law man 1 ارسال شده در دی 91 ??رعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گ??ت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. ??رعون یک روز از او ??رصت گر??ت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. ??رعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گ??ت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد! بعد خطاب به ??رعون گ??ت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم ر??تن شد که ??رعون گ??ت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید. به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر