رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
sinaweb

شغال ها

پست های پیشنهاد شده

[ATTACH=CONFIG]253[/ATTACH]

روايتي داستاني از ماجراي اسارت شهيد محمد جواد تندگويان

 

درآمد:

 

«شغال ها»روايت داستاني كوتاهي است كه به ماجراي به اسارت گر??ته شدن وزيرن??ت دولت جمهوري اسلامي ايران در سال 1359،شهيد محمد جواد تندگويان، مي پردازد.

احمد دهقان در كتاب خويش «مأموريت تمام» (ناشر:سوره مهر)، درجاي جاي كتاب،به همين شيوه، در هر ??صل، به شهيد پرداخته و در پايان اشاره*اي نيز به زندگي آن شهيد عزيز كرده است،

اين شما و اين هم روايت ويژه شهيد تندگويان:

جاده بي انتها كه هم چون ماري سياه بر روي زمين كشيده شده بود، به نظر خالي مي رسيد.ماشين با صدايي يكنواخت انگار جاده را مي بلعيد و جلو مي ر??ت. ا??راد توي ماشين نگاه شان را به بيرون كشيده بودند،هوا گرم بود و عرق از سر وصورت ها به پايين سرازير شده بود.

مهندس غرق درت??كربود.او گاهي كه به خود مي آمد،نگاهش را به كاغذ هاي زيادي كه در دستش بود مي دوخت.آن ها را يكي يكي مي خواند و گوشه هر كدام چيزي مي نوشت يا پايين آن را امضاء مي كرد.

يكي از روزهاي آبان سال1359 بود. شغال ها، از هرسو،شهرآبادان را محاصره كرده بودند. عراقي ها به سمت شهر هجوم آورده بودند و مدام بر تن نحي?? شهر چنگ مي انداختند.درگوشه*اي پالايشگاه غرق در آتش بود كه هم چون شمعي آرام آرام مي*سوخت و به شب هاي شهر غم زده روشنايي مي*بخشيد!

مهندس تندگويان، وزير ن??ت، بارها از هر طريقي كه توانسته بود خود را به شهر رسانده بود.اوضاع را بررسي كرده و دستورات لازم را داده و برگشته بود. نتوانسته بود كه نرود. هر كس كه او را مي*ديد از سرخيرخواهي مي گ??ت كه خودش را به خطرنيندازد،اما قلب مهندس توي آبادان مي زد.

از دور،دود غليظي شهر را در آغوش گر??ته بود.مهندس و همراهانش آرام آرام به آبادان نزديك مي*شدند.نخل هاي كنارجاده، كه تا بي نهايت مي*ر??تند، منظره زيبايي را به چشم ها مي*آورد. هيچ كدام لحظه*اي از ديدان آن همه زيبايي غا??ل نبودند.

كمي جلوتر،عده*اي بر روي جاده ايستاده بودند. ماشين هاي نظامي را در وسط جاده قرار داده و جاده را بسته بودند.كنارجاده پر بود از كساني كه لباس هاي پلنگي برتن داشتند. ماشين كه نزديك شد، همه شان به پناه خاكريزكنارجاده ر??تند و به دنبالش صداي شليك اسلحه ها همه جا را پر كرد. تيرهابه سوي ماشين باريدن گر??تند. ا??راد توي ماشين غا??لگيرشدند.سرها به داخل خم شد. ??رياد چند ن??رشان به هوا ر??ت:

مواظب باش...

سرتان را بدزديد.

-??رمان... ??رمان ماشين را داشته باش... چپ نكني...

ماشين ايستاد. كساني كه داخل آن بودند، هراسان درها را بازكردند و در پناه جاده خزيدند. چند ن??ر با اسلحه نزديك مي*شدندو لبخند زشتي تمام صورت شان را پوشانده بود. همه مبهوت مي*نگريستند.

-اين ها ديگر كجابودند؟

-خدا رحم كند. عراقي ها جاده را بسته*اند.

سربازان عراقي به آن ها رسيدند. لحظه*اي ايستادند.هم چون گله*اي گرگ كه آهواني را صيد خود درآورده*اند، دوره شان كردند.در يك لحظه همه چيز به هم خورد.سربازها ا??تادند به جان ا??راد داخل ماشين كه در كنار جاده بانگاه هاي نگران آن ها را مي نگريستند. لگد و قنداق اسلحه بود كه به هوا مي ر??ت و ??رود مي*آمد.با پوتين بر سر و صورت شان مي*زدند و به عربي و با خشم ??حش مي*دادند.آن ها را به هر سو مي*كشاندند.برخاك شان مي*كشيدند.صورت ها رانشانه مي*ر??تند .با پوتين برپهلوشان مي*كوبيدند.ازخشم دهان شان ك?? كرده بود.

لحظه*اي بعد، همه شان دست از كتك زدن كشيدند.يكي ازدورمي*آمد.همه به احترامش ايستادند.ا??راد ماشين بر زمين ا??تاده بودند. مهندس و يارانش،ديگرناي حركت نداشتند. بدن شان از خون پوشيده شد بود. يكي بيهوش بر زمين ا??تاده و خون از گوشه لبش جويي باز كرده بود.

??رمانده عراقي نزديك ترآمد و رو به سربازان به زبان عربي،چيزي گ??ت. سربازها سريع احترام گذاشتند و مهندس و يارانش را در كنار جاده و در پناه خاكريز قرار دادند. ??رمانده عراقي مغرورانه در برابرشان ايستاد. چشمان سرخش را به چشم هاي شان دوخت،انگارآتش از درون آن زبانه مي*كشيد.چندين بارسرش را تكان داد و بعد خنديد. صداي قهقه*اش بلند شد. راه ا??تاد در ميان آن ها،به هر كدام با سرپوتين لگدي زد و در آخر ناگهان ايستاد برگشت و هيچ نگ??ت. سرش را آرام چند بار تكان داد و بالاخره لبانش را از هم باز كرد:

-تندگويان؟... تندگويان؟... وزير؟... وزير ن??ت؟

نگاهش را به هر طر?? چرخاند و در انتظار جواب ماند،اما هيچ صدايي بلند نشد. دوباره پرسيد و باز هم سكوت به استقبالش آمد. عصباني شد. خشم تمام جانش را پر كرد. با لگد ا??تاد به جان يكي از ياران مهندس مرتب ??حش مي*داد و با لگد به سر و صورتش مي*كوبيد.ايستاد و رو به سربازان و چيزي گ??ت.بازهم سربازها ا??تادند به جان مهندس و يارانش و به دنبالش،ضجه بود و خون بود و سكوت.

مهندس دندان هايش را به هم ??شرد.همه را مي*زدند. همه را مي*كوبيدند.در دهانش احساس شوري كرد. لبانش بي حس شده و خون از بالاي ابروانش جويي بازكرده بود. ميدان درخاك غوطه مي*خورد.

??رمانده عراقي به عربي چيزي گ??ت و همه سربازها ايستادند.دوباره نگاهش را كشيد به ا??رادي كه روي زمين ا??تاده بودند. عرق تمام صورتش را پوشانده بود. لباسش نامرتب مي*نمود. دستي به صورتش كشيد، خيسي دستش را با شلوارش پاك كرد. لبانش از خشم مي*لرزيد. دوباره پرسيد: «تندگويان كدام تان هستيد... من وزير ن??ت را مي*خواهم... اگراو را معر??ي نكنيد همه تان را مي*كشم...»

هيچ كس چيزي نگ??ت؛ سكوت بود و سكوت.

-جنازه هاي تان را مي*اندازم جلوشغال ها... بايد او را معر??ي كنيد.

سكوت آزاردهنده خوره جانش شده بود. باز به زبان عربي چيزي به سربازها گ??ت و به دنبالش،آن ها،هم چون مارهاي زخمي، بر سر ا??راد ريختند.بازمشت و لگد بود كه به هوا مي ر??ت و پايين مي*آمد.يكي از سربازها با سرنيزه بدن زخم خورده مهندس و يارانش را چاك چاك مي*كرد. يكي بيهوش بر گوشه خاكريزا??تاده بود و ديگري ضجه مي*كشيد ازگلوي يكي صداي درد آلودي بيرون مي*آمد و خون تمام لباسش را پوشانده بود. قمري خسته جاني بر ??راز نخل بلندي با چشمان مضطرب نظاره گر ميدان.

مهندس نگاهش را به آن دورها كشيد؛ خسته جان و زخم خورده. آرام دستانش را ستون كرد.مي*خواست بايستد،يكي با لگد به صورتش كوبيد مهندس قدمي* به عقب برداشت، اما نگذاشت كه بر زمين بي??تد. همه جانش را در پاهايش كرده بود. بلند شد. كمر راست كرد. يكي ديگر با مشت صورتش را نشانه گر??ت،اما از جايش تكان نخورد. نگاهش را به گرگ هاي زخمي كه احاطه*اش كرده بودند،دوخت تمام توانش را به كمك گر??ت. ??ريادش همه را در جاي خود ميخكوب كرد:

-جواد تندگويان منم... وزير ن??ت ايران منم...

همه ايستادند. مهندس پاهايش را ستون كرده بود كه بر زمين ني??تد. ??رمانده عراقي چيزي گ??ت.او را كشان كشان بردند. نگاه مهندس به قمري دلشكسته بود. او را به طر?? ديگر جاده كشاندند و به دنبالش مشت و لگد بود كه ??رود مي*آمد...

شهيد تندگويان در كودگي مؤذّن مسجد بود. خيلي زود توانست زبان هاي انگليسي و عربي را ??را گيرد و كلاس هايي را براي كساني كه مايل به يادگيري زبان بودند در مساجد تشكيل دهد.بعد ازاتمام تحصيلات دبيرستان،دردانشكده ن??ت آبادان قبول شد. در اين دوران،وي يكي ازجوانان مذهبي بود كه به مبارزه با شاه پرداخت.بعد ازپايان تحصيلات دانشگاهي به علت ??عاليت شديد بر ضدّ شاه توسط ساواك دستگير و به 18 ماه زندان محکوم شد.با پيروزي انقلاب و نخست وزيري شهيد رجايي به عنوان وزير ن??ت برگزيده شد. وي در 19 آبان 1359 در جاده ماهشهر-آبادان به اسارت سربازان صدام درآمد.سال ها او را در زندان هاي عراق شكنجه و سپس به شهادت رساندند.دريكي از روزهاي سال 1370، پيكر پاك او را به ايران آوردند؛ روزي كه همه شهدا به استقبالش آمده بودند...

 

منبع:سایت راسخون

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...