تنگ شده بود خیلی شقایق لبخندی زد و گ??ت منم همینطور عزیزم آرزو نمیدونی لحظه شماری میکردم تا اینکه تورو ببینم لبخندی زدم و گ??تم بیا بشین ببینم چه خبر؟ خوش گذشت؟ شقایق با خنده گ??ت: بدون تو که اصلا ...با ادای مخصوصی گ??تم : آره تو راست میگی...شقایق با صدای بلند خندید گ??ت :خیلی جات خالی بود آرزو باور کن ...ولی خیلی خوش گذشت کاش تو هم بودی...لبخند زدم و گ??تم : ایشاا..د??عه ی بعد حتما میام..شقایق گ??ت: حالا تو تعری?? کن بگو ببینم اینجا چه خبر بود؟ خندیدم و گ??تم:خبرای خوب..گ??ت: تعری?? کن بدو بدو که دارم از ??ضولی میمیرم...با صدای بلند خندیدم و گ??تم : تعری?? نمیکنم ..شقایق با اخم گ??ت: لوس نشو دیگه بگو...تمام ماجرای آریارو و حر??های آرمانو براش تعری?? کردم شقایق شوکه شده بود و خیره ??قط به دهن من چشم دوخته بود حر??ام که تموم شد با بغض گ??تم: اینم از سرنوشت من شقایق...شقایق آروم بغلم کرد و گ??ت: عزیز دلم مطمئن باش که همه چیز درست میشه باور کن آرزو من خیلی دوستت دارم اینو برای خودت میگم ??قط صبر کن و صبور باش همه چیز درست میشه بهت قول میدم...با اخم گ??تم: چی میخواد درست بشه دیگه چی مونده که درست بشه شقایق تورو خدا ول کن این حر??ارو من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم همه چیز با ر??تن شایان تموم شد و ر??ت .....شقایق عصبانی شد و با صدایی بلند گ??ت:چی میگی آرزو؟ تمام زندگی تو مگه شایان بوده وهست؟...تو خانواده ای داری که عاشقونه دوستت دارند منو داری از همه مهمتر آریارو داری کسی که تمام زندگی تو بوده...وسط حر??ش پریدم و گ??تم:هه شقایق خندم میگیره خانواده ی من اگه منو دوست داشتند کاری نمیکردن که من عشقمو ??راموش کنم کاری نمیکردن که یه پسر تنها توی غربت بعد از من آرزوی مرگ کنه تو اگه منو دوست داشتی طر?? اونارو نمیگر??تی تو....شقایق با عصبانیت گ??ت: آره دیگه از خوشی زیاده از بس که خانوادت لوست کردن و هرچیزی که خواستی برات ??راهم کردن اینجوری شدی عزیز من بس کن دیگه این حر??ارو تو هیچوقت نمیخوای قبول کنی که خانوادت بخاطر تو اینکارو کردن من طر?? اونارو نمیگیرم اونا کارشون اشتباه بوده درسته ولی دیگه تموم شده با این کارا دیگه نه زمان به عقب برمیگرده نه شایان زنده میشه و نه هیچی ??قط زندگیت تموم میشه و میره می??همی؟ خودمو توی بغل شقایق انداختم و بغضم ترکید در بغل بهترین دوستم هق هق میزدم و شقایقم منو با حر??های قشنگش آروم میکرد نمیدونم چه مدتی گذشت و آروم شدم شقایق آروم گ??ت: آرزو من دیگه باید برم عزیزم حر??هایی رو که بهت گ??تم ??راموش نکن باشه؟ دست شقایق رو گر??تم و گ??تم: خوش به حال شایان که خواهری مثل تو داشت ولی...شقایق با اشاره دستش منو به سکوت دعوت کرد و گ??ت: باشه؟ با لبخند گ??تم: باشه...شقایق کی??ش رو برداشت و با هم به پایین ر??تیم آرمان روی مبل دراز کشیده بود و توی ا??کار خودش غوطه ور بود که شقایق گ??ت:خداحا??ظ آقا آرمان....آرمان که به خودش اومده بود گ??ت: به سلامت شقایق مواظب خودت باش....مامانم که توی آشپزخونه بود با صدایی بلند گ??ت: کجا دخترم باید ناهار بمونی مگه میزارم بری؟ شقایق به کنار مامانم ر??ت و گونه اش رو بوسید و گ??ت: نه خاله جون به خدا کار دارم وگرنه حتما پیشتون میموندم...مامانم که قانع شده بود با شقایق خدا??ظی کرد و شقایق ر??ت...من که خیلی خسته بودم و حوصله ی هیچ چیزی رو نداشتم ر??تم توی آشپزخونه و یه ??نچون قهوه ریختم و روی مبل نشستم سنگینی نگاه آرمانو حس میکردم ولی اصلا دوست نداشتم نگاهش کنم عصبی شده بودم که یهو دستم خورد به ??نجون قهوه و شکست با عصبانیت داشتم تکه های شکستشو جمع میکردم که یه تیکه اش محکم ر??ت توی ک?? دستم با صدای بلند گ??تم: آخخخ...مامانم با صدای بلند گ??ت چی شد؟؟ با صدایی زمزمه وار گ??تم: مگه برات مهمه...آرمان که حر??و شنیده بود با صدایی دورگه گ??ت: خ??ه شو آرزو...من که از سوزش دستم و حر?? آرمان عصبی شده بودم ناخوآگاه اشکهایم سرازیر شد آرمان ر??ت و چند دقیقه بعد با بتادین و اومد و کنارم روی مبل نشست عصبی بتانین و گازو ازش گر??تم و به طر?? دستشویی ر??تم شیرآبو با ??شار باز کردم و دستمو آروم زیر آب گر??تم از سوزش دستم ناخودآگاه اشکهایم سرازیر شد دستمو پانسمان کردم دیگه توان ایستادن نداشتم اشکامو پاک کردم و به طر?? اتاقم ر??تم روی تختم نشستم سوزش دستم هنوز ادامه داشت عصبی و کلا??ه شده بودم از دست آرمان ناراحت و عصبی شده بودم دوباره اشکهایم سرازیر شده بود صدای آرمانو از پشت در شنیدم که گ??ت آرزو بیام تو؟ جوابشو ندادم که در باز شد و آرمان اومد تو اتاق صورتمو چرخوندم که چشمم بهش نی??ته و اشکامو نبینه آروم اومد کنارم نشست و چونمو به طر?? خودش چرخوند سرمو پایین انداخته بودم آرمان گ??ت: دستت خیلی درد میکنه؟ با عصبانیت گ??تم: نه چطور مگه؟ آرمان با خنده گ??ت: آخه داری گریه میکنی ...جوابشو ندادم و میخواستم بلند بشم که آرمان گ??ت: راستی آریا زنگ زد به سرعت برگشتم و گ??تم: چی؟؟آرمان با خنده و شیطنت گ??ت: برو دیگه مگه نمیخواستی بری؟ خندم گر??ته بود ر??تم کنار آرمان نشستم و گ??تم: بگو چی گ??ت؟ آرمان با شیطنت گ??ت:نمیگم.... هم عصبانی شده بودم هم خندم گر??ته بود گ??تم: خب ببخشید بگو دیگه. آرمان نگام کرد و گ??ت:آشتی؟ گ??تم: آشتی حالا بگو...بلند شد و گ??ت: هیچی گ??ت بهش زنگ بزنی کارت داره...گ??تم :همین؟؟ با خنده و در حالی که داشت ??رار میکرد گ??ت: آره دیگه....با صدای بلند گ??تم؟ آرمااااان...خندم گر??ته بود همیشه وقتی قهر میکردیم همین کارارو میکرد که یه جوری آشتی کنیم ....حسی درونم به وجود اومده بود که با اسم آریا زبونه میکشید مثل همون حسی که سالهای دور متعلق به پسری با چشمای مشکی بود ..........

__________________

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

حتی یه لحظه ??کر آریا از ذهنم بیرون نمیر??ت هزارتا ??کرو خیال توی سرم جولان میدادند و من سردرگم شده بودم و ??قط به این ??کر بودم که آریا با من چیکار داره؟ خاطرات گذشته مدام جلوی چشمانم ظاهر میشد و منو به سالهای دور گذشته میبرد سالهایی که در اتاق مادربزرگ من و آریا میخوابیدیم و اون برامون قصه میگ??ت قصه هایی که انقدر شیرین و دوست داشتنی بودند که ما تا آخرش گوش میدادیم و پلک نمیزدیم مامان بزرگ همیشه خندش میگر??ت که ما انقدر با دقت گوش میدیم و خوابمون نمیگیره همیشه من و آریا هزارتا سوال میپرسیدیم و مامان بزرگ به هزارتا سوالامون با عشق و حوصله جواب میداد و ما غرق شادی میشدیم....هیچوقت بوی اتاق مامان بزرگ بوی تسبیح و جانمازش بوی حر??های زیبا و عطر تنش دستهای خسته و لرزانش یادم نمیره ...خیلی دلم برات تنگ شده مادرجون خیلی...کاش الان اینجا بودی و بازم برام قصه میگ??تی موهامو نوازش میکردی و من چشمای مهربونتو یه بار دیگه میدیدم مادر جون وقتی آریا ر??ت یک سال بعدش از پیشمون ر??ت ر??ت تو آسمون همون آسمونی که شبها باهم ستاره هاشو میشمردیم و اون هیچوقت از اینکار خسته نمیشد همون آسمونی که من دوست داشتم یه تکه از ابرش بردارم و بیارم با خودم زمین همون آسمونی که مادرجون میگ??ت یه خدای مهربون با هزارتا ??رشته از اون بالا به ما نگاه میکنند و همیشه مواظبمونن همون آسمونی که دوست داشتمروی اون پرواز کنم و روی ابرا بخوابم و از اون بالا برای مادر جونم دست تکون بدم همون آسمونی که آریا دوست داشت ما اونجا قایم باشک بازی کنیم و اون بره پشت ابرا قایم بشه و مادرجون بازیمونو ببینه کاش آسمون همیشه برام همون آسمون قشنگ و رویایی بچگیام بود کاش هنوزم ??کر میکردم ستاره ها خیلی دوستم دارند و شبا تا صبح بیدارن و مارو میبینن ....حالا مادر جونم سالهای زیادیه که ر??ته توی اون آسمون ولی هیچوقت برام از روی ابرا دست تکون نداد هیچوقت برام ستاره نیاورد و هیچوقت پیشم نیومد هیچوقت....مادرجونم منو و آریارو تنها گذاشت ر??ت یادمه خودم این خبرو به آریا گ??تم آریا پشت تل??ن شوکه شده بود من با صدای بلند گریه میکردم و آریا سکوت کرده بود آریا میخواست برگرده خیلی اصرار کرد ولی نمیشد اوج درسها و امتحاناش بود و بقیه با این حر?? که روح مادرجون ناراحت میشه اگه تو درستو ول کنی و بیای اونو دلداری میدادندو از اومدن منصر??ش کردن ولی من دوست داشتم آریا بیاد بیاد و یه بار دیگه صورت مهربون و نورانیه مادرجونو ببینه یه بار دیگه دستاشو لمس کنه و برای آخرین بار باهاش وداع کنه واع با قصه های شیرینش جواب دادن از روی عشق و علاقش وداع با اون چشمای مهربون و اون نگاه زیبا و آرامش دوست داشتم تا آریا بیاد و مادرجونشو ببینه که دارن غسلش میدن و خروارها خاک روش میریزن دوست داشتم بیاد و ببینه که توی اون بارون وقتی داشتن مادرجونو د??نش میکردن صدایی رو میشنیدم که میگ??ت آریای نازنینم خداحا??ظ پسرم کاش میومد و میدید که با ر??تن مادرجون چقدر خونه خالی شده بود کاش میومد کاش میومد و آسمونو میدید که ابری بود و دیگه هیچ ستارهای نداشت میدید که آسمون رویاهامون با مادرجون د??ن شد همراه اون همه خاطره اون همه عشق و شادی ولی آریا نیومد و ما تن خسته ی مادرجونو زیر خاک کردیم نیومد و ما وسایل اتاقشو دونه دونه وق?? کردیم و آریا نیومد حتی برای وداع آخر....بعد از مرگ مادرجون خونه رو غم و قصه گر??ته بود دیگه هیچکسی نمیخندید صدای مادرجون دیگه نمیومد و دیگه قصه نمیگ??ت ....حال من از همه بدتر بود از صبح تا شب توی اتاق مادرجون بودم و با وسایلش حر?? میزدم شبها تا صبح به آسمون نگاه میکردم و اشک میریختم ....کم کم با مرور زمان حال هممون خوب شد و قبول کردیم که مادرجون ر??ته و دیگه نیست ولی همیشه مواظبمونه....الان 7 سال از ??وت مادرجونم میگذره وسایل اتاقشو یک سال بعد از ??وتش وق?? کردیم ولی من جانمازشو برای خودم برداشتم جانمازی که هنوزم عطرش منو یاد اون روزا میندازه....با صدای مامانم از ??کر و خیال مادرجونم بیرون اومدم و سریع ر??تم پایین ...

-آرزو آرزو؟؟

-بله مامان اومدم...

-مامانم در حالی که تل??ن دستش بود گ??ت :کجایی تو دختر یک ساعته دارم صدات میکنم بیا آریا پشت خطه

سریع تل??نو گر??تم و به طر?? اتاقم ر??تم...

-الو؟

-به به آرزو خانم ما از چند ن??ر باید رد بشیم تا به شما برسیم؟

-خندیدم و گ??تم آرمان گ??ت که زنگ زدی

-خب تو چرا زنگ نزدی؟

- آرمان گ??ت شما خودتون زنگ میزنید دیگه منم زنگ نزدم حالا کاری داشتید؟

-بله درسته....کار که آره داشتم ولی اینجوری که نمیتونم بگم

-خب؟

-باید ببینمت

-چرا؟

-خب میخوام باهات حر?? بزنم

-خب کجا؟

-میام دنبالت بعدا بهت میگم

-کی میاین؟

-میشه خواهش کنم انقدر رسمی حر?? نزنی؟

-منم میشه بپرسم چرا؟

آریا با صدایی عصبی گ??ت :ساعت 8 میام دنبالت اوکی؟

-آخه؟

-آخه و ولی و اما نداره دیگه...انقدر ناز نکن...اوکی دختر خوب؟

-باشه

-پس سی یو ...بای بد اخلاق

-بای

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عقربه ها ساعت 7:30 رو نشون میداد من روی تختم نشسته بودم و خرس دوست داشتنی من یادگار شایان در دستانم بود نمیدونم چرا عجله ای به حاضر شدن نداشتم یاد اولین قرارم با شایان ا??تاده بودم قراری که سرنوشت منو عوض کرد قراری که قلبم با شنیدن جمله ی دوستت دارم از زبون عشقم به تپش ا??تاد و من همون موقع وجود یه قلب دیگرو تو درونم احساس کردم قلبی که همیشه با من بود نوازش دستی که متعلق به من بود و جسمی که برای همیشه مال من بود ولی اون شب ترسناک اون دریای لعنتی دستها و جسم شایانمو ازم گر??ت و با خودش برد تن شایان من روی موجها آروم آروم حرکت میکرد و میر??ت و من تنها توی ساحل به دنبالش میگشتم به دنبال عشقم تا دوباره بیاد کنارم و من احساسش کنم تا دوباره دستهاشو بگیرم و اون جمله ی دوستت دارمو به زبون بیاره و منم با اشک بهش بگم که هیچوقت تنهام نزار ولی دیگه شایانم ر??ت و منو با کلی خاطره تنها گذاشت خاطراتی که من و شایان در کا??ی شاپ سپری کرده بودیم خاطرات قشنگی که ازش سالها میگذره ولی برای من تازگی داره انگار همین دیروز ات??اق ا??تاده همین دیروزی که صداش تو گوشمه با صدای مادرم از ا??کارم جدا شدم ا??کاری که هیچوقت منو تنها نمیزاشت

-آرزو بیا پایین آریا منتظرته

من که یادم ر??ته بود یهو با حر?? مامانم پریدم و به سرعت آماده شدم تو دلم گ??تم الان آریا میگه عجب دختر بدقولیه با این ??کر خندم گر??ت حاضر شدنم حدود 15 دقیقه طول کشید و من به سرعت به پایین ر??تم مامانم گ??ت: زود باش خیلی وقته منتظرته

-مامانمو بوسیدم و ازش خداحا??ظی کردم و تصمیم گر??تم تمام حر??های آرمانو ??راموش کنم و کار مامانمو پای دلسوزیش گذاشتم و بهش حق دادم و برای اولین بار منطقی تصمیم گر??تم....به سرعت بند ک??شهامو بستم و ر??تم جلوی در ولی نه از آریا خبری بود نه از ماشینش با خودم گ??تم: واای دیر کردم حتما ر??ت با نگرانی دوباره به اطرا?? نگاه کردم دیگه مطمئن شده بودم ر??ته میخواستم برم که یهو یه ماشین با سرعت به طر??م اومد و جلوی پام ترمز کرد آریا بود با اخم نگاهش کردم ولی اون داشت میخندید و منم حرصم گر??ته بود و به ??کر تلا??ی کردن بودم ....در ماشینو باز کردم و نشستم آریا گ??ت : چه عجب بالاخره خانوم خشگله حاضر شدند...

میخواستم یکم ناز کنم و اذیتش کنم برا همین با اخم گ??تم: ببخشید یادم ر??ته بود باهاتون قرار دارم دوباره با خنده گ??ت:آلزاییمر بیماریه همگانی شده ناراحت نباش عزیزم....حرصم گر??ته بود میخواستم حرصشو دربیارم با پوزخند گ??تم:واقعا؟ پس خوبه هنوز به شما سرایت نکرده ...با خنده گ??ت: آره خوبه گ??تم: شما کجا بودین ؟ ??کر کردم ر??تین دیگه میخواستم برم....با خنده گ??ت:داشتم میزان صبوریتو آزمایش میکردم ...با عصبانیت گ??تم:حالا که مو??ق شدین میشه کارتونو بگین؟ من باید زود برم خونه....با خنده و شیطنت گ??ت: الان به این نتیجه رسیدی که باید زود بری خونه؟ گ??تم: نه ولی شما هرجوری دوست دارین میتونین برداشت کنین چون اصلا...ادامه ی حر??مو نزدم سنگینی نگاه آریارو روی صورتم احساس کردم یهو زد کنار و محکم پاشو گذاشت رو ترمز... بلند گ??تم: چیکار میکنی؟ آریا اما به حر??م توجهی نکرد و خیلی جدی گ??ت: اصلا چی؟؟ سرمو پایین انداخته بودم و با بند کی??م بازی میکردم که یهو با صدای بلند گ??ت: وقتی دارم باهات حر?? میزنم به من نگاه کن...گ??تم اصلا چی؟؟ با عصبانیت گ??تم: اولا سر من داد نزن دوما" حالا هرچی خیلی مهمه؟ چند دقیقه نگاهم کرد و بعد گ??ت: نه اصلا مهم نیست و پاشو گذاشت روی گاز و به سرعت ر??ت دیگه یک کلمه هم حر?? نمیزد ....کلا??ه و عصبی شده بودم و خودمو سرزنش میکردم که چرا اون حر??و زدم ولی از طر??یم به خودم حق میدادم و میگ??تم حقش بود ...میخواستم این سکوت آزاردهنده رو بشکنم ولی ترجیح دادم حر??ی نزنم و سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم...با کم شدن سرعت ماشین چشمامو آروم باز کردم روبه روم یه جای سرسبز و زیبا و پراز درخت بود جلوی در ورودی آریا 2 تا کارت نشون داد و ما داخل شدیم آریا ماشینو پارک کرد و من پیاده شدم و شروع به دیدن مناظر اطرا?? کردم یه جای بزرگ و سرسبز بود مثل یه باغ زیبا و دوست داشتنی ولی یه جای عمومی بود مردم با خانواده هاشون،بچه هاشون،دوستاشون همه جوره اومده بودند و خوشحال به نظر میرسیدند صدای موسیقی زیبایی طنین انداز شده بود درختها با چراغهای رنگی تزیین شده بودند و زیبایی اونجارو دوچندان میکردند آریا پیاده شد و شروع به حرکت کرد و منم مجبور بودم پشت سرش حرکت کنم وارد یه رستوران بزرگ و زیبای سنتی شدیم بوی انواع غذاها میومد و حسابی منو به هوس انداخت آریا به قسمت مدیریت ر??ت و چندتا کاغذ نشون داد و به طر?? من اومد که هنوز ایستاده بودم و داشتم اطرا??و به دقت نگاه میکردم

-قشنگه مگه نه؟

از دستش عصبانی بودم آروم گ??تم:آره خوبه و بهش حتی نگاه نکردم...

لحظه ای مکث کرد و بعد با دستش صورتمو به طر?? خودش برگردوند و گ??ت:وای که چقدر تو ناز داری....ببین دختر کوچولوی لوس الان نه وقت قهر کردنه نه تلا??ی کردن باشه؟

برای لحظاتی چشمام تو چشماش ا??تاد و نگاهمون به هم گره خورد همون چشمها بود چشمهایی که من برای ر??تنشون گریه کرده بودم چرا یادم ر??ته بود که این پسر تنها پسرعموم نبود پسری بود که یه زمانی همبازی دوران کودکیم بود و بهترین لحظاتمو در کودکی با اون سپری کرده بودم پسری بود که دوستش داشتم عاشقش بودم حالا چرا باهاش اینطوری ر??تار میکردم؟چرا با ر??تارهای بچگانه به ??کر تلا??ی کردن بودم و چرا اون چشمها دوباره منو عاشق کرد؟.....سرمو پایین انداختم و آروم گ??تم:باشه ....آریا لبخند زد و دستمو گر??ت و با هم ر??تیم

__________________

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

روی یه نیمکت چوبی نشستیم گارسن به طر??مون اومد و با احترام گ??ت:چی میل دارید؟ به آریا نگاه کردم آریا د??ترچه رو به من داد و گ??ت انتخاب کن من که اصلا میل نداشتم یه سالاد س??ارش دادم آریا با خنده گ??ت:مانکن خانم شما رژیمین؟ با خنده گ??تم:نه به خدا اصلا میل ندارم....آریا آروم گ??ت: باشه عزیزم هرجور دوست داری....آریا برای خودش یه کباب کوبیده س??ارش داده بود با کلی مخل??ات و غذاهای دیگه....وقتی غذاهارو آوردن من با تعجب گ??تم: وای آریا همه ی اینارو میخوای بخوری؟ آریا خندید گ??ت: اگه تو میخوای نمیخمورما...با خنده گ??تم:نه شما ب??رمایین میل کنید....آریا بین اون همه غذا و مخل??اتی که س??ارش داده بود ??قط سالاد خورد و من با خنده گ??تم: اینارو چرا نمیخوری؟ آریا با خنده گ??ت:سوپرمنم انقدر نمیخوره که من بخورم....با اخم گ??تم:پس چرا س??ارش دادی؟ آریا با شیطنت گ??ت:خب گ??تم شاید اینجا میخوای کلاس بزاری خجالت میکشی بخوری گ??تم چندتا ظر?? اضا??ه بگیرم شاید شب گشنت شد خواستی بخوری اونوقت اینارو ببری خونه و بخوریشون.....خندیدم و گ??تم:من مثل شما نیستم که بری خونه تازه برای خودت نیمرو درست کنی و بخوری...آریا با صدای بلند خندید و گ??ت:این زبونو نداشتی میخواستی چیکار کنی؟....حالا پاشو بریم که کلی باهات حر?? دارم.....آریا داشت بلند میشد که گ??تم:آریا این غذاها اسرا?? میشه ....آریا باشیطنت گ??ت:اسرا?? چیه دیگه؟؟ با اخم گ??تم: لوس بازی در نیار دیگه...البته چندسال نبودی بعید نیست اینارو یادت ر??ته باشه....آریا با خنده گ??ت:دخترخانم بداخلاق من هرموقع تورو یادم ر??ت این چیزاهم یادم میره حالا این غذاهارو هم میریزیم تو ظر?? یه بار مصر?? و میبریم خونه اوکی ??رشته ی مهربون؟ خندیدم و گ??تم:اوکی ....بعد از هماهنگ کردن غذاها از رستوران خارج شدیم و به طر?? آبشاری که اونجا بود ر??تیم.....من که از دیدن این ??ضای زیبا و این همه مردم شاد خیلی هیجان زده شده بودم به سرعت به طر?? آبشار ر??تم و داشتم آبی که زلالی و ش??ا??یتش منو به وجد آورده بود رو نگاه میکردم که یهو آریا منو هل داد تو آب با صدای جیغ من عده ای که اونجا بودند به طر??م جذب شدند و با خنده به من نگاه میکردند که خیس شده بودم حسابی از دست آریا حرصم گر??ته بود و دوست داشتم هرچه سریعتر تلا??ی کنم آریا عقب وایساده بود و داشت منو با خنده نگاه میکرد که یهو چندتا پسر جوون به طر??م اومدند و یکیشون دستشو به طر??م دراز کرد و گ??ت:ا??تخار بلند شدن میدین؟ آتیش شیطنت و تلا??ی کردن توی وجودم شعله ور شده بود و میخواستم دست پسررو بگیرم که اینجوری کار آریارو تلا??ی کرده باشم که یهو آریا دستشو دراز کرد و منو بلند کرد و با عصبانیت گ??ت:بیا بریم

پسرهای جوون تا آریارو دیدند سریع ر??تند و منم بلند شدم و با آریا ر??تم ....آریا میر??ت و منم پشت سرش حرکت میکردم وقتی به ماشین رسیدیم ??کر کردم میخوایم برم و خیلی ناراحت شدم ولی آریا از توی ماشین یه پتو درآورد و اونو به من داد ولی اصلا نگاهم نکرد ...من که داشتم میلرزیدم پتو رو به دور خودم پیچیدم و به ماشین تکیه دادم ....آریا خیلی عصبی و کلا??ه به نظر میرسید و من ??همیدم که نزدیک بود چه کار اشتباهی رو مرتکب بشم...چند دقیقه بعد آریا آروم به طر??م اومد به طوری که من صدای ن??سهاشو میشنیدم و دستشو روی ماشین گذاشت چند دقیقه به من نگاه کرد ولی من میترسیدم توی چشماش نگاه کنم شایدم خجالت میکشیدم برای همین سرمو پایین انداختم بعد از چند لحظه مکث آریا گ??ت:ببین من اومدم اینجا یعنی تورو آوردم اینجا که بهت بگم باهام ازواج کن بهت بگم من تو زندگیم به تو نیاز دارم بهت بگم که اینجا دیگه هیچکسی نیست که بخواد مانع ما بشه بخواد مارو از هم جدا بکنه بهت بگم که من بخاطر تو تمام اون سالها ماهها روزها شبها لحظه ها و ثانیه هارو ??راموش میکنم به شرطی که مال من بشی ??قط مال خودم....من ....اومدم...اینجا....که....بهت..ب� �م....عاشقتم...هنوز...مثل....قدی� �ا....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

]آریا با عشق و محبت به چشمای من چشم دوخته بود ولی چشمهای من هنوز هم در شوک چند دقیقه پیش سرد و بی ??روغ بودند نگاه آریا سرشار از غرور و نوازش بود ولی نگاه من متعلق به روزها و سالهای گذشته بود صدای بچگیهای آریا توی گوشهایم میپیچید و تصویر کودکی در مقابل چشمانم نمایان شده بود و به من لبخند میزد لبخندی تلخ و سرد اولین نگاه آریا اونشب که بعد از 8 سال جدایی به چشمهای من دوخته شده بود صدا و ن??سهای گرمش وقتی که سرمو روی شانه اش گذاشته بودم و نوازش های عاشقانش همه و همه جلوی چشمانم مانند پرده ی سینما نمایان شده بودند و رژه میر??تند بغضی عجیب گلویم را می??شرد و اجازه ی خروج میخواست مغزم ??رمان هیچ عکس العملی را نمیداد و من ??قط نگاه میکردم و منتظر عکس العملی از طر?? آریا بودم ولی آریا هم حر??ی نمیزد شاید او هم منتظر واکنشی از طر?? من بود مونده بودم باید چیکار کنم چی بگم اصلا انتظار اینو نداشتم که آریا به من پیشنهاد ازدواج بده نمیتونستم باورکنم که با اونهمه جریان و بعد از اون همه سال آریا بازم منو عاشقونه دوست داره و میپرسته کاش زمان می ایستاد و من ??رصت ??کر کردن داشتم باید خوب ??کر میکردم ولی زمان ??رصت ??کر کردن را به من نمیداد و آریا منتظرانه به من چشم دوخته بود و منتظر شنیدن بود شنیدن حقیقتی که متعلق به سالهای دور کودکیم بود حقییقتی که مثل یه رویا بود مبهم و تاریک و دور با چشمهایم به آریا التماس میکردم که حر?? بزنه و منو از این تنگنا نجات بده بعد از چند دقیقه آریا راز نگاهمو خوند و گ??ت: آرزو؟حر?? عجیبی زدم؟ درحالی که سعی میکردم بغضمو قورت بدم گ??تم:نه ولی؟ چند لحظه مکث کردم و بعد میخواستم بگم که آریا دستشو روی لبهام گذاشت و گ??ت: ولی تو بعد از این همه سال چه جوری میتونی هنوزم منو دوست داشته باشی؟ درسته؟ اینو میخواستی بگی؟ لبخندی زدم و با تکان دادن سرم حر??شو تایید کردم لبخندی زد و دستمو گر??ت و درحالی که نوازشش میکرد گ??ت: ببین عزیزم من توی اون 8 سال با تو زندگی کردم با یادت با نگات با صدات خنده هات تو همیشه با من بودی توی رویاهام تمام اتاقم پر بود از عکسها و یادگاریای تو من توی اون 8 سال نتونستم به غیر از تو به دختر دیگه ای ??کر کنم من تورو به خاطر جسمت نمیخواستم من روحتم میخواستم صداتو نگاهتو اون چشماتو وقتی تو با شایان نامزد کردی دیوونه شده بودم مشروب میخوردم مست بودم هر شب توی پارتی ها و مهمونیای مختل?? ولی این چیزا نمیتونست جای خالی تورو برام پر کنه و تا اینکه پسری منو از این وضعیتی که تا خرخره تو لجن ??رو ر??ته بودم و داشتم توی مرداب دست و پا میزدم نجات داد یه شب که پارتی تموم شده بود و من میخواستم برم خونه یه ماشینی جلوم پام ترمز کرد و گ??ت که سوار شو منم که خیلی خسته بودم بی معطلی سوار شدم یه پسر تقریبا 29 30 ساله بود که گرمی نگاهش از اول منو جذب کرد اونشب منو رسوند خونه بدون اینکه حر??ی بزنه ولی روزها و شبها نمیدونم عمدا" یا ات??اقی جلوی رام سبز میشد وتوی یه شب سرد و بارونی منو به خونش دعوت کرد و من اولش ترسیده بودم ولی بعد قبول کردم و ر??تم خونه ی گرم و زیبایی داشت و هیچوقت لبخند از روی لبهاش کنار نمیر??ت توی اتاقش عکس یه خانوم درکنار 2تا بچه بود که کنار قابش یه رمان مشکی زده شده بود و بعدا" ??همیدم که اون عکس همسر و 2 تا بچه هاش بوده اون 4 سال بعد از ازدواجش توی یه تصاد?? زن و بچه های 2 ساله و 4 سالشو از دست میده و میشه یه آدمی مثل اونموقع من ولی کم کم با خودش میجنگه و قبول میکنه که با این رویه ای که پیش گر??ته هیچ کمکی به خودش نمیکنه که هیج روح خانوادشم عذاب میده اون مرد دوست داشتنی شده بود مثل یه برادر بزرگتر برای من و من تمام جریان زندگیمو براش تعری?? کردم و اون بهم کمک کرد کمک کرد که باخودم کنار بیام تا با زندگی لج نکنم اون به من گ??ت که درسته آرزو دیگه مال تو نیست و کنارت نیست ولی خالق آرزو همیشه باهاته و همیشه کنارته و منو با زندگی آشتی داد و چشمامو روی واقعیتهای زندگی باز کرد و بهم کمک کرد تا باهاشون کنار بیام ... میخواستم دیگه هیچوقت نیام ایران حتی وقتی خبر غرق شدن شایانو شنیدم میخواستم ??راموشت کنم و امیدوار بودم که مو??ق بشم میخواستم دیگه چشماتو نگاهتو صداتو از یاد ببرم و تنها با بهترین دوستم برای همیشه زندگی کنم آره خیلی سخت بود خیلی سخت ولی بهراد گ??ت برو گ??ت دیگه لازم نیست آرزو رو ??راموش کنی اون حالا تنها شده تو میتونی بری کنارش و اون میتونه با تو باشه ولی همش از این میترسیدم که بیام ایران و ببینمت ولی تو دیگه منو نپذیری و من دوباره با قلب و روحی که دوبار زخم خورده بود برگردم و همه چیز تموم شه یکسال با خودم کلنجار ر??تم تا اینکه تصمیم گر??تم بیام و حالا اینجام روبروی تو آرزو باور کن دوریت برام خیلی سخت بود خیلی ولی اگه جوابت من??یه همین الان بگو من میتونم با ر??تنت برای دومین بار کنار بیام یعنی سعی میکنم کنار بیام من نمیخوام تو خودتو بخاطر من ??نا کنی و به زور به من اوکی بدی من میخوام هرچی تو قلبت هست رو بگی بدون دروغ با صداقت

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دوباره دلم هوایت را کرده است هوای با تو بودن با تو ماندن و با تو زیستن را بی تو گریستن بی تو ماندن و تنها شدن را تجربه کردم تجربه ای تلخ و طولانی ذلم میخواهد در شبهای بارانی برای تو بنویسم برای تو که بهترین شعرها و غزلها برایت کم است دوباره در کلبه ی خیالم تنها شدم و تنها نشسته ام آری بی تو د??تر کال آرزوهایم را ورق میزنم و به دنبال پژواک صدایت لابه لای خاطراتم میگردم میخواهم برای تو بنویسم تویی که در روزها و شبهایم با من و همراه من بودی تویی که به من اشتیاق زیستن را به من دادی واز شوق و لذت پرواز برایم سخن گ??تی میخواهم در روزهای بر??ی دوباره بیایی تا آدم بر??ی عشق را با هم بسازیم بیایی تا گلوله های بر?? را با شادی به طر??م پرتاب کنی و من با خنده و اشتیاق از آن ??اصله بگیرم بیا که بدون تو دستهای خسته و منجمدم توان ساختن هیچ آدم بر??ی ای را ندارد بیا که چشمانم نابینا شد از بس که در ??راق تو گریست و از پشت پنجره به باغ خوشبختی خیال زل زد آری بیا اکنون بیا که دیگر نمیتوانم بیا که دوباره باهم در جاده ی خوشبختی حرکت کنیم و از کنار درخت مجنون میوه ی عشق بچینیم من بی تو در این غربت تنهاتر از ??اصله هام و دستهایم سرد و چشمانم بی ??روغ است بیا دوباره بیا برای ماندن بیا....

از حر??های آریا شوکه شده بودم بغضی خ??ه کننده گلویم را می??شرد ولی چشمانم نمیباریدند درستت مثل آدمی منجمد به آریا زل زده بودم و هیچ تکانی نمیخوردم و حرکتی انجام نمیدادم حر??های آریا برایم قابل حضم نبودند او چه می گ??ت؟ از گذشته ای صحبت میکرد که زیاد دور نبود گذشته ای که مال او بود و به او تعلق داشت گذشته ای را که بخاطر من نابود شد و روبه ??نا ر??ت اگر در آن زمان بحرانی کسی به آریا کمک نمیکرد چه میشد ؟ چه بلایی بر سر آریا میومد؟ شاید اگر آریا به زندگی عادی برنمیگشت و همان رویه ی غلط را ادامه میداد شایان هم غرق نمیشد شاید این تقدیر تلخ و این سرنوشت ارتباطی عجیب به هم داشته باشند خدای من چه روزهای بد و دردناکی بر من و آریا گذشت روزهایی که آریا در ??راغ من و من در ??راغ شایان اشک میریختیم روزهایی که هردو برای از دست دادن عشقمان لباس سیاه بر تن کرده بودیم حالا دوباره روبه روی هم و در کنار هم بودیم حالا دیگر شایان نبود ولی آرزو بود با خاطرات شایان و آریا با خاطرات تلخ گذشته حالا هردو روبه روی هم بودیم ولی با کوله باری از غم و گذشته ای تلخ ولی من نمیتونم به جای دستهای شایان دستهای آریا رو بگیرم و لمس کنم به جای چشمهای شایان چشمهای آریا رو ببینم ولی شاید نه شاید میتوانم دوباره عاشق شوم عاشق کسی که روزگاری عاشقش بودم پسری که همبازی دوران قشنگ کودکیم بود شاید اگر به جای آریا کسی دیگر در مقایلم قرار گر??ته بود بدون مکث جواب من??ی را به او میدادم ولی این آریا بود پسری که وقتی برای اولین بار بعد از 8 سال دوباره دیدمش نتونستم چیزی جز لبخند به لب بیارم پسری که وقتی صداشو شنیدم نتونستم مجذوبش نشم و وقتی چشماشو دیدم نتونستم دوباره عاشقش نشم و این ات??اقی بود که ا??تاده شایدم باید می ا??تاد و این تقدیری بود الهی.....

در همین ??کر و خیال ها بود که آریا آروم شروع به قدم زدن کرد او به من ??رصت داد که ??کر کنم ولی من ??کرهایم را کرده بودم و اورا آری نمیتوانستم نپذیرم ...آریا بعد از کمی قدم زدن دوباره به کنارم آمد دستهایم را درون دستهایش گر??ت و آنهارا نوازش کرد و آرام گ??ت:عزیز دلم ??کراتو کردی؟درحالی که به چشمهای آریا خیره شده بودم گ??تم:آریا من من نمیتونم باهات ازدواج کنم من نمیتونم تورو....آریا میخکوب مرا نگاه میکرد و انگار دیگر از حر??هایم چیزی نمیشنید ناگهان چشمهایش بارانی شد و دستهایم را رها کرد به من زل زده بود و اشکهایش جاری شده بودند در چشمهای مرطوبش غم و اندوه را دیدم آریا بعد از مدتی سکوت با لبخندی تلخ زیر لب زمزمه کرد: دیدی دلم دوباره تنها شدیم دوباره تنها شدیم من و تو باهم...دیگر نتونستم طاقت بیارم و بلند گ??تم: دیوووونه من عااااشقتم آریا که سرشو پایین انداخته بود با این حر?? من سریع سرشو بلند کرد و گ??ت: چی گ??تی؟بلند و شمرده شمرده گ??تم: دیووونه من عاشقتمممم با این حر?? من چشمهای آریا برق شادی گر??ت ولی اخم کرد و گ??ت:خیلی شوخی بیمزه ای بود و به حالت قهر به طر?? دیگری حرکت کرد بلند صداش میکردم آریا آریا؟ ولی بر نمی گشت توی این ??کر بودم که چیکار کنم که ناخودآگاه ??کری مثل برق توی ذهنم جرقه زد آریا زیاد از من دور نشده بود که من بلند گ??تم: ببخشید آقا پسر...بله بله شما...میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم برای خودم حر?? میزدم و به آریا نگاه میکردم که ایستاده بود و یهو به طر??م برگشت و تا چشمش به من خورد من بلند بلند خندیدم و ادای بامزه ای براش درآوردم آریا هم که خنده اش گر??ته بود به طر??م اومد و گ??ت: خوشگل خانوم شیرین زبون ایند??عه تر??ندت گر??تا اگه یه بار دیگه از این شوخی های بی مزه بکنی واقعا میرما خندیدم و گ??تم: پس بهتره از همین الان بری آقائه چون...نذاشت ادامه ی حر??مو بزنم و گ??ت: چون شوخی های بی مزه ی تو تمومی نداره آره؟ با صدای بلند گ??تم: دقیقا" و به حالت ??رار از اونجا دور شدم.....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بي تو اين عشق غريب است ، بهارم! برگرد

اين همه ??اصله آيد به چه کارم؟ برگرد

آسمان خسته تر از من ، وَ من از ر??تن تو

پ??رم از ابر ، که همواره ببارم ، برگرد

سهمم از شعر ، ??قط گريه شده ، ماه ??غزل !

ها . . . دگر خاطره از خنده ندارم ، برگرد

صبر باراني من را که خزان دزديده ست

قدر اين پنجره من تاب نيارم ، برگرد

من ??ققنوس ص??ت سوختم از تنهايي

تا کجا شعله به د??تر بنگارم؟ برگرد

بي تو اينجا ق??سي تنگ تر از خاطره هاست

بي تو اين عشق غريب است ، بهارم! برگرد

 

همیشه تو را در میان بال ??رشته هایی که وسعتی به پاکی آسمان دارند می بینم همیشه حضورت را در کلبه ی خالی قلبم احساس میکنم و همیشه صدایت را در نجوای باد می شنوم ولی تو نیستی و تنها عکست در قبرستان خاطره های خیالم با تمامی آرزوها حک شده است تو نیستی و تن خسته ی من اسیر دنیای مبهم خیال شده است تو نیستی و صدای ناقوس کلیسا هنوز هم در گوشم میپیچد آری تو نیستی ولی سلام مرا به خدای ??رشتگان برسان.......

 

اینجا اسمان ابریست انجا رانمیدانم

اینجا شده پاییز انجا را نمیدانم

اینجا ??قط رنج است انجا را نمیدانم

اینجا دلی تنگ است انجا را نمیدانم

 

اونروز و اون بعدازظهر بهترین و قشنگترین روز زندگیم بود بهترین لحظه ها بهترین دقیقه ها و ثانیه ها و بهترین حر??ها که برای همیشه در خاکستر ذهنم ماند و حک شد بهترین لحظه هایی که با آریا بودم و او در کنار گوشهایم زیباترین حر??های عاشقانه را نجوا میکرد و دست در دست هم در کنار هم راه میر??تیم و قدم میزدیم آریا چند بار با صدای بلند کلمه ی عاشقتمم رو به زبون آورده بود و میخندید و توجه بیشتر آدمهایی که اونجا بودند رو به طر?? ما جلب کرد او خیلی خوشحال و شاد بود انگار داشت توی ابرا پرواز میکرد و من ققنوس خیالم به روزهای گذشته پرواز میکرد روزهایی که آریا با چشمهای خیس و مرطوب از پشت شیشه ی هواپیما به پایین نگاه میکرد بالا و بالا هواپیما بالاتر می ر??ت و می ر??ت و صدای هق هق آرزو کوچولو هم بالاتر صدای گریه ی دختر کوچولویی که توی ??رودگاه با چشمانی مات و مبهوت به تابلویی چشم دوخته بود که خبر از بلند شدن هواپیمای بهترین دوست و همبازیش بهترین پسر زندگی و بهترین عشقش میداد گذشت و گذشت چشمهای آریا به کتابهایی که در دستش بود خیره مانده بود و هیچ اشتقاقی برای خواندنشان نداشت آسمان غربت ابری و بارانی بود و دل آریا ابری تر و چشمانش بارانی تر و چشمهای دختر کوچولوی قصه ی ما که حالا دیگر بزرگ شده بود به یادگاری ها ی باقی مانده از آریا و دوران قشنگ کودکیش بود و بغضی خ??ه کننده در گلویش گذشت و گذشت چشمان مرطوب و خیس آریا از پشت پنجره ی اتاقش به آدمهای سرد و بی روح خیره مانده بود و هوای گر??ته و ابری آسمانی که هیچ عشقی بر ??رازش نمیشد دید و آریا پسر قصه ی ما تنهای تنها قدم زنان چشمانش را به خطوط کنار جاده دوخته بود و میر??ت و میر??ت و در ??راق از دست دادن عشقش عشقی که مال او بود آرزویی که دوستش داشت و میپرستیدتش میسوخت حالا آرزوی قصه ما دست در دست پسری که دلش را ربوده بود شاد و خندان میر??ت و خوشحال و سرخوش از اینکه قلب پسری با آن چشمان مشکی را تسخیر کرده به دنبال آرزوهای دور و درازش پرواز میکرد غا??ل از آریا...دوباره زمان سپری شد گذشت و گذشت و پسر قصه با کمک مردی ا??سانه ای به زندگی عادی اش برگشت زندگی ای که مال او بود و او نباید آن را خراب و تباه میکرد و حالا دختر قصه در شبی سرد و طو??انی عشقش را در دریایی مواج به دست موجها سپرده بود و شایان روی بال موجها آرام و بی صدا خوابیده بود و آرزو در ساحل چشم به راه او بود حالا هردو تنهای تنها دست در دست هم خسته از گذشته ای که همیشه در خاطراتشان حک شده بود کنار هم ایستاده بودند و به دختر 7 ساله اشان که با پسری 8 ساله در حال بازی کردن بود نگاه میکردند و به یاد روزهایی که حالا خیلی از آن ??اصله گر??ته بودند و دور شده بودند ا??تاده بودند روزهایی که باهم در حیاط خانه بازی میکردند و روزهایی که خیلی سریع گذشت و جوانی ای که خیلی زود به خاطره ها سپرده شد روزهایی که آرزو شاد و سرحال وغا??ل از گذر عمر و جوانی ای که به سرعت داشت می گذشت غرق در آرزوها بود روزهایی که سربه سر آرمان تنها برادر دوست داشتنیش می گذاشت دلش برای تمام آن روزها تنگ شده بود روزی که در لباس س??ید عروسی در کنار آریا نشسته بود و باغ خانه اشان شلوغ و پر سروصدا بود روزی که خبر بچه دار شدنش را با خوشحالی به آریا گ??ت و آریا هم با صدایی که همیشه آرزو را مجذوب میکرد گ??ت: حالا باید 2 تا دخترو دوست داشته باشم یکی تو که همیشه برای من همون دختر کوچولوی 16 ساله می مونی و عشقم به تو حتی یه ذره با اون دوران ??رقی نکرده حتی بیشترم شده و دیگری این هدیه ی آسمونی کوچولو.....روزهای قشنگ زندگیش را در کنار مردی که با تمام وجود دوستش داشت گذرانده بود و حالا تنها به ??کر ستاره دختر کوچولوی دوست داشتنیش بود که هیچکس ن??همید اسم ستاره رازی بود بین شایان و آرزو رازی قدیمی.....

 

امشب به سوگ ارزوهايم نشسته ام و در غم نبودنت اشك ??راق مي ريزم

امشب شمع حسرت ارزوهاي بر بادر??ته ام ذره ذره اب ميشود

امشب براي مرگ ارزوهايم لباس سياه پوشيده ام

كاش امشب كسي براي عرض تسليت به خانه دلم مي امد....كاش

كاش امشب تو بودي و دلداريم ميدادي و د??تر كال ارزوهايم را ورق ميزدي

كاش امشب بودي.....بودي تا سرم را بر شانه هايت بگذارم و ارام گيرم

كاش بودي تا دستهايم را در دستهاي گرمت ب??شاري و اشكهايم را از گونه ام پاك كني

دوست دارم تو را در اغوش بگيرم و گريه كنم

كجايي كه دلم هوايت را كرده است

كاش مي ماندي........براي هميشه!

اما..........اما ا??سوس كه تو نيستي و زندگي بي تو قشنگ نيست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...