رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
roshan

دفتر شعر

پست های پیشنهاد شده

من صخره ام كه درد مرا خرد كرده است

اين باد هرزه گرد مرا خرد كرده است

در بر كشيده اند پريشاني مرا

خط مي زنند ص??حه ي پيشاني مرا

ساحل چقدر دور ،كرانه چقدر دور

قيد زمان چقدر؟ زمانه چقدر دور

قيد زمان بزرگترين موانع است

دنيا به درك غيبت خورشيد قانع است

با من بگو كه چشم تو – درياي من – كجاست ؟

در موج كوب ساحل تو جاي من كجاست؟

اين انتظار تلخ به جايي نمي رسد

اين ناخدا به هيچ خدايي نمي رسد

تا چشم كار مي كند اينجا ??قط غم است

اينجا جهنم است برايم ،جهنم است

دنياي ننگ پر شده از دشنه ي ستيز

اصرار مي كنم كه در اين عصر برنخيز

ما ظاهرا ??راق تو را زار مي زنيم

اندوه و اشتياق تو را زار مي زنيم

اما مرام گردنه گيران ??راق نيست

ديگر براي آمدنت اشتياق نيست

ما شاعران بي سر و بي دست كيستيم ؟

هرگز ر??يق راه قيام تو نيستيم

ما تاجران شعر تو را سود برده ايم

"اي غائب از نظر به خدايت سپرده ايم "

خون غروب ريخته در شيشه ي طلوع

خورشيد ناپديد در انديشه ي طلوع

در اين شب ??راق به راهت نشسته ايم

در كوچه بي چراغ به راهت نشسته ايم

ديگر كسي به رد عبورت نمي رسد

اين ظلمت شبانه به نورت نمي رسد

ما بي تو آه !جان و جهان را نخواستيم

اين شهر خالي از هيجان را نخواستيم

بوي خيانت از در و ديوار مي رسد

اين كربلاست اينكه به تكرار مي رسد

اي مرد- اي برادر اكنون آ??تاب –

در كربلا نريخت مگر خون آ??تاب؟

بوي ??ريب مي دهد اينجا سلاممان

خنجر كشيده ايم برايت تماممان

اي مرد! سالهاست غريبانه مي روي

با كوله بار دغدغه بر شانه مي روي

اي مرد! اي برادر هابيل !دور باش

از دشنه هاي اين همه قابيل دور باش

اي حسرت رها شده در كيسه هاي شهر

روياي آسماني قديسه هاي شهر

گ??تي كه مي رسي از راه آسمان

با س??ره اي عدالت و با كيسه هاي نان

تا كي به اين اميد به پايت بايستند

مردم گرسنه اند به ياد تو نيستند

وامانده است در تب اين راه پايشان

سر باز كرده است همه زخم هايشان

اين حسرت و حماسه به جايي نمي رسد

دستان استغاثه به جايي نمي رسد

اين دست ها به قبضه ي شمشير شد نيا

ديگر براي آمدنت دير شد نيا

دنياي تنگ پر شده از دشنه ي ستيز

اصرار مي كنم كه در اين عصر بر نخيز!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

باز در چهره خاموش خیال

 

خنده زد چشم گناه آموزت

 

باز من ماندم و در غربت دل

 

حسرت بوسه هستی سوزت

 

 

باز من ماندم و یك مشت هوس

 

باز من ماندم و یك مشت امید

 

یاد آن پرتو سوزنده عشق

 

كه ز چشمت به دل من تابید

 

باز در خلوت من دست خیال

 

صورت شاد ترا نقش نمود

 

بر لبانت هوس مستی ریخت

 

در نگاهت عطش طو??ان بود

 

یاد آن شب كه ترا دیدم و گ??ت

 

دل من با دلت ا??سانه عشق

 

چشم من دید در آن چشم سیاه

 

نگهی تشنه و دیوانه عشق

 

یاد آن بوسه كه هنگام وداع

 

بر لبم شعله حسرت ا??روخت

 

یاد آن خنده بیرنگ و خموش

 

كه سراپای وجودم را سوخت

 

ر??تی و در دل من ماند به جای

 

عشقی آلوده به نومیدی و درد

 

نگهی گمشده در پرده اشك

 

حسرتی یخ زده در خنده سرد

 

آه اگر باز بسویم آیی

 

دیگر از ك?? ندهم آسانت

 

ترسم این شعله سوزنده عشق

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مرگ من روزی ??را خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود ودود

یا خزانی خالی از ??ریادو شور

 

مرگ من روزی ??راخواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچون روزهای دگر

سایه ز امروز ها و دیروز ها

 

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمر های سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از ??ریاد درد

 

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

میرسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل بر روی گور غمناکم نهند

 

میرهم از خویش ومیمانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چو باد بان قایقی

در ا??قها دور و پنهان می شود

 

میشتابند ازپی هم بی شکیب

روزها ،ه??ته ها، ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره میماند به چشم راه ها

 

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می ??شارد خاک دامنگیر خاک

بی تو ،دور از ضربه های قلب تو

قلب من میپوسد آنجا زیر خاک

 

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم مشوید از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

??ارغ از ا??سانه های نام و ننگ...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

كاش بر ساحل رودي خاموش

عطر مرموز گياهي بودم

چو بر آنجا گذرت مي ا??تاد

بسراپاي تو لب مي سودم

 

كاش چون ناي شبان مي خواندم

بنواي دل ديوانه تو

خ??ته بر هودج مواج نسيم

مي گذشتم ز در خانه تو

كاش چون ياد دل انگيز زني

مي خزيدم به دلت پر تشويش

ناگهان چشم ترا مي ديدم

خره بر جلوه زيبائي خويش

 

كاش در بستر تنهائي تو

پيكرم شمع گنه مي ا??روخت

ريشه زهد تو و حسرت من

زين گنه كاري شيرين مي سوخت

 

كاش از شاخه سرسبز حيات

گل اندوه مرا مي چيدي

 

كاش در شعر من اي مايه عمر

شعله راز مرا مي ديدي

 

??روغ

 

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال شده در (ویرایش شده)

پریشانم چه می خواهی تو از جانم؟!

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.

خداوندا!

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی

لباس ??قر پوشی

غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی

و شب آهسته و خسته ، تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی

زمین و آسمان را ک??ر می گویی ، نمی گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه ی دیوار بگشایی

لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری

و قدری آن طر?? تر عمارت های مرمرین بینی

و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد

زمین و آسمان را ک??ر می گویی ، نمی گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی بشر گردی

ز حال بندگانت با خبر گردی

پشیمان می شوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

ویرایش شده توسط nini7khat

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...