رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
مهمان مهمان

تاپیک جامع اشعار حافظ

پست های پیشنهاد شده

مهمان مهمان

تا سر زل?? تو در دست نسیم ا??تادست

 

دل سودازده از غصه دو نیم ا??تادست

 

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است

 

لیکن این هست که این نسخه سقیم ا??تادست

 

 

در خم زل?? تو آن خال سیه دانی چیست

 

نقطه دوده که در حلقه جیم ا??تادست

 

 

زل?? مشکین تو در گلشن ??ردوس عذار

 

چیست طاووس که در باغ نعیم ا??تادست

 

 

دل من در هوس روی تو ای مونس جان

 

خاک راهیست که در دست نسیم ا??تادست

 

 

همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست

 

از سر کوی تو زان رو که عظیم ا??تادست

 

 

سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم

 

عکس روحیست که بر عظم رمیم ا??تادست

 

 

آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت

 

بر در میکده دیدم که مقیم ا??تادست

 

 

حا??ظ گمشده را با غمت ای یار عزیز

 

اتحادیست که در عهد قدیم ا??تادست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

 

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

 

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

 

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

 

 

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

 

سروش عالم غیبم چه مژده*ها دادست

 

 

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

 

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

 

 

تو را ز کنگره عرش می*زنند ص??یر

 

ندانمت که در این دامگه چه ا??تادست

 

 

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

 

که این حدیث ز پیر طریقتم یادست

 

 

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

 

که این لطی??ه عشقم ز ره روی یادست

 

 

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

 

که بر من و تو در اختیار نگشادست

 

 

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

 

که این عجوز عروس هزاردامادست

 

 

نشان عهد و و??ا نیست در تبسم گل

 

بنال بلبل بی دل که جای ??ریادست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

 

وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

 

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

 

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

 

 

می*ر??ت خیال تو ز چشم من و می*گ??ت

 

هیهات از این گوشه که معمور نماندست

 

 

وصل تو اجل را ز سرم دور همی*داشت

 

از دولت هجر تو کنون دور نماندست

 

 

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید

 

دور از رخت این خسته رنجور نماندست

 

 

صبر است مرا چاره هجران تو لیکن

 

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

 

 

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است

 

گو خون جگر ریز که معذور نماندست

 

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

 

شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است

 

ای نازنین پسر تو چه مذهب گر??ته*ای

 

کت خون ما حلالتر از شیر مادر است

 

 

چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه

 

تشخیص کرده*ایم و مداوا مقرر است

 

 

از آستان پیر مغان سر چرا کشیم

 

دولت در آن سرا و گشایش در آن در است

 

 

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

 

کز هر زبان که می*شنوم نامکرر است

 

 

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت

 

امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است

 

 

شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم

 

عیبش مکن که خال رخ ه??ت کشور است

 

 

??رق است از آب خضر که ظلمات جای او است

 

تا آب ما که منبعش الله اکبر است

 

 

ما آبروی ??قر و قناعت نمی*بریم

 

با پادشه بگوی که روزی مقدر است

 

 

حا??ظ چه طر??ه شاخ نباتیست کلک تو

 

کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

المنة لله که در میکده باز است

 

زان رو که مرا بر در او روی نیاز است

 

خم*ها همه در جوش و خروشند ز مستی

 

وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است

 

 

از وی همه مستی و غرور است و تکبر

 

وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

 

 

رازی که بر غیر نگ??تیم و نگوییم

 

با دوست بگوییم که او محرم راز است

 

 

شرح شکن زل?? خم اندر خم جانان

 

کوته نتوان کرد که این قصه دراز است

 

 

بار دل مجنون و خم طره لیلی

 

رخساره محمود و ک?? پای ایاز است

 

 

بردوخته*ام دیده چو باز از همه عالم

 

تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است

 

 

در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید

 

از قبله ابروی تو در عین نماز است

 

 

ای مجلسیان سوز دل حا??ظ مسکین

 

از شمع بپرسید که در سوز و گداز است

 

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

اگر چه باده ??رح بخش و باد گل*بیز است

 

به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است

 

صراحی ای و حری??ی گرت به چنگ ا??تد

 

به عقل نوش که ایام ??تنه انگیز است

 

 

در آستین مرقع پیاله پنهان کن

 

که همچو چشم صراحی زمانه خون*ریز است

 

 

به آب دیده بشوییم خرقه*ها از می

 

که موسم ورع و روزگار پرهیز است

 

 

مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر

 

که صا?? این سر خم جمله دردی آمیز است

 

 

سپهر برشده پرویزنیست خون ا??شان

 

که ریزه*اش سر کسری و تاج پرویز است

 

 

عراق و ??ارس گر??تی به شعر خوش حا??ظ

 

بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

حال دل با تو گ??تنم هوس است

 

خبر دل شن??تنم هوس است

 

طمع خام بین که قصه ??اش

 

از رقیبان نه??تنم هوس است

 

 

شب قدری چنین عزیز و شری??

 

با تو تا روز خ??تنم هوس است

 

 

وه که دردانه*ای چنین نازک

 

در شب تار س??تنم هوس است

 

 

ای صبا امشبم مدد ??رمای

 

که سحرگه شک??تنم هوس است

 

 

از برای شر?? به نوک مژه

 

خاک راه تو ر??تنم هوس است

 

 

همچو حا??ظ به رغم مدعیان

 

شعر رندانه گ??تنم هوس است

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است

 

وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است

 

از صبا هر دم مشام جان ما خوش می*شود

 

آری آری طیب ان??اس هواداران خوش است

 

 

ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد

 

ناله کن بلبل که گلبانگ دل ا??کاران خوش است

 

 

مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق

 

دوست را با ناله شب*های بیداران خوش است

 

 

نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست

 

شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است

 

 

از زبان سوسن آزاده*ام آمد به گوش

 

کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است

 

 

حا??ظا ترک جهان گ??تن طریق خوشدلیست

 

تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

کنون که بر ک?? گل جام باده صا?? است

 

به صد هزار زبان بلبلش در اوصا?? است

 

بخواه د??تر اشعار و راه صحرا گیر

 

چه وقت مدرسه و بحث کش?? کشا?? است

 

 

??قیه مدرسه دی مست بود و ??توی داد

 

که می حرام ولی به ز مال اوقا?? است

 

 

به درد و صا?? تو را حکم نیست خوش درکش

 

که هر چه ساقی ما کرد عین الطا?? است

 

 

ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر

 

که صیت گوشه نشینان ز قا?? تا قا?? است

 

 

حدیث مدعیان و خیال همکاران

 

همان حکایت زردوز و بوریابا?? است

 

 

خموش حا??ظ و این نکته*های چون زر سرخ

 

نگاه دار که قلاب شهر صرا?? است

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

در این زمانه ر??یقی که خالی از خلل است

 

صراحی می ناب و س??ینه غزل است

 

جریده رو که گذرگاه عا??یت تنگ است

 

پیاله گیر که عمر عزیز بی*بدل است

 

 

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس

 

ملالت علما هم ز علم بی عمل است

 

 

به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب

 

جهان و کار جهان بی*ثبات و بی*محل است

 

 

بگیر طره مه چهره*ای و قصه مخوان

 

که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است

 

 

دلم امید ??راوان به وصل روی تو داشت

 

ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

 

 

به هیچ دور نخواهند یا??ت هشیارش

 

چنین که حا??ظ ما مست باده ازل است

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

گل در بر و می در ک?? و معشوق به کام است

 

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

 

گو شمع میارید در این جمع که امشب

 

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

 

 

در مذهب ما باده حلال است ولیکن

 

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

 

 

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

 

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

 

 

در مجلس ما عطر میامیز که ما را

 

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

 

 

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

 

زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

 

 

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

 

همواره مرا کوی خرابات مقام است

 

 

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

 

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

 

 

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

 

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

 

 

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

 

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

 

 

حا??ظ منشین بی می و معشوق زمانی

 

کایام گل و یاسمن و عید صیام است

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

 

دری دگر زدن اندیشه تبه دانست

 

زمانه ا??سر رندی نداد جز به کسی

 

که سر??رازی عالم در این کله دانست

 

 

بر آستانه میخانه هر که یا??ت رهی

 

ز ??یض جام می اسرار خانقه دانست

 

 

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند

 

رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

 

 

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب

 

که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

 

 

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان

 

چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست

 

 

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم

 

چنان گریست که ناهید دید و مه دانست

 

 

حدیث حا??ظ و ساغر که می*زند پنهان

 

چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

 

 

بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر

 

نمونه*ای ز خم طاق بارگه دانست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

صو??ی از پرتو می راز نهانی دانست

 

گوهر هر کس از این لعل توانی دانست

 

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

 

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

 

 

عرضه کردم دو جهان بر دل کارا??تاده

 

بجز از عشق تو باقی همه ??انی دانست

 

 

آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم

 

محتسب نیز در این عیش نهانی دانست

 

 

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

 

ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

 

 

سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق

 

هر که قدر ن??س باد یمانی دانست

 

 

ای که از د??تر عقل آیت عشق آموزی

 

ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

 

 

می بیاور که ننازد به گل باغ جهان

 

هر که غارتگری باد خزانی دانست

 

 

حا??ظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

 

ز اثر تربیت آص?? ثانی دانست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

روضه خلد برین خلوت درویشان است

 

مایه محتشمی خدمت درویشان است

 

گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد

 

??تح آن در نظر رحمت درویشان است

 

 

قصر ??ردوس که رضوانش به دربانی ر??ت

 

منظری از چمن نزهت درویشان است

 

 

آن چه زر می*شود از پرتو آن قلب سیاه

 

کیمیاییست که در صحبت درویشان است

 

 

آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید

 

کبریاییست که در حشمت درویشان است

 

 

دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال

 

بی تکل?? بشنو دولت درویشان است

 

 

خسروان قبله حاجات جهانند ولی

 

سببش بندگی حضرت درویشان است

 

 

روی مقصود که شاهان به دعا می*طلبند

 

مظهرش آینه طلعت درویشان است

 

 

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی

 

از ازل تا به ابد ??رصت درویشان است

 

 

ای توانگر م??روش این همه نخوت که تو را

 

سر و زر در کن?? همت درویشان است

 

 

گنج قارون که ??رو می*شود از قهر هنوز

 

خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است

 

 

من غلام نظر آص?? عهدم کو را

 

صورت خواجگی و سیرت درویشان است

 

 

حا??ظ ار آب حیات ازلی می*خواهی

 

منبعش خاک در خلوت درویشان است

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

به دام زل?? تو دل مبتلای خویشتن است

 

بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است

 

گرت ز دست برآید مراد خاطر ما

 

به دست باش که خیری به جای خویشتن است

 

 

به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع

 

شبان تیره مرادم ??نای خویشتن است

 

 

چو رای عشق زدی با تو گ??تم ای بلبل

 

مکن که آن گل خندان برای خویشتن است

 

 

به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج

 

که نا??ه*هاش ز بند قبای خویشتن است

 

 

مرو به خانه ارباب بی*مروت دهر

 

که گنج عا??یتت در سرای خویشتن است

 

 

بسوخت حا??ظ و در شرط عشقبازی او

 

هنوز بر سر عهد و و??ای خویشتن است

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

روي تو کس نديد و هزارت رقيب هست

در غنچه اي هنوز و صدت عندليب هست

گر آمدم به کوي تو چندان غريب نيست

چون من در آن ديار هزاران غريب هست

در عشق خانقاه و خرابات ??رق نيست

هر جا که هست پرتو روي حبيب هست

آن جا که کار صومعه را جلوه مي دهند

ناقوس دير راهب و نام صليب هست

عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد

اي خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست

??رياد حا??ظ اين همه آخر به هرزه نيست

هم قصه اي غريب و حديثي عجيب هست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

اگر چه عرض هنر پيش يار بي ادبيست

زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست

پري نه??ته رخ و ديو در کرشمه حسن

بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست

در اين چمن گل بي خار کس نچيد آري

چراغ مصط??وي با شرار بولهبيست

سبب مپرس که چرخ از چه س??له پرور شد

که کام بخشي او را بهانه بي سببيست

به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط

مرا که مصطبه ايوان و پاي خم طنبيست

جمال دختر رز نور چشم ماست مگر

که در نقاب زجاجي و پرده عنبيست

هزار عقل و ادب داشتم من اي خواجه

کنون که مست خرابم صلاح بي ادبيست

بيار مي که چو حا??ظ هزارم استظهار

به گريه سحري و نياز نيم شبيست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست

ساقي کجاست گو سبب انتظار چيست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقو?? نيست که انجام کار چيست

پيوند عمر بسته به موييست هوش دار

غمخوار خويش باش غم روزگار چيست

معني آب زندگي و روضه ارم

جز طر?? جويبار و مي خوشگوار چيست

مستور و مست هر دو چو از يک قبيله اند

ما دل به عشوه که دهيم اختيار چيست

راز درون پرده چه داند ??لک خموش

اي مدعي نزاع تو با پرده دار چيست

سهو و خطاي بنده گرش اعتبار نيست

معني ع??و و رحمت آمرزگار چيست

زاهد شراب کوثر و حا??ظ پياله خواست

تا در ميانه خواسته کردگار چيست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

بنال بلبل اگر با منت سر ياريست

که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست

در آن زمين که نسيمي وزد ز طره دوست

چه جاي دم زدن نا??ه هاي تاتاريست

بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق

که مست جام غروريم و نام هشياريست

خيال زل?? تو پختن نه کار هر خاميست

که زير سلسله ر??تن طريق عياريست

لطي??ه ايست نهاني که عشق از او خيزد

که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست

جمال شخص نه چشم است و زل?? و عارض و خال

هزار نکته در اين کار و بار دلداريست

قلندران حقيقت به نيم جو نخرند

قباي اطلس آن کس که از هنر عاريست

بر آستان تو مشکل توان رسيد آري

عروج بر ??لک سروري به دشواريست

سحر کرشمه چشمت به خواب مي ديدم

زهي مراتب خوابي که به ز بيداريست

دلش به ناله ميازار و ختم کن حا??ظ

که رستگاري جاويد در کم آزاريست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

يا رب اين شمع دل ا??روز ز کاشانه کيست

جان ما سوخت بپرسيد که جانانه کيست

حاليا خانه برانداز دل و دين من است

تا در آغوش که مي خسبد و همخانه کيست

باده لعل لبش کز لب من دور مباد

راح روح که و پيمان ده پيمانه کيست

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو

بازپرسيد خدا را که به پروانه کيست

مي دهد هر کسش ا??سوني و معلوم نشد

که دل نازک او مايل ا??سانه کيست

يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين

در يکتاي که و گوهر يک دانه کيست

گ??تم آه از دل ديوانه حا??ظ بي تو

زير لب خنده زنان گ??ت که ديوانه کيست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

ماهم اين ه??ته برون ر??ت و به چشمم ساليست

حال هجران تو چه داني که چه مشکل حاليست

مردم ديده ز لط?? رخ او در رخ او

عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست

مي چکد شير هنوز از لب همچون شکرش

گر چه در شيوه گري هر مژه اش قتاليست

اي که انگشت نمايي به کرم در همه شهر

وه که در کار غريبان عجبت اهماليست

بعد از اينم نبود شائبه در جوهر ??رد

که دهان تو در اين نکته خوش استدلاليست

مژده دادند که بر ما گذري خواهي کرد

نيت خير مگردان که مبارک ??اليست

کوه اندوه ??راقت به چه حالت بکشد

حا??ظ خسته که از ناله تنش چون ناليست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

کس نيست که ا??تاده آن زل?? دوتا نيست

در رهگذر کيست که دامي ز بلا نيست

چون چشم تو دل مي برد از گوشه نشينان

همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست

روي تو مگر آينه لط?? الهيست

حقا که چنين است و در اين روي و ريا نيست

نرگس طلبد شيوه چشم تو زهي چشم

مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست

از بهر خدا زل?? مپيراي که ما را

شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست

بازآي که بي روي تو اي شمع دل ا??روز

در بزم حري??ان اثر نور و ص??ا نيست

تيمار غريبان اثر ذکر جميل است

جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست

دي مي شد و گ??تم صنما عهد به جاي آر

گ??تا غلطي خواجه در اين عهد و??ا نيست

گر پير مغان مرشد من شد چه ت??اوت

در هيچ سري نيست که سري ز خدا نيست

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت

با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست

در صومعه زاهد و در خلوت صو??ي

جز گوشه ابروي تو محراب دعا نيست

اي چنگ ??روبرده به خون دل حا??ظ

??کرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست

دل سرگشته ما غير تو را ذاکر نيست

اشکم احرام طوا?? حرمت مي بندد

گر چه از خون دل ريش دمي طاهر نيست

بسته دام و ق??س باد چو مرغ وحشي

طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست

عاشق م??لس اگر قلب دلش کرد نثار

مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد

هر که را در طلبت همت او قاصر نيست

از روان بخشي عيسي نزنم دم هرگز

زان که در روح ??زايي چو لبت ماهر نيست

من که در آتش سوداي تو آهي نزنم

کي توان گ??ت که بر داغ دلم صابر نيست

روز اول که سر زل?? تو ديدم گ??تم

که پريشاني اين سلسله را آخر نيست

سر پيوند تو تنها نه دل حا??ظ راست

کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست

در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اکراه نيست

در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست

در صراط مستقيم اي دل کسي گمراه نيست

تا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راند

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست

چيست اين سق?? بلند ساده بسيارنقش

زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست

اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است

کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست

صاحب ديوان ما گويي نمي داند حساب

کاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست

هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست

بر در ميخانه ر??تن کار يک رنگان بود

خود??روشان را به کوي مي ??روشان راه نيست

هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست

ور نه تشري?? تو بر بالاي کس کوتاه نيست

بنده پير خراباتم که لط??ش دايم است

ور نه لط?? شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست

حا??ظ ار بر صدر ننشيند ز عالي مشربيست

عاشق دردي کش اندربند مال و جاه نيست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست

آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نيست

هر گه که دل به عشق دهي خوش دمي بود

در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست

ما را ز منع عقل مترسان و مي بيار

کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست

از چشم خود بپرس که ما را که مي کشد

جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست

او را به چشم پاک توان ديد چون هلال

هر ديده جاي جلوه آن ماه پاره نيست

??رصت شمر طريقه رندي که اين نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست

نگر??ت در تو گريه حا??ظ به هيچ رو

حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...