رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
Mr.Ahmed

دیوان اشعار سلمان ساوجی

پست های پیشنهاد شده

دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا

 

ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا

 

از هوای دل گل بستان خوبی یا??ت رنگ

 

وزگل بستان خوبی بوی مییابد هوا

 

 

گر دماغ باغ نیز از بوی او آش??ته نیست

 

پس چرا هر دم ز جای خود جهد باد صبا

 

 

جز به چشم آشنایانش خیال روی او

 

در نمیآید که میداند خیالش آشنا

 

 

با شما بودیم پیش از اتصال مائ و طین

 

حبذا ایاما ??ی وصلکم یا حبذا

 

 

مردمی کایشان نمیورزند سودای گلی

 

نیستند از مردمان خوانندشان مردم گیا

 

 

تا قتیل دوست باشد جان کجا یابد حیات

 

تا مریض عشق باشد دل کجا خواهد دوا

 

 

هندوی زل?? تو در سر دولتی دارد قوی

 

اینکه دستش میرسد کت سر در اندازد به پا

 

 

عاشقان آنند کایشان در جدایی واصلند

 

حد هر کس نیست این هستند آن خاصان جدا

 

 

زن خراب آباد گل سلمان به کلی شد ملول

 

ای خوشا روزی که ما گردیم ازین زندان رها

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا

 

ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا

 

از هوای دل گل بستان خوبی یا??ت رنگ

 

وزگل بستان خوبی بوی مییابد هوا

 

 

گر دماغ باغ نیز از بوی او آش??ته نیست

 

پس چرا هر دم ز جای خود جهد باد صبا

 

 

جز به چشم آشنایانش خیال روی او

 

در نمیآید که میداند خیالش آشنا

 

 

با شما بودیم پیش از اتصال مائ و طین

 

حبذا ایاما ??ی وصلکم یا حبذا

 

 

مردمی کایشان نمیورزند سودای گلی

 

نیستند از مردمان خوانندشان مردم گیا

 

 

تا قتیل دوست باشد جان کجا یابد حیات

 

تا مریض عشق باشد دل کجا خواهد دوا

 

 

هندوی زل?? تو در سر دولتی دارد قوی

 

اینکه دستش میرسد کت سر در اندازد به پا

 

 

عاشقان آنند کایشان در جدایی واصلند

 

حد هر کس نیست این هستند آن خاصان جدا

 

 

زن خراب آباد گل سلمان به کلی شد ملول

 

ای خوشا روزی که ما گردیم ازین زندان رها

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما

 

تو مست می حسنی، من، مست می سودا

 

از صحبت من با تو، برخاست بسی ??تنه

 

دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا

 

 

آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل

 

وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا

 

 

ای دل! به ره دیده، کردی س??ر از پیشم

 

ر??تی و که میداند، حال س??ر دریا؟

 

 

انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره

 

چون نشکند آخر نی، ا??تاد از آن بالا؟

 

 

تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو

 

چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا

 

 

از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر

 

بگذار که میترسم، از درد سر ??ردا

 

 

در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم

 

رندی به ک??م برزد، دامن، که مرو ز اینجا

 

 

نقدی که تو میخواهی، در کوی مسلمانی

 

من یا??تهام سلمان؟ در میکده ترسا

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ز شراب لعل نوشین من رند بی نوا را

 

مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را

 

ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی

 

برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را

 

 

بخدا که خون رز را به دو عالم ار ??روشیم

 

بخریم هر دو عالم بدهیم خون بهارا

 

 

پسرا ز ره ببردی به نوای نی دل من

 

به سرت که بار دیگر بسرا همین نوا را

 

 

من از آن نیم که چون نی اگرم زنی بنالم

 

که نوازشی است هر دم زدن تو بینوا را

 

 

دل من به یارب آمد ز شکنج بند زل??ت

 

مشکن که در دل شب اثری بود دعا را

 

 

طر?? عذار گلگون ز نقاب زل?? مشکین

 

بنمای تا ملامت نکنند مبتلا را

 

 

همه شب خیال رویت گذرد به چشم سلمان

 

که خیال دوست داند شب تیره آشنا را

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بدست باد گهگاهی سلامی میرسان یارا

 

که از لط?? تو خود آخر سلامی میرسد ما را

 

خنک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش

 

مجال خاک بوسی هست و ما را نیست آن یارا

 

 

شکایت نامه شوق تو را بر کوه اگر خوانم

 

ز رقت چشمهها گردند گریان سنگ خارا را

 

 

ز ر??تن راه عاجز کرد و ره را نیست پایانی

 

اگر کاری به سر میشد، ز سر میساختم پا را

 

 

ز شرح حال من، زل?? تو طوماری است سر بسته

 

اگر خواهی خبر، بگشا، سر طومار سودا را

 

 

شب یلدا است هر تاری ز مویت، وین عجب کاری

 

که من روزی نمیبینم، خود این شبهای یلدا را

 

 

به ??ردا میدهی هر دم، مرا امید و میدانم

 

که در شبهای سودایت، امیدی نیست ??ردا را

 

 

نسیم صبح اگر یابی، گذر بر منزل لیلی

 

بپرسی از من مجنون، دل رنجور شیدا را

 

 

ور از تنهایی سلمان و حال او خبر، پرسد

 

بگو بیجان و بیجانان، چه باشد حال تنها را

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مگسوار از سر خوان وصال خود مران ما را

 

نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را

 

کنار از ما چه میجویی میان بگشاد می، بنشین

 

به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را

 

 

از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت

 

« معاذا الله» که برگردم چه گردانی به جان ما را

 

 

تو زوری میکنی بر ما و ما خواهیم جورت را

 

کشیدن چون کمان تا هست پی بر استخوان ما را

 

 

رقیبان در حق ما بد همی گویند و کی هرگز

 

توانند از نکو رویان جدا کردن بدان ما را

 

 

چو اجزای وجود ما مرکب شد ز سودایت

 

چه غم گر چون قلم گیرند مردم بر زبان مارا

 

 

قیامت باشد آن روزی که بر سوی تو چون نرگس

 

ز خواب خوش بر انگیزند مست و سرگردان مارا

 

 

نشان آب حیوان کز دهان خضر میجستم

 

دهانت میدهد اینک به زیر لب نشان مارا

 

 

بیا سلمان بیا تا سر کنیم اندر سر کارش

 

کزین خوشتر سر و کاری نباشد در جهان ما را

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زان پیش کاتصال بود خاک و آب، را

 

عشق تو خانه ساخته بود، این خراب را

 

مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار

 

پنهان به گل چگونه کنند آ??تاب را؟

 

 

تا ک??ر و دین شود، همه یک روی و یک جهت

 

بردار یک ره، از طر?? رخ حجاب را

 

 

عکس رخت چو مانع دیدار میشود

 

بهر خدا چه میکند آن رخ نقاب را

 

 

بر ما کشید خط خطا مدعی و ما

 

خط در کشیدهایم، خطا و صواب را

 

 

??ردا که نامه عملم را کنند عرض

 

روشن کنم به روی تو یک یک حساب را

 

 

یک شب خیال تو دیدم ما بخواب

 

زان چشم، دگر به چشم ندیدم خواب را

 

 

بیوصل تو دو کون، سرابی است پیش ما

 

در پیش ما چه آب بود خود سراب را؟

 

 

سلمان به خاک کوی تو، تا چشم باز کرد

 

یکبارگی ز دیده، بینداخت، آب را

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟

 

سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟

 

روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی

 

در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟

 

 

گر منم دور ز روی تو، دل من با توست

 

نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟

 

 

برگر??تی ز سر من، همگی سایه مهر

 

سرو نورسته من، «انبتک الله» چرا؟

 

 

دل در آن چاه ز نخ مرد و به مویی کارش

 

بر نمیآوری، ای یوس?? از آن چاه چرا؟

 

 

نیکخواه توام و روی تو، دلخواه من است

 

میرود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟

 

 

پادشاه منی و من، ز گدایان توام

 

از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟

 

 

در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را

 

«حاش لله» که بود، رانده درگاه چرا؟

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نقش است هر ساعت ز نو، این دور لعبت باز را

 

ای لعبت ساقی! بیار، آن جام خم پرداز را

 

چون تلخ و شوری میچشم، باری بده تا در کشم

 

آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را

 

 

عودی به رغم عاشقان، بنواز یک ره عود را

 

مطرب به روی شاهدان برکش، دمی آواز را

 

 

چنگ است بازاری مگو، راز نه??ت دل برو

 

دمساز عشاق است نی، در گوش وی، گو راز را

 

 

ای روشنی بصر! چشم از تو دارم یک نظر

 

بی آنکه یابد زان خبر، آن غمزه غماز را

 

 

با ما کمند زل?? تو، ز اندازه، بیرون میبرد

 

تابی نخواهی دادن آن، زل?? کمند انداز را

 

 

ناز و ح??اظ دوستان، حی?? آیدم، بر دشمنان

 

ایشان چه میدانند قدر این نعمت و این ناز را

 

 

پروانه پیش یار خود، میرد خود و خوش میکند

 

هل تا بمیرد در قدم، پروانه جانباز را

 

 

ترک هوای خود بگو، سلمان رضای او بجو

 

نتوان به گنجشکی رها، کردن چنین شهباز را

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خیال نرگس مستت، ببست خوابم را

 

کمند طره شستت، ببرد تابم را

 

چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم

 

دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را

 

 

نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر

 

عمارتی بکن این خانه خرابم را

 

 

نسیم صبح من، از مشرق امید دمید

 

ز خواب صبح در آرید آ??تابم را

 

 

??تادهام ز شرابی که بر نخیزد باز

 

نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را

 

 

بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده

 

به پیش مردم از این پس مریز آبم را

 

 

سواد طره تو، نامه سیاه من است

 

نمیدهند به دست من، آن کتابم را

 

 

منم بر آنکه چو جورت کشیدهام در حشر

 

قلم کشند، گناهان بیحسابم را

 

 

دل کباب مرا نیست بی لبت، نمکی

 

سخن بگو نمکی، بر ??شان، کبابم را

 

 

خطایی ار زمن آمد، تو الت??ات مکن

 

چو اعتبار خطای من و صوابم را؟

 

 

حجاب نیست میان من و تو غیر از من

 

جز از هوا، که بر اندازم این حجابم را

 

 

هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان

 

نگشت هیچ یکی ملت??ت، خطابم را

 

 

مگر به ناله من نرم میشود، دل کوه؟

 

که میدهد به زبان صدا، جوابم را؟

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...