رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
مهمان مهمان

%%%%%%تاپيک اشعار سهراب سپهري%%%%%%%%

پست های پیشنهاد شده

مهمان مهمان

زندگی آرام است/مثل آرامش یک خواب بلند

 

زندگی شیرین است/مثل شیرینی یک روز قشنگ

 

زندگی رویایی است/مثل رویای یک کودک ناز

 

زندگی زیبایی است/مثل زیبایی یک غنچه ی باز

 

زندگی تک تک این ساعت هاست/زندگی چرخش این عقربه هاست

 

زندگی راز دل مادر من/زندگی پینه دست پدر است

 

زندگی مثل زمان در گذر........

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

روشن شب

و ز پس دودش

طرحي از ويرانه هاي دور.

گر به گوش آيد صدايي خشك:

استخوان مرده مي لغزد درون گور.

***

دير گاهي ماند اجاقم سرد

و چراغم بي نصيب از نور.

***

خواب دربان را به راهي برد.

بي صدا آمد كسي از در،

در سياهي آتشي ا??روخت.

بي خبر اما

كه نگاهي در تماشا سوخت.

***

گر چه مي دانم كه چشمي راه دارد با ??سون شب،

ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:

آتشي روشن درون شب.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

دريا و مرد

تنها و روي ساحل

نزديك پاي او

دريا، همه صدا .

شب، گيج در تلاطم امواج .

رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد

نقش خطر را پر رنگ مي كند .

انگار

هي مي زند كه: مرد! كجا مي روي، كجا ؟

و مرد مي رود به ره خويش .

و باد سرگردان

هي مي زند دوباره : كجا ميروي ؟

و مرد مي رود.

و باد همچنان ...

امواج، بي امان،

از راه مي رسند

لبريز از غرور تهاجم .

موجي پ??ر از نهيب

ره مي كشد به ساحل و مي بلعد

يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب .

دريا، همه صدا .

شب، گيج در تلاطم امواج .

باد هراس پيكر

رو ميكند به ساحل و ...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

مرغ معما

ني ها، همهمه شان مي آيد

مرغان، زمزمه شان مي آيد .

در باز ونگه كردم

و پيامي ر??ته به بي سويي دشت .

گاوي زير صنوبرها،

ابديت روي چپرها .

از بن هر برگي وهمي آويزان

و كلامي ني ،

نامي ني .

پايين، جاده بيرنگي .

بالا، خورشيد هم آهنگي .

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

در شبي تاريك

كه صدايي با صدايي در نمي آميخت

و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك،

يك ن??ر از صخره هاي كوه بالا ر??ت

و به ناخن هاي خون آلود

روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.

شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد.

از ميان برده است طو??ان نقش هايي را

كه بجا ماند از ك?? پايش .

گر نشان از هر كه پرسي باز

بر نخواهد آمد آوايش .

***

آن شب

هيچكس از ره نمي آمد

تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شك??تن بود .

كوه: سنگين، سرگران، خونسرد.

باد مي آمد، ولي خاموش .

ابر پر ميزد، ولي آرام .

ليك آن لحظه كه ناخن هاي دست آشناي راز

ر??ت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز،

رعد غريد

كوه را لرزاند

برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه

پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند .

***

امشب

باد و باران هر دو مي كوبند

باد خواهد بر كند از جاي سنگي را

و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشي را ??رو شويد

هر دو مي كوشند

مي خروشند

ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه

مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين

سالها آن را ن??ر سوده ست

كوشش هر چيز بيهوده ست

كوه اگر بر خويشتن پيچد

سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند

و نمي ??رسايد آن نقشي كه رويش كند در يك ??رصت باريك

يك ن??ر كز صخره هاي كوه بالا ر??ت

در شبي تاريك .

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

سرگذشت

هيچكس نيست به ساحل پيدا

لكه اي نيست به دريا تاريك

كه شود قايق

اگر آيد نزديك .

***

مانده بر ساحل

قايقي، ريخته بر سر او،

پيكرش را ز رهي نا روشن

برده در تلخي ادراك ??رو .

هيچكس نيست كه آيد از راه

و به آب ا??كندش .

و در اين وقت كه هر كوهه آب

حر?? با گوش نهان مي زندش،

موجي آش??ته ??را مي رسد از راه كه گويد با ما

قصه يك شب طو??اني را .

***

ر??ته بود آن شب ماهي گير

تا بگيرد از آب

آنچه پيوند داشت

با خيالي در خواب

***

صبح آن شب، كه به دريا موجي

تن نمي كو??ت به موجي ديگر

چشم ماهي گيران ديد

قايقي را به ره آب كه داشت

بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر

پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش

به همان جاي كه هست

در همين لحظه غمناك بجا

و به نزديكي او

مي خروشد دريا

وز ره دور ??را مي رسد آن موج كه مي گويد باز

از شبي طو??اني

داستاني نه دراز

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

كس خبر كي يابد از ويرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن.

كي به پايان مي رسد ا??سانه ام؟

***

دست از دامان شب برداشتم

تا بياويزم به گيسوي سحر.

خويش را از ساحل ا??كندم در آب،

ليك از ژر??اي دريا بي خبر.

***

بر تن ديوارها طرح شكست.

كس دگر رنگي در اين سامان نديد.

چشم مي دوزد خيال روز و شب

از درون دل به تصوير اميد.

***

تا بدين منزل نهادم پاي را

از دراي كاروان بگسسته ام.

گرچه مي سوزم از اين آتش به جان،

ليك بر اين سوختن دل بسته ام.

***

تيرگي پا مي كشد از بام ها:

صبح مي خندد به راه شهر من.

دود مي خيزد هنوز از خلوتم.

با درون سوخته دارم سخن.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

شب سردي است، و من ا??سرده.

تيرگي هست و چراغي مرده.

***

مي كنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سايه اي از سر ديوار گذشت،

غمي ا??روز مرا بر غم ها.

***

??كر تاريكي و اين ويراني

بي خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز كند پنهاني.

***

نيست رنگي كه بگويد با من

اندكي صبر، سحر نزديك است.

هر دم اين بانگ بر آرم از دل:

واي، اين شب چقدر تاريك است!

***

خنده اي كو كه به دل انگيزم؟

قطره اي كو كه به دريا ريزم؟

صخره اي كو كه بدان آويزم؟

***

مثل اين است كه شب نمناك است.

ديگران را هم غم هست به دل،

غم من، ليك، غمي غمناك است.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان

دنگ...، دنگ...

ساعت گيج زمان در شب عمر

ميزند پي در پي زنگ.

زهر اين ??كركه اين دم گذر است

مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.

لحظه ام پر شده از لذت

يا به زنگار غمي آلوده است.

ليك چون بايد اين دم گذرد،

پس اگر مي گريم

گريه ام بي ثمر است.

و اگر مي خندم

خنده ام بيهوده است.

***

دنگ...، دنگ...

لحظه ها مي گذرد.

آنچه بگذشت، نمي آيد باز.

قصه اي هست كه هرگز ديگر

نتواند شد آغاز.

مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ

بر لب سرد زمان ماسيده است.

تند برمي خيزم

تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز

رنگ لذت دارد، آويزم،

آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:

خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پيكر او مي ماند:

نقش انگشتانم.

***

دنگ...

??رصتي از ك?? ر??ت.

قصه اي گشت تمام.

لحظه بايد پي لحظه گذرد

تا كه جان گيرد در ??كر دوام،

اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،

وا رهاينده از انديشه من رشته حال

وز رهي دور و دراز

داده پيوند با ??كر زوال.

***

پرده اي مي گذرد،

پرده اي مي آيد:

مي رود نقش پي نقش دگر،

رنگ مي لغزد بر رنگ.

ساعت گيج زمان در شب عمر

مي زند پي در پي زنگ:

دنگ...، دنگ...،

دنگ...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...