رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
arefeh

فردا خیلی دیر است | طاهره پوررحمتی

پست های پیشنهاد شده

??صل ۲۸

???

- پیشنهادتون چیه؟ همکاری یا کنجکاوی وکیلانه؟

- راستش رو بخواین . . . هر دوش! هدیه دوست من بود. هر چند که ??قط شش ماه، همدیگر رو می شناختیم! توی این مدت، رابطه مون خیلی گرم و صمیمی بود ولی این یه ماه آخر آشنایی مون ازش بی خبر بودم . . . البته یکی دو بار، برای دیدنش به خونه شون ر??ته بودم. اون واقعا حالش خوب بود. من نمی دونم چرا دوباره توی اون آسایشگاه بستری ش کردن!

رستگار از جایش بلند شد و گ??ت:

- اگه امیر ازم نخواسته بود هرگز اجازه نمی دادم مداخله کنین. الانم به چند شرط موا??قتم رو اعلام می کنم: اول این که هر موقع احساس خطر کردین بی چون و چرا خودتون رو عقب بکشین! دوم این که هر کاری که انجام می دین منو در جریان بذارین و سوم این که نمی خوام تحت هیچ شرایطی . . .

با نواخته شدن زنگ تل??ن، رستگار عذرخواهی کرد و گوشی را برداشت. شیدا باید برای اولین قدم، ژاکلین را پیدا می کرد. ممکن بود که هدیه به او چیزی گ??ته باشد و یا با او درد دل کرده باشد. به محض پایان یا??تن مکالمه ی او، شیدا پرسید:

- شما می تونین ترتیبی بدین که مسئولین آسایشگاه با من همکاری کنن؟

رستگار پشت میزش نشست. در پاسخ او گ??ت:

- من تحقیقاتم رو از آسایشگاه شروع کردم ولی هنوز نتیجه نداده! دکتر معالج هدیه، دکتر سلامت معتقد بود که هدیه ثبات مشخصی توی ر??تار و حالات روحیش نداشت. راستی من دست خط اون نامه رو با نمونه هایی که از شما گر??تم تطبیق دادم . . . همون طور که شما گ??تین هر دو دست خط مت??اوتن. احتمالا قاتلین، این یه مسأله رو حر??ه ای عمل نکرده بودن!

- یعنی هیچ اثر انگشتی به جا نمونده؟

- متأس??انه هیچی!

- آقای رستگار . . . یکی از پرستارای آسایشگاه می گ??ت که هدیه این اواخر با دختری به نام ژاکلین دوست شده بود. شاید اون اطلاعاتی داشته باشه که به دردمون بخوره!

رستگار تبسمی کرد و گ??ت:

- منم قصد داشتم سؤالاتی از این خانم بپرسم ولی متأس??انه تهران نیستن، ر??تن مسا??رت!

- تنهایی؟

- نه با پدر و مادر و نامزدش. دکترش گ??ته بود که باید یه مدتی از این جا دور باشه. آخه اون قبلا دچار ا??سردگی شدید شده بود و حالا با مرگ هدیه بیشتر شده. مرگ هدیه بدجوری روش تأثیر گذاشته . . . ??کر می کنم این ه??ته برگردن البته برادرش این طور می گ??ت.

شید از جایش بلند شد و ملتمسانه در حالی که سمت میز رستگار می ر??ت گ??ت:

- اجازه بدین من با اون صحبت کنم . . . خواهش می کنم!

رستگار لحظه ای به او نگریست. سپس برگه ای برداشت و شروع به نوشتن چیزی کرد. همان طور که می نوشت پرسید:

- امیر خان چرا تشری?? نیاوردن؟

- می خواست بیاد ولی کسالت داشت، دیروز زنگ زد و بهم گ??ت که نمی تونه بیاد!

- کسالتش چیه؟ نکنه سرما خورده؟

شیدا شانه هایش را بالا داد و گ??ت:

- نمی دونم! آخه این روزا سرم خیلی شلوغه . . . قرار ملاقات با موکلین، ر??تن برای تحقیق و جمع آوری اطلاعات و دادگاه هام همه و همه حسابی خسته م کرده! خلاصه هنوز وقت نکردم دیدنش برم!

رستگار از جایش برخاست و ورقه را سمت شیدا گر??ت:

- این آدرس خونه ی ژاکلینه، دوباره تأکید می کنم منو در جریان همه ی کارا بذارین.

شیدا ورقه را گر??ت و پس از تشکر، راهی د??ترش شد. ??ردای دادگاه داشت. آخرین دادگاه پرونده ی خانم موحدی بود. مهشید مشغول خواندن کتاب بود. با دیدن شیدا لبخندی زد و سلام کرد. شیدا به گرمی جواب سلامش را داد. با کنجکاوی پرسید:

- از آقا ??رزاد چه خبر؟ دیگه تل??ن نزده؟

مهشید آهی کشید و با لحنی حزن آلود گ??ت:

- نه . . . دیگه هیچ امیدی ندارم! آقا ??رهاد می گ??ت قراره به زودی عملش کنن. من خیلی براش دعا کردم!

- ان شاء اله به سلامتی حالش خوب می شه و برمی گرده پیشت. به خدا توکل داشته باش عزیزم! راستی من پیغامی . . . تل??نی نداشتم؟

???- چرا داشتین! خانم موحدی زنگ زدن و گ??تن ??ردا توی دادگاه شما رو می بینن. خیلی دلهره و اضطراب داشت. پدرتون هم دو بار تماس گر??تن و . . . یه خانمی به نام ملوک تأکید داشتن خیلی زود باهاش تماس بگیرین.

شیدا چند لحظه سکوت کرد و سپس به سمت تل??ن ر??ت. نمی دانست ملوک با او چه کار دارد و چرا تماس گر??ته. کمی برایش عجیب بود. شماره را گر??ت. مدتی بعد صدای مونس را شنید:

- مونس خانم . . . سلام. منم شیدا! حالتون خوبه؟ . . . چی شده؟ . . . امیر؟! برای چی؟ کدوم بیمارستان؟ . . . من الان راه می ا??تم. خداحا??ظ!

تل??ن را قطع کرد. مهشید با نگرانی پرسید:

- چی شده؟ ات??اقی ا??تاده؟

شیدا با دستپاچگی کی??ش را برداشت و گ??ت:

- باید برم بیمارستان . . . حال امیر خوب نیست! لط??اً پرونده ی خانم موحدی رو برام بیار . . . زود باش عزیزم!

دو سه روز می شد که حال امیر بد بود و کسالت داشت. آن قدر سرگرم کارهای د??ترش بود که وقت نکرده بود سری به او بزند و حالش را بپرسد. او نسبت به امیر واقعاً بی توجه بود. نمی دانست چرا این قدر نگرانش شده بود. با آمدن مهشید به همراه پرونده، شیدا نگاهی به ساعتش کرد. ه??ت غروب بود. ابتدا مهشید را به خانه رساند و خودش به بیمارستان ر??ت. آن طور که مونس گ??ته بود امیر را در بیمارستانی که سعید دوره ی کارآموزی اش را می گذراند بستری کرده بودند. محوطه ی بیمارستان خلوت به نظر می رسید. با قدم هایی لرزان وارد بخش شد. قبل از این که از پرستاری سؤال کند سعید را دید. به سمتش ر??ت. با نگرانی پرسید:

- چی شده؟ امیر کجاست؟

سعید او را به آرامش دعوت کرد و برایش توضیح داد که جای هیچ گونه نگرانی نیست. امیر آپاندیسش را عمل کرده بود و در حال حاضر بیهوش بود. ملوک با دیدن شیدا زد زیر گریه و خودش را در آغوش عروسش رها کرد. شیدا بهت زده، ملوک را در آغوش گر??ت. اگر امیر حالش خوب بود چرا او گریه می کرد؟ ناخودآگاه تحت تأثیر او، گریه اش گر??ت. حس کرد شاید ات??اقی ا??تاده که از او پنهان می کنند. در حینی که همراه ملوک روی نیمکت واقع در سالن می نشست چشمش به نگار ا??تاد که با خشم به او چشم دوخته بود. نگاهش را از او گر??ت. ملوک که مدام بی قراری می کرد گ??ت:

- ط??لک پسرم! دو روز بود که درد می کشید و هیچی نمی گ??ت . . . نمی دونم چرا متوجه اون نشدم؟!

شیدا که آرام می گریست گ??ت:

- مونس می گ??ت صبح اونو بیمارستان آوردین! پس چرا زودتر به من خبر ندادین؟!

- خودش نخواست!

- امیر چیزی نگ??ت به خاطر این که مطمئن بود تو نمیای!

نگار این را گ??ت و به او زل زد. چشمانش پر از کینه انتقام بود. با لحنی سرشار از ن??رت ادامه داد:

- امیر لیاقتش بالاتر از این حر??ا بود. تو لایق امیر نبودی! اینو همون موقع که توی چشمام زل زدی و ب??ه??م گ??تی ازش ن??رت داری ??همیدم؛ ط??لک پسر عمه ی عزیزم! حی?? از این همه زیبایی و با وقاری ش که نصیب تو شد؛ تویی که ذره ای محبت رو هم ازش دریغ می کنی . . . اون قدر بی ت??اوتی که حتی محبت هاش رو بی جواب می ذاری! تو یه آدم مغرور و از خود راضی هستی! تو توی این چند ماه، ??قط ضجرش دادی به این خاطر که اون دیوانه وار عاشقت بود و تو رو می پرستید!

ملوک به شیدا که گریه اش شدت گر??ته بود نگاه کرد و رو به نگار گ??ت:

- بس کن نگار! خجالت بکش . . . تو معلومه داری چی می گی؟!

شیدا کوچکترین شکایتی نداشت. چرا که تمام حر?? های نگار عین واقعیت بود.

چند لحظه بعد سعید همه را مرخص کرد و تأکید کرد که همه بیمارستان را ترک کنند. شیدا دلش می خواست امیر را ببیند. به همین دلیل رو به سعید پرسید:

- می تونم ببینمش؟! می خوام پیشش بمونم!

سعید بی آنکه به او نگاه کند جواب داد:

- مادر می خواد پیشش بمونه!

شیدا به سمت ملوک ر??ت. با نگاهی ملتمسانه گ??ت:

- مادر جون . . . اجازه بدین من پیشش بمونم. شما بهتره برگردین خونه و استراحت کنین!

ملوک موا??قت کرد و همراه بقیه ر??ت. شیدا آرام سمت در ر??ت. ??ضای اتاق دلگیر و تاریک بود. کنار تخت ایستاد و به چهره ی امیر خیره شد. سرمی به دستش وصل شده بود. روی صندلی نشست. احساس می کرد نیروی شدیدی او را به سمت امیر می کشاند. از خودش متن??ر بود؛ از ر??تاری که با امیر داشت.

آهسته دستش را نزدیک دست امیر برد. آن را ??شرد و دردمندانه گریست. با لحنی حزن آلود ابراز کرد:

- امیر . . . چشماتو باز کن! خواهش می کنم جوابمو بده . . . امیر؟!

سرش را روی بازوی او خم کرد. اصلاً برای دادگاه ??ردایش آمادگی نداشت. هنوز د??اعیه اش را هم ننوشته بود. سرش خیلی درد می کرد. نمی توانست با این روحیه ی ا??سرده و خراب در دادگاه حاضر شود.....................

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل 29

 

- مگه نگ??تنی شیدا خانم تشری?? آوردن . . . پس کجاست؟!

سعید که به در تکیه داده بود جواب داد:

- تا یکی دو ساعت پیش این جا بود ولی دادگاه داشت و مجبور شد بره؛ ط??لک تا صبح بالای سرت نشسته بود و نگرانت بود. هر چی بهش التماس کردم که بره یه خرده ای استراحت کنه قبول نکرد که نکرد. می گ??ت می خواد پیش تو باشه!

- باورم نمی شه!

- از من گ??تن بود. می خوای باور کن می خوای نکن!

- حالا بنده ک??ی مرخص می شم آقای دکتر؟!

- وقت گل ن??ی!

و با لبخند اتاق را ترک کرد. همین که وارد سالن شد شیدا را دید که به سمتش می آید. ایستاد و با تعجب پرسید:

- سلام . . . شما که دوباره اومدین! مگه قرار نشد بعد از ا??تمام دادگاهتون برین خونه و استراحت کنین؟

شیدا جواب سلامش را داد و گ??ت:

- اومدم دنبال گمشده م! به هوش اومده؟!

- خوشبختانه بله! ولی از موقعی که به هوش اومده تا الان مدام عین بچه ها غر زده!

شیدا تبسمی کرد و سمت اتاق ر??ت. هنوز سردرد داشت. خستگی در چشمان زیبایش هویدا بود. به محض ورودش به اتاق، چند لحظه به او نگریست.

امیر در حالی که یکی از دستانش را زیر سر گذاشته بود به پنجره چشم دوخته بود. به دست دیگرش سرم وصل بود. آرام جلو ر??ت و گ??ت:

- سلام!

امیر با شنیدن صدای شیدا سرش را برگرداند و با لحنی گرم و دلنشین جواب داد:

امیر با شنیدن صدا، سرش را برگرداند و با لحنی گرم و دلنشین جواب داد:

- به به شیدا خانم! چشمم به در خشک شد تا بالاخره سرکار خانم تشری?? آوردن!

شیدا موذیانه به او نگاه کرد و پرسید:

- پس چرا به پنجره چشم دوخته بودی؟! این طوری چشم انتظارم بودی؟

امیر خندید و عاشقانه نگاهش کرد. از آمدن او خوشحال بود و شیدا این خوشحالی را در نگاه امیر دید. امیر بی مقدمه پرسید:

- نتیجه ی دادگاه چی شد؟

- مثل همیشه! راستی تو حالت بهتره؟ خوبی؟

- می بینی که . . . صحیح و سالم و سر حالم! البته ??قط به این خاطر که تو اینجایی و پیش منی!

شیدا دیگر توان ایستادن نداشت. آرام به تخت تکیه داد; امیر که نگاهش به او بود پرسید:

- اوضاعت رو به راهه؟!

شیدا با لبخندی سرش را تکان داد ولی قیا??ه ی رنگ پریده اش عکس قضیه را نشان می داد. قصد داشت تا مرخص شدن امیر از بیمارستان پیشش بماند.

حس می کرد به او علاقمند شده. تل??ن همراهش را درآورد. متأس??انه آنتن نداد. در حالی که از جایش بلند می شد گ??ت:

- می رم زنگ بزنم خونه . . . الان میام!

هنوز قدمی برنداشته بود که امیر دستش را گر??ت و گ??ت:

- بشین کارت دارم!

شیدا لبه ی تخت نشست. امیر با لحنی جدی و محکم گ??ت:

- می خوام همین الان برگردی خونه و یه کم استراحت کنی. سعید می گ??ت تا صبح بیدار بودی و . . .

- من حالم خوبه و احتیاجی به استراحت ندارم! لط??ا برام تعیین تکلی?? نکن!

- دوباره داری لجبازی می کنی خانم خانما! هر چند که خیلی دلم می خواد پیشم بمونی ولی مجبوری بری! چون حالت از منم بدتره و به روی خودت نمیاری . . . ازت خواهش می کنم برگرد خونه! بهت زنگ می زنم!

و دستش را به گرمی در دست خود ??شرد. شیدا چند لحظه بی حرکت به امیر زل زد. دلش می خواست به امیر بگوید که دوستش دارد و یک شبه به علاقه مند شده اما مطمئن بود که او باور نخواهد کرد. چه کسی می توانست در طی یک شب، کینه و ن??رت را به عشق و محبت تبدیل کند؟ شاید اگر به علاقه اش نسبت به امیر اعترا?? می کرد امیر متوجه می شد و یا ??کر می کرد که از روی ترحم و دلسوزی تغییر عقیده داده و عاشقش شده. با صدای لرزانی پرسید:

- امیر . . . تو راجع به من چی ??کر می کنی؟ واقعا خودخواه، مغرور، بی ت??اوت و ن??رت انگیزم؟

امیر متعجبانه نگاهش کرد و گ??ت:

- این چه حر??یه؟ تو همیشه برای من، عزیز و دوست داشتنی بودی و هستی. می شه بپرسم چی باعث شده این طور ??کر کنی؟ کسی بهت حر??ی زده؟

- نه . . .

سپس به آرامی دستش را از بین انگشتان امیر بیرون کشید. کی??ش را برداشت و به سمت در ر??ت اما دوباره ایستاد و گ??ت:

- منتظر زنگت هستم، خداحا??ظ!

و از اتاقش بیرون ر??ت. خوشحال بود که امیر درکش می کند. برای ر??تن به خانه عجله ای نداشت. سر راهش به آدرسی که سرگرد رستگار داده بود ر??ت. باید با ژاکلین حر?? می زد; امیدوار بود که ژاکلین از مسا??رت برگشته باشد. آدرس خانه یشان سر راست بود و بدون مشکل آن را پیدا کرد. ماشین را روبروی خانه پارک نمود و پیاده شد. خیلی سردش بود. دومین ماه از ??صل زمستان نیز ??را رسیده بود. دستش را روی زنگ ??شرد و منتظر شد. لحظاتی بعد مرد میانسالی در را به رویش گشود. شیدا سلامی کرد و پرسید:

- من با خانم سرمد کار داشتم. درست اومدم؟

مرد سرش را تکان داد و گ??ت:

- بله ولی با کدوم خانم سرمد؟

- ژاکلین . . . ژاکلین سرمد!

- چند لحظه منتظر باشین تا صداشون کنم. البته اگه آمادگی داشته باشن شما رو ملاقات کنن! راستی اسم شری??تون؟

- شیدا ستوده!

احتمال داد که آن مرد میانسال در آن خانه کار می کرد. خانه ی بزرگی بود اما به بزرگی خانه ی ملوک خانم نمی رسید. دست هایش را روی سینه حلقه کرد و به خود لرزید. خیلی خسته و آش??ته بود. بالاخره آن مرد سمتش آمد و او را به داخل خانه راهنمایی کرد. شیدا بدون کوچکترین حر??ی به دنبالش ر??ت. وارد سالن که شد زنی را دید که به طر??ش می آمد. با لحنی جدی و رسمی پرسید:

- شما با ژاکلین چه کار دارین؟

شیدا به او نگریست. با لبخند جواب داد:

- من شیدا ستوده هستم . . . دوست هدیه! می خواستم چندتا سؤال از ژاکلین خانم بپرسم. آخه شنیدم اون توی آسایشگاه با هدیه دوست بود و با اون درد دل می کرد.

- دختر من اصلا آمادگی صحبت با شما رو نداره; اون دچار یه شوک عاط??ی روانی شده. در ضمن دیروز از مسا??رت برگشتیم و اون الان خیلی خسته ست و داره استراحت میکنه. حالا لط??ا از این جا برین!

لحن مادر ژاکلین خیلی خشک و به دور از مهمانوازی بود. شیدا قدمی جلوتر ر??ت و با اصرار گ??ت:

- ولی من باید ایشون رو ببینم . . . باور کنین زیاد مزاحمش نمیشم. ??قط یکی دوتا سؤال ازش دارم; ??قط همین! خواهش می کنم خانم . . .

- مثل این که شما متوجه نیستین. دخترم در بد شرایطی به سر می بره! ما اونو بردیم مسا??رت به این خاطر که یه مدت از این جا دور باشه و خودکشی اون دختر احمق رو ??راموش کنه! دختر بیچاره ی من توی این مدت خیلی ضجر کشیده! خواهش می کنم از این جا برین، من نمی خوام در مورد هدیه دیگه چیزی بشنوه و به سؤالی جواب بده! می ??همین چی می گم؟!

شیدا متوجه قطره اشکی بر روی گونه ی آن زن شد. متأثرانه سرش را تکان داد و خانه را ترک کرد. باید این کار را به خود سرگرد رستگار محول می کرد. یکراست به اداره ی آگاهی ر??ت. آن قدر شلوغ بود که به سختی توانست به طبقه ی بالا برود. روی میز خم شد و در حالی که ا??سر نگهبان را مخاطب قرار می داد پرسید:

- ببخشین می خواستم جناب سرگرد رو ببینم . . . سرگرد رستگار!

- نمی شه خانم! ایشون سرشون شلوغه و گ??تن کسی رو داخل ن??رستم.

شیدا حوصله جر و بحث نداشت. بی توجه به حر?? ا??سر نگهبان، سمت اتاق رستگار ر??ت. ا??سر نگهبان که متوجه شده بود صدا زد:

- خانم کجا می رین؟ ب??رمایین بیرون!

شیدا دستگیره ی در را گشود و وارد اتاق شد. با دیدن رستگار که پشت میزش نشسته بود سلام کرد. همان هنگام ا??سر نگهبان با عصبانیتی آشکار که در نگاهش هویدا بود گ??ت:

- ب??رمایین بیرون خانم! شما اجازه ندارین . . .

- ایرادی نداره آقای کاش??ی! ایشون می تونن بمونن!

نگهبان بیرون ر??ت. شیدا با نگاهی عذرخواهانه به رستگار چشم دوخت و گ??ت:

- معذرت می خوام، نمی خواستم مزاحمتون بشم ولی باید حتما می دیدمتون!

رستگار به صندلی روبروی میزش اشاره کرد و گ??ت:

- ب??رمایین بشینین!

شیدا روی صندلی نشست. رستگار پرسید:

- حال امیر چطوره؟

- بهتره! سعید می گ??ت باید دو سه روزی بیمارستان تحت نظر باشه. راستی من همین الان از خونه ی ژاکلین میام. دیروز از مسا??رت برگشتن! مادر تحت هیچ شرایطی حاضر نشد اجازه بده باهاش حر?? بزنم. معتقد بود که ژاکلین، ماجرای خودکشی هدیه رو ??راموش کرده و دیگه قصد نداره این موضوع رو براش زنده کنه. می گ??ت ضربه ی روحی شدیدی خورده!

- احتمال داره که اون یه چیزایی بدونه! چون این طور که معلومه ارتباط اون با هدیه خیلی دوستانه بوده که مرگش باعث شده ضربه ی روحی شدیدی بخوره . . . این موضوع رو به عهده ی خودم بذارین. علی رغم مخال??ت مادرش، من باید با اون صحبت کنم!

شیدا از جایش بلند شد و در حالی که قدم زنان سمت پنجره می ر??ت پرسید:

- شما دکتر معالج هدیه رو دیدین؟ با اون صحبت کردین؟ یا دکتر اشتیاق . . . رئیس اون آسایشگاه رو؟ می دونین . . . برای من عجیبه که چرا مسئولین آسایشگاه متوجه چیز مشکوکی نشدن. قاتل خیلی راحت تونسته وارد آسایشگاه بشه و پس از کشتن هدیه آسایشگاه رو ترک کنه. احتمالا همدستی داشته که یا برای ورودش به آسایشگاهی با اون همه مراقبت شدید کمکش کرده و یا . . .

- و یا قاتل یکی از مسئولین همون آسایشگاه بوده!

شیدا در چشمان رستگار خیره شد و گ??ت:

- دقیقاً ! البته من به مهران هم مشکوکم. اون چندین بار هدیه رو تهدید کرده بود. در هر حال برای کشتن هدیه انگیزه و دلیل کا??ی داشته. شما این طور ??کر نمی کنین؟!

رستگار سرش را تکان داد و مت??کرانه گ??ت:

- بعید نیست! در حر??ه ی پلیسی باید به همه مشکوک و مظنون بود.

- حتی به من؟!

رستگار با صدای نه چندان بلندی زد زیر خنده. شیدا کی??ش را روی شانه جابه جا کرد و با تبسمی گ??ت:

- با اجازه تون من دیگه می رم!

رستگار از جا برخاست و گ??ت:

- کجا؟ می خواستم س??ارش چای بدم!

- ممنون! باشه برای بعد. باید برم د??تر! راستی دیدن ژاکلین رو ??راموش نکنین! چون مطمئنم سر?? نخی به دستمون می ده!

- خیالتون راحت . . . به امیر سلام برسون!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل 30

 

پشت چراغ?? قرمز ایستاد. دیگر نمی توانست چشمانش را باز نگه دارد. احساس خستگی شدیدی می کرد. احتیاج به خواب داشت. سه روز می شد که نخوابیده بود و بی وق??ه به پرونده های باقی مانده رسیدگی می کرد. امیر از بیمارستان مرخص شده بود. می خواست به او سری بزند و به دیدنش برود. سر?? راه مقابل گل ??روشی نگه داشت و دسته گلی برایش خرید. در این چند روز او را ندیده بود و ??قط تل??نی با هم در ارتباط بودند. تصور می کرد خیلی دلش برای او تنگ شده. این بار به طور جدی، وجود امیر را در زندگی اش احساس می کرد. علاقه اش به امیر روز به روز بیشتر و ریشه دار تر می شد. امیدوار بود که بتواند عشقش را به امیر ثابت کند.

بر?? سنگینی باریده بود و همچنان ادامه داشت. تمام خیابان ها س??یدپوش بر?? سنگینی باریده بود و همچنان ادامه داشت. تمام خیابان ها س??یدپوش شده بود. روبروی خانه توق?? کرد. دسته گل و کی??ش را برداشت و پیاده شد. زمین لغزنده بود. با احتیاط سمت خانه ر??ت. هنوز زنگ را به صدا درنیاورده بود که در باز شد. با دیدن سعید لبخندی زد و سلام کرد. سعید سلامش را پاسخ داد. سپس کنار ر??ت تا وارد حیاط شود. خودش نیز به استقبالش آمد و پس از سلام و احوالپرسی به او گ??ت که امیر در اتاق خودش استراحت می کند. شیدا به طبقه ی اول ر??ت. اولین اتاق آن طبقه متعلق به امیر بود. رو به روی اتاق ایستاد و چند ضربه به در زد. صدای امیر را شنید که اجازه ی ورود داد. آرام وارد اتاق شد ن با صدای دلنشینی پرسید:

- مهمون نمی خواین آقای دکتر؟

- نه!

شیدا در حالی که لبخند روی لبش بود چپ چپ امیر را نگریست و گ??ت:

- باشه . . . اگه نمی خوای منو ببینی من برمی گردم. خداحا??ظ!

- شیدا لوس نشو!

شیدا رویش را برگرداند و به شوخی گ??ت:

- واقعا بهم بر خورد! می خوام برم!

- مسخره بازی درنیار . . . بیا بشین! خواهش می کنم!

شیدا لبخندی زد و با غرور گ??ت:

- چون ازم خواهش کردی کوتاه میام. این دسته گل هم تقدیم به شما نامزد بی احساسم!

دسته گل را مقابل او گر??ت. امیر دسته گل را گر??ت و پس از تشکر گ??ت:

- باور کن دلم برات تنگ شده بود. این سعید که نمیذاره از جام تکون بخورم! آخه خودم می خواستم بیام دیدنت!

شیدا روی تخت کنارش نشست. امیر به متکا تکیه داده بود. احساس خودش هم، دست کمی از او نداشت. نمی دانست چطور علاقه اش را به امیر ابراز کند و آیا امیر علاقه اش را باور می کرد؟

- داری به چی ??کر می کنی؟

شیدا آهی کشید و گ??ت:

- خیلی خسته م. باورت میشه سه شبه درست و حسابی چشم روی هم نذاشتم؟ دیروز برای تحقیق ر??ته بودم کرج، بعد از اون جا ر??تم ورامین . . .

- تو خیلی به خودت ??شار میاری و کار می کنی. اصلا به ??کر سلامتیت نیستی! توی این سه ماه حسابی لاغر شدی. مثلا اون روز ??رستادمت بری خونه یه کم استراحت کنی ولی تو کوچکترین توجهی به خواهشم نکردی و ر??تی دنبال کارات. نگو که دارم حر?? م??ت می زنم چرا که چند بار خونه تماس گر??تم و جمشید خان گ??تن که هنوز خونه نر??ته بودی! این یکی دو روز هم که به قول خودت در تردد بودی و دنبال پرونده هات از این شهر به اون شهر می ر??تی!

شیدا سکوت کرده بود. حر?? های امیر درست بود و او حق هیچ گله و شکایتی نداشت. چند ضربه به در اتاق نواخته شد. امیر اجازه ی ورود داد و مونس با سینی قهوه وارد اتاق شد. شیدا سینی را گر??ت و تشکر کرد. مجددا کنار امیر نشست. دلش می خواست قهوه اش را بخورد و با خیال راحت بخوابد. ??نجان امیر را به دستش داد و خودش نیز جرعه ای نوشید. امیر در حالی که به او چشم دوخته بود گ??ت:

- پدر به زودی برمی گرده! دیشب تماس گر??ت!

- جدی؟! . . . این خیلی عالیه! ولی تو چرا ناراحتی؟

- شیدا . . . پدر برنامه ریزی کرده مراسم عقد و عروسی رو خیلی زود برگزار کنیم . . . برای عید!

شیدا متعجبانه به او زل زد و با دلخوری گ??ت:

- برای عید؟ یعنی یک ماه و نیم دیگه؟! اصلا حر??ش رو نزن امیر! من به هیچ وجه آمادگی شو ندارم! تازه هنوز سه ماه هم از نامزدی مون نمی گذره!

امیر حر??ش را قطع کرد و گ??ت:

- متأس??انه پدر و مادر تصمیمشون رو گر??تن و همه ی قول و قرارها رو گذاشتن! ببین شیدا . . . من، تو رو درک می کنم! هر کاری کردم نتونستم تصمیمشون رو عوض کنم و مهمتر از همه بگم که تو هنوز نظرت نسبت به من من??یه و . . .

شیدا ??نجان قهوه اش را درون سینی گذاشت. امیر هنوز تردید داشت و البته شیدا به او حق می داد. کوچکترین محبتی در حقش انجام نداده بود الا همین دو سه روز اخیر.

بی اختیار از جایش بلند شد. حالش اصلا خوب نبود. سمت در ر??ت. دستگیره ی در را گر??ت و در را باز کرد اما بیرون نر??ت. سمت امیر چرخید و در حالی که به او نگاه می کرد گ??ت:

- امیر من خیلی خسته م! میرم خونه; در ضمن در مورد پیشنهاد پدر و مادرت دیگه مخال??تی ندارم. خداحا??ظ!

و بلا??اصله از اتاق بیرون ر??ت. حس کرد نباید با آن لحن سرد و بی ت??اوت موا??قتش را اعلام می کرد. با ورود به محوطه ی باغ به خود لرزید. بر?? همچنان ادامه داشت و می بارید. خیلی سریع سوار ماشین شد. سرما تا مغز استخوان او ن??وذ کرده بود.

???

??صل 31

???

با این که سرش در د??تر شیدا گرم بود ولن دلش همچنان برای ??رزاد پر می کشید. از صبح، ساعت هشت تا ظهر در د??تر می ماند و بعد از آن به مدرسه می ر??ت; چرا که تا پایان ترم بعدازظهری بود. آن روز مثل همیشه وسایلش را برداشت تا راهی مدرسه شود. شیدا هنوز نیامده بود. قبلا به او گ??ته بود که هر موقع دیر آمد در د??تر را ق??ل کند و کلید را به بهروز بدهد. چند ضربه به در اتاق زد و پس از شنیدن صدای بهروز وارد اتاق شد.

- خسته نباشین آقای تابنده!

بهروز سرش را بالا گر??ت و با لبخند گ??ت:

- ممنون! می رین مدرسه؟

- بله . . . شیدا هنوز نیامده! منم دیرم شده. ب??رمایید . . . این هم کلید!

کلید را روی میز گذاشت و پس از خداحا??ظی، ساختمان را ترک کرد. از د??تر شیدا تا مدرسه اش خیلی راه بود و باید با دو ماشین می ر??ت. هنوز سر خیابان نرسیده بود که صدای موزیک تل??ن همراهش را شنید. ترجیج داده بود همیشه همراهش باشد. چون ??رزاد این طور خواسته بود. ??قط هر موقع که به مدرسه می ر??ت صدایش را می بست. با عجله آن را از کی??ش درآورد و جواب داد:

- الو ب??رمایین!

- سلام خانم کوچولو!

مهشید سر جایش ایستاد. حسابی متعجب و شوکه شده بود. باورش نمی شد صدایی را که می شنید متعلق به ??رزاد باشد. ??کر می کرد قلبش از پپش ایستاده. با شور و اشتیاق وا??ر گ??ت:

- ??رزاد . . . تویی؟ خودت هستی؟

- آره عزیزم . . . خودمم!

مهشید در حالی که صدایش می لرزید پرسید:

- تو الان کجایی؟

- می خواستی کجا باشم؟ توی دیار غربتم! تو حالت خوبه؟

مهشید نتوانست حر??ی بزند و جوابی بدهد; چون اشک مجال صحبت به او نداد. شنیدن صدای ??رزاد بدجوری او را تکان داده بود. ??رزاد با لحن ملایمت آمیزی گ??ت:

- من حالتو پرسیدم کوچولو . . . چرا گریه می کنی؟ مهشید جان صدام رو می شنوی؟!

- البته!

- خونه ای؟

مهشید بینی اش را بالا کشید و گ??ت:

- نه . . . ??رزاد؟

- جونم!

- دلم خیلی برات تنگ شده . . . خیلی! همیشه منتظر زنگ تل??نت بودم! چرا بهم زنگ نمی زدی؟ نکنه ??راموشم کرده بودی؟

- مسلمه که ??راموشت نکرده بودم! تو ??کر می کنی اگه ??راموشت کرده بودم الان باهات تماس می گر??تم؟

مهشید قدری خیالش راحت شد و آرام گر??ت. با نگرانی پرسید:

???- - راستی حالت بهتره؟ نتیجه ی عمل چی شد؟

??رزاد آهی دردمندانه از سینه بیرون داد و گ??ت:

???-به لط?? خدا و دعاهای خیر شما... خطر تا حدودی ر??ع شده.

دکتر آرمان و دکتر سهرابی معتقدن یکی دو ماه دیگه توی بیمارستان بمونم ولی من زیر بار نر??تم...

چون دلم خیلی برای دیدن همسر خوشگلم پر میزنه! اگه کار ویزام جور بشه همین ه??ته قصد دارم بیام!

???- وای ??رزاد... راست می گی؟

???- آره کوچولو... به زودی می آم پیشت! قول می دم دوباره توی این چند روز بهت زنگ بزنم. متأس??انه باید قطع کنم.

مهشید اشک هایش را کنار زد و با خوشحالی گ??ت:

???- من برای اومدنت لحظه شماری میکنم ??رزاد...

???- منم همین طور! خیلی دوستت دارم عزیزم... مواظب خودت باش!

???- توهم همین طور... منتظرتم... خیلی زود بیا!

???- به امید دیدار!

مهشید نیز جمله اورا تکرار کرد و گ??ت: "به امید دیدار" پس از پایان مکالمه، ن??س عمیقی کشید. از صمیم قلب خوشحال بود و هیچ کس نمی توانست این خوشحالی را از او بگیرد.

بالاخره این درد و رنج و مهمتر از همه، غم تنهایی اش به پایان می رسید.

نگاهی به ساعتش کرد. خیلی دیرش شده بود.

با عجله یک ت***ی گر??ت و سوار شد......................

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ۳۲

???

- ژاکلین هستم . . . می خواستم شما رو ببینم!

شیدا لحظه ای درنگ کرد ولی بالاخره او را شناخت. با خوشحالی ابراز کرد:

- با کمال میل! منم خیلی مشتاقم دیداری باهاتون داشته باشم. حالا هر روز رو که تعیین کنین من در خدمتتون هستم!

- می خوام همین امروز ببینمتون! کار خیلی مهمی باهاتون دارم . . . لط??ا به این آدرسی که میگم بیاین!

شیدا روی میز خم شد و خودکاری برداشت. آدرسی که ژاکلین گ??ته بود را یادداشت کرد. امیدوار بود که او سر نخی راجع به قتل مشکوک هدیه داشته باشد. نگرانی در لحن و صدای او هویدا بود. انگار او هم از چیزی ترسیده بود و هراس داشت. پن از نوشتن آدرس، قول داد که رأس ساعت پنج در محل حاضر شود. ژاکلین خیلی تأکید کرد که کسی از این ملاقات مطلع نشند و بین خودشان بماند. به همین دلیل شیدا تصمیم گر??ت حتی به سرگرد رستگار هم چیزی نگوید البته ??علا; شاید ملاقاتش با ژاکلین حقایقی را روشن می کرد. باید تا بعدازظهر صبر می کرد و منتظر می ماند. از پشت صندلی بلند شد و پیش مهشید ر??ت. مهشید سرگرم خواندن درسش بود. شیدا روی میز خم شد و با لبخند گ??ت:

- خیلی درسخوون شدی خانم کوچولو!

مهشید تبسمی کودکانه روی لبش نشست و گ??ت:

- شیدا جون . . . آخه نمی دونی چقدر خوشحالم از این که ??رزاد همین ه??ته برمی گرده! می تونی درکم کنی؟

- البته عزیزم! من واقعا به عشقی که نسبت به ??رزاد داری غبطه می خورم!

مهشید که همچنان لبخند می زد گ??ت:

- برای دلخوشی تو . . . باید بگم امیر خان واقعا آقاست و مهربون! ولی تو اصلا قدرش رو نمی دونی!

شیدا خندید و چپ چپ نگاهش کرد. سپس راست ایستاد و گ??ت:

- من می رم پیش بهروز! لط??ا پرونده ی مسعود عابدی رو بذار روی میزم، خیلی زود برمی گردم!

این را گ??ت و سمت پله ها ر??ت. با دیدن آقای مبینی پرسید:

- بهروز ر??ته؟

آقاه مبینی برگشت و پاسخ داد:

- نه، توی د??ترشون هستن!

و بعد از خداحا??ظی از ساختمان بیرون ر??ت. شیدا چند ضربه به در زد. دستگیره ی در را گر??ت و در را باز کرد. یکراست سمت مبلی ر??ت و روی آن لم داد. بهروز نگاهی به او کرد و پرسید:

- کاری داری؟

- کار که نه . . . ولی احتیاج به راهنمایی تو دارم!

- امیر چطوره؟ حالش بهتر شده؟

شیدا لحظه ای چشمانش را بست و گ??ت:

- شکر خدا بهتره! دکترش گ??ته بود حداقل یک ه??ته باید استراحت کنه ولی ایشون هنوز دو سه روز نشده که تشری?? بردن داروخانه. وقتی بهش می گم چرا به سلامتیت اهمیت نمیدی میگه " مگه تو اهمیت می دی که من بدم؟!"

بهروز با صدای بلند زد زیر خنده اما شیدا ??قط تبسمی روی لبش نقش بست. لحظه ای به ??کر ??رو ر??ت. حس می کرد شخصیت ثابتی ندارد. از برخوردهای گذشته اش نسبت به امیر پشیمان بود. نمی دانست چطور باید امیر را امیدوار کند. بهروز از جایش برخاست و قدم زنان سمت او ر??ت. شیدا در ا??کارش غوطه ور بود و متوجه حضور بهروز که روی صندلی مقابلش نشست نشد.

- چه عاملی باعث شده که جنابعالی این طور مت??کرانه ژست بگیری و از خود بیخود بشی؟!

شیدا ضمن کشیدن آهی اظهار کرد:

- می خوام کمکم کنی!

بهروز به چهره ی زیبای خواهرش زل زد و پرسید:

- ات??اقی ا??تاده؟

- ات??اق که نه! می دونی بهروز، من واقعا از امیر متن??ر بودم اما حالا یه چنین طرز ??کر و نظری ندارم. نمی دونم چرا؟! انگار هیچ ثباتی توی شخصیتم ندارم!

- به نظرم تو داری اشتباه ??کر می کنی! اگه توی شخصیتت ثبات نداشتی هرگز وکیل مو??قی نمی شدی! اینو جدی می گم! ببین شیدا . . . تو ??قط نسبت به امیر، کم توجهی می کردی! ??قط به این دلیل که امیر رو مقصر به هم خوردن نامزدیت با سپهر می دونستی. تو همون موقع ازش ن??رت پیدا کردی و ناخواسته قبول کردی که از امیر ن??رت داری. اگه امیر قبل از سپهر پا پیش گذاشته بود دید?? تون نسبت به اون تن??رانگیز بود؟ مسلم هست که نبود. نمی دونم تا چه اندازه ای م??هوم حر??ام رو درک کردی. اکثر ا??راد همین قضاوت رو دارن! خودم گاهی از یک ن??ر به حدی بدم می اومد که حاضر نبودم با اون ??رد معاشرت کنم ولی یه مدت بعد متوجه می شدم که در مورد اون ??رد، اشتباه ??کر می کردم و همون ??رد ?? طرد شده، بعدها به عنوان یکی از دوستان صمیمی م تلقی می شد. چون از اول دید من??ی نسبت به اون شخص داشتم ولی بعد از معاشرت متوجه می شدم که این طور نبوده!

شیدا از صحبت های بهروز راضی و قانع به نظر می رسید. بهروز عمیقا او را درک می کرد. علی رغم شوخی هایش، آدم منطقی و خوش برخوردی بود. شیدا همیشه حر?? دلش را به او می زد و با او درد?? دل می کرد. سکوت را شکست و رو به بهروز که همچنان نگاهش می کرد گ??ت:

- با این که اون دید سابق رو نسبت به امیر ندارم ولی نمی دونم چرا نمی تونم حر?? دلم رو بهش بگم!

بهروز دست هایش را روی سینه حلقه کرد و گ??ت:

- چه حر??ی رو؟

- مثلاً ابراز کنم که بهش علاقه مند شدم . . . یا این که وجودش باعث آرامشم می شه و از این جور حر??ا. تصور می کنم امیر منتظره که یه روزی ن??رتم رو نسبت بهش دور بریزم و بهش ابراز علاقه کنم . . . بگم دوستش دارم ولی مشکل این جاست که من نمی تونم بگم . . . نه این که غرورم مانع بشه . . . نه! اصلاً این حر??ا مطرح نیست!

- چرا این قدر خودتو عذاب می دی دختر؟ نکنه ??کر می کنی چون از ابتدا نسبت به اون بی ت??اوت بودی و ازش ن??رت داشتی حالا که نظرت عوض شده... امیر باورش نمیشه؟!

شیدا به جلو خم شد و با آسودگی خاطر ابراز کرد:

???- تقریبا یه همچین چیزی... بهروز، من نمی خوام امیر تصور کنه به حالش ترحم می کنم... من واقعا دوستش دارم!

لبخندی روی لبان بهروز نشست. نگاه معنی داری حواله ی خواهرش کرد و با کنایه پرسید:

???- جدی؟ آی آی آی آی... صبرکن به امیر بگم! مطمئنم که ذوق زده می شه!

???- بهروز! سربه سرم نذار...

???- خیلی خب خانم خانما. مطمئن باش که امیر خوشحال می شه که تو بالاخره تحویلش می گیری و ا??تخار می دی که باهاش کنار بیایی.

اگه ??کر می کنی نمی تونی بهش بگی... من می تونم باهاش صحبت کنم!

شیدا مخال??ت کرد و قاطعانه گ??ت:

???-نه... باید خودم بهش بگم! پدر و مادرش برنامه ریزی کردن که مراسم عقد و عروسی رو عید برگزار کنن; با وجود این که من نظرم مخال?? بود ولی مجبور شدم قبول کنم، ??قط به خاطر امیر!

???- کی داره غیبت منو می کنه؟

شیدا بدجوری هول کرده بود. امیدوار بود که او چیزی از حر??هایش را نشنیده باشد; هنوز دستپاچه به نظر می رسید.

در این ??اصله، بهروز با استقبالی گرم به امیر خوشامد گ??ت و با او دست داد ولی شیدا همچنان روی صندلی میخکوب شده بود.

با خود گ??ت "بهتر از این نمی شد" سعی کرد آرامشش را ح??ظ کند و خود را خونسرد جلوه دهد اما بی ??ایده بود.

با لحنی اعتراض آمیز روبه امیر کرد و پرسید:

???- می شه بدونم چرا سرزده و بی خبر وارد اتاق شدین؟

امیر قیا??ه ای حق به جانب به خود گر??ت و درحالی که قدم زنان سمتش می ر??ت پاسخ داد:

???- اولا در باز بود... در ثانی اومدم دنبال نامزدم چون ایشون رو توی اتاقشون پیدا نکردم! حالا قانع شدین؟

بهروز پشت میز خود نشست و موشکا??انه به هر دوی آن ها زل زد. برای شکستن سکوت لبخندی زد و اظهار کرد:

- نامزد?? عزیزتون در حال حاضر شوکه شدن!

امیر نگاهی جدی و گذرا به شیدا کرد و پرسید:

- چه دلیلی باعث شوکه شدن سرکار خانم شده؟! نکنه دیدن من؟

شیدا از جایش بلند شد. جوابی نداشت؛ به همین دلیل نگاهی به ساعتش کرد و برای عوض کردن بحث پیشنهاد داد:

- امیر . . . من خیلی گرسنه م. بهتره بریم بیرون! ناهار هم مهمون من!

قبل از ترک اتاق، از بهروز به خاطر هم??کری و کمکش تشکر کرد. سر?? راه مهشید را به مدرسه رساندند. شیدا هر چه اصرار کرد که همراهشان بیاید تا ناهار را با هم بخورند او قبول نکرد. شیدا هم دیگر اصرار نکرد؛ تصمیم داشت بعد از صر?? ناهار با امیر حر?? بزند. کمی واهمه داشت.

امیر زرشک پلو با مرغ به همراه سالاد س??ارش داد. شیدا حس کرد بهتر است همین الان موضوع را با او در میان بگذارد. آرام ن??س عمیقی کشید و در حالی که به امیر خیره شده بود گ??ت:

- امیر . . . من می خواستم . . .

با شنیدن صدای تل??ن همراهش سکوت کرد. ضمن عذرخواهی آن را از کی??ش درآورد و جواب داد:

- ب??رمایین! سلام! . . . خوبم. مگه پدر خونه نیست؟ . . . باشه من بهش می گم ??قط زود بیا! مگه برنمی گردی؟ . . . خیلی خب! مراقب خودت باش! ممنون و به سلامت!

امیر جرعه ای از نوشابه اش را نوشید و گ??ت:

- جمشید بود؟

- آره. می خواست با دوستاش بره کرج! پدر هم شب خونه ی جهانگیر می مونه! طبق معمول من می مونم و تنهایی در اون خونه ی وحشتناک! البته ترسناکی و وحشتناکی ش از خونه ی شما کمتره!

امیر خندید و گ??ت:

- ناسلامتی قراره یه روز توی اون خونه زندگی کنی!

شیدا جمله ی امیر را کامل تر کرد و گ??ت:

- قراره یه روز توی اون خونه زندگی کنیم! ??راموش کردی آقای دکتر؟!

امیر مجددا??ً خندید. با آمدن پیشخدمت هر دو سکوت کردند.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ۳۳

???

- به به! چه بوی دلپذیری!

مهشید با شنیدن صدای ??رهاد لبخندی زد و به او خیره شد. تصمیم گر??ته بود شام امشب را خودش به تنهایی بپزد. ??رهاد در حالی که در قابلمه را باز می کرد شکلکی درآورد و گ??ت:

- هوم. . . چه عطر و بویی داره این خورشت خوشمزه! ای کاش ??رزاد خان زودتر تشری?? بیارن تا شما همیشه آشپزی کنین زن داداش!

قدم زنان سمت میز ر??ت و پس از مکثی ادامه داد:

- بس که توی این مدت آش و آبگوشت خوردم شبیه پیرمردها شدم!

در این هنگام ندا دم در آشپزخانه ایستاد و ??رهاد را مخاطب قرار داد و گ??ت:

- ??رهاد جان، پردیس خانم تماس گر??تن . . . می گه عسل مه خواد با تو حر?? بزنه! می گه بهونه تو می گیره!

مهشید لبخند معنی داری حواله ی ??رهاد کرد و از جایش برخاست تا میز شام را بچیند. ??رهاد نیز آشپزخانه را ترک کرد. مهشید خیلی خوشحال بود; از این که ??رزاد به زودی زود برمی گشت. به اتاق آقا جواد ر??ت و از او خواست برای خوردن شام، سر میز بیاید. تل??ن ??رهاد خیلی زود به اتمام رسید. مهشید به او نگاهی کرد و پرسید:

- دخترتون چه کار داشت؟!

??رهاد خندید و پاسخ داد:

- دلش برام تنگ شده بود! منم قول دادم ??ردا برم دیدنش و به ات??اق بریم پارک.

نمی دانست چرا ??رهاد دست دست می کند و پا پیش نمی گذارد. او از عشق پاک و درونی خواهرش، نسبت به ??رهاد با خبر بود. تصور کرد که شاید ??رهاد قصد دارد تا آمدن برادرش صبر کند و بعد اقدام کند. شاید هم می ترسید ??روغ و مهرداد و یا خانواده ی خودش با این وصلت ناراضی باشند. خیلی دوست داشت برای آن دو کاری از پیش ببرد و آن ها را به خواسته ی شان برساند.

وقتی شب به اتاق ر??ت و روی تخت دراز کشید نتوانست لحظه ای چشم بر هم بگذارد و بخوابد. تل??ن ??رزاد بدجوری هوایی اش کرده بود. تا صبح بیدار ماند. در طول شب به خاطرات گذشته ??کر می کرد. خاطراتی که در این چند ماه، ذهن او را به خود مشغول کرده بود. خاطراتی که مرور آن ها در آن ایام سخت و طاقت ??رسا روح و روانش را به سوی آرامش سوق داده بود. دو سه روز دیگر می توانست بر این تنهایی و ا??سردگی اش خط بطلان بکشد و کابوس های شبانه اش را ??راموش کند.

در آن تاریکی و سکوت شبانگاهی صدای تل??ن همراه ??رزاد به گوشش رسید. یکد??عه از جا پرید و نشست. با خود گ??ت: " چه کسی این موقع شب زنگ می زند؟! " گوشی را از روی میز برداشت. قبل از جواب دادن به ساعت نگریست که چهار صبح را نشان می داد. با صدای آرامی جواب داد:

- بله؟

- سلام عزیزم!

مهشید گوشی را به گوشش چسباند و گ??ت:

- ??رزاد . . . سلام!

- حالت خوبه؟

- خوبم! تو چطوری؟

- عالی! با تل??نم بیدارت کردم؟!

مهشید موهایش را کناز زد و با اشتیاق جواب داد:

- نه . . . چون بیدار بودم و خوابم نمی برد.

- در هر حال معذرت می خوام که بی موقع زنگ زدم ولی باید یه خبری رو بهت می دادم که می دونم خیلی خوشحالت می کنه . . . من ??ردا شب ساعت ده می رسم ایران! ??رودگاه منتظرتم!

???

 

??صل ۳۴

???

با نواخته شدن چند صربه به در چشمانش را گشود. غلتی زد و به ساعت روی دیوار چشم دوخت. جمشید وارد اتاق شد; به در تکیه داد و با لحنی معترضانه گ??ت:

- شیدا جان . . . خسته شدم از بس نشستم پای تل??ن و مدام پاسخگوی تل??ن های جنابعالی بودم! انگار تموم عالم و آدم با سر کار خانم کار داشتن! خدا رو صد هزار مرتبه شکر که دو ساعته خوابیدی وگرنه . . .

شیدا موهای بلندش را کنار زد و روی تخت نشست. با بی حوصلگی پرسید:

- کی زنگ زده؟

جمشید ژستی گر??ت و گ??ت:

- راستش این قدر زیادن که یادم نمونده ولی بهروز، امیر، منشی تون مهشید خانم . . . چند ن??ر از موکلینت و یه ن??ر به نام رستگار که خیلی خیلی تأکید داشت که باهاش تماس بگیری. البته یه شماره تل??ن هم داد.

شیدا متعجبانه از جایش برخاست. نمی دانست چرا رستگار تماس گر??ته و چه کار مهمی با او داشته؟ کنجکاوانه شماره تل??ن را از جمشید گر??ت. تل??ن را برداشت و مشغول گر??تن شماره شد. پس از چند بوق آزاد، صدای خود رستگار را شنید. سلام و احوال پرسی کرد و سپس پرسید:

- با من کاری داشتین که تماس گر??ته بودین؟

- بله . . . براتون مقدور هست که بیاین اداره؟

- الان؟!

- اگر ممکنه بله!

شیدا لحظه ای به ??کر ??رو ر??ت و سپس گ??ت:

- بسیار خب! من الان راه می ا??تم!

حس کرد ات??اق بدی رخ داده! به سرعت حاضر شد. جمشید قصد داشت همراه او برود اما شیدا مخال??ت کرد و به تنهایی راه ا??تاد. سر?? خیابان منتظر ماشین ایستاد. بدجوری سردش بود و احساس سرما می کرد. شال گردنش را دور دهان و بینی اش پیچاند تا از ن??وذ سرما جلوگیری کند. بالاخره یک ت***ی خالی مقابلش توق?? کرد. بی درنگ سوار شد.

با ورود به اداره ی آگاهی سمت اتاق رستگار ر??ت. ا??سر نگهبان او را به داخل اتاق راهنمایی کرد؛ رستگار که مشغول صحبت با تل??ن بود از جایش برخاست و با لبخند سرش را تکان داد. شیدا روی یکی از صندلی ها نشست. کمی مضطرب و آش??ته به نظر می رسید. چند لحظه بعد، مکالمه ی رستگار تمام شد. شیدا به چهره ی او زل زد و با لحنی جدی پرسید:

- ات??اقی ا??تاده؟

رستگار پشت میزش نشست. در حالی که ورقه های روی میز را جابه جا می کرد پاسخ داد:

- متأس??انه بله!

- در چه مورد؟!

- ژاکلین به قتل رسیده . . . دیروز عصر!

شیدا مات و مبهوت به رستگار چشم دوخت. اصلاً نمی توانست باور کند. او دیروز در حدود یک ساعت منتظر ژاکلین شده بود ولی او سر?? قرارش نیامده بود. حالا علت نیامدن ژاکلین را ??همید. با خود گ??ت: یعنی چه کسی از قرار ملاقات من و ژاکلین مطلع بوده؟!

با صدای رستگار به خود آمد. رستگار با لحنی جدی ولی آرام پرسید:

- شما دیروز با ژاکلین تماس گر??تین؟

سعی کرد آرامشش را ح??ظ کند. نگاهش را از رستگار گر??ت و گ??ت:

- من؟ نه! ولی . . . خودش دیروز صبح با د??ترم تماس گر??ت. می خواست منو ببینه! ساعت پنج، کنار پارک . . . قرار گذاشت! من تا ساعت شش منتظرش شدم ولی نیومد که نیومد!

رستگار نگاه متعجب و سرزنش آمیزی به شیدا کرد و گ??ت:

- مگه قرار نشد هر کاری که می کنین منو در جریان بذارین؟! برای چی به من چیزی نگ??تین؟

رستگار تقریباً داشت سرش ??ریاد می زد. شیدا توجهی نکرد و ??قط به زمین زل زده بود. در ??عل و ان??عالات ذهنش، غوطه ور بود که چرا ژاکلین به قتل رسیده؟ آیا قتل او با مرگ هدیه در ارتباط بود؟

بی اختیار از جا برخاست. دستی به پیشانی اش کشید و گ??ت:

- من واقعاً متأس??م! هیچ جوابی ندارم که بدم!

رستگار بدجوری عصبانی بود و اصلاً نگاهش نکرد. با انگشتانش چند ضربه ای روی میز نواخت و گ??ت:

- چیز دیگری هم هست که شما از من پنهان کرده باشین؟!

شیدا سرش را به علامت ن??ی تکان داد. رستگار ا??زود:

- پدر و مادرش دیروز خونه نبودن! برای مهمانی به یه تالار دعوت شده بودن؛ ساعت هشت شب که به خونه رسیدن با جسد ژاکلین مواجه می شن! بعد از اونم با ما تماس می گیرن و جریان رو گزارش می دن! احتمالاً ژاکلین قاتل رو می شناخته! چرا که نه اثری از شکسته شدن ق??ل دیده شده و نه مورد مشکوک دیگه ای! موضوع مهمتر اینه که . . . ژاکلین از اون پذیرایی م??صل کرده!

شیدا جلوتر ر??ت و در حالی که کنار میز می ایستاد پرسید:

- علت مرگش چی بوده؟

- با بند اونو خ??ه کردن . . . یه شوک وق??ه ای در اثر ??شار به سینوس های کاروتید!

- شما ??کر می کنین ارتباطی بین این دو قتل وجود داشته؟

- باید بررسی کنیم! در هر صورت قاتل طوری صحنه سازی کرده که حتی یه درصد احتمال تصاد?? وجود نداشته باشه!

شیدا خیلی متأثر بود. حس می کرد اگر ماجرا را با رستگار در میان گذاشته بود چنین ات??اقی رخ نمی داد. ژاکلین، تنها سر?? نخ پرونده ی قتل هدیه بود. اکنون دو پرونده وجود داشت؛ بدون هیچ گونه سر?? نخی! به چه کسی باید مشکوک می شد؟ او که ژاکلین را از نزدیک نمی شناخت. موضوعی که بیش از اندازه ??کرش را به خود مشغول کرده بود این بود که ژاکلین چه ارتباطی با مرگ هدیه دارد؟ آیا قبل از مرگش به او چیزی گ??ته بود؟ آیا ژاکلین قاتل هدیه را می شناخت؟

- من برای تحقیقات بیشتر باید به منزل شون برم . . . خانم ستوده؟!

شیدا تکانی خورد و کی??ش را روی شانه اش انداخت. ??کرش کار نمی کرد؛ خیلی دلش می خواست همراه او برود. با لحن بی ت??اوتی پرسید:

- شما چرا همکار ندارین؟

رستگار با لحن نه چندان جدی گ??ت:

- تنهایی رو بیشتر دوست دارم!

- مثلاً اگه من بخوام یه مدت به عنوان دستیار شما باهاتون کار کنم مخال??ت می کنین؟!

رستگار با تعجب پرسید:

- دستیار؟ اونم یه خانم؟!

- اشکالی داره؟

- اشکالی که نداره ولی . . . این خانما همیشه می خوان یه جوری خودشون رو توی هر کاری مقدم جلوه بدن! خصوصاً توی کارهایی که بهشون مربوط نمی شه!

شیدا از حر??ش نرنجید. می دانست برای او مسئولیت دارد. ??قط لبخند?? تلخی گوشه ی لبش نشاند و گ??ت:

- این کنایه ی شما رو نشنیده می گیرم جناب سرگرد! ...............................

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با ورود به خانه ی ژاکلین منقلب شد. صدای گریه ی مادرش در اتاق پیچیده بود. شیدا حس می کرد نمی تواند جوّ حاکم در خانه را تحمل کند. به یاد هدیه ا??تاد؛ بی تابی و بی قراری های پدر و مادر هدیه را به خاطر آورد. کنار رستگار روی کاناپه نشست. آقای سرمد، پدر ژاکلین که اندوه و غم در چهره اش هویدا بود مقابلشان نشست. شیدا از مراسم ترحیم متن??ر بود. رستگار ضمن عذرخواهی و تسلیت گ??ت:

- می دونم که در شرایط روحی مناسبی نیستین ولی باید چند تا سؤال ازتون بپرسم!

آقای سرمد سرش را تکان داد. رستگار پرسید:

- شما به شخص خاصی مظنون نیستین؟!

- خیر جناب سرگرد!

- شما چه ساعت منزل رو ترک کردین؟

- مهمانی ساعت پنج شروع می شد. ما ساعت چهار و نیم خونه رو ترک کردیم. هر چقدر به ژاکلین اصرار کردیم که همراه??مون بیاد قبول نکرد!

رستگار به جلو خم شد و ادامه داد:

- دخترتون تنها بود؟

- بله! مستخدم خونه به همراه خونواده ش یه چند روزی مرخصی گر??تن و ر??تن شهرستان. ??قط ژاکلین خونه بود!

شیدا از قبل از رستگار خواسته بود اگر امکانش هست اتاق ژاکلین را ببیند. به همین دلیل رستگار به سمت شیدا چرخید و در حالی که او را مخاطب قرار می داد گ??ت:

- آقای سرمد اگر اجازه بدین . . . خانم ستوده یه نگاهی به اتاق ژاکلین بندازن. ممنون میشم!

آقای سرمد به شیدا چشم دوخت و با لحنی ملایمت آمیز موا??قت خود را اعلام کرد. شیدا از جایش برخاست و با راهنمایی آقای سرمد سمت اتاق ژاکلین ر??ت. آرام وارد اتاق شد. اتاق خیلی بزرگی بود; البته کمی نامرتب و به هم ریخته به نظر می رسید. احتمال داد که گروه تجسس پلیس، دیشب از اتاق نمونه برداری و انگشت نگاری کرده اند. آن طور که رستگار گ??ته بود ژاکلین در اتاق خودش به قتل رسیده بود. با نگاهی گذرا اتاق را از نظر گذراند. چیز غیر عادی و مشکوکی به چشم نمی خورد. قدم زنان سمت میزش ر??ت. عکس ژاکلین روی میز بود; با قیا??ه ای بشاش و خنده رو. مثل هدیه، پاک و معصوم بود. نگاهش را از قاب گر??ت. به اشیاء روی میز چشم دوخت. د??ترچه تل??ن را برداشت و لای آن را ورق زد. ناخودآگاه چشمش به اسم آشنایی ا??تاد. زیر لب زمزمه کرد: " مهران! "

بی شک خودش بود. مهران شوهر سابق هدیه! شماره اش همان بود ولی ژاکلین چه ارتباطی با مهران داشت؟

خیلی برایش عجیب بود. هرچه ??کر کرد به نتیجه ای نرسید. مدتی بعد اتاق را ترک کرد. صحبت رستگار با سرمد هم به اتمام رسیده بود. د??ترچه همچنان دستش بود. رستگار با دیدن او به سمتش ر??ت و در حالی که موشکا??انه نگاهش می کرد پرسید:

- به مورد خاصی برخوردی؟

شیدا د??ترچه تل??ن را مقابلش دراز کرد و پاسخ داد:

- اگر ممکنه از آقای سرمد اجازه بگیرین و اینو بیارین! دلیلش رو بهتون می گم!

رستگار متعجبانه د??ترچه را گر??ت و نزد آقای سرمد ر??ت. ??ضای خانه را گریه و زاری ??راگر??ته بود. شیدا دیگر تحمل نداشت. ترجیح داد کنار ماشین برود و منتظر رستگار بماند. به همین دلیل بیرون ر??ت. در این هنگام صدای تل??ن همراهش توجهش را جلب نمود.

- ب??رمایین!

- سلام خانم بدقول! می دونی ساعت چنده؟

شیدا آهی کشید و به ماشین تکیه داد. به کلی ??راموش کرده بود که قرار است با امیر به خرید بروند. جواب سلامش را داد و گ??ت:

- معذرت میخوام امیر . . . تا یک ربع دیگه خودمو می رسونم!

- الان کجایی؟

- پیش جناب سرگرد! یه قتل دیگه رخ داده، خیلی وحشتناکه امیر!

- شیدا جان خواهش می کنم خودتو درگیر این یکی نکن! نمی خوام دوباره احساسات لطی??ت جریحه دار بشه! می ??همی چی می گم؟

شیدا تبسمی کمرنگ روی لبش نشست و گ??ت:

- خیالت راحت آقای دکتر! الان راه می ا??تم.

- پس من منتظرتم!

با امیر خداحا??ظی کرد. قرار بود تنهایی به خرید بروند. با آمدن رستگار کمی جابه جا شد. رستگار پرسید:

- جریان د??ترچه تل??ن چیه؟

- راستش اسم و شماره تل??ن مهران توی د??ترچه نوشته شده! برای من که خیلی عجیب و باورنکردنی بود. آخه نتونستم ربطی بین ژاکلین و مهران پیدا کنم.

- شاید خود هدیه شماره رو به ژاکلین داده!

- چه دلیلی وجود داشته که این کار رو بکنه؟ هدیه که شش ماهی می شد از مهران طلاق گر??ته بود! مگر این که ژاکلین اونو از قبل می شناخته; آخه قبلا هم توی همون آسایشگاه بستری شده بود!

رستگار در ماشین را باز کرد و گ??ت:

- این مورد منت??یه چون ضمن تحقیقاتی که من انجام دادم متوجه شدم ژاکلین اخیرا توی اون آسایشگاه بستری شده یعنی هدیه رو از قبل نمی شناخته! به هر حال یه بار دیگه باید به دیدن این آقا مهران برم! شما قصد ندارین سوار بشین؟

شیدا تشکر کرد و گ??ت:

- ممنون! باید برم پیش امیر. چند دقیقه پیش زنگ زد!

- سوار شین می رسونمتون!

- تشکر! تعار?? نمی کنم . . . آخه سر راه هم کار دارم. شما ب??رمایین!

پس از خداحا??ظی از رستگار راهی داروخانه شد ولی قبل از ر??تن به داروخانه به گل ??روشی ر??ت و دسته گلی زیبا برای امیر خرید. آرام وارد داروخانه شد. امیر را ندید. کمی جلوتر ر??ت و مقابل پیشخوان ایستاد. لحظه ای سکوت کرد و سپس رو به پسر جوانی که داروها را مرتب می کرد گ??ت:

- ببخشین . . . آقای پیروز نیستن؟

قبل از این که پسر جوان، جوابش را بدهد صدای امیر را شنید:

- سلام . . . چه زود رسیدی؟

شیدا لبخندی زد و جواب سلامش را داد. امیر سوئیچ ماشین را مقابلش گر??ت و گ??ت:

- برو توی ماشین . . . منم الان میام!

شیدا سوئیچ را گر??ت و از داروخانه بیرون ر??ت. باران دوباره شروع به باریدن گر??ت. ??وری در ماشین را باز کرد و داخل نشست. چند لحظه بیشتر طول نکشید که امیر آمد. در حالی که پشت ??رمان می نشست گ??ت:

- چه بارونی گر??ته!

شیدا دسته گل را مقابلش دراز کرد و با لحن دلنشینی گ??ت:

- قابل شما رو نداره آقای دکتر!

امیر به دسته گل نگاهی کرد و پرسید:

- بابت؟

- مناسبت خاصی نداره! همین طوری . . .

- جدی؟ ای کاش داشت. خب . . . حداقل بگو برای خرید به میل خودت امروز رو انتخاب کردی یا به اجبار پدرت؟

شیدا تبسمی کرد و به جلو خیره شد. با رضایت مندی گ??ت:

- با میل خودم . . . مطمئن باش!

امیر دستش را روی بازوی او گذاشت و پرسید:

- واقعا نظرت نسبت به من عوض شده؟

شیدا ملیح و زیبا خندید. لحظه ای ??کر کرد و گ??ت:

- یک جهان بر هم زدم وز جمله بگزیدم تو را

من چه می کردم به عالم گر نمی دیدم تو را

امیر من واقعا از صمیم قلب دوستت دارم . . . باور کن!

امیر که این بار راضی به نظر می رسید تبسمی کرد و با لحن آرامی گ??ت:

- لذت بخش ترین جمله ای که تا به حال توی عمرم شنیدم همین جمله ی زیبای تو بود! بالاخره پا??شاری من کار خودش رو کرد! این طور نیست؟

شیدا خندید و گ??ت:

- نگاه و جذبه و مهربونی تو باعث سوق دادن من به سمت جنابعالی شد نه خوش قیا??ه ای و خوش تیپی شما آقای دکتر!

امیر با صدای بلند زد زیر خنده. در حالی که ماشین را روشن می کرد زیر لب ابراز کرد: " تو واقعا زیبا و دوست داشتنی هستی! "

 

??صل 35

 

امیر صورت غذا را نگاه کرد و پرسید:

- استیک می خوری یا چیز دیگه ای؟!

شیدا به جلو خم شد و پاسخ داد:

- برام ??رقی نمی کنه. هر چیزی که تو دوست داشته باشی و س??ارش بدی منم دوست دارم.

- دختر خوبی شدی!

این را گ??ت و سپس خندید. شیدا نیز تبسمی کرد و به او چشم دوخت. کلی خرید کرده بودند. از لباس گر??ته تا آینه شمعدان و حلقه ی ازدواج؛ سلیقه ی امیر در خرید کردن بی نظیر بود. شیدا نخواسته بود که امیر را در زحمت بیندازد ولی امیر اصرار داشت که هر چه دوست دارد بخرد و ??کر پولش نباشد. با شنیدن صدای تل??ن همراهش دستش را سمت کی?? برد و آن را برداشت.

- ب??رمایین!

- سلام شیدا . . . منم مهشید!

- سلام عزیزم. حالت خوبه؟

- ممنون!

- مشکلی پیش اومده؟

- نه ??قط می خواستم اگه بشه برم خونه!

- اشکالی نداره . . . در رو ق??ل کن و کلید رو بده به بهروز؛ در ضمن اگه تونستم سعی می کنم امشب بیام ??رودگاه!

- زحمت نکش شیدا جون . . . نمی خوام مزاحمت بشم! راستی خرید کردین؟

شیدا به امیر که مستقیم به او چشم دوخته بود نگاه کرد. بعد لبخندی زد و با لحنی آرام و ملایم گ??ت:

- آره! اگر بدونی چقدر خوش سلیقه ست؟!

مهشید خندید و گ??ت:

- شکی نبود! امیر خان تمام ویژگی های یه مرد ایده آل رو داره! امیدوارم ایشالا خوشبخت بشین!

- ممنون عزیزم!

- دیگه مزاحمت نمی شم. اگر با من کاری نداری زودتر برم. نمی دونم تا شب چطوری طاقت بیارم!

- تو که چند ماه تحمل کردی این چند ساعت هم روش!

- پس ??علا خداحا??ظ!

- به سلامت . . .

همان موقع پیشخدمت غذا را آورد. هر دو مشغول خوردن شدند. ساعتی بعد امیر او را به خانه رساند. وارد خانه که شد تعجب کرد. سکوت مطلقی در خانه موج می زد. نه پدر بود و نه جمشید؛ روی مبلی نشست. چشمش به کاغذی که کنار میز تل??ن بود ا??تاد. مطمئناً جمشید برایش یادداشتی گذاشته بود. برخاست و سمت میز تل??ن ر??ت. یادداشت را برداشت. دست خط جمشید بود.

 

" من و پدر ر??تیم خونه ی جهانگیر! اگر دوست داشتی تو هم بیا! در ضمن یه آقایی به نام مهران دو بار تماس گر??ت. گ??ت که حتماً باهاش تماس بگیری . . . صبر کن امیر خان ب??همه! اون وقت شاید بتونه درستت کنه! ما که نتونستیم بلکه ایشون یه اقدامی کنن! احتمال داره شب بمونیم. سعی کن حتماً بیای! مراقب خودت باش! خدانگهدار! "

کوچیک شما : جمشید خان

شیدا خندید و سرش را تکان داد. حوصله ی ر??تن نداشت. می خواست کمی استراحت کند. لباس هایش را عوض کرد و روی تختش دراز کشید. کنجکاو بود بداند که چرا مهران تماس گر??ته. باید تا عصر صبر می کرد. چون الان بی موقع بود که به او زنگ بزند. ساعت دو بود.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل 36

 

آرام و قرار نداشت و نمی توانست بیشتر از این تحمل کند. مثل اسپند روی آتش بود. مدام قدم می زد و راه می ر??ت. حس می کرد زمان به کندی پیش می رود. با صدای عسل تکانی خورد و به در چشم دوخت. طبق معمول دست?? عسل به دستگیره ی در نمی رسید؛ به همین دلیل مهشید را صدا زد. مهشید از جایش بلند شد و در را باز کرد. عسل که با ظر?? غذایش آمده بود گ??ت:

- خاله مَهی . . . من گریه کردم!

مهشید تبسمی کرد و در حالی که موشکا??انه به چهره ی شیرین و کودکانه ی عسل می نگریست پرسید:

- پس اَشکات کو؟!

- عمو ??رهاد با دستمال پاکشون کرد و منو بوس کرد.

مهشید او را بغل کرد و روی تخت نشست. ظر?? غذایش را گر??ت؛ مشغول غذا دادن به او شد. عسل پرسید:

- عمو راس راسَکی می خواد بیاد پیشت؟ دیگه نمی ره که تو گریه کنی؟

مهشید موهای بور و طلایی او را کنار زد و با لبخند گ??ت:

- نه نمی ره . . . برای همیشه برمی گرده!

- منم می خوام بیام.

- کجا عزیزم؟

عسل لحظه ای مکث کرد و گ??ت:

- پیش هواپیما! آخه عمو ??رهاد هم می خواد بیاد!

- تو باید شامت رو بخوری و زود بخوابی!

این را گ??ت و سکوت کرد. مدتی بعد همراه عسل به اتاق پذیرایی ر??ت. همه دور هم جمع شده بودند. ??قط آقا جواد بود که با خیال راحت خوابیده بود. ساعت ده بود و ??رهاد و مهرداد برای ر??تن حاضر شدند. مهشید هم ر??ت تا لباس بپوشد. خیلی مضطرب بود. به حدی هیجان داشت که انگار می خواهد دوباره برایش خواستگار بیاید. مانتوی آبی آسمانی اش را پوشید. روسری گلداری سرش کرد. چشمان میشی رنگ زیبایش از شادمانی می درخشید.

روبروی آینه ایستاد و خودش را در آن برانداز کرد. زیر چشمانش کمی گود ا??تاده بود. روسری اش را مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد. وقتی پایین پله ها رسید عسل در حال گریستن بود و می خواست همراه ??رهاد بیاید. پردیس او را بغل گر??ت و سعی کرد ساکتش کند ولی عسل جیغ می کشید و با گریه ??رهاد را صدا می زد. وابستگی شدید?? عسل به ??رهاد، بدجوری برای پردیس دردسر ساز شده بود؛ چون عسل هر روز بهانه ی دیدن او را می گر??ت و گریه می کرد. مهشید از ??روغ و بقیه خداحا??ظی کرد و به حیاط ر??ت. مهرداد ماشینش را بیرون برده بود. مهشید عقب ماشین نشست و گ??ت:

- آقا ??رهاد . . . عسل داره خودش رو می کشه! می خواد همراهمون بیاد! می بینین . . . ??رهاد خودشون تشری?? آوردن!

??رهاد لبخندی زد و از ماشین پیاده شد. عسل از چنگ ?? پردیس ??رار کرده بود. ??رهاد او را بغل کرد و به سینه ??شرد. عسل در حالی که بریده بریده گریه می کرد گ??ت:

- عمو ??رهاد . . . من . . . می خوام باهاتون بیام!

??رهاد دستمالی درآورد و اشک های روی گونه اش را پاک کرد و با لحن مهربان و محبت آمیزی گ??ت:

- خیلی خب . . . این که دیگه گریه نداره!

در این هنگام مهرداد که از آرزو خداحا??ظی کرده بود سمت او آمد و گ??ت:

- دیر شد! ناز اون خانم خوشگل به قدر کا??ی خریدار داره . . . بیا بریم!

??رهاد گونه ی عسل را بوسید و در?? ماشین را گشود. با هم در عقب، کنار مهشید نشستند. مهرداد نیز پشت ??رمان نشست و متعجبانه پرسید:

- اونو دیگه برای چی داری میاری؟!

مهشید تبسمی کرد و در جواب برادرش گ??ت:

- هر جایی پدر می ره . . . دخترش هم باید بره! حالا زودتر راه بی??ت!

مهرداد ماشین را روشن کرد و به راه ا??تاد. ??رهاد در حالی که موهای عسل را نوازش می کرد رو به مهشید کرد و گ??ت:

- عسل خانم، ??رزاد رو می شناسه؟

مهشید دست کوچک عسل را گر??ت و جواب داد:

- آره . . . خیلی هم دوستش داره! البته نه به اندازه ی شما! وجود شما برای عسل یه چیز دیگه ست!

عسل هر دو دستش را محکم دور گردن ??رهاد حلقه کرده بود. خوشبختانه ترا??یک آن شب، سنگین نبود و به موقع به ??رودگاه رسیدند. هر سه پیاده شدند. ??رهاد، عسل را در بغل گر??ته بود. وارد سالن که شدند روی صندلی نشستند. مهشید خیلی بی تاب بود. در آن هوای سرد زمستانی، بی اندازه داغ کرده بود. با شنیدن ??رود هواپیما روی باند مورد نظر، ??رهاد و مهرداد از جایشان بلند شدند. سالن ??رودگاه زیاد شلوغ نبود. مهشید هم سر?? پا ایستاد و گوشه های روسری اش را در دست گر??ت. احساس کرد ته دلش یکباره خالی شد. زانوهایش سست شده بود و می لرزید. بعد از مدتی چشمانش در میان مسا??رانی که به سالن می آمدند دنبال ??رزاد بود. بالاخره او را دید که همراه دکتر سهرابی و دکتر آرمان می آید. انگار پاهایش به زمین چسبیده بود و یارای حرکت نداشت. مات و بی حرکت ایستاده بود. ??رهاد و مهرداد سمت او ر??تند و با اون روبوسی کردند. مهشید دلش می خواست ??ریاد بزند و او را صدا کند ولی نتوانست.

مردد و دو دل بر جای مانده بود. سیل اشک از دیدگانش جاری شد. با زبان بی زبانی و با چشمان اشک آلودش، نگاه ملتمسانه ی خود را به ??رزاد دوخت. ??رزاد نیز حالت مهشید را داشت. آهسته و آرام به سویش ر??ت. مهشید دستان لرزانش را به طر?? او دراز کرد و بی اختیار خود را در آغوش او رها کرد. ??رزاد او را به گرمی ??شرد و شانه اش را بوسید. این چند ماه دوری، هر دو رو ضجر داده بود. مهشید نمی خواست از آغوش ??رزاد بیرون بیاید. هنوز باورش نمی شد که رنج و مشکلش به اتمام رسیده و ??ارغ از هر درد و بدبختی شده. ??رزاد بار دیگر او را بوسید و گ??ت:

- خیلی دلم برات تنگ شده بود . . . از این که دوباره می بینمت خیلی خوشحالم ولی خیلی تغییر کردی!

مهشید به او نگاهی کرد و با گریه گ??ت:

- خیلی زشت شدم یا شبیه پیر زن هام؟

??رزاد خندید و گ??ت:

- نه زشت شدی نه شبیه پیرزنا . . . تو خیلی لاغر و ضعی?? شدی!

- دوری از تو منو بیش از اون چیزی که تو تصورش رو کنی ضجر داد! من مستحق این مجازات نبودم. . . بودم ??رزاد؟! آیا این حق من بود که با ر??تنت آزارام بدی و . . .

گریه مانع از ادامه ی حر??ش شد. ??رزاد گونه ی خیس او را نوازش کرد و با لحنی حاکی از همدردی و تأس?? گ??ت:

- آروم باش عزیزم! دیگه نمی خوام چشمای خوشگلت رو اشک بارون ببینم! حالا دیگه همه چیز تمام شد و من و تو پیش همیم! تو ??کر می کنی جدایی من از تو راحت بود؟ به خدا توی اون دیار غربت، بدون دوست و هم زبون برام ضجرآور بود. بهت قول میدم که دیگه تو رو از خودم جدا نکنم! باشه؟!

مهشید با کنایه گ??ت:

- مثل همون قولی که زیرش زدی و ترکم کردی؟

??رزاد به چهره ی معصومانه و شیرین مهشید زل زد و گ??ت:

- ما اون پیمان رو توی دلامون بستیم و هیچ وقت زیرش نزدیم. الانم دوباره تجدید پیمان می کنیم. این بار قول شر?? می دم که هیچ وقت تنهات نذارم!

??رهاد جلوتر آمد و با لبخندی که روی لبش نقش بسته بود گ??ت:

- خواهش می کنم دیگه رضایت بدین . . . وقت برای حر?? زدن زیاده!

بعد مهشید را خطاب قرار داد و ادامه داد:

- داداش ??رزاد?? ما به طور کامل بهبود نیا??تن و باید حسابی استراحت کنن. دکتر آرمان معتقده هوای سرد براش خوب نیست!

لحظاتی بعد دکتر آرمان و دکتر سهرابی از آن ها جدا شدند و پس از خداحا??ظی ر??تند. ??رزاد در حالی که دست مهشید را گر??ته بود از سالن ??رودگاه بیرون آمدند و سمت ماشین ر??تند. مهرداد پشت ??رمان نشست و بقیه در عقب جای گر??تند. پس از به حرکت درآمدن ماشین، ??رزاد رو به عسل کرد و پرسید:

- جنابعالی ساعت خوابتون گذشته! پس ک??ی می خوای بخوابی؟ چشماتم که خیلی سرخ شده!

عسل که سرش را روی شانه ی ??رهاد گذاشته بود جواب داد:

- منم اومدم تا شما رو بیارم!

??رزاد خندید و گ??ت:

- شما خیلی لط?? کردید خانم خوشگل!

مهشید همچنان دست ??رزاد را در دست داشت و سرش را به بازوی او تکیه داده بود. این لحظات برای هر دو به یاد ماندنی و ??راموش ناشدنی بود. مهشید احساس سبکی یک پرنده را داشت که بر ??راز آسمان?? آرزوها و رویاهایش به پرواز درآمده بود.

آسمانی که تا قبل از دیدار ??رزاد، تاریک و تیره بود و حالا درونش با وجود او روشنایی دیگری داشت. مهرداد همچنان که حواسش به رانندگی اش بود لب به شکایت گشود:

- ??رزاد جان . . . اگه بدونی مهشید چی به روز خودش و ما آورد! هر روز کارش گریه و اشک ریختن بود. هر موقع هم که سعی می کردیم آرومش کنیم جیغ و ??ریاد راه می انداخت که ??لان می کنم و بهمان می کنم! این قدر لوسش کرده بودی که نمی شد دست روش بلند کرد! وقتی خونه ی خودمون بود و هنوز شوهر نکرده بود این قدر لوس و ننر نبود اما موقعی که تشری?? آورد خونه ی جنابعالی . . . از این رو به اون رو شد! پاک ر??تارش تغییر کرد و . . .

??رزاد حر???? مهرداد را قطع کرد و برای د??اع از مهشید گ??ت:

- مهشید کوچولویمن اصلاً لوس نیست! معلومه که شماها حسابی اذیتش کردین!

??رهاد پرسید:

- شام خوردی؟

??رزاد پاسخ داد:

- آره توی هواپیما یه چیزی خوردم. حال مادر و آقاجون چطوره؟

مهشید در دل خندید. هنوز از خونسردی ر??تار آقا جواد و ندا در تعجب بود. تنها چیزی که به او امید دوباره ای بخشیده بود وجود ??رزاد در کنارش بود. هر دو دست او در دستان ??رزاد بود. لحظه ای به او نگریست. ??رزاد که متوجه او شد سرش را چرخاند و به او لبخند زد. از این که مهشید این قدر لاغر و تکیده شده بود احساس شرمساری می کرد. دیدن قیا??ه ی رنگ پریده و ا??سرده ی او آزارش می داد. مهشید ??قط از دوری او به چنین روزی ا??تاده بود و ??رزاد خودش را مقصر می دانست. او می دانست که تصمیم عاقلانه ای برای ترک مهشید و ر??تن به آلمان نگر??ته بود. پشیمان بود از این که او را همراه خود نبرده بود یا او را را به برگشتن خود، امیدوار نکرده بود. مهرداد ماشین را جلوی خانه نگه داشت. همه پیاده شدند. عسل در آغوش ??رهاد خوابش برده بود. مهشید دست را روی زنگ ??شرد و نگاهش را به ??رزاد دوخت. لحظاتی بعد، در باز شد و همه وارد خانه شدند. ??رزاد مورد استقبال همه قرار گر??ت و همه به گرمی با او سلام و احوال پرسی کردند.

همه جا سکوت حاکم شده بود و جز صدای تیک تاک ساعت، صدای دیگری شنیده نمی شد. ساعت آونگ دار واقع در هال، دوازده بار نواخته شد. مهشید مشغول جمع و جور کردن اتاق پذیرایی بود. تمام بشقاب های میوه و شیرینی را به آشپزخانه برد. در آشپزخانه کوهی از ظر?? ها و استکان، تلنبار شده بود. تصمیم گر??ت آن ها را بشوید. می خواست ??ردا کاری برای انجام دادن نداشته باشد و تمام وقتش را با ??رزاد بگذراند. دستکش ها را پوشید و مشغول شستن شد. شب دلپذیر و خاطره انگیزی در ذهنش نقش بسته بود. علی رغم اصرار ندا و ??رهاد، ??روغ و پردیس به همراه مهرداد و آرزو به خانه ی خودشان ر??تند. مهشید می دانست که ??رزاد اکنون خواب است. خیلی حر?? ها داشت که به او بزند و با او درد?? دل کند. دلش می خواست به اندازه ی چهار ماه با ??رزاد حر?? بزند. بگوید که در این مدت چقدر درد و رنج کشیده و چقدر تحمل کرده. ??قط به امید روزی که او برگردد. به روزهایی که ??رزاد در کنارش نبود ??کر کرد. با این که ??قط چند ماه بود ولی انگار برای مهشید چندین سال گذشته بود.

- تو هنوز نخوابیدی زن داداش؟

مهشید ناغا??لانه و عصبی تکانی خورد و با دلهره ای که دچارش شده بود گ??ت:

- شما که منو ترسوندید آقا ??رهاد!

??رهاد کنارش ر??ت و با لحن عذرخواهانه ای گ??ت:

- خیلی معذرت می خوام . . . چرا نر??تی بخوابی؟ دیشب هم که نخوابیدی خانم! مریض می شی ها!

مهشید شیر?? آب را باز کرد و در جواب گ??ت:

- برگشتن ??رزاد خواب رو از چشمام گر??ته! خیلی خسته م ولی خوابم نمیاد! پیش خودم گ??تم حداقل ظر?? شستن از بیکاری بهتره! راستی خیلی سر و صدا می کنم؟

??رهاد آستین های لباسش را بالا زد. سرش را تکان داد و گ??ت:

- نه! ات??اقا منم بی خوابی زده به سرم! بذار کمکت کنم! این جوری زودتر تمام می شه!

مهشید خندید و کمی جابه جا شد تا ??رهاد به شیر آب نزدیک تر باشد. تصور کرد که دیگر وقت آن رسیده ??رهاد اولین گام را برای خواستگاری از پردیس بردارد و علناً به او بگوید که چه احساسی به او در دلش رخنه کرده است.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ۳۷

???

یکباره حس کرد که خیلی سرده شده. بدون این که چشمان خسته اش را باز کند پتو را روی خود کشید و پاهایش را جمع کرد. صدای نام??هومی در گوشش پیچید و او را متوجه خود کرد. سرش را از زیر پتو بیرون آورد. موهای جلوی صورتش را کنار زد و متوجه شد که ??رزاد در اتاق نیست. با نگرانی نیم خیز شد و روی تخت نشست. سرش خیلی درد می کرد.

از جایش بلند شد و روبروی آینه ایستاد. شانه را برداشت و مشغول شانه کردن موهایش شد. سبس روسری حریر آبی رنگش را سر کرد و از اتاق بیرون آمد. ندا سرگرم شستن چند استکان بود. با دیدن مهشید سلام کرد و گ??ت:

- بشین تا برات چای بریزم!

مهشید روی صندلی نشست و با کنجکاوی پرسید:

- مادر جون، ??رزاد کجاست؟

ندا بدون این که برگردد پاسخ داد:

- دکتر آرمان اومده دیدنش. . . توی اتاق پذیرایی طبقه بالان!

مهشید لبش را گزید و گ??ت:

- وای! اگر من زودتر بلند شده بودم ??رزاد مجبور نمی شد از جاش بلند بشه. چرا منو زودتر صدا نزدین؟

- ??رزاد اجازه نداد! در ضمن ??رهاد گ??ت که تا دیر وقت بیدار بودی. خب میذاشتی با هم ظر??ا رو می شستیم!

مهشید خنده ای کرد و گ??ت:

- آقا ??رهاد کمکم کرد. راستی مادر جون . . . شما نمیخواین تا دوباره مرغ از ق??س نپریده براش آستین بالا بزنین؟! منظورم آقا ??رهاده!

ندا لبخند معنی داری به عروسش حواله کرد و پرسید:

- دختری رو براش در نظر گر??تی؟!

مهشید ابروهایش را بالا انداخت و در جواب گ??ت:

- به نظر من باید نظر آقا ??رهاد رو بپرسیم! شاید خودش کسی رو زیر نظر گر??ته باشه و روش نمیشه به کسی بگه!

صدای متین و بلند ??رهاد به گوش رسید که مادرش را خطاب قرار داده بود. ندا دستانش را با حوله خشک کرد و بیرون ر??ت. مهشید از این که نتوانسته بود حر??ی از زبان مادر شوهرش بیرون بکشد دلخور شد. در این میان دلش به حال پردیس می سوخت که باید تا اولین قدم ??رهاد صبر کند. میلی به خوردن صبحانه نداشت. روی میز را مرتب کرد و از آشپزخانه بیرون آمد. صداهای نا آشنایی از حیاط می شنید. کنار پنجره ایستاد و گوشه ی پرده را کنار زد. ??رهاد و چند پسر دیگر در حیاط بودند. ندا هم در حالی که چادر رنگی اش را سر کرده بود با آن ها سلام و احوال پرسی کرد. مهشید حدس زد که دوستان ??رزاد هستند که برای عیادت از او آمده اند. نمی دانست دکتر آرمان ر??ته یا همچنان پیش ??رزاد است. با قیا??ه ای گر??ته و دمق به آشپزخانه برگشت تا سماور را روشن کند. چند لحظه بعد ندا وارد آشپزخانه شد. چادرش را روی دسته ی صندلی انداخت و رو به مهشید گ??ت:

- الهی ??دات بشم مادر جون! بیا این میوه ها رو بشور!

مهشید پاکت میوه ها از یخچال درآورد و میوه ها را درون سبد ریخت. با کنجکاوی پرسید:

- دوستای ??رزاد اومدن؟

ندا که استکان ها را درون سینی می چید جواب داد:

- آره عزیزم! راستی بعد از شستن میوه ها به ??کر درست کردن غذا باش! آخه ظهر، عمه ی ??رزاد با خونواده ش میان. . . شاید دوستای ??رزاد هم بمونن!

مهشید حسابی لجش گر??ته بود از این که نمی توانست برود و ??رزاد را ببیند. او بیشترین رنج و تنهایی را کشیده بود اما دیگران برای دیدن و ملاقات او آمده بودند.

ندا استکان ها را پر از چای کرد و بیرون ر??ت. مهشید که از شستن میوه ها دست کشیده بود آماده ی مقدمات تهیه ناهار شد...

ساعت از یازده و نیم گذاشته بود. بالاخره سر و کله ی مهمانان پیدا شد. ??ریبا و حسن آقا به همراه برادر آرزو وارد خانه شدند. حسن آقا و امین به طبقه ی بالا ر??تند و ??ریبا پس از سلام و احوال پرسی با مهشید به اتاق نشیمن ر??ت. لحظه ای بعد ندا نیز به او ملحق شد. مهشید تازه برنج را دم کرده بود که متوجه ساعت شد. با عجله به طبقه ی بالا ر??ت. ??رزاد و مهمانان در اتاق دیگری بودند. مهشید آهسته وارد اتاق خود شد و خیلی سریع لباس پوشید. دلش می خواست قبل از ر??تن به مدرسه، ??رزاد را ببیند ولی تحمل کرد. بوی غذا و پختن آن اشتهایش را کور کرده بود. بعد از خداحا??ظی از ندا و ??ریبا به مدرسه ر??ت. احساس خوشحالی می کرد و در پوست خود نمی گنجید. مسا??ت خانه تا مدرسه اش ده دقیقه پیاده روی داشت. جلوی در، دوستش سمیه را دید. برایش دستی تکان داد و سلام کرد...

باران تندی می بارید و هوا رو به تاریکی می ر??ت. مهشید حسابی خیس شده بود. به محض ورودش به خانه متوجه حضور مهمانان دیگری شد. برادر ندا به همراه دو پسرش که ازدواج کرده بودند آمده بودند. خانه خیلی شلوغ بود. مردها طبق معمول بالا ر??ته بودند. مهشید خسته و کلا??ه به آشپزخانه پناه برد. هنوز نرسیده و خستگی راه از تنش درنیامده بود باید شام را حاضر می کرد. ندا آن قدر سرگرم صحبت با زن برادر و دو عروس برادرش بود که به کلی مهشید را از یاد برده بود. مهشید به تنهایی مشغول درست کردن شام شد. یک کوه از استکان و بشقاب های میوه روی میز بود. ظر?? ها را درون ظر??شویی ریخت و شروع به شستن کرد. بعد از گذشت یک ساعت و نیم، ندا برای مجدد چای به آشپزخانه آمد. نگاه تحسین آمیزی به مهشید انداخت و گ??ت:

- حسابی خسته شدی . . . الهی بمیرم!

مهشید، لبخند سردی روی لبش نشست و گ??ت:

- خدا نکنه مادر جون! کاری نکردم که . . . وظی??مه! راستی شام حاضره! هر وقت خواستین بگین تا میز رو بچینم!

- دستت درد نکنه. اون ظر??ا رو هم بذار برای بعد; بیا یه خرده بشین و استراحت کن!

ندا چای ها را ریخت و بیرون ر??ت. مهشید می دانست اگر ظر?? های ظهر را نشوید روی هم انباشته خواهد شد، آن وقت نیز خسته تر خواهد شد. کمرش به شدت درد می کرد ولی مجبور بود تحمل کند. همه شام خوردند و از دست پخت مهشید تعری?? و تمجید کردند. ندا دیگر اجازه نداد مهشید ظر?? های شام را بشوید و از او خواست به اتاق بیاید. هیچ کدام از دو عروس ??ریبا، مهشید را تحویل نگر??تند و با او با ر??تاری سرد استقبال کردند. مهشید اهمیتی نداد. ??قط دعا می کرد زودتر بروند تا بتواند نزد ??رزاد برود. ??ریبا نگاهی به مهشید که در ا??کار خود غوطه ور بود کرد و با صدای بلند پرسید:

- مهشید جون رشته ی تحصیلی ت چیه؟

مهشید تکانی خورد و در حالی که به صنوبر و نسترن چشم دوخته بود جواب داد:

- رشته م ریاضی ??یزیکه!

نسترن با لحنی کنایه آمیز پرسید:

- نکنه می خواین مثل آقا ??رزاد نقشه کشی ساختمون بخونین؟

مهشید با قاطعیت پاسخ داد:

- ات??اقا قصد دارم توی دانشگاه این رشته رو بخونم!

- ولی این کار بیشتر به آقایون مربوط میشه!

مهشید دیگر تمایلی به ادامه ی بحث نشان نداد و به بهانه ی بردن استکان ها، اتاق را ترک کرد. ترجیح می داد به جای نشستن و گوش دادن به متلک های آن ها ظر?? ها را بشوید. کار امروزش شده بود غذا پختن و ظر?? شستن ...

ساعت یازده و نیم شب بود که مهمانان بالاخره رضایت دادند که به خانه بروند. مهشید موقع ر??تن آن ها در آشپزخانه ماند. وقتی از ر??تن آن ها مطمئن شد بیرون آمد و از شدت خستگی روی مبلی نشست. کم مانده بود از درد کمرش ??ریاد بزند. تنها چیزی که آزارش می داد عدم توجه ??رزاد به او بود. آقا جواد طبق معمول هر شب، به خواب ر??ته بود و وجود خانواده ی برادر زنش باعث نشده بود که او تا آن ساعت از شب بیدار بماند. او همیشه سر ساعت نه می خوابید.

??رهاد لبخندزنان سمت مهشید ر??ت و پرسید:

- چطوری خانم کوچولو؟ چرا اخم کردی؟

مهشید حر??ی نزد. ??رهاد روبرویش نشست و در ادامه گ??ت:

- راستی ??رزاد گ??ت بهت بگم کارت داره!

مهشید با کنایه گ??ت:

- راست میگین؟! یعنی از صبح نمی تونست یه لحظه بیاد پایین و دوباره بره پیش مهموناش؟!

??رهاد به جلو خم شد و گ??ت:

- دکتر آرمان تأکید کرده بود اصلا از جاش بلند نشه. نزدیک های ظهر بدجوری درد داشت. ??کر می کنم پهلوهاش سرما خورده باشن! حالا برو پیشش . . . منتظر جنابعالیه!

مهشید با بغض از جایش برخاست و سمت پله ها ر??ت. خیلی از دست ??رزاد و دوری از او، ناراحت و دمق بود. وارد اتاق شد و به ??رزاد که روی تخت دراز کشیده بود چشم دوخت. اصلا نمی خواست به او توجهی نشان دهد. به در تکیه داد و جلو نر??ت. ??رزاد با دیدن او لبخندی بر لبش نشست و با مهربانی گ??ت:

- به به مهشید خانم گل! خسته نباسی!

مهشید با حالتی بغض گونه سرش را پایین انداخت و جوابی نداد. ??رزاد که متوجه قیا??ه ی گر??ته و رنگ پریده ی او شد پرسید:

- حالت خوب نیست؟ چرا کشتی هات غرق شده؟ کسی بهت حر??ی زده؟ با تو هستم خانم کوچولو!

مهشید در حالی که سعی می کرد گریه نکند با گلایه پرسید:

- برای جنابعالی چه اهمیتی داره؟

- این چه حر??یه؟ خب معلومه که برام مهمه! نکنه از این که برگشتم ناراحتی؟ این که ناراحتی و آبغوره گر??تن نداره . . . بدم نمیاد دوباره برگردم اون جا!

با این که لحن ??رزاد آمیخته با شوخی بود ولی مهشید را رنجاند. مهشید با عصبانیت بیرون ر??ت. با دیدن وضع آش??ته و کثی?? اتاق پذیرایی بیشتر عصبانی شد. روی کاناپه نشست و روسری اش را درآورد. روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود. یادش نمی آمد که در تمام عمرش تا این حد کار کرده باشد. می دانست که بی جهت خستگی اش را سر ??رزاد خالی کرده بود. تصمیم گر??ت پیش ??رزاد برود. هنوز از جایش بلند نشده بود که با دیدن ??رزاد، جا خورد. ??رزاد که به او زل زده بود لبخندی زد و گ??ت:

- بالاخره مجبورم کردی از جام بلند شم! می بینی که هنوز نازت خریدار داره خانم کوچولو!

مهشید موهایش را کنار زد و با لحن عذرخواهانه گ??ت:

- معذرت می خوام اگه ناراحتت کردم!

??رزاد جلوتر ر??ت و کنار همسرش نشست. با نگاه تحسین برانگیزی به او خیره شد و پرسید:

- نگ??تی چی ناراحتت کرده؟

مهشید به او نگاهی کرد و پاسخ داد:

- بعد از چهار ماه که برگشتی خونه، باز هم نمی تونم تو رو ببینم. از صبح تا به حال یه عالمه مهمون اومده . . . همشون هم برای دیدن تو اومدن! شاید اومدن این مهمونا حالا حالا ادامه داشته باشه!

??رزاد دستش را به گرمی ??شرد و گ??ت:

- اگه ناراحتی تو اینه . . . خب میگم دیگه کسی به دیدنم نیاد! خوبه؟ حالا اخماتو وا کن! دیگه نبینم بی خود اشکت راه بی??ته! من از صبح که بیدار شدم به ??کرت بودم و دلم برات تنگ شده بود. می خواستم بیام پایین ولی ??رهاد اجازه نداد. گ??تم شاید حداقل واسه آوردن چای یا میوه بالا بیای ولی تشری?? نیاوردی!

- پایین خیلی کار بود. اصلا وقتی نداشتم! باید ناهار می پختم . . . ظر??ا رو می شستم! تازه اگه بیکار هم بودم خجالت می کشیدم بیام بالا!

??رزاد که موشکا??انه و دقیق، مهشید را برانداز می کرد گ??ت:

- چقدر لاغر شدی! چی به روز خودت آوردی؟ آخه من ارزش این همه گریه و غصه رو داشتم که به خاطر من به این روز بی??تی؟ ??رهاد می گ??ت نه چیزی می خوردی و نه درست و حسابی می خوابیدی!

مهشید با ناراحتی گ??ت:

- تو با چه جرأتی ??کر کردی عشق و محبت من به تو الکیه و همش حر??ه؟ به خدا از دوری تو ذره ذره ی وجودم آب شد و ریشه ی دلم خشکید. هر بار که اون نامه ی خداحا??ظی ت رو می خوندم اون قدر گریه می کردم که بی حال می شدم! باور کن هیچ کس منو درک نکرد . . . هیچ کس! هر شب کابوس می دیدم و از خواب می پریدم. گاهی وقتا با قاب عکست حر?? می زدم و ازت گله و شکایت می کردم. ??کرش رو بکن . . . همه بهم طعنه می زدن که تو ??راموشم کردی و با کنایه می گ??تن ترکم کردی! می گ??تن اون ??قط یه بهونه برای باز کردن خودش از سر تو بود! توی گوشم ??رو می کردن که ازم ن??رت داری و دیگه نمی خوای منو ببینی! به خدا خیلی ضجر کشیدم ??رزاد . . . خیلی غصه خوردم!

و با هر دو دست صورتش را پوشاند و زد زیر گریه. ??رزاد دستانش را دور بازوهای او حلقه کرد و با لحن محبت آمیز و مهربانی گ??ت:

- من هیچ وقت منکر این حر?? نشدم که عشق و علاقه ت به من الکی و زودگذره! من درک می کنم چی کشیدی! به منم سخت گذشت. خواهش می کنم گریه نکن عزیزم! بهت قول میدم گذشته ی تلخ رو جبران کنم!

مهشید با گریه گ??ت:

- نیازی به جبران نیست! همین که برگشتی برام کا??یه! ??قط دیگه تنهام نذار . . . چون دیگه تحمل دوری از تو رو ندارم!

??رزاد لبخندی زد و در حالی که گونه ی مهشید را نوازش می کرد گ??ت:

- بهت قول می دم هیچ وقت تنهات نذارم! حتی اگر خواستم برم مأموریت، تو رو هم با خودم ببرم. چطوره؟

صدای ??رهاد را شنید:

- زن داداش، تل??ن!

مهشید آرام از کنار ??رزاد بلند شد و سمت تل??ن ر??ت. گوشی را برداشت.

- ب??رمایین! . . . سلام شیدا! ممنون، خوبم! تو چطوری؟ . . . مهم نیست! آره ??ردا حتما میام. ممنون! تو هم سلام برسون . . . خداحا??ظ!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ۳۸

???

- آخه تو کجایی؟ یه ق??ل بزرگ زدی دم د??ترت و ر??تی ولگردی؟ جواب ارباب رجوع هاتو که من باید بدم . . . جواب نامزدتو چی؟ جواب اونم با منه؟

شیدا آرام گ??ت:

- من الان نمی تونم حر?? بزنم. بعدا خودم باهات تماس می گیرم!

گوشی را قطع کرد. نمی توانست بیش از این صحبت کند. همراه رستگار به خانه ی ژاکلین ر??ته بود. نامزدش تازه از مسا??رت برگشته بود و به محض شنیدن مرگ ژاکلین، بی اندازه متأثر بود. شیدا تا به حال گریه ی یک مرد را ندیده بود. حس او را درک می کرد. وقتی کمی آرام شد رستگار شروع به پرسیدن سؤالاتی کرد. شیدا نیز سرگرم خواندن د??تر خاطرات هدیه شد. از روزی که به خانه ی هدیه ر??ته بود و د??تر را با خود آورده بود وقت نکرده بود که مطالبش را بخواند. تنها چیزی که می توانست به او کمک کند آخرین نوشته از این د??تر بود. به همین دلیل آخرین ص??حه ای که به ص??حه های س??ید ختم می شد را باز کرد.

" خسته ام! از زندگی . . . از سرنوشت و مهمتر از همه از تنهایی. گاهی اوقات احساس پوچی می کنم و از تنهایی ام رنج می برم. نه کسی را دارم که به او تکیه کنم و نه کسی که درکم کند و شریک و همراهم باشد. همیشه تنها بودم و هستم و خواهم بود.

مگر من از زندگی چه می خواستم؟ مگر توقع من از زندگی چه بود؟ آیا خوشبختی و در آسایش، زندگی کردن چیز زیادی بود که من به دنبالش بودم؟!

ای کاش می دانستم که چرا باید کشتی زندگی ام در عمق امواج خروشان غوطه ور باشد و چرا هیچ راهی برای رسیدن به حقیقت و ساحل امید مهیا نیست؟

چرا قایق شکست خورده ی وجودم باید دستخوش تلاطم طو??ان شود و همیشه بر ??راز آسمان دلم باران ببارد؟ این چه قایقی است که قصد دارد مرا در دریای خروشان زندگی غرق کند؟!"

- شیدا خانم؟

شیدا آرام سرش را بالا گر??ت. رستگار به ساعتش اشاره کرد و گ??ت:

- وقت ر??تنه!

شیدا د??تر را بست و از جابرخاست. بدون هیچ حر??ی از حاضرین خداحا??ظی کرد و دنبال رستگار به راه ا??تاد. تل??ن همراهش دوباره به صدا درآمد. با کلا??گی صدایش را بست. کنار رستگار ایستاد و پرسید:

- به نتیجه ای رسیدین؟

رستگار در ماشین را باز کرد و گ??ت:

- هیچی! یه گره کور توی این دو قتل نه??ته ست! باید یه سر برم آسایشگاه.

رستگار او را تا محل کارش رساند و ر??ت. شیدا کلید ساختمان را درآورد و در را باز کرد. ساعت شش بود. با عجله از پله ها بالا ر??ت. د??تر بهروز هنوز باز بود. آرام وارد سالن شد و صدا زد:

- بهروز؟ . . . بهروز؟

در اتاق را باز کرد و با دیدن بهروز گ??ت:

- سلام. تو هنوز نر??تی؟

- سلام و زهرمار! چرا تل??ن رو قطع کردی؟ اصلا معلومه داری چه کار می کنی و کجا می ری؟ بیچاره اون امیر که گذاشتیش سر کار! مگه قرار نبود ساعت چهار این جا باشی؟ مگه قرار نبود با امیر برین ??رودگاه؟

شیدا لب پایینی اش را گزید و لحظه ای چشمانش را بست. به کلی ??راموش کرده بود که قرار است با امیر به ??رودگاه برود. ا??سوس خوردن دیگر ??ایده ای نداشت.

تل??نش را درآورد و شماره ی امیر را گر??ت. بهروز همچنان نگاه?? سرزنش آمیزش را به او دوخته بود. با شنیدن صدای امیر، قدم زنان سمت در ر??ت و گ??ت:

- سلام!

- علیک! چطوری؟

- امیر واقعاً متأس??م! اصلاً یادم نبود که قراره بریم ??رودگاه دنبال پدرت . . . همین الان بهروز یادم انداخت که دیگه دیر شده!

صدای بهروز را شنید که گ??ت: «حالا طلبکار?? سرکار خانم هم شدیم!» شیدا تبسمی کرد و ادامه داد:

- تو الان کجایی؟

امیر با صدای گرم و مهربان گ??ت:

- توی بزرگراه . . . در ضمن همون جا توی د??تر بمون! پدرم رو رسوندم میام دنبالت!

- نه امیر! نیازی نیست! خودم الان راه می ا??تم!

- با کدوم ماشین؟! خواهش می کنم این بار روی حر?? من نه نیار!

شیدا لبخندی زد و گ??ت:

- چشم چشم چشم! منتظرت می مونم ! به پدرت سلام برسون و از قول من از اون عذرخواهی کن! خداحا??ظ!

پس از پایان مکالمه به بهروز زل زد. خودش را گر??ت و گ??ت:

- دیدی که . . . اونی که باید عصبانی باشه عصبانی نبود. اون وقت تو خودتو می کنی کاسه ی داغ تر از آش!

- بعید به نظر می رسه! خدا به داد امیر برسه با این زبون تو! می دونی چیه؟ همین کار رو می کنی که امیر ??کر می کنه همچنان بهش توجه نداری دیگه! ولی چه کنیم که گیرنده هات خوب عمل نمی کنن!

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که امیر آمد. شیدا پس از خداحا??ظی با بهروز، سوار ماشین شد و سلام کرد. امیر ??قط نگاهش کرد. نگاهی سرد و ناراحت؛ شیدا متعجبانه به سمتش چرخید و گ??ت:

- از دست من ناراحتی؟!

امیر حر??ی نزد. خم شد و کی?? شیدا را از روی زانوهایش برداشت. شیدا بدون هیچ گونه عکس العملی او را نگاه کرد. امیر تل??ن همراه او را درآورد. چند لحظه سکوت کرد و سپس پرسید:

- می شه بگی چرا صداشو بستی؟

- معذرت می خوام!

- نشد شیدا خانم نشد! یا هنوز واقعاً از من تن??ر داری یا قطعاً داری نقش بازی می کنی!

شیدا رویش را سمت پنجره کرد و چیزی نگ??ت؛ اما امیر ادامه داد:

- نمی خوام ??کر کنی به خاطر این که برای استقبال از پدرم به ??رودگاه نیامدی از دستت ناراحتم . . . نه! اصلاً این حر??ا نیست!

من بیشتر از هرچیز به ??کر سلامتی توام; تو همیشه خودتو توی پرونده هات خرد می کنی...

اصلا به ??کر سلامتیت نیستی! تو بیشتر از توانایی ت کار می کنی.

طوری که من همیشه نگرانتم! باورکن اگه من جای تو بودم تا حالا از پا ا??تاده بودم ولی تو... نمی دونم دیگه چی بگم!

در این هنگام صدای تل??ن همراه خودش نواخته شد. آن را از جلوی شیشه ی ماشین برداشت و جواب داد.

شیدا هم دوباره کی??ش را روی پایش گذاشت. امیر حقیقت را می گ??ت و او نباید گله و شکایتی می کرد. چند لحظه بعد، مکالمه ی امیر پایان یا??ت. ماشین را روشن کرد و به راه ا??تاد.

شیدا به آرامی پرسید:

???- کی بود؟

امیر درحالی که حواسش به رانندگی بود نواری درآورد. آن را به شیدا داد و گ??ت:

???- سعید بود... می خواست بدونه چرا دیر کردیم!

شیدا نوار را در ضبط گذاشت و دکمه ای را ??شار داد. آهنگ ملایم و گوش نواز سه تار بود. به عقب تکیه داد و یک لحظه چشمانش را بست.

این آهنگ اورا به یاد چیزی می انداخت. به یاد هدیه; او بارها نواختن سه تار توسط هدیه را شنیده بود.

می دانست که هدیه به طور نامنظم به آموزشگاه موسیقی می رود. با خود ??کر می کرد که شاید بتواند از طریق دوستان هدیه که همراه او به کلاس موسیقی می ر??تند اطلاعاتی بدست آورد. ??وری به جلو نیم خیز شد و تل??نش را برداشپ. شماره ی منزل هدیه را گر??ت. امیر بدون این که نگاهی به او کند پرسید:

???- چیزی شده؟

شیدا مکث کوتاهی کرد و سپس گ??ت:

???- نه!

هرچه منتظر شد کسی گوشی را برنداشت. ناامیدانه قطع کرد. بالاخره به خانه ی امیر رسیدند. امیر چند بار بوق زد و لحظاتی بعد خدمتکار، درها را باز کرد. امیر ماشین را داخل برد. خانه شلوغ به نظر می رسید.

شیدا پرسید:

???- از ??امیل کسی دعوت کردین؟

امیر سوییچ را درآورد. با لبخند به شیدا زل زد و در جواب گ??ت:

???- تا دلت بخواد... ??کر می کنم یه پنجاه شصت ن??ری باشن!

شیدا کمی جا خورده بود. متعجبانه گ??ت:

???- ولی من اصلا سر و وضعم مرتب نیس!

امیر با همان لبخندی که روی لبش بود گ??ت:

???- خیلی هم مرتبه، مثل همیشه!... حالا پیاده شو که همه بی صبرانه منتظر دیدن توأن! خصوصا پدرم!

هردو پیاده شدند و سمت ساختمان ر??تند.

شیدا هنوز هول و دستپاچه بود. قبل از این که وارد ساختمان شوند امیر گ??ت:

???- بهتره خونسردی تو ح??ظ کنی. باشه؟!

شیدا متعرضانه گ??ت:

???- تو باید از قبل به من می گ??تی امیر...

امیر درحالی که دستش را پشت شانه هایش شیدا می گذاشت او را به داخل سالن راهنمایی کرد و گ??ت:

???- نترس! بهت قول می دم تا آخر مهمونی تنهات نذارم!

 

 

??صل 39

 

 

همزمان با بهروز به د??تر رسید. کرایه ی ت***ی را داد و پیاده شد. بهروز که در ماشینش را ق??ل می کرد شیدا را خطاب قرار داد و پرسید:

???- عرضه نداری ماشینتو از جهانگیرخان پس بگیری?!

شیدا لبخندی زد و سلام کرد. مدتی می شد که ماشینش را به جهانگیر قرض داده بود. قبل از بهروز، کلید ساختمان را درآورد و در را باز کرد. بهروز کنارش ایستاد و گ??ت:

???- دیشب نخوابیدی؟

شیدا کی??ش را روی شانه اش جابه جا کرد و گ??ت:

???- نه ولی... از کجا ??همیدی؟

???- خب معلومه... از قیا??ه ت! برو تو که دارم از سرما می لرزم!

شیدا وارد ساختمان شد و بهروز هم به دنبالش داخل شد.

روی پله هایی که به طبقه ی بالا منتهی می شد چند قطره خون بود. شیدا متعجبانه پرسید:

???- این خون چیه؟

بهروز با دقت به پله ها زل زد و شانه هایش را بالا انداخت. صدای زنگ تل??ن د??تر بهروز شنیده شد.

بهروز عذرخواهی کرد و داخل د??ترش ر??ت. قطرات خون، روی تمام پله ها بود. آرام بالا ر??ت.

با دیدن در نیمه باز د??ترش: تعجب کرد. او همیشه در را ق??ل می کرد. ق??ل در شکسته بود. با تردید جلوتر ر??ت. درحالی که سعی می کرد نترسد و خونسرد باشد وارد د??تر شد. اتاق را از نظر گذراند. همه چیز به هم ریخته بود. آب دهانش را به سختی قورت داد. حس می کرد پاهایش توان ایستادن ندارد. روی صندلی وسط اتاق نشست.

نمی دانست چه کسی این کار را کرده. تل??ن همراهش را درآورد. باید به بهروز اطلاع می داد. سریع شماره اش را گر??ت. دستانش می لرزید. با شنیدن صدای بهروز، آهی کشید وگ??ت:

???- الو بهروز... می شه چند لحظه بیای بالا؟ خواهش می کنم!

???- ات??اقی ا??تاده؟

شیدا حوصله ی حر?? زدن نداشت. تل??ن را قطع کرد. می ترسید وارد اتاقش شود. امیدوار بود که حداقل، پرونده های موکلینش، صحیح و سالم باشند. کمتر از سی ثانیه نگذشته بود که بهروز بالا آمد. به محض ورود به اتاق، سرجایش ایستاد.

او هم از دیدن وضع آش??ته و نابسامان د??تر شیدا شوکه شده بود. چند لحظه بی حرکت جلوی در ایستاد. سپس گ??ت:

???- کار کی می تونسته باشه؟... لط??ا به چیزی دست نزن! باید به پلیس خبر بدیم...

شیدا از جایش بلند شد. سرش را به علامت من??ی تکان داد و در حالی که به سمت اتاقش می ر??ت گ??ت:

???- نه، نیازی نیست!

در اتاقش بسته بود. نگاهی به بهروز کرد و دستگیره ی در را گر??ت. آرام آن را باز کرد. تمام پرونده ها به هم ریخته و پاره شده بودند. چشمانش روی صندلی اش متوق?? شد. به حدی وحشت زده شده بود که نتوانست جیغ بکشد.

حس کرد قوایش به تحلیل می رود. سرش گیج ر??ت و دیگر چیزی ن??همید.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ۴۰

???

به آرامی از جایش برخاست. علی رغم این که هنوز خوابش می آمد اما مجبور بود صبحانه را حاضر کند. موهایش را شانه زد و پس از پوشیدن روسری پایین ر??ت. ندا زودتر از او بیدار شده بود. مهشید به او سلام کرد و مشغول آماده کردن میز صبحانه شد. امیدوار بود که دیگر کسی برای عیادت ??رزاد به خانه نیاید. با ورود آقا جواد و ??رهاد به آشپزخانه، سلام کرد. ندا در حالی که پشت میز می نشست پرسید:

- مهشید جان! ??رزاد هنوز بیدار نشده؟

مهشید سینی چای را روی میز گذاشت و پاسخ داد:

- نه!

مقابل هر کدام، لیوانی چای گذاشت. برای خودش هم یک لیوان شیر آورد. سرش کمی درد می کرد و احساس ضع?? داشت. یادش آمد که دو سه روز پیش، بعد از برگشتن از مدرسه، لباس های خیسش را دیر از تنش درآورده بود. شیرش را جرعه جرعه نوشید. ??رهاد و آقا جواد پس از خوردن صبحانه اش بیرون ر??تند.

ندا به مهشید تأکید کرد برای ناهار کمی سوپ برای ??رزاد درست کند. مهشید پس از جمع و جور کردن میز، سرگرم درست کردن سوپ شد. مدتی بعد ندا صدایش زد و گ??ت برای صبحانه ی ??رزاد، یک لیوان شیر ببرد. مهشید ??وری مقداری شیر گرم کرد و درون لیوان ریخت. پس از ضربه ای به در، وارد اتاق شد. لبخندی زد و گ??ت:

- سلام . . . صبح بخیر!

??رزاد تبسمی کرد و جوابش را با مهربانی داد. مهشید کنار تخت نشست. لیوان شیر را دست ??رزاد داد. ??رزاد تشکر کرد. هر دو لحظه ای به هم خیره شدند و لبخند زدند. ??رزاد پرسید:

- هنوز ماشینتو داری یا قراضه ش کردی؟

مهشید خندید و گ??ت:

- بعد از ر??تن تو دو سه بار بیشتر سوارش نشدم!

??رزاد جرعه ای از شیرش را نوشید و در ادامه گ??ت:

- خدا رو شکر! توی این مدت خیلی نگران این مسأله بودم!

- من این قدر از نظر روحی دچار مشکل شده بودم که اصلا حوصله ی نشستن پشت ماشین رو نداشتم! وای ??رزاد . . . چه روزای سخت و ضجرآوری بود! چقدر انتظار یه تل??ن از تو رو داشتم . . . ??قط شنیدن یه لحظه صدات می تونست آرومم کنه ولی دریغ! گاهی اوقات که دیگه خیلی دلتنگت می شدم کلمات محبت آمیزت رو به خاطر می آوردم و دلم رو با اونا خوش می کردم!

??رزاد دستان ظری?? مهشید را ??شرد و با مهربانی ابراز کرد:

- باور کن خیلی وقتا دلم می خواست بهت زنگ بزنم و صدات رو بشنوم ولی سعی می کردم تحمل کنم. می دونم که تو این وسط بیشتر از من از لحاظ روحی صدمه دیدی! من واقعا متأس??م ولی همون طور که گ??تم گذشته رو جبران می کنم! وقتی قیا??ه ی رنگ پریده و هیکل لاغر و تکیده تو می بینم از خودم خجالت می کشم! تو لیاقت بهترین ها رو داشتی کوچولو!

مهشید اخم کرد و با لحنی کاملا جدی گ??ت:

- لط??ا دیگه از این حر??ا نزن! من از این که با تو ازدواج کردم اصلا پشیمون نیستم! بالعکس خیلی هم خوشحالم!

- چه عجب امروز سر کار نر??تی!

- آخه دیشب آقای تابنده برادر شیدا تماس گر??ت. گ??ت که شیدا یه خرده ای کسالت داره و چند روزی د??تر نمیاد تا کسالتش برطر?? بشه!

???

 

??صل ۴۱

 

???

مهشید بعد از تعطیل شدن از مدرسه، برای آوردن ماشینش به خانه ی خودشان ر??ت. ندا تأکید کرده بود که آن ها را برای شام دعوت کند. مهشید پس از رسیدن، به پارکینگ ر??ت تا ماشینش را بردارد. سپس زنگ خانه را ??شرد. عسل مثل همیشه دوان دوان به پشت?? در آمد و در را باز کرد. با دیدن مهشید ذوق زده شد. ??وری خودش را در آغوش او رها کرد. مهشید او را بغل کرد و بوسید. چند لحظه بعد پردیس دم?? در آمد. با خوشحالی سلام کرد و پرسید:

- پس چرا نمیای داخل؟!

مهشید، عسل را به سینه چسباند و گ??ت:

- قربونت! اومدم ماشینمو ببرم. در ضمن ندا خانم واسه ی شام دعوتتون کرده! می گ??ت دوست داره امشب همه دور هم جمع بشیم. مامان کجاست؟

پردیس دست هایش را روی سینه حلقه کرد و گ??ت:

- مامان خونه ست . . . آرزو و مهرداد هم ر??تن خونه ی ??ریبا خانم. ??کر می کنم شام اون جا باشن!

- خیلی خب . . . برو به مامان بگو زود حاضر بشه! خودتم همین طور! به مامان بگو ندا خانم خیلی اصرار کرده که امشب بیاین.

بعد از ر??تن پردیس، مهشید لبخندی به عسل زد و گ??ت:

- بهتره ما بریم توی ماشین تا مامان و مادرجون بیان. راستی عمو ??رهاد خیلی دلش برات تنگ شده!

عسل که گونه های س??یدش از سرما سرخ شده بود گ??ت:

- منم دلم براش تنگ شده ولی اون دیشبا، باهاش یه عالمه حر?? زدم!

هر دو سوار ماشین شدند. عسل با آن بلوز و شلوار?? س??ید رنگی که تنش کرده بود خیلی زیبا و دوست داشتنی شده بود. به حدی زیبا و شیرین زبان بود که همه را شی??ته ی خود می کرد.

لحظاتی بعد، پردیس و ??روغ آمدند. مهشید ماشین را روشن کرد و به راه ا??تاد. ??روغ، حال ??رزاد را پرسید و مهشید با خوشحالی ابراز کرد که رو به بهبودی است. پردیس ساکت و آرام، کنار پنجره نشسته بود. از قیا??ه اش معلوم بود که در ا??کارش غوطه ور است. مهشید می دانست که خواهرش به چه چیزی ??کر می کند.

هوا تقریباً تاریک شده بود و ابرهای تیره، سرتاسر?? آسمان را ??را گر??ته بود. هر سه پیاده شدند. عسل کنجکاوانه پرسید:

- عمو ??رهاد الان خونه ست؟

مهشید در?? ماشین را ق??ل کرد و با لبخند گ??ت:

- نه . . . اون یه خرده ای دیر میاد. تازه خبر نداشته که شما قراره امشب برای شام بیاین خونه ی ما! حتماً خیلی خوشحال می شه!

سپس در?? خانه را گشود و همگی وارد خانه شدند. ندا به گرمی از آن ها استقبال کرد. مهشید نیز برای عوض کردن لباس هایش بالا ر??ت. وقتی وارد اتاق شد ??رزاد خواب بود. خیلی آرام، پتو را تا روی شانه هایش کشید و مشغول عوض کردن لباس هایش شد. صدای عسل را شنید که او را مخاطب قرار داده بود. قبل از این که با صدایش ??رزاد را بیدار کند بیرون ر??ت و از او خواست کمی آرام تر حر?? بزند. برای درست کردن شام به آشپزخانه ر??ت. مدتی بعد با به صدا درآمدن زنگ خانه، عسل به سمت در دوید. می دانست که حتماً ??رهاد آمده. عسل روی پله ها ایستاد. ??رهاد وارد حیاط شد و در را بست. عسل که از وجود ??رهاد مطمئن شد با خنده و هیاهو داد زد:

- عمو ??رهاد . . . من اومدم پیشت!

??رهاد خنده ای کرد و با صدای کشداری گ??ت:

- به به خانم خوشگل! با کی اومدی؟

عسل گوشه ای از موهای طلایی?? با??ته شده اش را در دست گر??ت و گ??ت:

- با مامانی و مادر جون! برای چی نیومدی دنبالمون؟

??رهاد خم شد و بغلش کرد. با تبسم گ??ت:

- آخه من از کجا می دونستم که جنابعالی قراره تشری?? بیارین؟ راستی مامانی حالش خوبه؟

عسل سرش را به علامت مثبت تکان داد. با ورود ??رهاد به خانه، همه به او سلام کردند. ??رهاد جواب همه را داد. بدون این که لباسش را عوض کند سمت پردیس ر??ت و روی مبل روبرویش نشست. عسل را روی پایش نشاند و گ??ت:

- خیلی خوش اومدین . . . قصد داشتم بیام بهتون سری بزنم ولی متأس??انه نشد خدمت برسم! خیلی باهاتون حر?? دارم!

پردیس از خجالت سرخ شد و به عسل چشم دوخت. امیدوار بود که حر?? هایش در راستای ابراز علاقه مندی به او باشد. به خوبی می دانست که ازدواج کردن با هر کسی، شهاب را عصبانی تر خواهد کرد. احتمال داشت عسل را از او بگیرد ولی باز به خود دلداری می داد که عسل حق دارد تا ه??ت سالگی پیشش بماند. از حالا غصه ی چهار سال دیگر را می خورد. نمی توانست لحظه ای بدون عسل زندگی کند.

??رهاد، سراغ مهشید را گر??ت. ندا گ??ت که در آشپزخانه مشغول تدارک شام است. ??رهاد همراه عسل بلند شد و ضمن عذرخواهی از پردیس به آشپزخانه ر??ت. با صدای بلندی سلام کرد. مهشید رویش را به طر?? او چرخاند و جوابش را داد. ??رهاد جلوتر ر??ت و پرسید:

- چیزی احتیاج نداری؟

مهشید که سرگرم پوست کندن پیاز بود بینی اش را بالا کشید و گ??ت:

- اگه زحمتی نیست دو سطل ماست بگیرین!

- به روی چشم!

عسل دستش را روی شانه ای ??رهاد گذاشت و ملتمسانه گ??ت:

- منم بیام؟

??رهاد گونه اش را بوسید و با لبخند گ??ت:

- البته که تو هم میای!

همراه عسل از آشپزخانه بیرون ر??ت. پردیس که متوجه حضور آن ها در اتاق شد لبخندی زد. ??رهاد لبخندش را با تبسمی پاسخ داد و گ??ت:

- من و عسل خانم?? خوشگل می ریم ماست بخریم. اجازه هست؟

عسل ??وری پرسید:

- مگه مامان خانم معلمه که ازش اجازه می گیری؟

??رهاد و پردیس هر دو به خنده ا??تادند. مدتی بعد عسل همراه ??رهاد بیرون ر??ت. پردیس از شدت علاقه بین عسل و ??رهاد خیلی خوشحال بود. خیالش از این بابت راحت بود برای کمک به مهشید به آشپزخانه ر??ت. ندا و ??روغ هم مشغول صحبت بودند. پردیس در آستانه ی در ایستاد و گ??ت:

- خسته نباشین!

مهشید لبخندی به خواهرش زد و گ??ت:

- من که کاری نکردم!

پردیس جلوتر ر??ت و روی صندلی نشست. در حالی که اطرا?? را از نظر می گذراند پرسید:

- آقا ??رهاد دوباره می خواد برگرده؟

مهشید سرش را بالا گر??ت و متعجبانه پاسخ داد:

- نه! چطور مگه؟

- یه چیزایی از ندا خانم شنیدم.

- نترس! آقا ??رهاد بدجوری بهت علاقه مند شده . . . ??کر نمی کنم حتی یه لحظه بتونه دوری تو تحمل کنه! ط??لکی ??قط یه خرده ای خجالتیه!

صدای زنگ در حیاط به گوش رسید. لحظاتی بعد ??رهاد و عسل وارد آشپزخانه شدند. پردیس لبخندی زد و سطل های ماست را از ??رهاد گر??ت. نگاه ??رهاد مثل همیشه مهربان و بی ریا بود. برای عوض کردن لباس هایش بیرون ر??ت. عسل با صدای شیرین و کودکانه ای گ??ت:

- مامانی . . . نگاه کن! عمو ??رهاد برام کیک و شکلات خریده!

پردیس گونه اش را بوسید و پلاستیک کیک را برایش باز کرد. چشمان عسل از شادمانی می درخشید. هر سه به اتاق پذیرایی ر??تند. عسل با چشم، ??رهاد را جستجو کرد و وقتی که او را در اتاق پذیرایی ندید کنار ندا ر??ت و پرسید:

- عمو ??رهاد کجا ر??ت؟

ندا بوسه ای بر گونه اش حواله کرد و گ??ت:

- شاید ر??ته باشه توی اتاقش!

عسل مصرانه گ??ت:

- یعنی کجا؟

ندا خندید و جواب داد:

- اون اتاقی که نزدیک پله هاست.

پردیس چشم غره ای به دخترش ر??ت و با لحنی سرد و جدی گ??ت:

- عسل! دختر خیلی بدی شدی! بیا این جا پیش من. آقا ??رهاد که نمی تونه همش کنارت باشه. کار داره عزیزم! حالا بیا بغل من!

عسل بغض کرد و سرش را روی زانوهای پردیس گذاشت. ندا با لبخند رو به عسل گ??ت:

- عسل جون . . . بیا با هم بریم پیش عمو ??رهاد.

پردیس اجازه نداد و او را روی زانوهایش نشاند. نمی خواست عسل بیش از این مزاحم ??رهاد شود. دقایقی نگذشته بود که ??رهاد وارد اتاق پذیرایی شد. ندا او را خطاب قرار داد و گ??ت:

- بیا بچه رو ببر مادر! می خواست بیاد پیش تو، پردیس خانم اجازه نداد. میگه برات مزاحمت ایجاد می کنه!

??رهاد به پردیس زل زد و چند قدمی جلو ر??ت. با لحن محبت آمیزی به عسل گ??ت:

- خانم کوچولو . . . بیا این جا ببینم!

عسل با شنیدن صدای ??رهاد سرش را بلند کرد. چشمانش اشک آلود بود. هر دو دستش را سمت ??رهاد دراز کرد. می خواست ??رهاد بغلش کند. ??رهاد که تبسم کرده بود خم شد و او را در آغوش گر??ت. سپس با دستمالی اشک هایش را پاک کرد و موهایش را کنار زد. عسل نیز خودش را محکم به ??رهاد چسبانید و سرش را روی شانه ی او گذاشت. در حالی که موهای عسل را نوازش می کرد گ??ت:

- تو رو خدا بهش سخت نگیرین پردیس خانم . . . بذارید راحت باشه! نکنه دوست ندارین بیاد پیش من؟

پردیش با دستپاچگی گ??ت:

- باور کنین این طور نیست! ??قط می خوام مزاحمتون نباشه و اذیت نکنه!

- عسل خانم، دختر ناز و شیرین زبونیه! این یکی دو روز که ندیدمش بدجوری دلم براش تنگ شده بود . . . در ضمن اصلا اذیتم نمی کنه. مگه نه عسل خانم؟

عسل سرش را از روی شانه ی ??رهاد بلند کرد. پلک هایش سنگین شده بود و معلوم بود که خوابش می آید. ??رهاد او را روی پایش دراز کرد. سپس ادامه داد:

- خیلی وقته می خوام یه مطلبی رو خدمتتون عرض کنم. من . . . راستش رو بخواین . . . توی این مدت کوتاه که با شما آشنا شدم خیلی ??کر کردم! به شما، به عسل و حتی به آینده ی خودم! تا به حال موقعیتی پیش نیومد که راجع به زندگی و آینده م ??کر کنم و تصمیمی بگیرم! می دونین . . . اصلا به ازدواج و تشکیل خانواده علاقه ای نداشتم. دلم می خواست خودم باشم با دنیای تنهایی خودم. نمی خواستم یه بار مسئولیتی رو، روی دوشم تحمل کنم! هیچ وقت تصور نمی کردم عاشق بشم و نسبت به کسی ابراز علاقه کنم ولی از همون روزی که برای دیدن مهشید به خونه ی شما اومدم و شما رو هم دیدم سخت بهتون علاقه مند شدم. امیدوارم حر??امو حمل بر بی ادبی و جسارت نذارین. من تصمیمم رو گر??تم . . . می دونم که تصمیم درستی گر??تم. البته نظر شما برای من قابل احترامه . . . حتی اگه من??ی باشه!

پردیس از شدت شرم، صورتش گل انداخته بود. لحظه ای نگاهش با مهشید منطبق شد. مهشید چشمکی زد و تبسمی کرد ولی پردیس نگاهش را از او گر??ت. ??رهاد که پس از زدن حر?? هایش خیالش راحت شده بود آهی کشید و بدون این که به پردیس نگاه کند پرسید:

- حالا اجازه می دین در یک ??رصت مناسب با مادرم صحبت کنم؟ البته من عجله ای ندارم! شما می تونین خوب ??کراتون رو بکنین و بعدا به من جواب بدین!

پردیس روسری اش را مرتب کرد و با تردید گ??ت:

- من نمی دونم چی بگم! با شرایطی که دارم . . .

??رهاد به میان حر??ش پرید و گ??ت:

- من اگه شرایط و مشکلات شما رو نمی سنجیدم و قبول نداشتم هرگز پا پیش نمی ذاشتم. نکنه به من اعتماد ندارین؟

- نه . . . ات??اقا شما . . .

نتوانست ادامه ی حر??ش را بزند. ??رهاد به چشمان سبز پردیس خیره شد و کنجکاوانه پرسید:

- من چی؟

دست های پردیس به طور قابل محسوسی می لرزید. ن??سش را در سینه حبس کرد و با شرمساری جواب داد:

- شما ??وق العاده این! من . . . من واقعا شما رو قبول دارم!

??رهاد تبسمی کرد و ضمن تشکر گ??ت: «از حسن ظن شما خیلی ممنونم! پس موا??قین که با مادر صحبت کنم؟»

پردیس نگاه معناداری به ??رهاد کرد. سکوت او نشانه ی رضایت به درخواست ??رهاد بود. ??رهاد این موضوع را به خوبی درک کرد. تصمیم گر??ت ظر?? چند روز آینده با ندا و آقا جواد به خانه ی آن ها برود.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ۴۲

???

- شما مقتول رو می شناختین؟

شیدا به صندلی اش تکیه داد و گ??ت:

- نه! اصلا تا به حال اونو ندیده بودم! نه . . . مطمئنم!

حالش اصلا خوب نبود. نمی دانست چطور از دست همکار رستگار خلاصی پیدا کند. با نگاه به دنبال بهروز یا امیر گشت. همکار رستگار دوباره او را خطاب قرار داد و پرسید:

- احتمال داره از موکلین شما بوده و شما ??راموش کرده باشین؟

شیدا بی تحکمی بی سابقه جواب داد:

- گ??تم که تا به حال اونو ندیده بودم!

در حالی که سعی می کرد جوش نیاورد از جا برخاست. بهروز را دید. سمتش ر??ت؛ مستأصل و درمانده گ??ت:

- بهروز . . . تو رو خدا اینا رو از این جا بیرون کن! دو روزه که دارن میان این جا! خسته شدم این قدر سؤال و جواب پس دادم. بهروز حالم اصلاً خوب نیست!

بهروز دستش را پشت کمر او گذاشت و از او خواست بنشیند. شیدا آرام نشست. از قیا??ه ی رنگ پریده و بی حالش می شد ??همید حال و روز خوبی ندارد. چند لحظه بعد امیر سمتش آمد. روی صندلی کناری نشست و پرسید:

- حالت خوبه؟

شیدا با صدایی بلند و هشدار دهنده گ??ت:

- این پلیس ها رو از این جا بیرون کن . . . همین حالا!

امیر از جایش بلند شد تا پیش رستگار برود. شیدا سرش را به عقب صندلی تکیه داد. دلش برای امیر سوخت. نباید با آن لحن تند با او حر?? می زد. دیدن جنازه ی خونین?? مردی که به هیچ وجه او را ندیده بود بدجوری شوکه اش کرده بود. آن هم بر روی صندلی اتاق کارش. بنا به اظهارات پزشک قانونی، سه الی چهار ساعت از مرگ مقتول می گذشت. مثل دو قتل گذشته، ابتدا مقتول را خ??ه و بعد برای صحنه سازی ضربات چاقو به کار برده بودند. شیدا می دانست به قاتل نزدیک شده؛ چرا که قاتل احساس خطر کرده و با به هم ریختن د??تر کارش و ترتیب مقتولی به اتاقش می خواسته او را تهدید کند. از این که قاتل خودی نشان داده بود خوشحال بود ولی حس می کرد روحیه اش را باخته. امیدوار بود بتواند دوباره ادامه دهد. رسیدن به قاتل هدیه و دلیل کشتن او برایش مهم بود. با صدای رستگار توجهش جلب شد و سر?? پا ایستاد. رستگار ضمن عذرخواهی ??راوان گ??ت:

- برای تکمیل پرونده مجبور شدیم مزاحمتون بشیم . . . بهتون قول می دم تا ظر?? پنج دقیقه، کار?? بر و بچه های گروه تجسس و انگشت نگاری تموم بشه و برن رد?? کارشون! مجدداً ازتون عذر می خوام خانم وکیل!

حس کرد با حر?? های رستگار بدجوری عصبی شده؛ خصوصاً با گ??تن حر?? کنایه آمیز آخر کلامش! می خواست جوابش را بدهد ولی حال و حوصله ی داد و ??ریاد هم نداشت. امیر پیشنهاد داد که تا ر??تن پلیس، به د??تر بهروز برود. این جریان بدجوری برای موقعیت شغلی د??ترش، گران تمام شده بود. همراه امیر پایین ر??ت. امیر گ??ت:

- می خوای این اطرا?? یه دوری بزنیم؟

شیدا سرش را به علامت ن??ی تکان داد و در جواب گ??ت:

- حوصله ندارم!

هر دو روی کاناپه ای نشستند. شیدا تصمیم داشت چند روز دیگر به خودش مرخصی بدهد و به د??تر نیاید. نگاهش به امیر ا??تاد که به او زل زده بود. کمی جابه جا شد و با لحنی دلنشین گ??ت:

- امیر . . . من واقعاً ازت معذرت می خوام! بدجوری به هم ریخته ام! حس می کنم اون صحنه یه کابوس بود . . . یه کابوس وحشتناک!

امیر با لحنی آرام بخش گ??ت:

- بهتره آروم باشی! من درکت می کنم!

مکث کوتاهی کرد و سپس ادامه داد:

- چند بار بهت گ??تم دنبال این پرونده رو نگیر . . . گ??تم بذار علیرضا خودش پیگیر?? ماجرا باشه ولی سماجت و لج بازی ت گل کرد و گوش ندادی! من ??کر می کنم تا خودتو به کشتن ندی ول کن نباشی!

شیدا به نقطه ای خیره ماند و زیر لب گ??ت: «من قاتل رو پیدا می کنم! مطمئن باش!»

- شیدا من نمی خوام ن??ر بعدی تو باشی . . . می ??همی چی می گم؟! خواهش می کنم کمی عاقلانه ??کر کن!

- نگران من نباش آقای دکتر! من مواظبم . . . این قدر مثل بچه ها با من ر??تار نکن وگرنه جلوت کم نمیارم!

امیر خندید و سرش را تکان داد. چند لحظه بعد سوئیچش را درآورد و گ??ت:

- اگه کاری نداری من می رم! آخه قراره یه مقدار دارو بیارن! اون جا باشم بهتره!

- صبر کن منم میام! یه جایی کار دارم!

بلا??اصله بدون این که امیر مخال??تی کند بالا ر??ت. کی??ش را برداشت و ??وری پایین آمد. امیر با سماجت بیهوده ای گ??ت:

- جنابعالی میخواین کجا تشری?? ببرین؟

شیدا کی??ش را روی شانه اش انداخت و گ??ت:

- یه جایی کار دارم!

- چه کاری داری؟

- ??کر کن می خوام برم ولگردی . . . امیر تو رو خدا اذیت نکن! اگه نمی خوای ببری بگو نمی برم!

- من اجازه نمی دم تو جایی بری! م??هومه؟!

- چه خبرتونه ا??تادین به جون?? هم!!!

هر دو برگشتند و به بهروز نگاه کردند. بهروز در حالی که اخم کرده بود سمت اتاقش ر??ت. قبل از ر??تن گ??ت:

- شیدا بیا اتاق کارت دارم!

شیدا توجهی نکرد. بدون این که به امیر نگاهی کند از ساختمان بیرون ر??ت. تل??ن همراهش درآورد. چند لحظه بعد نیز، امیر بیرون آمد و سمت ماشینش ر??ت. سوار شد و به راه ا??تاد. شیدا شماره ی آژانس?? نزدیک د??تر کارش را گر??ت و تقاضای ماشین کرد. پنج دقیقه طول نکشید که ماشین آمد. ??وری سوار شد. بدجوری سردش بود. می خواست به خانه ی هدیه برود. نمی دانست چرا جواب تل??ن را نمی دهند. کمی نگران شده بود. ماشین جلوی خانه توق?? کرد. پیاده شد. زنگ را ??شرد؛ اما هر چه منتظر شد کسی جواب نداد. زنگ همسایه ی دیوار به دیوار آن ها زد. پسری دم در آمد. پس از سلام، سراغ پدر و مادر هدیه را گر??ت. پسر گ??ت که چند روزی به مسا??رت ر??ته اند. شیدا تشکر کرد و سوار شد. باید هر طور شده بود آدرس آموزشگاه موسیقی را پیدا می کرد.

??کری به نظرش رسید. احتمال داد شاید مهران، آدرس آموزشگاهی که هدیه به آن جا می ر??ت را بداند یا بلد باشد. شماره ی محل کارش را گر??ت. خود?? مهران گوشی را برداشت. سلام کرد و دلیل زنگ زدنش را گ??ت. خوشبختانه مهران، آدرس آموزشگاه را می دانست. لحظه ای به ??کر ??رو ر??ت. مطمئن بود دکتر معالج هدیه، یعنی دکتر سلامت چیزهایی می داند. شیدا ??قط یکبار او را دیده بود و آن یک بار هم موقعی بود که به دیدن هدیه ر??ته بود. حس می کرد همه ی ات??اقات زیر?? سر آسایشگاه و ر??تار مشکوک?? آن روز دکتر سلامت است. هدیه آن روز، با ورود دکتر سلامت به اتاق دستپاچه و نگران شد. حس ششمش مدام به او هشدار می داد.

با صدای راننده نظرش جلب شد.

- ببخشین خانم . . . یکی داره ما رو تعقیب می کنه!

یکباره قلبش ??رو ریخت و ته دلش خالی شد. آرام پرسید:

- خیلی وقته تعقیبمون می کنه؟!

راننده از آینه نگاهی به شیدا کرد و پاسخ داد:

- بله خانم!

- پس چرا حالا می گی؟!

- ببخشین خانم . . . آخه اولش ??کر کردم طبیعیه ولی همین طوری سایه به سایه داره دنبالمون میاد!

شیدا می ترسید برگردد و به عقب نگاه کند. بدون این که تکانی بخورد گ??ت:

- چه ماشینیه؟!

- یه پژوی شیک و تر و تمیزه!

- آلبالویی رنگه؟!

- بله خانم!

حدسش به یقین تبدیل شد. تل??ن همراهش را برداشت و شماره ای گر??ت. راننده پرسید:

- می خواین بذارمش سر?? کار؟

شیدا آهی کشید و گ??ت:

- نه . . . راهت رو ادامه بده! . . . الو؟ جنابعالی مگه قرار نبود تشری?? ببرین داروخانه؟ مگه نگ??تین قراره یه مقدار دارو براتون بیارن؟ اصلاً تو مگه کار و زندگی نداری که ا??تادی دنبال من؟ امیر؟ چرا چیزی نمی گی؟ باور کن بهت قول می دم که مواظب خودم باشم . . . خواهش می کنم برگرد داروخانه!

از این که امیر تا این حد نگران حالش بود عصبی می شد. همان طور که نشسته بود از راننده پرسید:

_ هنوز تعقیبمون می کنه؟

راننده در آینه نگاهی کرد و گ??ت:

- بله خانم . . . اجازه بدین گاز?? ماشینو بگیرم تا توی چهار راه بعدی ما رو گم کنه!

- گ??تم نیازی نیست! لط??اً به آدرسی که دادم برین!

راننده دیگر چیزی نگ??ت و به راهش ادامه داد. مدتی بعد آموزشگاه را پیدا کردند. شیدا پیاده شد و رو به راننده گ??ت:

- لط??اً منتظر بمونین برمی گردم!

در را بست و به پشت سرش را نگاه کرد. خبری از ماشین امیر نبود. تمام اطرا??ش را نگاه کرد. به جز ماشین آژانس، ماشین دیگری نبود. وارد آموزشگاه شد. سکوت مطلقی آن جا موج می زد. از پله ها بالا ر??ت. درون یک یک اتاق ها را جستجو کرد. یک پیانو در اتاق آخر بود. بقیه ی اتاق ها را هم گشت ولی همه خالی بودند. خیلی تعجب کرد.

- دنبال چیزی می گردین خانم؟

شیدا برگشت و با لبخند سلام کرد. از قیا??ه اش معلوم بود که کمی جا خورده بود. پسر، در حدود بیست و ه??ت سال سن داشت. عینک دودی به چشم داشت. شیدا قدمی عقب ر??ت و گ??ت:

- با مسئول این آموزشگاه کار داشتم!

پسر عینکش را برداشت. تبسمی کرد و گ??ت:

- ایشون الان نیستند! شما؟

شیدا به چشمانش زل زد و گ??ت:

- خب . . . یه هنرجوی عاشق موسیقی! این طور که ظواهر?? این جا نشون می ده در حال تخلیه ی ساختمون هستین! درسته؟!

- بله!

- می شه بپرسم مقّر?? جدیدتون کجاست؟

پسر دست هایش را در جیب کاپشنش ??رو برد و گ??ت:

- معلوم نیست! چون هنوز جایی رو قولنامه نکردیم. حالا شما چرا این قدر اصرار دارین که توی این آموزشگاه، موسیقی یاد بگیرین؟

شیدا با لحن جدی ولی دلنشین پاسخ داد:

- چون تعری?? این آموزشگاه رو زیاد شنیدم!

- چه سازی رو دوست دارین؟

- سه تار! واقعاً معرکه ست . . . البته پیانو رو هم دوست دارم! راستی شما هم هنرجو هستین؟!

پسر خندید و گ??ت:

- نه . . . این جا کار می کردم! استاد پیانو هستم!

شیدا با خوشحالی گ??ت:

- راست می گین؟ چه خوب! ولی اصلاً به سن و سالتون نمی خوره . . . حتماً خیلی با استعدادین! این طور نیست؟!

پسر با لبخند شانه هایش را بالا انداخت. سپس قدم زنان سمت پنجره ر??ت و آرام گ??ت:

- چه بارون قشنگی میاد!

- اگر اجازه بدین مرخص می شم . . . راستی می تونم یه شماره تل??ن از شما داشته باشم؟!

پسر سمتش ر??ت و با اشتیاق ابراز کرد:

- خواهش می کنم . . . حتما!

سپس از جیب پیراهنش، تکه کاغذی درآورد و شماره تل??ن خود را روی آن یادداشت کرد. شیدا کاغذ را گر??ت و پس از تشکر، تأکید کرد که دو سه روز دیگر تماس خواهد گر??ت. از ساختمان بیرون آمد. بدجوری باران می بارید. با کمال تعجب متوجه شد که ماشین آژانس ر??ت. زیر?? لب گ??ت: «من که گ??تم منتظر وایسه تا بیام!»

- من ردش کردم تا بره!

با شنیدن صدای امیر برگشت و به او چشم دوخت. معترضانه پرسید:

- برای چی این کار رو کردی؟

امیر پوزخندی زد و گ??ت:

- من هر کاری که دوست داشته باشم انجام می دم! به کسی هم هیچ ارتباطی نداره! خصوصاً تو!

شیدا اهمیتی به حر??ش نداد. از کنارش زد شد و زیر باران ر??ت. باید تا سر?? خیابان اصلی پیاده می ر??ت. چون در این خیابان ??رعی، ت***ی وجود نداشت. امیر دنبالش ر??ت و با ??ریاد گ??ت:

- داری کجا می ری؟ به خدا دیگه از دست کارات خسته شدم!

شیدا روسری اش را کمی جلوتر آورد. حسابی خیس شده بود. می دانست که امیر بدجوری ناراحت است. ولی دلش نمی خواست او در کارهایش دخالت کند.

آموزشگاه موسیقی هم هیچ سر?? نخی به او نداد. یکراست به د??ترش برگشت. بهروز در د??تر نبود. با قدم هایی سست و لرزان بالا ر??ت. با رخ دادن آن حادثه و دیدن آن صحنه در د??ترش، اعتمادش را از دست داده بود. از تنهایی می ترسید. آهسته وارد سالن شد و در را ق??ل کرد. می ترسید به اتاقش برود. وحشت داشت. روی یکی از صندلی های سالن نشست. کمی سردش بود. تل??ن روی میز به صدا درآمد. یکد??عه تکانی خورد. از جایش بلند شد و دو شاخه ی تل??ن را از پریز بیرون کشید. صدای تل??ن همراهش را نیز بست.

دو ه??ته ی دیگر، مراسم عقد و عروسی اش بود. دوباره اوقات امیر را تلخ کرده بود. با سماجت و لجبازی و کله شقی?? همیشگی اش. می دانست که خودخواه و یکدنده است و همیشه با کارهایش امیر را رنجانده. اعصابش به هم ریخته بود. قصد داشت ??ردا صبح با اجازه ی رسمی از رستگار، به آسایشگاه برود. امیدوار بود که بتواند دکتر سلامت را یکبار دیگر از نزدیک ببیند. حس ششمش مدام به او اخطار می داد. سعی داشت خود را پر جرأت نشان دهد. بی اختیار تکه کاغذی را که آن پسر به او داده بود از کی??ش درآورد. نگاهی به اسم و شماره تل??ن کرد. اسمش پویا بود. هم شماره ی منزل روی کاغذ نوشته شده بود و هم شماره ی تل??ن همراه. نمی دانست به چه دلیلی از او شماره گر??ته بود. از این که آن پسر بابت شماره دادن ذوق زده شده بود خنده اش گر??ت. کاغذ را دوباره درون کی?? انداخت. اصلاً حوصله نداشت. چند بار تصمیم گر??ت به امیر زنگ بزند ولی پشیمان شد. سرش را روی میز گذاشت و چند لحظه، چشمانش را روی هم گذاشت.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ۴۳

???

بدنش درد می کرد. به آرامی سرش را بالا گر??ت و روسری اش را مرتب کرد. هوا خیلی تاریک شده بود. ??وری به ساعتش نگاهی انداخت. از هشت هم گذشته بود. از جایش بلند شد و کی??ش را برداشت. دلش نمی خواست به خانه ی خودشان برود. به همین دلیل تصمیم گر??ت به خانه ی بهروز برود. کلید را در ق??ل چرخاند و بیرون ر??ت. باران بند آمده بود ولی سوز عجیبی ??ضا را احاطه کرده بود. بلا??اصله یک ماشین گر??ت و به خانه ی بهروز ر??ت. ریحانه در را باز کرد. از دیدن شیدا بی اندازه خوشحال شد. در حالی که بغض کرده بود گ??ت:

- تو کجا بودی عزیزم؟

و چند لحظه او را در آغوش ??شرد. شیدا بی خیال روی مبلی نشست. احساس ضع?? می کرد. باورش نمی شد چندین ساعت متوالی خوابیده باشد. سرش را به عقب مبل تکیه داد و پرسید:

- بهروز کجاست؟

ریحانه کنارش نشست و گ??ت:

- یکی دو ساعت پیش امیر اومد سراغش! گ??ت با هم حر??تون شده و تو گذاشتی ر??تی! نمی دونی چقدر نگرانت بود. بهتره بهش یه زنگی بزنی!

- حوصله شو ندارم!

آرام روی کاناپه دراز کشید و چشمانش را بست. ریحانه برای این که امیر و بهروز را از نگرانی درآورد تل??ن را برداشت و شماره بهروز را گر??ت. دقایقی بعد بهروز جواب داد:

- بله؟

- سلام بهروز . . . خوبی؟

- خوبم! چه خبر؟

ریحانه به شیدا نگاهی کرد و گ??ت:

- شیدا یک ربع پیش اومد . . . حالش اصلا خوب نیست! حسابی آش??ته و به هم ریخته ست! تو الان کجایی؟

- نزدیک خونه، دارم میام!

- امیر خان کجاست؟

- ??رستادمش خونه! خودم بهش زنگ می زنم! در ضمن تا ده دقیقه ی دیگه خونه م. مراقب شیدا باش تا من بیام!

ریحانه گوشی تل??ن را سر جایش گذاشت. سمت شیدا ر??ت. آرام خم شد و پرسید:

- چیزی می خوای برات بیارم؟

شیدا حر??ی نزد. با چهره ای مظلوم چشمانش را بسته بود. ریحانه ملح??ه ای روی او انداخت و پیشانی اش را بوسید.

???

??صل ۴۴

???

- شما آخرین بار ک??ی د??ترتون رو ترک کردین؟

- جناب سرگرد . . . شما منظورتون از این سؤالات چیه؟ نکنه به منم مظنونین؟!

رستگار قدم زنان سمت امیر ر??ت. امیر به میز شیدا لم داده بود و مستقیماً به او چشم دوخته بود. از صبح زود به د??ترش آمده بود. رستگار آهی کشید و در حالی که هنوز قدم می زد گ??ت:

- ببینین شیدا خانم . . . نه من و نه هیچ کس دیگری کوچکترین شکی به شما نداریم. اما من مجبورم برای تکمیل این پرونده چند سؤال از شما بپرسم. شما وظی??ه دارین به این سؤالات به طور دقیق جواب بدین. ??کر می کنم منظورم کاملاً واضح باشه . . . این طور نیست امیر؟!

شیدا که دور از میز و کنار در ایستاده بود نگاهش به امیر ا??تاد. منتظر جواب او نماند و گ??ت:

- آقای رستگار . . . بذارین خیالتون رو راحت کنم! من هیچ حر??ی برای گ??تن ندارم. در ضمن شما نمی تونین منو به خاطر عدم پاسخ ندادن به سؤالاتتون بازداشت کنین!

- شما در معرض خطر هستین! چرا نمی خواین این موضوع رو ب??همین؟ ??کر می کنین تدارک چنین صحنه ای در د??تر شما به چه دلیلی بوده؟ برای خوشامدگویی به شما؟

چند لحظه سکوت در اتاق حکم??رما شد. امیر هم از اول بحث تا به حال، سکوت اختیار کرده بود و چیزی نمی گ??ت. ??قط گهگاهی به شیدا نگاه می کرد. صدای تل??ن همراه شنیده شد. شیدا سمت میزش ر??ت. تل??ن را از کی?? درآورد و جواب داد:

- ب??رمایین!

- خانم ستوده؟!

شیدا چند قدمی از میز دور شد و گ??ت:

- بله ب??رمایین!

- ??کر نمی کنین دارین زیادی پاتون رو از گلیمتون درازتر می کنین؟

رستگار و امیر هر دو به او خیره شدند. متحیرانه پرسید:

- شما؟

- اون ش دیگه به خودم مربوط می شه نه تو! راستی از سورپرایزی که برات تدارک دیدم خوشت اومد؟

صدای قهقهه ی خنده ی او، گوشش را آزار داد. از یک طر?? دلش می خواست با او حر?? بزند تا بلکه ب??همد کیست و از طر?? دیگر، با بودن امیر و رستگار سختش بود با او صحبت کند. همچنان مردد مانده بود که صدای آن سوی مکالمه گ??ت:

- از سکوتت معلوم می شه که زیاد خوشت نیومده خانم وکیل . . . اما من اگه جای تو بودم سعی می کردم عاقلانه ??کر کنم و سرم به کار خودم باشه! امیدوارم منظورم را ??همیده باشی خانم ستوده!

مکالمه قطع شد. امیر کمرش را راست کرد و در حالی که به طر??ش می ر??ت پرسید:

- کی بود؟

شیدا آب دهانش را به سختی بلعید و در پاسخ گ??ت:

- هیچ کس!

- شیدا . . . به من نگاه کن!

شیدا بی توجه به او روی صندلی نشست. امیر با سماجت پرسید:

- گ??تم کی پشت خط بود؟ مگر نمی شنوی؟!

شیدا سعی کرد خونسردی اش را ح??ظ کند اما لحن خشک و ??ریاد گونه ی امیر او را عصبی کرد. با لحن صریحی گ??ت:

- به خودم مربوطه! حالا لط??اً تنهام بذار!

- شیدا تو دیگه داری عصبانیم می کنی! به خدا اگه نگی داری چه چیزی رو از من مخ??ی می کنی . . . می رم و دیگه هم پشت سرم رو نگاه نمی کنم!

- بی خود برای من شاخ و شونه نکش! آخه مگه من توی کارای تو دخالت می کنم که تو دخالت می کنی؟!

امیر تبس تلخی روی لبش نشاند و گ??ت:

- مثل این که ??راموش کردی من همسرت هستم و دو ه??ته ی دیگه قراره . . . خیر?? سرمون با هم ازدواج کنیم! من نباید ب??همم که تو چه کار می کنی؟

رستگار دستش را روی شانه ی امیر گذاشت و با لحن آرامی گ??ت:

- امیر خواهش می کنم خونسردی ت رو ح??ظ کن! با توپ و تشر که کاری درست نمی شه!

- آخه این خانم، زبون خوش حالیش نمی شه! یه لجباز?? متکبر?? از خودراضیه! اون اصلاً لیاقت نداره که بهش محبت کنن! ایشون لیاقت هیچی رو ندارن!

شیدا بغض کرده بود. از جایش بلند شد. در حالی که تمام تلاشش را کار برده بود تا از ریختن اشک هایش جلوگیری کند به امیر زل زد و به سختی گ??ت:

- تو حق نداری به من توهین کنی . . . از د??ترم برو بیرون . . . همین حالا!

و دستش را سمت در گر??ت. امیر نگاهش را از او گر??ت. چند لحظه مردد ایستاد و سپس همراه رستگار، اتاق را ترک کرد. حر?? های امیر بدجوری احساساتش را جریحه دار کرده بود. دوباره روی صندلی نشست. دستمالی درآورد و اشک هایش را پاک کرد. تمام قرار ملاقات هایش را عقب انداخته بود؛ حس می کرد که دیگر توان انجام هیچ کاری را ندارد.

چند ضربه به در نواخته شد. سرش را بالا گر??ت. بهروز بود. شیدا با دیدن او، گریه اش تشدید شد. بهروز سمتش ر??ت و با لحنی تسکین بخش گ??ت:

- بهتره آروم باشی و بگی چی شده! تو با امیر مشکلی داری؟ مگه نظرت در مورد اون تغییر نکرده بود؟ مگه نگ??تی بهش علاقه مند شدی و دوستش داری؟ همه ی اینا دروغ بود؟ یه چیزی بگو دختر؟!

شیدا اشک هایش را کنار زد و گ??ت:

- چی بگم؟ ما اصلاً با هم ت??اهم نداریم. همون طور که می بینی همیشه در حال جنگ و دعواییم! علاقه و دوست داشتن دیگه چه ??ایده ای داره؟ اون جلوی رستگار هر چیزی از دهنش دراومد ب??ه??م گ??ت!

- حتماً عصبانیش کردی وگرنه امیر آدمی نیست که ??وری از کوره در بره!

- ببین بهروز . . . هر کی زنگ می زنه می خواد بدونه کی بود و چه کار داشت. هر جا می رم می خواد بدونه کجا ر??تم و چی می خواستم! الان که نامزدمه این طوری می کنه و اعصابمو به هم می ریزه ??ردا پس ??ردا که قانوناً شوهرم شد وای به حال و روزم! ??کر می کنم اون موقع باید ش??غلم رو ببوسم و بشینم خونه داری کنم و از خونه بیرون نیام!

بهروز با سماجت بیهوده ای گ??ت:

-امیر ??قط نگرانته همین!

شیدا پوزخندی زد و گ??ت:

- نمی خوام نگرانم باشه! نه اون . . . نه تو و نه هیچ کسی دیگه! من محتاج کمک شماها نیستم! از این مسخره بازی ها و سؤال جوابا خسته شدم!

صدای موزیک تل??ن همراهش شنیده شد. نگاهی به بهروز کرد و جواب تل??ن را داد:

- بله ب??رمایین! الو . . . الو؟!

- می بینم اوضاعت حسابی ریخته به هم! درسته!

شیدا از جا بلند شد. حالت د??اعی به خودش گر??ت و با لحنی ??ریادگونه پرسید:

- تو کی هستی؟ چرا خودت رو معر??ی نمی کنی؟

- دونستن این که اسم من چیه . . . هیچ ربطی به تو نداره! مهم اینه تو ترسیدی و این خیلی عالیه!

شیدا پوزخندی زد و گ??ت:

- کور خوندی! من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم! ترسو تویی که خودتو قایم کردی! اگر راست می گی خودتو نشون بده!

- اصلا از این حر??ت خوشم نیومد! بهتره مراقب حر?? زدنت باشی!

بهروز اشاره کرد چه کسی پشت خط است! شیدا شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد:

- ببین آقا . . . من از هیچ کاری برای پیدا کردن شما یا هر کسی دیگه که این قتل ها رو انجام داده دریغ نمی کنم! . . . الو؟ . . . الو؟!

آن سوی مکالمه قطع کرده بند. شوریده و مستأصل به بهروز زل زد. بهروز با نگرانی پرسید:

- کی بود؟ چی می خواست؟

- نمی دونم بهروز! نمی دونم!

بی هد?? از جایش بلند شد. وسایل روی میزش را جمع و جور کرد و کی??ش را برداشت. باید به آسایشگاه می ر??ت. البته بدون این که به کسی چیزی بگوید. بهروز مت??کرانه به او زل زده بود. عصبانیت در نگاهش موج می زد. از جا برخاست. در حالی که از شدت کنجکاوی در حال جنون بود گ??ت:

- شیدا تو داری یه چیزی رو مخ??ی می کنی! چرا تا این حد کله شقی؟ تو که دختر عاقلی بودی؟ آخه چرا این قدر ما رو عذاب می دی؟!

شیدا آهی از سینه بیرون داد و گ??ت:

- می خوام برم خونه! لط??ا اگه زحمتی نیست در رو ق??ل کن. خداحا??ظ!

بی آن که منتظر جوابی از سوی بهروز شود از پله ها پایین ر??ت و ساختمان را ترک کرد. قصد داشت به آسایشگاه برود ولی منصر?? شد. یکراست به خانه ر??ت.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل 45

 

- آقای پویا منصوری؟

- ب??رمایین . . . خودم هستم!

- من ستوده هستم! چند روز پیش توی آزمایشگاه ازتون شماره گر??تم!

سکوتی در آن سوی خط تل??ن ایجاد شد. سپس گ??ت:

- بله . . . یادم اومد! شما همون خانمی بودین که می خواستین توی آموزشگاه ما ثبت نام کنین! حالتون چطوره؟

شیدا خوشحال شد از این که آن پسر، او را به خاطر آورد. با اشتیاق گ??ت:

- ممنون! راستی جایی رو برای اجاره کردن پیدا کردین؟!

پویا جواب داد:

- البته!

- می شه آدرس رو لط?? کنید تا یادداشت کنم؟

- بله حتماً!

شیدا آدرس را یادداشت کرد. در این لحظه صدای تل??ن همراهش را شنید. از پویا عذرخواهی کرد و گ??ت که حتماً برای شرکت در کلاس موسیقی خواهد آمد. ??وری تل??ن همراهش را جواب داد:

- بله؟ سلام . . . خوبم! توی د??ترم هستم . . . برای چی؟! . . . نه! حوصله شو ندارم! شما خودتون برین! من یه عالمه کار?? عقب ا??تاده دارم . . . جمشید این قدر پیله نکن! خودت یه چیزی به پدر بگو دیگه! . . . لعنت به این شانس! خیلی خب میام! خداحا??ظ!

پدر?? امیر آن ها را برای نهار دعوت کرده بود. دیگر نمی خواست با امیر روبرو شود ولی مثل این که چاره ای نداشت. امیر در این دو سه روز نه زنگ زده بود و نه به دیدنش آمده بود. شیدا هم علی رغم دلتنگی اش حاضر نشده بود با او تماس بگیرد. نگاهی به ساعتش کرد. نزدیک یازده بود. باید قبل از ر??تن به آن جا به خانه می ر??ت و لباس هایش را عوض می کرد. از جا برخاست و به راه ا??تاد. باران تندی می بارید. بدجوری احساس سرما می کرد.

باران تندی می بارید. بدجوری احساس سرما می کرد. کی??ش را روی شانه جابه جا کرد و سمت خانه ی بزرگی که نمای آن از سنگ های س??ید بود ر??ت. حسابی خیس شده بود. دستش را روی زنگ ??شرد و منتظر ایستاد. سرما را تا مغز استخوان حس می کرد. هیچ خبری نشد. مجدداً زنگ را ??شرد. لحظاتی بعد مرد جوانی در را باز کرد. چکمه های مشکی بلندی پوشیده بود. در حالی که بالاپوشی روی شانه های عریض و تنومندش بود پرسید:

- شما؟

شیدا متحیرانه به مرد جوان خیره شد. تا به حال او را ندیده بود. بی معطلی گ??ت:

- من شیدا ستوده هستم . . . نامزد?? آقای امیر پیروز!

مرد جوان کمرش را راست کرد و ضمن عذرخواهی گ??ت:

- ببخشین . . . نشناختَمتون! ب??رمایین داخل.

شیدا وارد حیاط شد. صدای بسته شدن در را شنید ولی برنگشت. یکراست سمت ساختمان ر??ت و وارد سالن شد. صدای پدر و آقای پیروز را از اتاق?? پذیرایی می شنید. از این که امیر به استقبالش نیامد خیلی ناراحت شد. وارد اتاق پذیرایی شد و به همه سلام کرد. آقای پیروز به گرمی با او سلام و احوال پرسی کرد. ملوک خانم نیز با لبخندی گرم، به او خوشامدگ??ت. نگاهش را به سمت امیر چرخاند که روی کاناپه، کنار?? جمشید و سعید نشسته بود و هیچ عکس العملی نشان نداد؛ حتی به او سلام هم نکرد. با خونسردی کنار شومینه ر??ت و همان جا روی مبلی نشست. ??اصله اش نسبتاً از بقیه دور بود. آقای پیروز او را خطاب قرار داد و پرسید:

- چرا اون جا نشستی عروس گلم؟! بیا این جا پیش ما . . .

شیدا در حالی که سعی می کرد لبخند بزند جواب داد:

- یه کمی سردمه! اگه اجازه بدین همین جا می شینم!

- هر طور مایلی!

آرام سرش را به عقب تکیه داد و به ??کر ??رو ر??ت. از آموزشگاه موسیقی هم، هیچ چیز عایدش نشده بود؛ ولی نباید کوتاه می آمد و دست برمی داشت. چرا که هدیه و ژاکلین، مظلومانه و ??جیعانه به قتل رسیده بودند. به گ??ته ی پلیس، کسی که ژاکلین را به قتل رسانده بود او را کاملاً می شناخته و در ضمن ژاکلین نیز او را می شناخته. در هر حال، قاتل غریبه ای بوده که توانسته بود اعتماد مقتول را به خود جلب کند.

چیزی که عجیب بود این بود که قاتل به راحتی هدیه و ژاکلین را به قتل رسانده. به عبارت دیگر، آن دو، قاتل را می شناختند و از او ترسی نداشتند؛ شاید هم می ترسیدند و به روی خودشان نمی آوردند. این حدس و گمان ها او را به جایی نمی رساند. وقت زیادی هم نداشت. کمتر از دو ه??ته به روز عروسی اش باقی مانده بود. باید تا آن موقع از این ماجرا سردرمی آورد. چون بعد از ازدواج با امیر، دیگر نمی توانست دنبال پرونده را بگیرد. دیگر نمی توانست ادعا کند که آزاد است و کارهایی که انجام می دهد به او ربطی ندارد. مطمئناً امیر او را در منگنه می گذاشت و ر??ت و آمدهایش را کنترل می کرد. آن موقع دیگر نمی توانست مخال??ت کند و حر??ی بزند. او هنوز جریان هدیه را به طور کامل برای رستگار شرح نداده بود. خصوصا این مسأله که خود هدیه اولین بار با او تماس گر??ت و از او خواست برای دیدنش به آسایشگاه برود. صدای مضطرب و پر از نگران هدیه، هنوز در گوشش با او نجوا می کرد. هنوز معتقد بود اگر زودتر به دیدن او می ر??ت این ات??اق رخ نمی داد.

بغض کرد و به جلو خم شد. در این هنگام مونس را دید که به سمتش می آید. با خوشرویی با او سلام و احوال پرسی کرد. مونس سینی قهوه را مقابلش گر??ت. شیدا ??نجان را برداشت و تشکر کرد. پدر و آقای پیروز همچنان گرم صحبت بودند. هر چه نگاه کرد امیر را ندید. قدم زنان به کنار جمشید ر??ت و همان جا نشست. جمشید کمی جابه جا شد و پرسید:

- چطوری آبجی خانم؟

شیدا جرعه ای از قهوه اش را نوشید و در جواب گ??ت:

- خوبم!

جمشید موشکا??انه شیدا را برانداز کرد و گ??ت:

- ولی قیا??ه ی رنگ پریده ت، چیز دیگه ای رو نشون می ده! البته وقتی دو شب نخوابیده باشی نتیجه ش همینه دیگه!

- جمشید تو رو خدا بس کن! سلامتیم ??قط به خودم مربوطه! در ضمن همون طور که قبلا بهت گوشزد کردم دوست ندارم توی کارام دخالت کنی یا نظری بدی! تو اخلاق منو خوب می شناسی! پس بهتره اظهار نظر نکنی!

جمشید از این همه عصبانیت شیدا تعجب کرد. از روی کاناپه بلند شد و نزد سعید ر??ت. شیدا ??نجان قهوه اش را روی میز گذاشت. همان موقع ملوک صدایش کرد و گ??ت:

-شیدا جان، امیر دست تنهاست! داره کبابا رو درست می کنه. اگر خسته نیستی برو کمکش کن!

شیدا دنبال بهانه ای می گشت. در آن لحظه جمشید گ??ت:

- ملوک خانم می خواین من برم کمک امیر؟

پدر که متوجه شد چشم غره ای به جمشید ر??ت و رو به شیدا گ??ت:

- پس چرا معطلی دختر؟ پاشو برو دیگه!

شیدا از روی ناچاری بلند شد. کی??ش را روی کاناپه انداخت و گ??ت:

- مادر جون . . . امیر توی آشپزخونه س؟!

ملوک به تراس اشاره کرد و گ??ت:

- اون جاست!

شیدا گوشه های روسری اش را پشت سر گره داد و سمت تراس ر??ت. مونس با صدای نه چندان بلندی او را خطاب قرار داد و گ??ت:

- خانم. . . لط??ا اگر زحمتی نیست این سیخ های گوجه رو هم بدین آقا امیر!

شیدا بعد از گر??تن سیخ ها و تشکر از او وارد تراس شد. یک لحظه از شدت سرما لرزید. امیر پشتش به او بود و سیخ های کباب را روی منقل جابه جا می کرد. شیدا آرام جلو ر??ت. در حالی که کنارش می ایستاد گ??ت:

- امیر!

امیر بی اختیار سرش را به طر?? او چرخاند و بی ت??اوت نگاهش کرد. شیدا گوجه ها را درون سینی گذاشت و ا??زود:

- مادر جون گ??ت . . . گ??ت بیام کمکت!

امیر نگاهش را از او گر??ت و گ??ت:

- خودم از عهده شون برمیام! می خوام تنها باشم!

شیدا که می خواست لجش را درآورد به دیوار تکیه داد و دست هایش را روی سینه حلقه کرد. از شنیدن لحن سرد و بی ت??اوت امیر بغض کرده بود. تصور می کرد امیر به خاطر زدن حر?? های آن روز، حتما از او عذرخواهی خواهد کرد. ولی نه تنها عذرخواهی نکرد بلکه کوچکترین توجهی هم به او نشان نداد. قطره اشکی روی گونه اش چکید. امیر بی آن که نگاهش کند گ??ت:

- مگه نشنیدی چی بهت گ??تم؟ می خوام تنها باشم!

شیدا حر??ی نزد. می دانست ماندنش بی ??ایده است. چون امیر هنوز از دستش عصبانی و ناراحت بود. به داخل سالن برگشت. اما به اتاق پذیرایی نر??ت. سرش خیلی درد می کرد. همان جا توی هال ماند و روی مبلی نشست. امیدوار بود که این بار ملوک از کدورت او و امیر مطلع نشود. سرش را روی دسته ی مبلی خم کرد و چشمانش را بست. هیچ خبری از مهشید نداشت. تصمیم گر??ت در یک ??رصت مناسب به دیدن او و ??رزاد برود.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل46

 

جهانگیر بالاخره ماشین شیدا را به او پس داد. شیدا صبح خیلی زود به د??تر رستگار ر??ت. باید برای ر??تن به آسایشگاه، از او اجازه ی رسمی می گر??ت تا مسئولین آسایشگاه با او همکاری کنند. با ورود به د??تر?? رستگار سلام کرد و نشست. رستگار پس از احوال پرسی گ??ت:

- معذرت می خوام خانم ستوده! اگر ??رمایشی دارین ب??رمایین چون من چند قرار مهم دارم که باید برم!

شیدا به جلو خم شد و اظهار کرد:

- اگه اجازه بدین می خوام یه سری به آسایشگاه بزنم!

رستگار که مشغول نوشتن بود سرش را بالا گر??ت و با لحنی جدی گ??ت:

- متأس??انه نمی تونم به شما اجازه بدم!

- منظورتون چیه؟ آخه برای چی؟ نکنه امیر بهتون چیزی گ??ته؟

- کوچکترین ربطی به امیر نداره!

شیدا از جایش بلند شد. سمت میز ر??ت و پرسید:

- پس علت مخال??ت شما چیه؟

رستگار به او زل زد و گ??ت:

- مگه قرار نشد اگه احساس خطر کردین خودتون رو کنار بکشین؟ من دیگه نمی تونم اجازه بدم بیشتر از این خودتون رو دچار خطر کنین! تا همین جا هم زیادی مداخله کردین! واقعا متأس??م!

شیدا دست هایش را روی میز گذاشت و ملتمسانه گ??ت:

- خواهش می کنم جناب سرگرد! ??قط همین یک بار . . . باور کنید دیگه دنبال این ماجرا رو نمی گیرم! تو رو خدا اجازه بدین! ??قط برای آخرین بار . . . خواهش می کنم!

رستگار که خواهش و التماس بی اندازه ی شیدا او را تحت تأثیر قرار داده بود بالاخره موا??قت کرد و به او اجازه داد که به آسایشگاه برود. شیدا از او تشکر کرد و به راه ا??تاد. اما مطمئن بود امیر از او خواسته بود که دیگر اجازه ندهد در این پرونده مداخله کند. ماشین را کمی عقب تر از در آسایشگاه پارک کرد و پیاده شد. قرار بود رستگار تا قبل از رسیدن او با آسایشگاه تماس برقرار کند تا با او همکاری کند.

نگهبان دم در، اتاقش نبود. آرام در نیمه باز را گشود و وارد محوطه شد. از پله ها بالا ر??ت. سالن خلوت به نظر می رسید. سمت د??تر ر??ت و در زد. بی آن که منتظر جوابی شود وارد اتاق شد. پرستاری پشت میز نشسته بود. قبلا او را ندیده بود. سلام کرد و پرسید:

- پری ناز خانم نیستن؟

پرستار ضمن تبسمی اظهار کرد:

- خیر . . . تشری?? بردن مرخصی! احتمالا ??ردا پس ??ردا میان! کار خاصی با ایشون دارین؟

- نه! راستش با دکتر سلامت کار داشتم، تشری?? دارن؟

- بله ولی ر??تن بیماراشون رو ویزیت کنن. کمکی از دستم برمیاد که انجام بدم؟

شیدا دستی به پیشانی اش کشید و گ??ت:

- مهم نیست! اگه اجازه بدین همین جا می شینم تا ایشون کارشون تموم بشه!

- هر جور میل دارین!

شیدا روی صندلی نشست. در آن هنگام، تل??ن همراهش به صدا درآمد. ??وری آن را درآورد و جواب داد. بهروز پشت خط بود. هنوز هم جدی و خشک با او صحبت می کرد. حسابی با کارهایش همه را از خود رانده بود. شیدا نگاهی به پرستار که مشغول نوشتن بود انداخت و پرسید:

- کاری داشتی که زنگ زدی؟

- د??تر نیومدی! یه خرده نگران شدم! الان کجایی؟!

- اگه بگم کجام دعوام نمی کنی؟ عصبانی نمی شی؟!

بهروز آهی از سینه بیرون داد و با لحنی ملایم گ??ت:

- نه! بگو!

- آسایشگاه روانی . . . باید با دکتر?? هدیه، صحبت کنم البته با رستگار هماهنگی کردم.

- خواهش می کنم مراقب خودت باش!

شیدا از جا برخاست. در?? اتاق را باز کرد و قدم زنان بیرون ر??ت. طی این سه چهار روز، تل??ن های مشکوک زیادی به او شده بود. تصمیم گر??ته بود به بهروز خبر بدهد. با لحنی آرام گ??ت:

- بهروز باید یه چیزی رو بهت بگم! البته ??کر می کنم یه چیزایی بدونی!

- ات??اقی ا??تاده؟

قبل از این که پاسخی بدهد چشمش به دکتر سلامت ا??تاد. با دستپاچگی گ??ت:

- بهروز معذرت می خوام . . . دکتر سلامت اومد! سعی می کنم زود بیام! خداحا??ظ.

??وری سمت دکتر سلامت ر??ت. سلام کرد و گ??ت:

- ببخشین دکتر! من ستوده هستم . . . دوست هدیه پرتو! یادتون میاد؟

دکتر سلامت عینکش را برداشت و بی ت??اوت به او زل زد. چند لحظه سکوت کرد. گویی حا??ظه اش را به کار انداخته بود. سپس به راهش ادامه داد و گ??ت:

- چیزی رو به خاطر نمیارم. کارتون چیه؟

شیدا به دنبالش ر??ت و گ??ت:

- چطور چیزی یادتون نمیاد؟ من برای دیدن هدیه اومده بودم . . . چون خودش از من خواسته بود. هدیه داشت برای من یه چیزایی تعری?? می کرد اما با ورود شما به اتاق، ترسید. حتی شما دیگه نذاشتین من پیشش بمونم!

دکتر سلامت ایستاد. به آرامی رویش را برگرداند و جدی نگاهش کرد. شیدا هم با غضب و خشم به او چشم دوخت. متوجه نشده بود که صدایش را بیش از حد بالا برده بود و بی مقدمه حر?? هایش را زده. دکتر سلامت چند قدمی به طر??ش ر??ت و با تبسم تلخی گ??ت:

- ب??رمایین د??ترم! اون جا با هم صحبت می کنیم!

- مزاحمتون نمی شم! اگه اجازه بدین همین جا سؤالاتم رو می پرسم و شما هم جواب بدین!

دکتر سلامت دستش را در جیب روپوش س??یدش ??رو برد و پرسید:

- از من می ترسین؟ نکنه مثل دوستتون هدیه به من اعتماد ندارین؟

شیدا کوتاه آمد و همراه او به اتاقش ر??ت. دکتر سلامت یکراست پشت میزش نشست و با دست به شیدا اشاره کرد که روی یکی از صندلی ها بنشیند. شیدا تشکر کرد و روی یکی از صندلی ها نشست. دکتر سلامت پرسید:

- چیزی میل دارین براتون بیارن؟

- نه ممنون! ??قط اگه به سؤالاتم جواب بدین ر??ع زحمت می کنم!

سلامت دست هایش را روی میز گذاشت و در حالی که به جلو خم می شد گ??ت:

- ??کر نمی کنم مجبور باشم به سؤالات جنابعالی جواب بدم!

- معذرت می خوام! ??رمایش شما صحیح . . . اما من وکیلم! در ضمن وکیل خانوادگی خانم پرتو هم هستم! برای اومدنم با سرگرد رستگار هماهنگی شده! شما می تونین با . . .

صدای تل??ن روی میز دکتر سلامت شنیده شد. دکتر عذرخواهی کرد و تل??ن را جواب داد. شیدا بدجوری به او مشکوک شده بود. باید به عنوان اولین سؤال می پرسید که شب قتل هدیه و ژاکلین کجا بوده! مدتی نه چندان طولانی، مکالمه ی دکتر سلامت به اتمام رسید.

طرز نگاه کردنش مشکوک و غیر عادی به نظر می رسید. ضمن سر دادن آهی گ??ت:

- بنده آماده ی شنیدن سؤالات شمام . . . ب??رمایین!

شیدا بی تعار?? و با لحنی جدی پرسید:

- شما در شبی که هدیه خودکشی کرد کجا بودین؟

سلامت لبخندی زد و دستی به موهایش کشید. شیدا متحیر از ر??تار او پرسید:

- سؤالم خنده دار بود دکتر؟!

- نه راستش من اون شب خونه بودم!

- شاهدی هم برای اثبات حر??تون هم دارین؟

- شما که دارین بازجویی می کنین نه سؤال! بله . . . همسرم و یکی دو ن??ر از ??امیل، که اون شب در منزل ما حضور داشتن!

باید در مورد تحقیق می کرد تا به صحت حر?? های دکتر سلامت دست یابد.

- شما چقدر هدیه رو می شناختین؟ آیا واقعاً مشکلی داشت؟

سلامت از جایش برخاست. شروع به قدم زدن کرد و گ??ت:

- مشکل که داشت ولی به هیچ وجه چیزی رو بروز نمی داد . . . این دوباری که به این جا منتقل شده بود من خیلی سعی کردم کمکش کنم اما ایشون به هیچ وجه حاضر به همکاری نبودن! دختر عجیبی بود، خیلی عجیب!

- همون لحظه ای که وارد اتاق شدین حس کردم هدیه ازتون می ترسه! می شه بپرسم علتش چی بود؟

- بیمارای روانی همشون همین طوری هستن! دوست دارن از جواب دادن ط??ره برن! توی لاک خودشون ??رو برن و گوشه نشینی و غصه خوردن رو در پیش بگیرن!

- هدیه در مورد چیزی با شما صحبت نکرده بود؟ چیزی که باعث ترس اون شده باشه یا . . .

نگاه بی پروا و مستقیم دکتر سلامت باعث شد که نتواند ادامه ی حر??ش را بزند. حس می کرد از او می ترسد. می توانست از بهروز یا رستگار می خواست که همراه او بیایند. سلامت به میزش تکیه داد و گ??ت:

- همون طور که گ??تم هدیه چیزی به من نمی گ??ت. همیشه مثل مجسمه روبه روم می نشست و توی عالم خودش ??رو می ر??ت. دختر عجیبی بود!

صدای هدیه در گوشش پیچید: «همه چیز از اون روز?? بارانی شروع شد . . . چند شنبه بود؟ آهان! چهارشنبه بود. من باید . . . » احتمال داشت هدیه چیزهایی به سلامت گ??ت بود ولی او حر?? هایش را باور نکرده و تأکید کرده دچار خیالات و توهمات شده است. شیدا با لحن بی ت??اوتی پرسید:

- چرا دیدن?? هدیه رو، ممنوع کرده بودین؟ چه دلیلی داشت؟

سلامت عینکش را به چشم زد. گویا آماده ی ر??تن بود.

- خانم ستوده! هدیه خودش از من تقاضا کرده بود که هیچ کس رو به ملاقاتش راه ندم حتی پدر و مادرش رو . من خدمت سرگرد رستگار هم عرض کردم که هدیه قبلاً هم در این آسایشگاه بستری بود . . . البته بار اول که به این جا اومد حالش خیلی وخیم بود؛ از نظر روحی – جسمانی، ا??سرده و داغون بود. من و دکتر معین خیلی سعی کردیم اونو از این حالت بیرون بیاریم و مو??ق هم شدیم. اما این بار . . . یه جور دیگه بود!

مکث کوتاهی کرد و گ??ت:

- معذرت می خوام من دیگه باید برم! چند تا از بیمارام الان منتظرم هستن!

هر دو از اتاق بیرون آمدند. سؤالی ذهن شیدا را به خود مشغول کرده بود. لحظه ای ایستاد و گ??ت:

- دکتر . . . به عنوان آخرین سؤال، این دکتر معین از اومدن مجدد هدیه به آسایشگاه مطلع بودن؟!

سلامت چند قدمی جلوتر ر??ت و پاسخ داد:

- بله ایشون اطلاع داشتن . . . چطور مگه؟

- همین جوری! بیشتر از این وقتتون رو نمی گیرم. با اجازه!

- امیدوارم تونسته باشم کمکی بهتون کرده باشم!

شیدا تبسمی کرد و اظهار کرد:

- خواهش می کنم! شاید دوباره مزاحمتون بشم؛ در هر حال ازتون ممنونم. خداحا??ظ!

شیدا حس کرد سلامت چیزهایی می داند که نمی خواهد بگوید. دوباره حس ششمش به او اخطار داد. مت??کرانه ساختمان را ترک کرد و سمت ماشین ر??ت. پشت ??رمان نشست. چند لحظه بی حرکت ماند. کسی که هدیه و ژاکلین را به قتل رسانده بود برای کارش دلیلی داشت. دلیلی که قاتل از برملا شدن آن می ترسید و احساس خطر می کرد.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ماشین را روشن کرد و به راه ا??تاد. باران دوباره شروع به باریدن گر??ت. بر?? پاکن ها را به کار انداخت. هنوز، در گوشه و کنار?? باغچه ها و آس??الت، توده هایی از بر?? های آب نشده دیده می شد. وارد بزرگراه شد. تصمیم گر??ت سر?? راه به دیدن امیر برود. تل??ن همراهش را برداشت. به داروخانه زنگ زد اما نبود. با خانه هم تماس گر??ت. ملوک گ??ت که صبح زود بیرون ر??ته و از او خبری ندارد. حدس زد شاید دیدن رستگار ر??ته باشد.

امیر تل??ن همراهش را جواب نمی داد. شیدا دوباره به ??کر ??رو ر??ت. ماجرای هدیه کم کم پیچیده تر می شد. هیچ راهی برای حل معمای پرونده وجود نداشت. از این که پلیس ??علا تحقیقاتش را نیمه کاره رها کرده بود رنج می برد. باید به خودش امیدوار می شد. اگر مرگ ناگهانی ژاکلین با هدیه مرتبط می شد حقیقت روشن تر می شد. اما اگر ارتباطی بین این دو قتل وجود نداشت کار، مشکل و سخت به نظر می رسید. تصور کرد اگر همان موقع که رستگار به دیدنش آمده بود حقایق را آن طور که رخ داده بود بیان می کرد حال، وضع به گونه ای دیگر پیش می ر??ت. شاید پلیس به دکتر سلامت و ر??تار و برخورد مشکوکانه ی آن روزش شک می کرد و زودتر به حقیقت دست می یا??ت. عیب کار این بود که می خواست به تنهایی و بدون کمک دیگران به حقیقت برسد و این غیر ممکن بود.

یک لحظه نگاهش به آینه ا??تاد. متوجه ماشینی شد که او را تعقیب می کند. کمی سرعتش را کم کرد تا او نزدیک تر شود. می خواست قیا??ه اش را ببیند. ولی راننده، عینک دودی به چشم زده بود. بر سرعتش ا??زود. سعی کرد خونسردی اش را ح??ظ کند و ریسک نکند. در این ??کر بود که چه کاری می تواند انجام دهد که ناگهان آن ماشین با سرعت زیادی که داشت به ماشینش ضربه زد. ??رمان را محکم چسبید. بدجوری وحشت کرده بود. آن ماشین درست در موازات او در حرکت بود. می توانست به خوبی قیا??ه ی راننده را ببیند. البته با عینک دودی! دوباره با شدت به ماشینش ضربه وارد شد و باعث شد که سرش محکم به شیشه ی جلوی ماشین برخورد کند. پیشانی اش از درد می سوخت. در ا??تادن با او بی ??ایده بود. سرعتش را زیاد کرد تا زودتر از بزرگراه خارج شود. اما ??رصت این کار را پیدا نکرد. چون با ضربه ی سوم، کنترلش را از دست داد و با شدت به ماشین?? جلویی برخورد کرد. ??قط صدای شکستی شیشه های ماشین را شنید. آرام سرش را که به شدت درد می کرد از روی ??رمان بلند کرد. راننده ی ماشینی که با او تصاد?? کرده بود به همراه دوستش پیاده شد. شیدا به هر دو پسر چشم دوخت. بر?? پاکن ها همچنان به حرکت خود ادامه می دادند. آهسته در?? ماشین را باز کرد. شک داشت که بتواند سر?? پا بایستد. سرش بدجوری درد می کرد و حسابی شوکه شده بود. یکی از پسرها جلو آمد. دستش را روی در گذاشت و در حالی که خم شده بود پرسید:

- حالتون خوبه خانم؟!

شیدا به او نگاهی کرد و سرش را آرام تکان داد. به سختی از ماشین پیاده شد. در را بست و به ماشین تکیه داد. هر ماشینی که رد می شد با نگاهی تعجب انگیز و متحیر به آن ها نگاه می کرد. هر دو پسردر حدود بیست و چهار پنج سال به نظر می رسیدند. شیدا کمرش را راست کرد و به ماشین آن پسر زل زد. شیشه هایش شکسته بود و قسمت سمت چپ?? صندوق عقب کمی داغان شده بود. پسر با لحنی ترحم انگیز و ملایم گ??ت:

- می خواین شما رو برسونیم بیمارستان؟ سرتون داره خون میاد!

اصلاً متوجه شکسته شدن سرش نشده بود. چند قدمی سمت پسر ر??ت و گ??ت:

- ازتون ممنونم ولی احتیاجی نیست . . . من حالم کاملاً خوبه!

مکث کوتاهی کرد و در حالی که به ماشین آن ها نگاه می کرد گ??ت:

- واقعاً متأس??م آقا . . . من خسارت ماشین?? تون رو هر چقدر که باشه پرداخت می کنم!

- اصلاً نیازی نیست! در ضمن ماشین خودتون بیشتر صدمه دیده!

- در هر حال وظی??ه ی خودم می دونم که خسارت ماشین?? تون رو شخصاً بپردازم . . . خواهش می کنم گذشت نکنید!

سپس در?? ماشین را باز کرد و کارتی از کی??ش درآورد. آن را مقابل پسر گر??ت و گ??ت:

- این آدرس و شماره تل??ن د??ترمه! شما می تونین در یکی دو روز آینده باهام تماس بگیرین!

پسر کارت را گر??ت. تبسمی کرد و گ??ت:

- حالا که اصرار دارین باشه . . . خدمت می رسم! حالا اگه کاری ندارین ما مرخص می شیم!

- ممنون، مجددا از شما عذرخواهی می کنم!

در حالی که پشت ??رمان می نشست بی اختیار شنید که دوستش به او گ??ت:

- اگه این کارت قلابی باشه چی؟ اصلاً وقتی خانما عرضه ندارن پشت ماشین بشینن، چرا سوار می شن؟! همیشه ادعاشون میاد!

شیدا لبخند تلخی روی لبانش نشست. به قیا??ه ی خودش در آینه نگاهی کرد. سمت چپ پیشانی اش شکسته بود و گونه اش خراش برداشته بود. سرش را به صندلی تکیه داد. درد?? سرش هنوز تسکین نیا??ته بود. آهی کشید و ماشین را روشن کرد. قبل از آن، نگاهی به آینه انداخت. چیز غیر عادی و مشکوکی ندید. نزدیک ظهر بود. سمت د??ترش به راه ا??تاد. هر چند دقیقه، یک بار به آینه نگاه می کرد. دستانش به وضوح می لرزید. کمتر از نیم ساعت به د??ترش رسید. وقتی پیاده شد به جلوی ماشین ر??ت. حسابی داغان شده بود. سرش را تکان داد و وارد ساختمان شد. لباس هایش خیس شده بود. نمی دانست اگر بهروز او را با این سر و وضع ببیند چه عکس العملی نشان می دهد. دم?? در ایستاد و رو به آقای مبینی پرسید:

- بهروز ر??ته؟

آقای مبینی متحیرانه به او زل زد و سلام کرد. شیدا از این که ??راموش کرده بود سلام کند عذرخواهی کرد. جواب سلام او را داد. آقای مبینی گ??ت که آقای تابنده در حال صحبت با یکی از موکلینش می باشد. شیدا تشکر کرد و بالا ر??ت. هنوز وارد اتاقش نشده بود که صدای بهروز را شنید. در حال خداحا??ظی با موکلش بود. آرام وارد د??تر خود شد. بخاری اتاقش خاموش بود. حوصله ی روشن کردنش را نداشت. گره روسری اش را کمی شل کرد.

- چه عجب بالاخره تشری?? آوردین!

شیدا یک د??عه تکانی خورد و به میز چسبید. بهروز کنار در ایستاد و پرسید:

- ترسیدی؟!

شیدا آهی کشید و چیزی نگ??ت. بهروز که انگار تازه متوجه اوضاع او شده بود به طر??ش ر??ت. کنارش ایستاد و متعجبانه گ??ت:

- صورتت چی شده؟ ببینمت!

- طوری نشده بهروز . . .

بهروز گوشه ی روسری او را کنار زد. نگرانی اش دو چندان شد. با التماس پرسید:

- چرا چیزی نمیگی دختر؟! چه بلایی سر?? خودت آوردی؟ چی شده؟

شیدا دیگر توان ایستادن نداشت. آش??ته و بی حال روی صندلی نشست. با لحنی اطمینان بخش گ??ت:

- توی بزرگراه تصاد?? کردم . . . باور کن حالم خوبه! چرا انقدر شلوغش کردی؟!

- بیچاره امیر! حق داشت که می گ??ت دلش برات شور می زنه . . . نگو که یه ات??اقی برای خانم ا??تاده!

با شنیدن اسم امیر، سرش را بالا گر??ت و گ??ت:

- امیر؟ اومده بود این جا؟!

- آره! از صبح تا به حال بست نشسته بود توی سالن?? پایین! منتظرت بود. الانم ر??ت یه چیزی واسه ی ناهار بخره!

شیدا ??وری از جا بلند شد. کی??ش را برداشت و سمت در دوید. بهروز در حالی که دنبالش می ر??ت گ??ت:

- داری کجا می ری؟

شیدا بدون این که رویش را برگرداند جواب داد:

- می رم خونه . . . نمی خوام امیر منو با این سر و وضع ببینه! دیگه حوصله ی سرزنش اونو ندارم!

هنوز به پایگرد نرسیده بود که امیر را مقابل خود دید. چند لحظه نگاهش کرد. سپس از کنارش رد شد. قبل از این که از در بیرون برود سنگینی دست او را روی بازویش حس کرد. آرام برگشت و به امیر خیره شد. امیر با نگرانی پرسید:

- چه ات??اقی ا??تاده؟ سرت چی شده؟

شیدا بازویش را از دست امیر بیرون کشید و با تمسخر گ??ت:

- برای تو چه اهمیتی داره؟

بغض گلویش را می ??شرد. رویش را برگرداند. امیر با لحنی آرام و ملایم گ??ت:

- باید بری بیمارستان . . . سرت احتیاج به پاسمان داره!

- حالم خوب نیست امیر! برو کنار می خوام برم خونه!

امیر با اصرار زیاد گ??ت:

- اول می ریم بیمارستان بعد خودم می رسونمت خونه. حالا راه بی??ت!

بی معطلی پلاستیک غذا را دست بهروز داد و همراه شیدا بیرون ر??ت. در?? ماشین را باز کرد. پس از سوار شدن شیدا، ماشین را دور زد و خودش نیز پشت ??رمان نشست و به راه ا??تاد. پس از چند لحظه سکوت پرسید:

- نمی خوای بگی چی شده؟

شیدا که به حرکت بر?? پاکن ها زل زده بود پاسخ داد:

- مگه ماشینمو ندیدی؟ تصاد?? کردم!

- کجا؟ با چی؟

- توی بزرگراه . . . با یه ماشین پراید!

امیر نیم نگاهی به او انداخت و پرسید:

- مگه سرعتت چقدر بود؟

- خیلی زیاد . . .

سپس سرش را به عقب صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. از این که در کنار امیر بود احساس آرامش می کرد. دقایق امروز در ذهنش رژه می ر??تند. صدای امیر را شنید که پرسید:

- شیدا حالت خوبه؟!

زیر لب زمزمه کرد: منو ببر خونه . . . خواهش می کنم!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل 47

 

- آقای رستگار . . . من یه چیزایی رو از شما مخ??ی کردم.

رستگار با لحنی جدی گ??ت:

- حدسش رو می زدم! خب . . . می شه بگین شما چی می دونین؟!

شیدا به جلو خم شد و گ??ت:

- راستش رو بخواین هدیه قبل از مرگ، خیلی مشوش و مضطرب بود. اون خودش بهم زنگ زد. گ??ت که می خواد منو ببینه. خیلی ??وری و پنهانی! مدام تکرار می کرد که دیوونه نشده و حالش کاملاً خوبه. تصور می کنم هدیه از ماجرایی اطلاع داشت که مورد تهدید قرار گر??ته بود. چون بهم گ??ت یه چیزایی می دونه که نباید می دونسته! چند روز قبل از اون ات??اق، به دیدنش ر??تم. خیلی پریشان احوال بود. از یه چیزی می ترسید. به یه چیزهایی اشاره کرد که نام??هوم بودن . . . اون از یه چهارشنبه ی بارونی حر?? زد که یهو اون دکتر?? مزاحم وارد اتاق شد. هدیه با دیدن دکتر، به حدی دستپاچه و هول شده بود که محکم منو گر??ت. رنگش پرید و به وضوح می لرزید. ر??تار اون دکتر، واقعاً مشکوک بود. اجازه نداد پیش هدیه بمونم؛ حتی یک لحظه. در ضمن هدیه رو ممنوع الملاقات اعلام کرده بود.

رستگار که به طور دقیق به حر?? های شیدا گوش می داد پرسید:

- این دکتره کیه؟

- دکتر سلامت . . . دکتر?? معالج هدیه ست! دیروز که برای ر??تن به آسایشگاه از شما اجازه گر??تم به همین خاطر بود. می خواستم از نزدیک باهاش حر?? بزنم البته اشاره کرد که شما باهاش صحبت کردین. ر??تارش کمی غیر عادی به نظر می اومد . . . این مهمه که چرا هدیه به محض ورود اون به اتاق ترسید. همش به این موضوع ??کر می کنم که اگر دکتر سلامت کمی دیرتر به اتاق می اومد من الان ماجرا را از زبون هدیه می شنیدم و شاید هدیه هیچ وقت به قتل نمی رسید. هدیه قصد داشت حقایقی رو بر ملا کنه که قاتل این موضوع رو می ??همه و ترتیبی می ده که اونو از سر?? راه برداره! اگه ??رض کنیم قاتل، دکتر سلامت بوده باید ببینیم دلیل و انگیزه ش چی بوده . . . در ضمن اون بهم گ??ت که شب حادثه خونه بوده و همسر و یکی دو ن??ر از ??امیل این گ??ته شو اثبات می کنن. البته می تونسته در این مورد دروغ گ??ته باشه. در هر حال باید تحقیق کرد!

رستگار سری تکان داد و گ??ت:

- درسته! باید تحقیق کرد. می شه شما لط?? کنین و ماجرای تصاد???? دیروز رو برای من شرح بدین؟

شیدا دستی به چسب زخمی که سمت چپ پیشانی اش بود کشید و پرسید:

- امیر بهتون گ??ت؟

- چرا شما هر چی می شه به اون امیر?? بیچاره ربطش می دین؟ می خواین خیالتون رو راحت کنم؟ . . . برادرتون بهروز خان جریان رو گ??تن!

شیدا تبسمی روی لبش نشست. چند لحظه سکوت کرد و سپس گ??ت:

- جریان تل??ن های مشکوک رو که دیروز خدمتتون عرض کردم . . . در مورد تصاد?? هم چیزی برای گ??تن ندارم ??قط یه تصاد?? بود!

- شیدا خانم لط??اً حقیقت رو بگین و چیزی رو کتمان نکنین!

- باور کنین یه تصاد?? معمولی بود!

- نه! سعی کنین راستش رو بگین وگرنه تا هر موقع که لازم باشه توی کلانتری نگهتون می دارم!

شیدا محجوبانه خندید و گ??ت:

- نمی تونین این کار رو بکنین! اولاً دلیل قانع کننده ای برای نگه داشتن من ندارین! در ثانی امیر قراره بیاد سراغم!

رستگار همچنان منتظر بود. شیدا چاره ای نداشت. بالاخره باید این جریان را هم برملا می کرد.

- وقتی از آسایشگاه بیرون اومدم تصمیم گر??تم برم پیش امیر. اما هر جا زنگ زدم پیداش نکردم! توی بزرگراه بودم که متوجه شدم یه ماشین داره تعقیب می کنه . . . خیلی ترسیده بودم. اون ماشین چندین بار بهم زد که در نهایت، با سرعت خیلی زیاد به ماشین پراید جلویی م خوردم و زدم روی ترمز . . . همین!

- اون ماشین چی شد؟!

- خب . . . در ر??ت دیگه!

رستگار کمی ??کر کرد و پرسید:

- مشخصات ماشین یادتونه؟

- یه ماشین بنز زیتونی رنگ بود!

- شماره ی ماشین چی؟ یادته؟!

شیدا سرش را به علامت ن??ی تکان داد و گ??ت:

- متأس??انه خیر! این حادثه به حدی ??وری ات??اق ا??تاد که ??رصتی برای این کار نداشتم . . . راستش وقتی به اون پراید برخورد کردم تصور نمی کردم که توی حال خودم باشم! حسابی گیج و منگ بودم. ضربه ی شدیدی به سرم خورده بود و خیلی ترسیده بودم!

- شما باید منو در جریان تل??نای تهدید آمیز می ذاشتین . . . راستی قیا??ه شو دیدی؟

- عینک دودی زده بود. نمی تونستم زیاد تشخیص بدم! تقریبا جوون به نظر می رسید، با موهای بلوند تیره!

رستگار از جا برخاست. با لحنی جدی اظهار کرد:

- مجبورم یکی رو برای محا??ظت از شما بذارم!

- ??کر نمی کنم چنین کاری لزومی داشته باشه. من احتیاجی به محا??ظ ندارم!

- جنابعالی نظر سنجی ن??رمایین! لزوم انجام چنین کاری رو، من تشخیص می دم سر کار خانم!

رستگار و شیدا به امیر چشم دوختند. هیچ کدام متوجه حضور او در اتاق نشدند. شیدا سعی می کرد علت نگرانی امیر را نسبت به خود درک کند اما نمی توانست.

 

??صل 48

 

همراه امیر به دیدن?? مهشید و ??رزاد ر??ت. همراه امیر به دیدن مهشید و ??رزاد ر??ت. مهشید از آمدن آن ها بی نهایت خوشحال شد. امیر را به ??رزاد معر??ی کرد و خودش سرگرم صحبت با شیدا شد.

- از این که گذشته دختر شیطون و ??عالی شدی خیلی خوشحالم! حالا می ??همم که چقدر ??رزاد رو دوست داشتی و عشقت به اون، پاک و خالصانه بود!

مهشید نیشش تا بناگوش باز شد. دست های شیدا را گر??ت و گ??ت:

- ممنونم! اگه تو نبودی که بهم روحیه بدی شاید به چنین روزی امیدوار نمی شدم. اینو بدون که به اندازه ی پردیس دوستت دارم و برام با اهمیتی! راستی سرت چی شده؟

- چیزی نیس! یه تصاد?? ناقابل!

مهشید به شوخی پرسید:

- نکنه با امیر دعوات شده؟

شیدا خندید و در جواب گ??ت:

- خودت بهتر می دونی که امیر، دست بزن نداره و آقاتر از این حر??است! راستی از پردیس چه خبر؟ بالاخره آقا ??رهاد ازش خواستگاری کرد یا نه؟

مهشید خندید و گ??ت:

- آره . . . بالاخره لیلی و مجنون قصه ی ما، به هم رسیدن. قراره جمعه ی همین ه??ته یه جشن کوچولو به این مناسبت بگیریم و این دو عاشق دلداده رو ب??رستیم خونه ی بخت! تو و آقا امیر هم میاین؟

شیدا به امیر و ??رزاد که گرم صحبت بودند نگاهی کرد و گ??ت:

- قول نمیدم ولی سعی می کنم بیام در ضمن تا یادم نر??ته باید بگم . . .

و از داخل کی??ش کارتی درآورد و ادامه داد:

- اینم کارت عروسی م! باید حتما بیای وگرنه خیلی ناراحت میشم.

مهشید با خوشحالی ??ریاد بلندی سر داد و کارت را گر??ت. ??رزاد متعجبانه به آن دو چشم دوخت و پرسید:

- چه خبره مهشید خانم؟ به ما هم بگین!

مهشید از جایش بلند شد تا کارت عروسی شیدا و امیر را به ??رزاد نشان دهد. ??رزاد با لبخند کارت را گر??ت و آن را باز کرد. زیر لب زمزمه کرد:

- امیر پیروز و شیدا ستوده . . .

بعد با صدای بلندتری رو به شیدا گ??ت:

- تبریک میگم شیدا خانم! از این که بالاخره از عالم مجردی بیرون اومدین و به عالم متأهلین پیوستین! امیدوارم در کنار آقا امیر خوشبخت بشین!

نگاه شیدا در نگاه امیر که مستقیم به او خیره شده بود گره خورد. حس می کرد که امیر هنوز از دستش ناراحت است. از جایش بلند شد و بی آن که دوباره به او نگاه کند گ??ت:

- امیر! من چند جا کار دارم . . . بهتره بیشتر از این مزاحم آقا ??رزاد نشیم تا استراحت کنن!

امیر هم بلند شد. مهشید پرسید:

- کجا به این زودی؟

شیدا دستش را روی شانه ی او گذاشت و گ??ت:

- خودت که بهتر می دونی چقدر گر??تارم. الان یه ه??ته میشه که همه چیز رو تعطیل کردم . . . همه ی کارام مونده! راستی تو می خوای چیکار کنی؟ برمی گردی سر کار؟ البته من اگر جای تو بودم کار رو ول می کردم . تو الان هم بایا به شوهرت برسی و هم به مدرسه و خونه و زندگیت . . . حالا خود دانی!

- راستش رو بخوای خودمم توی همین ??کر بودم ولی روم نمی شد بهت بگم که دیگه نمی تونم بیام!

- این حر??ا چیه! مگه ما با هم تعار?? داریم دختر! در ضمن اینم حقوق آخرین ماهت.

و چکی را از کی??ش درآورد. مهشید معترضانه آن را رد کرد و گ??ت:

- اصلا حر??ش رو هم نزن! من هیچ حق و حقوقی ندارم!

- باور کن اگر قبول نکنی از دستت ناراحت می شم!

بالاخره مهشید چک را گر??ت و تشکر کرد. امیر و شیدا هم پس از خداحا??ظی به راه ا??تادند. شیدا قصد داشت به محل جدید آموزشگاه موسیقی برود. آدرس را درآورد و رو به امیر گ??ت:

- میشه منو برسونی به این آدرس؟

امیر همچنان که حواسش به رانندگی بود کاغذ را از دست شیدا گر??ت و به آن نگاه کرد.........

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پس از چند لحظه پرسید:

- این آدرس کجاست؟

شیدا لحظه ای مردد به امیر خیره شد و به آرامی پاسخ داد:

- آدرس?? جدید آموزشگاه موسیقیه!

امیر به او نگاه کرد و ??قط با کنایه پرسید:

- جنابعالی از ک??ی تا به حال به موسیقی علاقه مند شدی؟!

- منو می بری یا نه؟

- نه! البته تا موقعی که ب??همم توی اون آموزشگاه چه کاری داری.

شیدا دل به دریا زد و گ??ت:

- مربوط به پرونده ی هدیه ست! هدیه برای آموزش سه تار به اون آموزشگاه می ر??ت. گ??تم شاید بتونم به یه سر?? نخی برسم!

- کم کم دارم به عاقل بودن تو شک می کنم. آخه با وجود تل??نای مشکوک و تهدید آمیز و حتی اون تصاد?? لعنتی هنوز دست بردار نیستی؟ مگه خودت اعتراض نکردی که ترسیده بودی و وحشت کرده بودی؟ پس چرا دوباره پیگیر?? ماجرا می شی؟ چرا ادامه ی تحقیقات رو به علیرضا و همکاراش واگذار نمی کنی؟ چرا ??کر می کنی تنهایی می تونی از ماجرا سر دربیاری؟ می دونی توی این یه ه??ته به چی ??کر می کردم؟ به این موضوع که اول عید، روز?? جمعه ی ه??ته ی آینده . . . روز عروسی مونه! اون وقت ما دو تا توی خیلی مسائل با همدیگه ت??اهم نداریم. مدام با هم دعوا می کنیم و ادعا می کنیم همدیگر رو دوست داریم.

شیدا به سمت امیر چرخید و در حالی که به او نگاه می کرد گ??ت:

- ببین امیر . . . همه ی حر??ای تو درسته ولی باور کن هر موقع رسماً همسرت شدم دیگه سر خود کاری انجام نمی دم! حتی قول می دم بدون اجازه ی تو آب هم نخورم!

امیر از روی عجز سری تکان داد و گ??ت:

- ببینیم و تعری?? کنیم!

بالاخره آدرس جدید آموزشگاه را پیدا کردند. شیدا پیاده شد. نگاهی به ساختمان سه طبقه کرد. لحظاتی بعد، امیر نیز از ماشین پیاده شد. در?? ماشین را ق??ل کرد و گ??ت:

- منم باهات میام! جنابعالی هم حق اعتراض نداری!

شیدا عینک دودی اش را به چشم زد و گ??ت:

- بیا ولی یادت باشه ما به عنوان یه هنرجو اومدیم!

به همراه امیر از پله ها بالا ر??ت. آموزشگاه موسیقی در طبقه ی دوم بود. شیدا مقابل در ایستاد و زنگ را ??شرد. چند لحظه بعد دختری که منشی آموزشگاه به نظر می رسید در را باز کرد. شیدا و امیر وارد سالن شدند. شیدا سالن را از نظر گذراند و رو به دختر کرد و گ??ت:

- می خواستم رئیس آموزشگاه رو ببینم؟

منشی پشت میزش نشست و گ??ت:

- ایشون الان نیستن! هنوز تشری?? نیاوردن . . . کارتون چیه؟!

شیدا نگاهی به امیر کرد و گ??ت:

- با خودشون کار داشتم! بعداً خدمت می رسم!

و به امیر اشاره کرد که بروند. امیر سمت در ر??ت. در را باز کرد و منتظر ایستاد تا شیدا هم بیاید. شیدا لحظه ای درنگ کرد و سپس رو به دختر گ??ت:

- می شه بپرسم اسم آقای رئیس چیه؟!

- برای چی می پرسین؟

- همین طوری!

در این هنگام، تل??ن?? روی میز به صدا درآمد. منشی خم شد و در حالی که تل??ن را برمی داشت شانه هایش را بالا داد و پاسخ او را بی جواب گذاشت. شیدا با دلخوری به امیر نگاه کرد و بیرون ر??ت. وقتی از پله ها پایین می آمد یک د??عه سرش درد گر??ت. ایستاد و نرده را گر??ت. بعد از آن تصاد??، سردردهایش بیشتر شده بود. به حدی که مجبور می شد در طول روز، چندین مسکن بخورد. امیر کنارش ایستاد و با نگرانی پرسید:

- چیزی شده؟

شیدا به راهش ادامه داد و حر??ی نزد. یکراست سمت ماشین ر??ت. امیر ??وری در را باز کرد. شیدا نمی دانست منتظر بماند یا روز دیگری برای دیدن رئیس آموزشگاه مراجعه کند. سردردش بیشتر شده بود. عینک دودی اش را از چشم برداشت و با هر دو دست شقیقه هایش را ??شرد. امیر پشت ??رمان نشست. به سمت شیدا چرخید و پرسید:

- حالت خوبه؟!

شیدا زیر لب گ??ت: یه سر درد وحشتناک!

- مربوط به همون تصاد??ه؟

- تقریباً !

سرش را بلند کرد. ناگهان ??کری به خاطرش رسید. همراهش را درآورد و تصمیم گر??ت به پویا، استاد پیانو زنگ بزند ولی متوجه شد شارژ باطری تل??ن همراهش تمام شده. رو به امیرکرد و گ??ت:

- یه لحظه تل??نت رو بده . . .

امیر دستش را در جیب کتش ??رو برد و تل??ن را به شیدا داد. شیدا ??وری شماره ی پویا را گر??ت. چند لحظه بعد صدای خودش را شنید. سلام و احوال پرسی کرد و گ??ت:

- آقای منصوری من آدرس رو پیدا نکردم! می شه یه بار دیگه بگین تا یادداشت کنم؟

پویا یک بار دیگر آدرس جدید آموزشگاه را به شیدا داد. شیدا پرسید:

- گ??تین رئیس آموزشگاه آقای ??راست هستن؟

- نه! اسمشون آقای معینه!

- ممنون . . . ببخشین این قدر مزاحمتون می شم! امیدوارم با شما کلاس داشته باشم آقای منصوری. شما استاد لایقی هستین!

- خواهش می کنم . . . لط?? دارین! در ضمن اگه آدرس رو مجدداً پیدا نکردین یه جایی رو قرار بذارین میام دنبالتون!

شیدا به امیر نگاهی کرد و در جواب گ??ت:

- ازتون ممنونم . . . خداحا??ظ!

- به امید دیدار!

تل??ن را به امیر داد. امیر تبسمی کرد و گ??ت:

- خوب بلدی از دیگران حر?? بکشی!

شیدا سرش را به صندلی تکیه داد. معین! این اسم برایش خیلی آشنا بود. هر چه ??کر کرد چیزی یادش نیامد. امیر به راه ا??تاد. شیدا لحظه ای او را تماشا کرد. امیر علی رغم این که از دستش عصبانی بود ولی دوباره هوایش را داشت و نگرانش بود. متوجه نگاه مستقیم شیدا شد. بی آنکه به او نگاهی کند پرسید:

- چیزی می خوای بگی؟!

- می خوام بدونم تا چه حد برات ن??رت انگیزم؟!

- دوباره شروع کردی؟ این چه سؤالیه که می پرسی؟!

شیدا سکوت کرد و نگاهش را از او گر??ت. امیر پس از مکث کوتاهی گ??ت:

- درسته که از دستت عصبانی هستم ولی این دلیل نمیشه که ازت ن??رت داشته باشم! خودت بهتر می دونی که کاسه ی صبرم دیگه لبریز شده! هر کاری که دوست داری انجام می دی و حتی به کوچکترین خطری هم که تهدیدت می کنه نیستی! با کارایی که می کنی حق دارم نگرانت باشم! لحظه ای نیست که من به ??کرت نباشم!

شیدا تبسم تلخی روی لبش نشاند و گ??ت:

- از بی محلی های چند روز اخیرت پیداست که خیلی نگران بودی! به قول خودت من لیاقت هیچ چیزی رو ندارم . . . هیچ چیزی رو!

بغضی انتهای گلویش را ??شرد. امیر متوجه این موضوع شد. به همین خاطر پایش را روی ترمز زد و ماشین را متوق?? کرد. چند لحظه در سکوت با خود کلنجار ر??ت و بالاخره گ??ت:

- خواهش می کنم حر??ای اون روز رو ??راموش کن! من اون موقعاً عصبانی بودم . . . اصلاً ن??همیدم چی گ??تم! ازت عذر می خوام! منو ببخش عزیزم!

شیدا با چشمانی نمناک دوباره به امیر نگاه کرد. با لحنی صادقانه ابراز کرد:

- تو هیچ تقصیری نداری امیر! همه ی دعواها رو من به وجود میارم! با لجبازی هام، با خودرأیی هام! این چند روز خیلی منتظرت بودم که ب??هم زنگ بزنی چون دلم خیلی برات تنگ شده بود . . . خیلی!

- مطمئن باش دلتنگی?? من بیشتر از تو بوده!

هر دو به هم لبخند زدند.

 

 

??صل 49

 

 

در حالی که از شدت سرما به خود می لرزید وارد داروخانه شد. با چشمانش امیر را جستجو کرد. مقابل پیشخوان ایستاده بود و رو به مردی که نسخه ای را می پیچید گ??ت:

- عذر می خوام . . . آقای پیروز نیستن؟!

مرد سرش را بالا گر??ت و پاسخ داد:

- خیر! هنوز نیامدن!

- خودش گ??ت که ده و نیم این جا باشم!

- چیزی ??رمودین؟

شیدا تبسمی کرد و با بی ت??اوتی سرش را تکان داد. سمت نیمکت?? واقع در سمت چپ پیشخوان ر??ت و روی آن نشست. به ساعتش نگاه کرد. از ده و نیم گذشته بود. چند بار به تل??ن همراه امیر زنگ زد ولی او جواب نداد. تصمیم گر??ت با خانه تماس بگیرد. ??وری شماره را گر??ت. سعید گوشی را برداشت. اظهار کرد که امیر یک ساعت پیش خانه را ترک کرده. آش??ته و نگران از جا برخاست. اما دوباره نشست. عینک دودی اش را برداشت. متوجه شد همه به او چشم دوخته اند. بی توجه به نگاه های دیگران به بروشورهای روی دیوار زل زد و وانمود کرد که مشغول خواندن آن هاست. نیم ساعت گذشت و خبری نشد. امیدوار بود ات??اق بدی رخ نداده باشد.

- ببخشین خانم محترم! مگه شما کار و زندگی ندارین که بست نشستین این جا؟ اونم با این تیپی که زدین! اصلاً می دونین با این تیپ و ژست گر??تن?? شما تمام مشتری هامون رو پروندین؟!

با شنیدن صدای امیر، ن??س راحتی کشید و معترضانه پرسید:

- تو معلومه کجایی؟

امیر کنارش نشست و با تبسم گ??ت:

- معذرت می خوام که دیر شد! آخه ماشین پنچر شد!

شیدا که قانع نشده بود پرسید:

- نتونستی باهام تماس بگیری و جریان رو بگی؟

امیر موزیانه خندید و با لحنی بی ت??اوت گ??ت:

- نه چون دلم می خواست اذیتت کنم! بد نیست گهگاهی نگرانم بشی، آخه شاید این جوری حداقل قَدرَمو بدونی و بیشتر بهم اهمیت بدی!

- نیازی نیست برای توجه بیشتر از این کارا بکنی! یهو دیدی د??عه ی بعدی که سر?? قرار حاضر نشدی می ??همم می خوای اذیتم کنی و منم بی خیالت می شم نه نگرانت!

امیر خندید. سپس از جا بلند شد و سمت پیشخوان ر??ت. شیدا هم ایستاد. قرار بود مابقی کارت های عروسی را شخصاً به ??امیل بدهند. همه چیز برای ه??ته ی آینده آماده بود. ملوک قصد داشت عروسی را در تالار?? بزرگی برگزار کند اما امیر مخال??ت کرد و گ??ت که دوست دارد مراسم عروسی، در خانه ی خودشان باشد. ملوک هم دیگر روی حر?? امیر حر??ی نزد. بیش از سیصد مهمان دعوت کرده بود که اکثر آن ها از اقوام و ??امیل های امیر بودند. چند قدمی سمت امیر ر??ت که تل??ن همراهش به صدا درآمد. آن را درآورد و جواب داد. رستگار پشت خط بود. می خواست ??وری او را ببیند. با لحنی عذرخواهانه گ??ت:

- آقای رستگار قراره با امیر کارت های عروسی رو پخش کنیم! اگه عجله ندارید من بعد از ظهر خدمتتون می رسم!

- متأس??انه نمی شه! باید همین الان بیاین!

شیدا قضیه را جدی ??رض کرد. به همین دلیل گ??ت تا نیم ساعت دیگر خودش را می رساند. احتمال داشت که سر?? نخی از قاتل به دست آمده باشد. بعد از خداحا??ظی با رستگار، امیر را صدا زد و گ??ت:

- می شه خودت تنهایی زحمت کارت ها رو بکشی؟

امیر با تعجب نگاهش کرد و پرسید:

- جریان چیه؟ مگه خودت نمی خواستی کارت ها رو با هم بدیم؟ نظرت عوض شد؟

- باید برم جایی!

- کجا؟

شیدا نگاهش را از او گر??ت و گ??ت:

- رستگار تماس گر??ت. ازم خواست ??وری برم د??ترش! ??کر می کنم یه خبری شده!

امیر اخم هایش در هم ر??ت و معترضانه گ??ت:

- لازم نکرده! خودم باهاش تماس می گیرم. حالا بیا بریم!

همراه امیر بیرون ر??ت. امیر در?? ماشین را باز کرد. شیدا اصرار کرد که خیلی زود با رستگار تماس بگیرد و جریان را جویا شود. امیر شماره ی مستقیم د??تر رستگار را گر??ت. خود?? رستگار گوشی را برداشت. امیر پس از سلام و احوال پرسی، علت آمدن شیدا را پرسید. چند لحظه بعد شگ??ت زده به شیدا خیره شد. شیدا با خود گ??ت: یک دردسر دیگر!!!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل 50

 

- این غیر ممکنه! من حسابی گیج شدم!

- مگه خودتون ادعا نکردین که این کی?? و دستکش های چرمی مال شماست؟

شیدا مستأصل و درمانده به رستگار و امیر چشم دوخت. کمی عصبی به نظر می رسید. مشغول قدم زدن شد. ??کرش به خوبی کار نمی کرد. بالاخره به حر?? آمد و گ??ت:

- بله! هنوزم ادعا می کنم که این وسایل مال منه ولی . . . ولی تعجبم در اینه که خونه ی ژاکلین چه کار می کردن؟!

امیر خیلی ??وری به میان حر??ش دوید و گ??ت:

- شاید این یکی دو بار که همراه علیرضا به خونه ی ژاکلین ر??تی همون جا، اینا رو جا گذاشتی؟!

- نه! ??کر نمی کنم!

رستگار مرموزانه او را از نظر گذراند و بعد به صندلی اش تکیه داد. چند لحظه بعد با لحنی صریح و جدی پرسید:

- شما واقعاً به دیدن ژاکلین نر??تین؟ منظورم روز مرگ اونه!

شیدا از سؤال رستگار رنجید ولی با بی ت??اوتی پاسخ داد:

- نه! ??قط با من تماس گر??ت و قرار?? ملاقات گذاشت!

- مطمئن باشم که چیزی رو از من مخ??ی نمی کنین؟!

- چه لزومی داره که این کار رو بکنم؟ اصلاً منظور شما از این سؤالا چیه؟! نکنه ??کر می کنین من اونو به قتل رسوندم؟ شایدم ??کر می کنین توی این کار دست داشتم؟ شما تنها کاری که بلدین انجام بدین وقت تل?? کردنه! حتی یه کار مثبت هم انجام ندادین! جز این که منو عوض متهم گر??تین!

با ناراحتی از اتاق بیرون ر??ت. می دانست بیش از اندازه صدایش را بالا برده بود. سمت ماشین امیر ر??ت و همان جا ایستاد. در این هنگام صدای تل??ن همراهش را شنید. آن را از جیبش درآورد و جواب داد:

- بله؟

- چطوری خانم وکیل؟! از ماجرای امروز چه خبر؟

شیدا راست ایستاد و با عصبانیت گ??ت:

- خودت رو نشون بده نامرد!

- به موقعش این کار رو خواهم کرد . . . به زودی!

مکالمه ی آن سوی تل??ن قطع شد. احساس عجیبی داشت. ناگهان به آسایشگاه برگشته بود. هدیه مضطرب و مشوش در کنارش بود. صدای هدیه دوباره در گوشش پیچید: " من یه چیزایی می دونم که نباید می دونستم. یعنی نباید کنجکاوی می کردم!" صدای نام??هومی را شنید که پرسید:

- حالت خوبه؟

آهسته چشمانش را باز کرد. دوباره در ??کر ??رو ر??ته بود. سعی کرد خود را به زمان حال برگرداند. امیر را در کنار خود دید. با تردیدی که در صدایش موج می زد گ??ت:

- من . . . من خوبم! چیزیم نیست!

امیر در?? ماشین را باز کرد و هر دو سوار شدند. مدتی بعد از حرکت?? ماشین، امیر سر?? صحبت را باز کرد و گ??ت:

- علیرضا از اون حر??ا منظوری نداشت. ازم خواست از این که ناراحتت کرده ازت عذرخواهی کنم!

شیدا آرام تر شده بود. در حالی که به بیرون خیره شده بود پرسید:

- وسایلم کو؟

امیر بی آن که نگاهی به او کند پاسخ داد:

- پیش علیرضا!

شیدا از امیر خواست او را مقابل د??ترش پیاده کند. پس از خداحا??ظی از امیر، وارد ساختمان شد. خبری از بهروز نبود. یک لحظه روی پله ها ایستاد. بالاخره به خاطر آورد که اسم معین را کجا شنیده. با عجله به طر?? آسایشگاه شتا??ت. کمی عجیب به نظر می رسید. نمی توانست ارتباطی بین?? آموزشگاه موسیقی و آسایشگاه روانی پیدا کند. آیا این احتمال وجود داشت که دکتر معین که هدیه را معالجه کرده و مدتی زیر?? نظر و مداوای او بوده همان معینی باشد که رئیس آموزشگاه موسیقی است؟ باید مطمئن می شد. کرایه ی ت***ی را داد و وارد آسایشگاه شد. نگهبان دم در نبود. از این بابت خوشحال شد. کسی را در سالن و راهرو ندید. به سمت د??تر آسایشگاه ر??ت. چند ضربه به در نواخت. با شنیدن اجازه ی ورود، داخل اتاق شد. پری ناز را دید که پشت میز نشسته بود. با لبخند ملایمی به او سلام کرد. پری ناز جوابش را داد و پرسید:

- کارتون چیه؟ مگه قرار نشد دیگه این ورا . . .

شیدا به میان حر??ش دوید و اظهار کرد:

- بله ولی من با اجازه ی سرگرد رستگار مزاحمتون شدم! ایشون در جریان هستن! می تونین همین الان تماس بگیرین و از این بابت مطمئن بشین!

خوشبختانه پری ناز قانع شد. در غیر این صورت حسابی رسوا می شد؛ چرا که رستگار، اجازه ی مجدد به آسایشگاه را به او نداده بود. روی صندلی?? نزدیک بخاری نشست. آهی از سینه بیرون داد و گ??ت:

- من می خواستم دکتر معین رو از نزدیک ببینم!

- ولی ایشون هنوز نیومدن. یعنی نمیان!

- دکتر سلامت چطور؟

- ایشون هم الان مطب هستن و به این زودی نمیان! می تونم کمکتون کنم؟

شیدا با نا امیدی سر?? پا ایستاد و با تبسم گ??ت:

- متشکرم! باید با خودشون صحبت کنم. در مورد خانم هدیه پرتوست!

پری ناز که مهربان تر به نظر می رسید سری تکان داد و گ??ت:

- آه بله . . . متوجه هستم!

شیدا بیش از این، وقت او را نگر??ت. خداحا??ظی کرد و از اتاق بیرون ر??ت. هنوز سالن را ترک نکرده بود که سر?? جایش میخکوب شد. اصلاً باورش نمی شد. نامزد ژاکلین در حالی که روپوش س??یدی به تن داشت با دکتر دیگری مشغول صحبت بود. کمی روسری اش را جلوی صورتش آورد و از کنارشان گذشت.

اون این جا چه کار می کنه؟! این را در دل گ??ت و آسایشگاه را ترک کرد. باید مطمئن می شد که اسم او در لیست دکتران آسایشگاه هست یا نه! ??وری تل??ن همراهش را درآورد و شماره ی آسایشگاه را گر??ت. از نگهبانی خواست تا با سر پرستار?? بخش، پری ناز صحبت کند. چند لحظه منتظر ماند. دقایقی بعد صدای پری ناز را شنید. ضمن عذرخواهی پرسید:

- می خواستم بدونم آقای تورج سازش جزء دکترای این جان؟!

پری ناز چند لحظه سکوت کرد و در پاسخ گ??ت:

- ما توی این آسایشگاه، دکتری به این اسم نداریم!

 

??صل 51

 

وجدان?? کنجکاوش، لحظه ای آرام نمی گر??ت. می دانست که رستگار دیگر اجازه ی همکاری به او را نخواهد داد. باید به تنهایی دست به کار می شد. برای اولین قدم تصمیم گر??ت به منزل ژاکلین برود. ??وری راهی آن جا شد. خدمتکار خانه در را به رویش گشود. شیدا سلام کرد و ضمن معر??ی خودش، سراغ مادر ژاکلین را گر??ت. بالاخره به داخل اتاق راهنمایی شد. مادر ژاکلین که چهره اش نسبت به قبل تکیده و لاغر شده بود با او سلام و احوال پرسی کرد. از قیا??ه اش مشخص بود که حال و حوصله ی حر?? زدن و صحبت کردن را ندارد. همراه او روی مبلی نشست. چند لحظه سکوت بین آن ها حکم??رما شد. شیدا سرش را پایین انداخته بود تا این که مادر ژاکلین به حر?? آمد و با لحنی بغض گونه ابراز کرد:

- بیچاره دخترم! اون خیلی جوون بود . . . اصلا باورم نمی شه!

قطرات اشک پهنه ی صورتش را پوشاند. شیدا که تحت تأثیر قرار گر??ته بود آهی کشید و پرسید:

- می شه بپرسم چه مدتی بود که با آقا تورج نامزد شده بود؟

- یه سالی می شد!

- روابطشون چطور بود؟ با هم اختلا??ی نداشتن؟

- نه! هر دوتاشون همدیگر رو دوست داشتن و قرار بود به زودی با هم ازدواج کنن!

شیدا کمی به جلو خم شد و ادامه داد:

- شغل این آقا تورج چیه؟

مادر ژاکلین نگاهی کرد و جواب داد:

- آهنگسازه . . . البته توی یه آموزشگاه موسیقی هم، کلاس گر??ته و درس میده!

آموزشگاه موسیقی؟ نکنه منظورش از آموزشگاه، همون آموزشگاهیه که رئیس اون معینه؟!

این را با خود گ??ت و به ??کر ??رو ر??ت اما ??وری به خود آمد و ??وری پرسید:

- ببخشین خانم سرمد! آقا تورج مدرکشون چیه؟

قبل از این که مادر ژاکلین حر??ی زده باشد صدای مردانه ای توجهش را جلب کرد:

- شما همیشه این قدر توی کار دیگران ??ضولی می کنین؟!

شیدا با دیدن تورج تکانی خورد و بی اختیار از جا برخاست. ترس از او، سراپای وجودش را ??را گر??ته بود. بندهای کی??ش را روی شانه اش انداخت و نگاهش را از او گر??ت. حتی ??راموش کرده بود که به او سلام کند. مادر ژاکلین اشک هایش را پاک کرد و گ??ت:

- نمی دونم این خدمتکار چه کار می کنه . . . میرم چای بیارم!

این را گ??ت و اتاق پذیرایی را ترک کرد. تورج، چپ چپ به شیدا خیره شد و گ??ت:

- برای چی به این جا اومدین؟ دیگه چی از جون ما میخواین؟

شیدا دوباره به او زل زد. پیراهن مشکی به تن داشت. او هم چهره اش غمگین به نظر می رسید. با لحن عذرخواهانه ای اظهار کرد:

- ??قط برای چند سؤال این جا اومدم که الانم ر??ع زحمت می کنم . . . با اجازه!

- اگر یکبار دیگه مزاحم بشین مجبورم جور دیگه ای باهاتون برخورد کنم!

شیدا پوزخندی زد و بیرون ر??ت. ر??تارش مشکوک به نظر می رسید. نمی دانست جریان را به رستگار اطلاع دهد یا نه! دو دل و مردد بود. تل??ن همراهش به صدا درآمد. اهمیتی نداد و بی هد?? مشغول قدم زدن شد. صدای تل??نش همچنان ادامه داشت. با کلا??گی آن را درآورد و جواب داد. امیر پشت خط بود.

- کجایی؟

- بیرون!

- تو چرا یه جا بند نیستی؟ حالا سر من کلاه می ذاری؟ آره؟!

شیدا دوباره به ابرهای سیاه و تیره در آسمان چشم دوخت و گ??ت:

- دوباره شروع نکن! یه د??عه یادم ا??تاد باید برم جایی! خواهش می کنم نپرس کجا و دیدن کی!

امیر ملتمسانه پرسید:

- تو که کار خطرناکی نمی کنی؟!

- نه ولی دارم کم کم به یه سر نخ هایی می رسم!

- مثل این که مجبورم تا اول عید، ترتیبی بدم که از خونه بیرون نری! بعد از عروسی مون هم، من می دونم با تو! دیگه اختیارت با منه سر کار خانم!

- از حالا به دلت صابون نزن! یهو دیدی بی خیال عروسی شدم! راستی الان کار داری؟

امیر آهی کشید و گ??ت:

- نه، چطور مگه؟

- می خواستم بیای دنبالم تا با هم بریم جایی!

- تو الان کجایی؟

- جلوی خونه ی ژاکلین!

امیر متعجبانه پرسید:

- تو اون جا چه کار می کنی؟ مگه نگ??تم دنبال این پرونده رو نگیر؟!

- امیر من به یه چیزای جدیدی دست پیدا کردم. قبل از اومدن به خونه ی ژاکلین به آسایشگاه ر??ته بودم. نامزد ژاکلین رو اون جا دیدم . . . با یه روپوش س??ید! انگار دکتر اون جا بود. نیم ساعت بعد که ر??تم خونه ی ژاکلین، اومد اون جا! برام خیلی عجیب بود!

- تو ??کر می کنی اون قاتله؟

- مطمئن نیستم ولی خیلی مشکوک به نظر می رسه! آخه از آسایشگاه سؤال کردم که آیا دکتری به اسم تورج سازش دارن یا نه . . . پاسخشون من??ی بود. شاید قاتل نباشه اما یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست!

امیر از روی عجز آهی کشید و گ??ت:

- همون جا بمون الان میام!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل 52

???

ساعت ده و نیم بود که همراه امیر، خانه ی مهشید را ترک کردند. بالاخره پردیس نیز سر و سامان گر??ت و زندگی مشترکی را با ??رهاد آغار کرد. هر دو در راه برگشت به خانه سکوت کرده بودند. شیدا به یاد ماجراهای چند ماه اخیر ا??تاد و آن ها را یکی یکی از نظر گذراند. ازدواج اجباری، مرگ هدیه، ر??تن ??رزاد، ا??سردگی مهشید . . . همه و همه در ذهنش تداعی گشت. در این چند ماه ??کرش مشغول بود و مدام کابوس می دید. با صدای امیر توجهش جلب شد:

- چرا توی ??کری؟ موضوعی پیش اومده؟

نگرانی امیر عصبی اش کرده بود. البته به او حق می داد. امیر واقعا او را دوست داشت و به ??کر سلامتی اش بود. به عقب تکیه داد و در جواب امیر گ??ت:

- احساس بدی دارم . . . یه جور ترس!

امیر در حالی که سرعتش را کم می کرد پرسید:

- ترس از چی؟

- خودمم نمیدونم!

- تا منو داری نیازی نیست بترسی! در ضمن من نبودم یکی دیگه هست!

- امیر لط??ا از این شوخی ها با من نکن!

امیر موذیانه نیم نگاهی به او کرد و پرسید:

- یعنی بودن من، تا این حد برات مهمه؟

شیدا صمیمانه به او نگاهی کرد و گ??ت:

- حتی یه لحظه هم نمی تونم بدون تو زندگی کنم! اینو جدی میگم امیر!

امیر لبخند ??اتحانه ای بر لبش نشاند و با لحنی محبت آمیز ابراز کرد:

- مطمئن باش منم همین طور!

سپس ماشین را مقابل خانه متوق?? کرد. هر دو پیاده شدند. امیر او را تا دم خانه همراهی کرد. شیدا دست هایش را روی سینه حلقه کرد تا کمتر سوزش سرما را حس کند. امیر به او چشم دوخت و گ??ت:

- بهتره بری داخل . . . هوا خیلی سرده! در ضمن از ??کر هدیه و پرونده ش بیا بیرون!

شیدا تبسمی کرد و سرش را تکان داد و پس از خداحا??ظی به خانه ر??ت. پدر خواب بود. ??وری لباس هایش را عوض کرد. خیلی خسته به نظر می رسید. در این هنگام تل??ن همراهش به صدا درآمد. بهروز پشت خط بود.

- چه خبر؟

- ??علا که مدام در جا می زنم! طی تحقیقی که کردم تورج، توی همون آموزشگاهی تدریس میکنه که هدیه اونجا می ر??ته!

- به دکتر سلامت مشکوکی؟

شیدا دستی به پیشانی اش کشید و گ??ت:

- به قول سرگرد رستگار باید به همه مشکوک بود حتی به تو!

صدای خنده ی بهروز در گوشش پیچید.

???

??صل 53

???

- می خواستم رئیس آموزشگاه رو ببینم!

منشی که سماجت او را دید از پشت میزش برخاست و دقایقی سالن را ترک کرد. شیدا در این ??اصله، اطرا??ش را از نظر گذراند. آموزشگاه بزرگی به نظر می رسید. قدم زنان سمت میز ر??ت. بی اختیار نگاهش را به میز دوخت. در حینی که وسایل روی میز را نگاه می کرد یادداشتی نظرش را جلب کرد. روی میز خم شد و آن را برداشت. زیر لب زمزمه کرد: شیدا ستوده . . . وکیل پایه یک دادگستری! حتی آدرس محل کار و منزلش روی آن برگه نوشته شده بود. متعجبانه به ??کر ??رو ر??ت. ناگهان با آمدن منشی، کاغذ را در دستش پنهان کرد و از میز دور شد. منشی با لحنی سرد و خشک او را به د??تر معین راهنمایی کرد. شیدا پس از تشکر، سمت اتاق ر??ت. چند ضربه به در نواخت و وارد اتاق شد. سلام کرد و معین جوابش را داد. ??ضای اتاق مملو از بوی دود سیگار بود. معین صندلی اش را سمت او چرخاند. تبسم مسخره ای روی لبش راند و ضمن بالا آوردن دستش گ??ت:

- خیلی خوش اومدین . . . ب??رمایین!

شیدا تشکر کرد و روی صندلی نشست. معین بی درنگ پرسید:

- چیزی میل دارین براتون بیارن؟

- یه ??نجون چای داغ، البته پر رویی منو ببخشین!

معین این بار خندید. به جلو خم شد و گ??ت:

- خواهش می کنم!

سپس گوشی تل??ن را برداشت و دستور چای را داد. شیدا اتاق را برانداز کرد و گ??ت:

- این ساختمون جدید واقعا ??وق العاده ست!

- نظر لط??تونه! ببخشین شما خانم . . .

- ستوده هستم!

معین با لبخند جمله اش را کامل کرد و ادامه داد:

- خانم ستوده! خیلی مایلم بدونم چرا این قدر اصرار داشتین منو ببینین؟

شیدا لحظه ای سکوت کرد و بعد گ??ت:

- شما خانم هدیه پرتو رو می شناختین؟

معین به عقب تکیه داد و با تردید جواب داد:

- بله! ??کر می کنم از هنرجوهای همین آموزشگاه بوده باشه.

شیدا قصد داشت به نحوی او را غا??لگیر کند. بنابراین به دروغ گ??ت:

- آقای معین خیلی جالبه که شما، هم رئیس آموزشگاه موسیقی هستین و هم در آسایشگاه روانی مشغول به کار هستین! آخه می دونین چرا؟ چند روز پیش شما رو توی آسایشگاه دیدم. البته به طور ات??اقی!

معین هیچ عکس العملی نشان نداد. ??قط تبسمی کرد و از جا برخاست. در این هنگام مرد میانسالی با یک سینی چای وارد اتاق شد. معین سینی را گر??ت و روی صندلی روبروی شیدا نشست. یک ??نجان مقابل او گذاشت. شیدا ضمن تشکر پرسید:

- می شه اطلاعاتی درباره ی خانم پرتو به من بدین؟!

معین در جواب گ??ت:

- من نمی تونم همین طوری و بدون اجازه، این اطلاغات رو در اختیارتون بذارم. من حتی نمی دونم شما کی هستین و با هدیه چه نسبتی دارین!

- من که گ??تم! شیدا ستوده وکیل و دوست صمیمی هدیه بودم. تصور می کنم از جریان قتل اون باخبرین!

معین با تعجب پرسید:

- قتل؟ منظورتون چیه؟!

- شواهد حاکی از یه قتله! راستی شما اون روز کجا بودین؟

معین لبخندی زد و پرسید:

- دارین بازجویی می کنین؟

شیدا با خونسردی پاسخ داد:

- این طور ??کر کنین!

- خب . . . همون طور که به پلیس هم گ??تم من مسا??رت بودم! می تونین بپرسین! حادثه ی دلخراشی بود. من واقعا متأثر شدم!

- حالا می شه لط?? کنین یه خرده ای درباره ی هدیه بگین؟ تا چه حد می شناختیدش؟

معین جرعه ای از چایش را سر کشید و گ??ت:

- شش ماه قبل از مرگش . . . پدر و مادرش اونو به آسایشگاه آوردن. اون حالش واقعا بد بود. دچار یه نوع ا??سردگی شدید شده بود. طی جلسات مکرری که با هم صحبت داشتیم احساس کردم همسرش رو واقعا دوست داره. یکی دو بار از همسرش آقا مهران، خواهش کردم که بیاد و باهاش حر?? بزنه که البته اومد ولی نمی دونم چرا هدیه به هیچ نحوی حاضر به دیدنش نشد. حس می کردم بین عشق و ن??رت، نسبت به مهران قرار گر??ته. من و دکتر سلامت از تلاشمون است??اده کردیم تا بالاخره تونستیم مشکل ا??سردگی اونو تا حدودی حل کنیم. در ضمن وقتی دیدم حال هدیه رو به بهبودیه از اون خواستم به کلاس موسیقی بیاد. آخه به سه تار خیلی علاقه داشت و در کارش هم مو??ق بود!

شیدا به چهره اش دقیق شد. واقعا حزن و اندوه را در چهره اش می دید. هدیه از یک روز بارانی حر?? زده بود. احتمال داشت در راه ر??تن به آموزشگاه ات??اقی رخ داده یا چیزی دیده. شاید هم به دیدن کسی ر??ته بود. کنجکاوانه رو به معین پرسید:

- هدیه اغلب چه روزهایی کلاس می اومد؟

معین در چشمان شیدا زل زد و بعد از مکثی کوتاه گ??ت:

- ??کر می کنم چهارشنبه ها! البته در طول ه??ته هم، گهگاهی سر می زد!

- شما از دوستان هدیه اطلاعی داشتین؟ با کدوم یک از هنرجوهاتون بیشترین ارتباط رو داشت؟

- متأس??انه هدیه هیچ دوست نزدیکی این جا نداشت! یعنی دلش نمی خواست داشته باشه! به طور کلی دختر گوشه گیری بود که البته تا حدودی به بهبودی کامل بود.

شیدا می بایست از علت بستری شدن دوم هدیه باخبر می شد. به همین دلیل پرسید:

- هدیه به چه دلیلی مجددا به آسایشگاه منتقل شد؟ مگه شما نگ??تین اوضاعش رو به بهبودی کامل بود؟

- بله این طور به نظر می رسید. اما دوباره اون حالت های عصبی و نگران کننده در اون هویدا شد. به طوری که مجبور شدیم دوباره اونو به آسایشگاه منتقل کنیم. یکی دو ه??ته از این ماجرا گذشت که من به یه مسا??رت کاری ر??تم که یک ماه طول کشید. وقتی برگشتم با شنیدن این خبر، حسابی جا خوردم . . . خبر تکان دهنده ای بود.

- به عنوان سوال آخر، می خواستم بدونم شما آقای سازش رو می شناسین؟

معین با صراحت تأکید کرد:

- البته! ایشون یکی از اساتید مجرب ما هستن!

- اطلاع دارین که نامزد ایشونم به قتل رسیدن؟

معین از جا بلند شد. سمت میزش ر??ت و گ??ت:

- متأس??انه بله!

شیدا برخاست. کی??ش را روی شانه اش انداخت و آماده ی ر??تن شد. نمی خواست بیش از این، وقت معین را بگیرد. با تبسمی گ??ت:

- واقعا از همکاری شما ممنونم!

معین مقابل او ایستاد و گ??ت:

- نیازی به تشکر نیست! من در خدمت شما هستم اگه سوالی یا کاری پیش اومد!

- ممنون! شاید دوباره مزاحم بشم، خداحا??ظ!

- خوش اومدین، به سلامت!

شیدا با خود گ??ت: هیچ چیز غیر عادی تو ر??تارش دیده نمی شه و این خیلی عجیبه!

بی درنگ ساختمان را ترک کرد و به د??ترش ر??ت. مت??کرانه از پله ها بالا ر??ت.

- ??کر نمی کردم تا این حد بی عاط??ه باشی!

سرش را برگرداند و با دیدن بهروز لبخندی روی لبش نشست. آرام پایین آمد و مقابل بهروز ایستاد. بهروز خیلی ناراحت و دمق به نظر می رسید. می دانست که این اواخر او را ??راموش کرده. با لحنی عذرخواهانه گ??ت:

- واقعا متأس??م!

- همین؟!

- بهروز . . . سر نزدن من به تو دلیل نمی شه که ??راموشت کردم. من واقعا سرم شلوغه! در ضمن ??ردا یه دادگاه تجدید نظر دارم که باید به پرونده ش رسیدگی کنم و مهمتر از همه، پنج روز دیگه روز عروسی من و امیره . . . وای اصلا نمی دونم چه کار کنم!

بهروز آهی کشید و گ??ت:

- مطمئن باش بعد از عروسی ت دیگه قیا??ه مو از یاد می بری و حسابی ??راموشم می کنی!

شیدا خندید و به شوخی گ??ت: مگه می شه این قیا??ه ی جذاب و دوست داشتنی ت رو از یاد ببرم؟ تنها کسی که در حقم برادری کرده تویی! به علاوه باید بگم که تو رو از جهانگیر و جمشید بیشتر دوست دارم!

- تو اگه این زبون رو نداشتی چه کار می کردی!

- خب معلومه . . . وکیل نمی شدم!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ۵۴

???

- معین هستم! می خواستم شما رو ببینم!

شیدا متعجبانه پرسید:

- ات??اقی ا??تاده؟

- ات??اق خاصی که نه ولی این طور که متوجه شدم خانم ژاکلین سرمد با هدیه دوست بوده! تصور می کنم به دلیل قتل هر دو پی بردم! خواهش می کنم بدون ??وت وقت، هر موقعی که وقت داشتین بیاین!

خطری معین را تهدید می کرد؟ این همه عجله برای چه بود؟ شیدا پذیر??ت که تا سه ربع دیگر، خود را به آموزشگاه برساند. در راه، مدام به حر?? معین ??کر می کرد: تصور می کنم به دلیل قتل هر دو پی بردم! ناگهان یادش ا??تاد که تل??ن همراهش را روی میز جا گذاشته است.

???

- چی شده علیرضا؟ موضوع چیه؟

- آموزشگاهی که همراه شیدا به اون ر??تین غیر قانونیه!

- منظورت چیه؟

رستگار با حالتی نگران، ابراز کرد:

- چنین آموزشگاهی ثبت نشده و حتی مجوزم نداره . . . رئیسش یه ن??ریه به نام معین، ??رهان معین! خبر بدتری که دارم اینه که تورج سازش با نام مستعار معین، وارد اون آسایشگاه شده و مشغول به کار بوده!

امیر تل??نش را درآورد و به شیدا زنگ زد ولی جواب نداد. با نگرانی نگاهی به رستگار کرد و گ??ت:

- جواب نمی ده!

رستگار پیشنهاد کرد مجددا شماره را بگیرد ولی بی ??ایده بود. بی درنگ پرسید:

- امروز دیده بودیش؟

- آره . . . خودم رسوندمش د??تر!

- راه بی??ت بریم! شاید آقای تابنده بدونه کجاست!

امیر داروخانه را به همکارانش سپرد و همراه رستگار سوار ماشین شد. در این میان، شماره ی بهروز را گر??ت. چند لحظه بعد بهروز جواب داد. پس از سلام و احوال پرسی از او پرسید:

- شیدا کجاست؟ ازش خبری داری؟

بهروز که متوجه نگرانی امیر شده بود پاسخ داد:

- نمی دونم کجا ر??ت! ??قط گ??ت می رم دیدن یه موسیقی دان! هر چی سوال کردم کجا میری جوابی نداد. چیزی شده؟

- نه . . . یعنی نمیدونم! تل??ن همراهشو جواب نمیده! در هر صورت، اگه باهات تماس گر??ت به من اطلاع بده!

از شدت نگرانی کلا??ه شده بود. حدس زد به آموزشگاه موسیقی ر??ته باشد. مسیرش را عوض کرد و با سرعت زیادی سمت آموزشگاه ر??ت.

???

??صل ۵۵

???

یک ربعی می شد که در اتاق، منتظر معین بود. سکوت ساختمان ضجرآور بود. حس کرد در بدو ورودش، ر??تار منشی و خانم دیگری که کنارش نشسته بود غیر عادی به نظر می رسید. نباید تنهایی به این جا می آمد. ناگهان چند عکس، روی میز دید. عکس ها متعلق به هدیه و ژاکلین بود. متعجبانه به ??کر ??رو ر??ت. حس می کرد بدنش به شدت می لرزد. روی میز را زیر و رو کرد. عکس های دیگری را نیز پیدا کرد. با دیدن آن ها جیغ کوتاهی کشید و عقب ر??ت. در آن عکس ها، جسد خونین هدیه و ژاکلین بود. متوجه شد توطئه ای برای کشاندن او به این جا در کار بوده است. بی درنگ سمت در دوید اما به محض گشودن در، تورج را مقابل خود دید. چند قدمی عقب ر??ت. تورج با نگاهی زیرکانه گ??ت:

- خب . . . دوباره به هم رسیدیم خانم وکیل ??ضول! این طور نیست؟

شیدا راه ??راری نداشت. در حالی که سعی می کرد خونسردی اش را ح??ظ کند گ??ت:

- برو کنار می خوام رد بشم!

تورج در را بست و با تبسم تلخی که روی لبش بود گ??ت:

- به همین سادگی اجازه ی خروج داده نمی شه!

در این هنگام، در اتاق باز شد و معین داخل شد. شیدا حر??ی برای گ??تن نداشت. ??قط خصمانه و کینه توزانه در چشمانش نگریست. معین دستی به موهای خود کشید و پرسید:

- حالتون چطوره؟

شیدا پاسخی نداد. ترسیده بود و به طرز قابل محسوسی می لرزید. معین آرام چیزی در گوش تورج زمزمه کرد و چند لحظه بعد تورج اتاق را ترک کرد. سپس رو به شیدا کرد و گ??ت:

- چه احساسی دارین خانم ستوده؟

لحن صدایش تغییر کرده بند. شیدا با این لحن صدا آشنا بود. متعجبانه پرسید:

- شما بودین که اون تل??ن ها رو به من می زدین درسته؟

معین سمت میزش ر??ت و به آن تکیه داد. در این میان شیدا حلقه ی نامزدی اش را درآورد و روی زمین انداخت. سپس با لحنی پرخاشگرانه ??ریاد زد:

- شما قاتلین! شما هدیه رو ??جیعانه کشتین! اما به چه دلیل؟ آخه اون چه آزاری به شما رسوند؟

منشی همراه آن زن دیگر وارد اتاق شد. هر دو سمت شیدا ر??تند. شیدا که تقلا می کرد خود را از دست آن ها رها کند گ??ت:

- این جا دیگه آخه خطه آقای دکتر! راه ??راری ندارین . . . شما یه قاتلین!

معین قدم زنان سمتش ر??ت و مقابل او ایستاد. با لحنی جدی گ??ت:

- من اونو نکشتم!

- پس چرا منو با نامردی به این جا کشوندین؟ منظورتون از این کارا چیه؟

- علتش ??ضولی زیاد شماس!

تقلایش برای رها شدن بی ??ایده بود. آن دو زن، محکم بازوهایش را گر??ته بودند. می دانست که نباید معین را عصبی تر کند.

- شما از وجود من می ترسین... همون طور که از وجود هدیه و ژاکلین هراس داشتین! تا این حد زن ها برای شما موجوداتی ترسناکن؟!

معین خندید و در چشمانش زل زد. با کنایه گ??ت:

- ??علا اونی که ترسیده شمایین نه من!

شیدا پوزخندی زد و گ??ت:

- درسته... ترسیده م! ولی از این که قاتل هدیه رو روبروی خودم می بینم خیلی خوشحالم!

خوب می دونم که به سرنوشت اون دچار می شم اما وجدان نامرد شما، همیشه در عذابه! شایدم این قدر آدم کشته باشین که بی غیرت شدین و این یه امر عادیه براتون!

معین دستش را بالا برد و سیلی محکمی بر صورتش نواخت. شیدا بلا??اصله گرمی خون و سوزش لبش را حس کرد که معین گ??ت:

- بهتره دهنتو ببندی و به موقع حر?? بزنی!

سپس به آن دو زن اشاره کرد و گ??ت:

- ببریدش!

شیدا درحالی که همراه آن زن بیرون می ر??ت گ??ت:

- مطمئن باش پلیس برای پیدا کردن من به این جا هم خواهد اومد... اون وقته که دیگه دستت، رو می شه و کارای کثی?? لو می ره!

معین پوزخندی زد و با لحن تحقیرآمیزی گ??ت:

- گمان نمی کنم پلیس یا کس دیگه ای این ورا پیداشون بشه!

البته اینم به نادونی تو برمی گرده... احمق تر از اونی که سرنخی از کارات رو دست سرگرد رستگار بدی! همین طور به نامزدت و برادرت!

???

???

چشمانش بسته بود و چیزی را نمی دید. نمی دانست کجاست. هوای سرد باعث شده بود به هوش بیاید. دست هایش را تکان داد ولی آن ها هم با طنابی به پشت بسته شده بودند. نا امیدانه تکانی به خود داد و ??ریاد زد:

- کمک . . . کمک! کسی صدای منو نمی شنوه؟!

تمام بدنش می لرزید. از سرما، از وحشت و از تاریکی مطلقی که جلوی دیدگانش را پوشانده بود. نباید حماقت می کرد و به تنهایی به این جا می آمد. امیدوار بود امیر پیدایش کند. اما چگونه؟

دوباره درخواست کمک ولی ??ریادهایش بی نتیجه بود. با احتیاط از جایش بلند شد و چند قدمی جلوتر ر??ت. نمی دانست مانعی جلویش وجود دارد یا نه؟ محتاطانه و آرام قدم برمی داشت. پایش به چیزی خورد. آرام با پاهایش آن را لمس کرد. مطمئن نبود ولی حس کرد که چیزی شبیه صندلی است. هنوز چند قدمی جلوتر نر??ته بود که به میز چوبی بزرگی برخورد کرد و چند لحظه بعد صدای شکسته شدن ظرو??ی راشنید. خودش نیز تعادلش را از دست داد و روی زمین ا??تاد. بازویش به شدت درد گر??ت. با حالتی بغض گونه زمزمه کرد: خدایا کمکم کن . . . کمکم کن!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل 56

 

امیر و رستگار مقابل آموزشگاه توق?? کردند. رستگار چند ساعتی جهت صادر شدن حکم ت??تیش از آموزشگاه معطل شده بود. چند مأمور هم همراهشان آمده بود. رستگار از پله ها بالا ر??ت. مقابل در ایستاد و زنگ را ??شرد. مردی در را باز کرد. رستگار کارت شناسایی اش را به همراه?? حکم به او نشان داد و گ??ت:

- من سرگرد رستگار از اداره ی آگاهی هستم! این هم حکم، برای جستجوی این جا!

- الان تعطیله . . . من این جا کاره ای نیستم!

رستگار به چند مأمور دستور داد اتاق ها را جستجو کنند. امیر با نگاهی عصبی به آن مرد نگریست و یکراست به اتاق رئیس ر??ت. بوی سیگار تمام اتاق را ??را گر??ته بود. اتاق را از نظر گذراند و چند لحظه بعد بیرون آمد. از شدت نگرانی در حال ان??جار بود. رو به رستگار گ??ت:

- احتمالاً تازه این جا رو ترک کردن!

یکی از مأموران به سالن برگشت و ضمن گزارش کار گ??ت:

- هیچ چیز مشکوکی پیدا نکردیم؛ جز این انگشتر رو که روی زمین ا??تاده بود!

امیر متعجبانه جلو ر??ت. انگشتر را گر??ت و با اطمینان گ??ت:

- این حلقه ی شیداست! علیرضا . . . اون در خطره! حتماً می خواسته با این کارش بگه که این جا بوده! چرا هیچ کاری نمی کنی؟!

سپس سمت مرد ر??ت و با خشونت یقه اش را گر??ت و او را به دیوار چسباند. با لحنی عصبانی پرسید:

- اون کجاست؟ حر?? بزن لعنتی! بگو کجا بردنش؟!

رستگار او را از آن مرد جدا کرد و در حالی که سعی می کرد او را آرام کند گ??ت:

- این راهش نیست! بهتره آرامشت رو ح??ظ کنی! بذارش به عهده ی من!

این را گ??ت و سمت مرد ر??ت. یقه اش را مرتب کرد و گ??ت:

- بهتره عاقل باشی و کار رو از این بدتر نکنی! اون خانم رو کجا بردن؟!

مرد رویش را سمت دیگری کرد و اظهار کرد:

- من چیزی نمی دونم!

امیر کنترلش را از دست داد و این بار با عصبانیت، مشتی به صورت مرد کوبید. مرد با التماس گ??ت:

- ولم کن می گم . . . می گم!

امیر تبسم تلخی روی لبش راند و گ??ت:

- از همون اول می گ??تی زبون خوش حالیم نمی شه تا جور دیگه ای به حر??ت بیارم!

- اونو بردن به محل آموزشگاه قبلی . . . توی یه انباری که داخل زیرزمینه! آقای معین می گ??ت مزاحم کاره و باید دخلش رو بیارن! نیم ساعت پیش ر??تن اونجا! من ??قط همین چیزا رو می دونم . . . باور کنین!

رستگار دستور داد به دست های آن مرد دستبند بزنند. سپس همراه امیر و دو مأمور به طر?? آموزشگاه سابق ر??تند.

???

??صل ۵۷

???

???

صدایی شنید. برخاست و نشست. همچنان می لرزید. کلید در ق??ل چرخید و در باز شد. صدای قدم ها را واضح تر می شنید. با لحنی لرزان پرسید:

- کی این جاست؟

چشم بند روی چشمانش باز شد; با احتیاط پلک زد. چهره ی معین را کمی واضح می دید. وقتی چشمانش به نور، طبیعی شد آن ها را کاملا باز کرد. معین روی صندلی روبرویش نشست. ه??ت تیر کوچکی دستش بود. شیدا به او زل زد و با ن??رت و کینه پرسید:

- چرا راحتم نمی کنین؟ چرا منو نمی کشین؟

معین با لحنی جدی گ??ت:

- ??کر می کنم به همین دلیل به این جا اومدم خانم خانما! دیگه راه ??راری برات باقی نمونده!

ه??ت تیر را مقابل پیشانی اش گر??ت. شیدا می لرزید. از خودش متن??ر بود. از حماقتش و از شجاعتی که بی خود ادعایش را می کرد. هرگز چنین لحظه ای را در ذهنش تصور نکرده بود.

- بدجوری ترسیدی می لرزی! این طور نیست؟

اشک هایش جاری شد. با صدایی لرزان گ??ت:

- من از مرگ هراسی ندارم! خواهش می کنم دیگه تمومش کن!

- خیلی خب! حالا که این قدر عجله داری من حر??ی ندارم . . . اشتیاقت رو در مورد مرگ تحسین می کنم!

- خ??ه شو! تو یه انسان پست و رذلی! شایدم انسان بودن برات زیاد باشه!

معین توجهی به حر?? هایش نکرد. با لحنی عصبی گ??ت:

- ??قط یه گلوله توی این ه??ت تیره!

سپس اسلحه را روبرویش گر??ت و ماشه را کشید. خوشبختانه گلوله نداشت.

- ??کر می کنی چندمین شلیک، گلوله ی واقعی رو . . .

شیدا به میان حر??ش پرید و گ??ت:

- بهم بگو! بگو جریان قتل هدیه چی بود؟ می خوام قبل از مرگم دلیل کشتن هدیه رو بدونم خواهش می کنم برام بگو!

معین خندید اما خنده ای تلخ و مشمئزکننده. ه??ت تیر را کنار گر??ت و گ??ت:

- باشه! به خواسته ت اهمیت می دم. همه چیز از اون روز بارانی شروع شد . . . دقیقا روز چهارشنبه بود. هدیه زودتر از ساعت کلاسش، به آموزشگاه اومد. من هنوز نتونسته بودم جسد سیروس رو از آموزشگاه به بیرون منتقل کنم!

- سیروس؟ سیروس دیگه کیه؟

- برادر ناتنی م! اون روز اومده بود پیش من . . . ادعای ارث پدرس رو داشت ولی من جواب سر بالا بهش دادم. تا این که با هم حر??مون شد و منم ناخواسته هلش دادم. سرش خورد به میز و بیهوش شد. وقتی جلوتر ر??تم دیدم دیگه ن??س نمی کشه . . . اون مرده بود . . . نمی دونستم چه کار باید بکنم. از اون طر?? هدیه، کلید آموزشگاه رو داشت. من و اون روابط صمیمی و گرمی با هم داشتیم! می خواستم ازش تقاضای ازدواج کنم. اون دختر ??وق العاده ای بود . . . می تونستم به عنوان شریک زندگیم روش حساب کنم ولی اون جسد رو دید. نمی دونم چرا وانمود کردم خیالاتی شده و دچار توهمات ذهنیه! ترتیبی دادم دوباره به آسایشگاه برگرده! ژاکلین نامزد تورج رو ??رستادم پیشش که مبادا حر??ی بزنه . . . خودمم دورادور هواشو داشتم.

- شما واقعا دکتر روان شناسی هستی؟

معین خندید و گ??ت:

- بله هستم ولی تورج رو با اسم خودم و مدارک جعلی، با اسم خودم به اون جا ??رستادم!

- یعنی تورج حدود ه??ت هشت ماه حتی موقعی که هدیه بار اول به آسایشگاه ر??ت جای شما نقش بازی کرده؟!

- نه بار دوم که هدیه توی آسایشگاه بستری شد اونجا ??رستادمش!

- چطور بقیه متوجه نشدن؟

- ترتیبی دادم تا اونا ??کر کنن که معین واقعی تورجه نه من، و مو??ق هم شدم!

چند لحظه سکوت کرد. آه سردی از سینه بیرون داد و در ادامه گ??ت:

- تو درست حدس زدی! وجودش برای من ترسی عجیب به همراه داشت! اون جسد سیروس رو دیده بود ولی من مدام انکار می کردم و می گ??تم دچار توهم شدی و نباید درباره ی این موضوع با کسی حر?? بزنی تا این که یه روز تورج به دیدنم اومد و گ??ت یه وکیل مزاحم به دیدن هدیه ر??ته! همون شب تصمیم گر??تم هدیه رو از سر راه بردارم. قرار شد ژاکلین این کار رو انجام بده. البته ژاکلین در ابتدا خواسته مو رد کرد ولی وقتی تهدیدش کردم قبول کرد. نیمه شب که هدیه خواب بود به اتاقش می ره و با بالش اونو خ??ه می کنه. مدتی بعد تورج احمق برای تصاد??ی بودن حادثه، صحنه ی خودکشی رو ترتیب می ده و چند ضربه چاقو و یک نامه به جا می ذاره تا به بقیه ثابت بشه هدیه خودش اقدام به است??اده از چاقو کرده و خودش رو کشته! اما تورج توی کارش مو??ق نشد; چرا که ضربات چاقو رو از پشت سر به پهلوی اون وارد کرده بود! با این کارش گند زد به همه چیز! مهمتر از همه ??ضولی های بی مورد تو قضیه ی خودکشی رو منت??ی اعلام کرد!

شیدا سرش را تکان داد و با تأس?? گ??ت:

- اصلا باورم نمی شه که ژاکلین، هدیه رو کشته و بعد تورج . . . وای! خیلی ??جیعانه ست!

گریه امانش نداد. ن??رت سراپای وجودش را گر??ته بود. چطور ژاکلین توانسته بود دختر مظلومی مثل هدیه را به قیمت از دست دادن جانش به قتل برساند؟ معین دوباره در چشمان شیدا زل زد و پرسید:

- شنیدن این حر??ا ناراحتت کرده مگه نه؟ اما خودت می خواستی بدونی! خودت اصرار داشتی از ماجرا با خبر بشی!

شیدا با صدایی بغض آلود گ??ت:

- ژاکلین که مأموریتش رو خوب انجام داده بود. اونو برای چه کشتین؟

- زده بود به سرش! خانم دچار عذاب وجدان شده بود. دو سه ه??ته ای ر??ت مسا??رت بلکه حالش بهتر بشه اما تأثیری در اوضاعش به وجود نیومد . . . قصد داشت همه چیز رو لو بده! اونم به تو! تورج به موقع متوجه شد. وقتی دید ژاکلین تا این حد برای گ??تن حقایق مصره تصمیم گر??ت اونو هم بکشه. بعد نوبت به تو رسید! باید یه جوری هم به ??ضولی های تو خاتمه می دادیم!

- پس اون تصاد?? . . . توی بزرگراه توسط تورج صورت گر??ت! شماها آدمای کثی??ی هستین!

مکث کوتاهی کرد و پرسید:

- اون جنازه ای که توی اتاقم گذاشته بودین کی بود؟

معین نگاهی به ه??ت تیر کرد و در پاسخ گ??ت:

- یکی از همونایی که برامون کار می کرد! انقدر حریص بود که سرشو به باد داد!

- تصور تمام کارهایی که کردین برام مشکله . . . در واقع باور کردنش سخته! خیلی سخت!

معین از جا برخاست. مجددا ه??ت تیر را روبرویش گر??ت.

- قصه دیگه بسه! می دونم از شنیدن این حر??ا متأثر شدی . . . می تونم با یه گلوله بهت آرامش بدم، برای همیشه! بدون هیچ دغدغه ی ??کری!

برای بار دوم ماشه را کشید ولی باز گلوله ای از آن خارج نشد. معین با این کار قصد داشت شیدا را ضجر دهد و شکنجه اش کند. شیدا حال بدی داشت. با تمام قدرت در دل ??ریاد می زد من نمی خوام بمیرم . . . نمی خوام بمیرم! ای خدای مهربون کمکم کن!

معین دستش را روی ماشه گذاشت و گ??ت:

- شاید این بار دیگه شانسی نداشته باشی . . . شاید این بار گلوله دست وسط پیشونی ت بشینه!

شیدا در حالی که می لرزید چشمانش را بست. صدای کشیده شدن ماشه را شنید. بدجوری عصبی شده بود. معین با صدای بلندی قهقهه ای سر داد و گ??ت:

- بیشتر از این ضجرت نمی دم . . . ??قط کا??یه این بار ماشه رو بکشم و راحتت کنم! موا??قی؟!

ه??ت تیر را برای آخرین بار روبرویش گر??ت. شیدا می دانست معین راست می گوید و این بار بدون کوچکترین تردیدی گلوله روی پیشانی اش جای خواهد گر??ت.

- ه??ت تیرت رو بنداز وگرنه شلیک می کنم!

با شنیدن صدای رستگار، شیدا چشمانش را گشود. معین چند لحظه بی حرکت ایستاد. نگاهی به شیدا کرد و گ??ت:

- واقعا متأس??م!

بی درنگ ه??ت تیر را روی شقیقه ی خود گذاشت و ماشه را کشید. شیدا از شنیدن صدای گلوله تکانی خورد و جیغ کشید. دقایقی بعد امیر را دید که در آستانه ی در قرار گر??ت. سعی کرد بلند شود ولی قدرتش را نداشت. ??قط با صدایی بغض آلودی گ??ت: " امیر! "

جسد معین با چشمانی باز، روی زمین ا??تاد. مغزش متلاشی شده بود و خون، تمام زمین را ??را گر??ته بود. امیر سمت شیدا ر??ت. آرام او را بلند کرد و گ??ت:

- تو حالت خوبه؟

شیدا در حالی که هنوز اشک می ریخت گ??ت:

- خوبم ولی خیلی ترسیده بودم امیر . . . خیلی!

امیر با لحنی آرام بخش گ??ت:

- بهتره آروم باشی . . . دیگه همه چیز تموم شد!

سپس آهسته طناب دور دست هایش را باز کرد. دستش را پشت شانه هایش گذاشت و با هم بیرون ر??تند.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ۵۸

 

گویی از کابوسی وحشتناک بیدار شده بود. هنوز وحشت داشت. صداهای نام??هومی را می شنید. آرام تکانی خورد و چشمانش را گشود. ریحانه روبرویش نشسته بود. سرمی در دستش وصل شده بود. کنجکاوانه پرسید:

- من کجام؟

ریحانه لبخندی زد و گ??ت:

- توی بیمارستان . . . آخه توی ماشین امیر از حال ر??ته بودی!

- امیر کجاست؟

- ر??ته پیش دکترت! الان برمی گرده! راستی بهروز تا یه ساعت پیش این جا بود، تأکید کرد بهت بگم دختر خیلی بدی شدی!

شیدا تبسمی کرد و پرسید:

- اونم ر??ته پیش دکترم؟

ریحانه خندید و گ??ت:

- نه، دادگاه داشت!

- بالاخره این نامزد کله شق ما قانع شد از خواب دل بکنه و به هوش بیاد؟!

ریحانه لبخندی زد و اتاق را ترک کرد. امیر، کنار تخت ر??ت و روی لبه ی آن نشست. نگاهی به شیدا کرد و گ??ت:

- دیگه آخر سرمته! خب . . . تعری?? کن ببینم، برای روز عروسی آماده ای یا نه؟

شیدا دستش را زیر سرش گداشت و گ??ت:

- در حال حاضر جوابی برای این سوال ندارم! نمی تونم ??کر کنم. حر??ای معین، هنوز توی ذهنم رژه می رن! حتی نمی تونم این کابوس رو ??راموش کنم!

- بهت حق می دم . . . توی بد شرایطی قرار گر??ته بودی. اما همون طور که گ??تم این پرونده هم بسته شد! دیگه نمی خوام در موردش حر??ی بزنیم. باشه؟

شیدا سکوت کرد. امیر ادامه داد:

- از حر??م ناراحت شدی؟

- نه . . . سعی می کنم دیگه در موردش ??کر نکنم! حالا کی می تونم برم خونه؟

- دکترت معتقد بود حداقل سه چهار روز باید این جا بمونی! اما غصه نخور! خودم می دزدمت!

شیدا خندید و گ??ت:

- اگر این کار رو بکنی ازت ممنون می شم!

 

??صل ۵۹

 

شیدا و امیر به جای عروسی م??صل، یک جشن عقد ساده ای برگزار کردند و به ماه عسل ر??تند. هر چند با مخال??ت های اطرا??یان روبرو شدند.

شیدا س??ر به شمال را انتخاب کرد. می توانست تعطیلات عید را با خیالی آسوده سپری کند. در حالی که میوه پوست می کند به امیر چشم دوخت. امیر با تبسم پرسید:

- چیه؟ چرا این جوره نگاه می کنی؟

شیدا آهی کشید و گ??ت:

- از حالا خودم رو در مقابلت خلع سلاح می دونم! دلم برای دوران مجردیم تنگ می شه . . . دیگه نمی تونم مثل سابق، آزاد باشم و هر کاری که دوست دارم انجام بدم!

امیر نیم نگاهی به او کرد و با خنده گ??ت:

- حر??ات درست! ولی اون طوری که ??کر می کنی عمل نمی کنم! یعنی زیاد بهت سخت نمی گیرم; البته به شرطی که ماجراجویی رو بذاری کنار! گرچه توی ماجرای پرونده ی هدیه، بیشترین ضربه ی روحی نصیب تو شد ولی ما هم بی نصیب نموندیم! اون روز کم مونده بود از دلهره و اضطراب و نگرانی سکته کنم!

- واقعا؟!

- مثل این که هوس کردی حالت رو بگیرم! نه؟

- جوش نیار! همون طور که قول داده بودم بعد از ازدواج با تو، حر??اتو گوش کنم . . . همون طور هم سر قولم هستم و میگم هر چی شما امر ب??رمایین امیر خان!

- حالا شدی یه دختر خوب و عاقل و حر?? گوش کن!

شیدا دستش را مقابل او گر??ت و در حالی که تکه سیبی به او می داد گ??ت:

- راستی مهشید قول داد چند روز، همراه ??رزاد بیان شمال! می گ??ت بد نیست یه آب و هوایی عوض کنن! حالا واقظا ویلا داری یا ما رو گذاشتی سر کار؟

امیر تبسمی کرد و گ??ت:

- نگران نباش . . . بالاخره یه چادری پیدا می شه که کنار دریا بزنیم و از دیدن دریا بی نصیب نمونیم!

- وای نمی دونی امیر! نمی دونی چقدر عاشق قدم زدن توی ساحل و جمع کردن صد?? و سنگ های قشنگم! صدای امواج دریا بهم آرامش می ده! دیدن غروب خورشیدش وقتی که دریا نقره ای رنگ می شه دیدنی و معرکه ست! این طور نیست؟

امیر سرعتش را کم کرد و ماشین را کنار جاده متوق?? کرد. سپس در جواب شیدا گ??ت:

- خیلی رمانتیک ??کر می کنی! البته با نظرت موا??قم. اگه به تو بگم دریا رو توصی?? کن چی میگی؟

شیدا لحظه ای به امیر زل زد و با تبسمی که بر لب داشت ابراز کرد:

- دریا واژه ای عظیم و بیکرانه! بیکران به اندازه ی تمام وسعتش! وسعتی که لبریز از عشق و مهربانی و عطو??ته! موج هاش، ??راز و نشیب زندگی رو به تصویر می کشه و رنگ آبی زلالش، آرامش رو به دل ها هدیه می کنه . . . آرامشی که هیج جا نمی تونیم سراغ اونو بگیریم! در یه جمله می تونم بگم وجودت برام مثل دریاست!

امیر دست کوتاهی زد و گ??ت:

- واقعا عبارتت درباره ی توصی?? دریا عالی بود. خصوصا جمله ی آخرت!

هر دو با هم خندیدند. شیدا از صمیم قلب خدا را شکر کرد; به خاطر همه چیز!

 

 

پایان

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...