مهمان مهمان ارسال شده در آذر 90 پيكر تراش پيرم و با تيشه ي خيال، يك شب تو را ز مرمر شعر، آ??ريده ام. تا در نگين چشم تو، نقش ?? هوس نهم، ناز هزار چشم ?? سيه را خريده ام. بر قامتت ، كه وسوسه ي شستشو در اوست، پاشيده ام شراب ك?? آلود ماه را. تا از گزند چشم بدت ايمني دهم، دزديده ام ز چشم حسودان، نگاه را! تا پيچ و تاب قدّ ?? تو را دلنشين كنم، دست از سر نياز، به هر سو گشوده ام. از هر زني، تراش تني وام كرده ام! از هر قدي، كرشمه رقصي ربوده ام! اما تو چون بتي، كه به بت ساز، ننگرد! در پيش پاي خويش، به خاكم ??كنده اي. مست از مي غروري و دور از غم مني. گويي دل از كسي كه ترا ساخت، كنده اي ... هشدار ! زانكه در پس اين پرده ي نياز، آن بت تراش ?? بلهوس ?? چشم بسته ام! يك شب كه خشم ??عشق ?? تو ديوانه ام كند، بينند سايه ها ، كه تو را هم شكسته ام ... به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر