رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
sinaweb

دور افتاده

پست های پیشنهاد شده

[ATTACH=CONFIG]265[/ATTACH]

توی این سالها که در این جزیره دورا??تاده زندگی می کند . صد بار داستانهای رابینسون کروزوئه ... خانواده دکتر ارنست و حتی ??یلم دور ا??تاده با بازی تام هنکس را در ذهنش مرور کرده و تمام سعیش را کرده بود تا از این داستانها برای بهتر شدن وضع زندگیش در جزیره است??اده کند .

برای خودش خانه ای از چوب درختهای جنگلی ساخت . از الیا?? گیاهان وحشی لباس درست کرد ... کاسه و لیوانش را با میوه نارگیل ساخت ... از استخوان اولین حیوان نگون بختی که با هزار بد بختی شکار کرد خنجر و نیزه ای برای شکار های بعد ساخت . اما هر روز و هر شب به امید نجات از آن جزیره و از آن تنهائی کشنده دعا می کرد . از خدا کمک می خواست . بار ها و بار ها از صبح تا شب رو به دریا نشسته بود به امید دیدن کشتی ای قایقی ... هواپیمائی .... اما . بی ??ایده .

یک روز دم غروب که خسته و بی رمق از جستجوی بی حاصل برای شکار و تهیه غذا به کلبه زوار در ر??ته اش برگشت . با سنگ چخماقی که در اولین ماه ورودش به جزیره در کنار چشمه پیدا کرده بود آتش را روشن کرد تا تکه ای از گوشت باقی ماند از شکار دو روز قبل را کباب کند . خواست آبی بنوشد و ر??ع تشنگی کند که دید ... ظر?? آبی که از پوست میوه نارگیل برای نگه داری آب ساخته بود سوراخ و تمام آب داخلش روی زمین ریخته شده بود. ظر?? آب را محکم بر زمین کوبید و از عصبانیت ??ریادی کشید که تا چند لحظه خودش هم از هیبت نعره اش مبهوت مانده بود . تشنه بود . باید می ر??ت و از چشمه آب میآورد .

ر??ت و برگشت تا چشمه یک ساعت وقت می برد . باید عجله می کرد که به تاریکی هوا برخورد نکند . ظر?? سوراخ را برداشت و براه ا??تاد . در راه با خود حر?? می زد و غرو لند می کرد . از خدا طلب کمک می کرد . از اینکه دیگر طاقت این وضع را ندارد و اینکه خدا راه نجاتی برایش ??راهم کند . دلش شکست . دانه های اشک آرام و بی اختیار از چشمانش سرازیر شدند و بر گونه های آ??تاب سوخته اش غلتیدند . حس عجیبی داشت . مدتها بود که این حس را تجربه نکرده بود . احساس نزدیکی خاصی به خدا می کرد .

رو به آسمان کرد و گ??ت : خدایا ... تو مهربونی . بنده هات رو دوست داری . می دونم هر ات??اقی توی زندگی برام ا??تاده دلیلی داشته . می دونم کارهای خوب یا بدم باعث اون ات??اقات بوده . من از همه کارهای بد گذشته ام پشیمونم . از همه و همه کارهای اشتباه گذشته ام پشیمونم . خدایا بخاطر یکی از اون همه کار بد می تونستی من رو نا بود کنی اما ??قط من رو به این بلا دچار کردی . خواهش می کنم بخاطر همه اون کارهای خوبی که توی زندگیم انجام دادم من رو از این مصیبت و گر??تاری نجات بده . حر??هاش که تموم شد احساس سبکی خاصی کرد . به چشمه رسیده بود . مشتی آب خورد . احساس میکرد مزه آب ??رق کرده . گواراتر و دلچسب تر شده . مشتی دیگر خورد و لذت برد . لبخندی از سر رضایت زد . و در دل گ??ت : اما از حق نگذریم این جزیره با همه بدیهاش یکسری خوبی ها هم داره ... مثل همین چشمه آب بی نظیرش . ظر?? رو از آب پر کرد .

راه درز آب رو هم با الیا??ی که از میوه نارگیل جدا کرده بود مسدود کرد و به سمت کلبه به راه ا??تاد . دیگه عجله ای برای برگشت نداشت . توی ذهنش دنبال کارهای خوبی رو که تا قبل از گر??تار شدنش در اون طو??ان وحشتناک و غرق شدن کشتی انجام داده بود مرور میکرد و با خودش حساب می کرد با وجود این همه کار خوب و خیرخواهانه حتما ً خدا به من کمک می کنه و من رو از این جزیره نجات میده . توی همین ا??کار بود که از دور نوری رو در ساحل دید ... یک لحظه ن??سش توی سینه بند اومد . مبهوت مانده بود که این نور از کجا می تونه باشه . یک د??عه مثل برق گر??ته ها ... ??ریادی از سر شادی کشید و ظر?? آب رو به هوا پرت کرد و شروع کرد به دویدن . با صدای بلند ??ریاد می زد خدایا خیلی دوست دارم . چه مهربونی . چقدر زود کمکم کردی ... ممنونم که من رو نجات دادی . و همینطور می دوید و می دوید . اما ... با دیدن آن منظره . سرعتش کم شد . کمتر و کمتر .

شادی از صورتش رخت بر بست و غم و بهتی عجیب بر چهره اش نشست . یخ کرده بود . از چیزی که می دید داشت شاخ در میآورد . نمی توانست باور کند . کلبه اش بود که در آتش می سوخت . شعله های آتش همه جا را گر??ته بود . و تا سه چهار متر بالاتر از سق?? کلبه زبانه می کشید . تمام چیزهائی که با هزاران مشقت و زحمت در این سالها درست کرده بود و وجود هر کدامشان برایش معنی مرگ و زندگی را میداد ... لباسهائی که از باقی مانده بادبان بجا مانده از کشتی غرق شده دوخته بود . پوستین هائی که برای زمستان از پوست شکارهایش درست کرده بود . وسایل شکارش همه و همه آنها داشتند در آتش می سوختند .

در یک آن بغضش ترکید . با خشم و عصبانیت رو به آسمان کرد و ??ریاد کششید : خدایا این دیگر چه رسمی است . در این بد بختی و مصیبت تمام نشدنی . بجای اینکه کمک حالم باشی و مشکلاتم را ر??ع کنی دم به ساعت بلا بر سرم نازل می کنی . تو دیگر چه خدائی هستی . من گ??تم همه کارهای خوبم مال تو ثوابی نمی خوام . بجاش من رو از این مصیبت نجات بده . کمکم کن . این چه کاریست که کردی . کمکت اینه . کلبه مرا به آتش میکشی ؟ خانه خرابم می کنی ؟ تو دیگه چه جور خدائی هستی . می خواستی با شعله های آتش جگرم را کباب کنی ... ب??رما . تبریک میگم . چون نه تنها جگرم رو کباب کردی ... قلبم را هم به آتش کشاندی . همینطور دور کلبه که در آتش میسوخت می چرخید و داد می زد و هوار می کشید . و به سر و صورت خودش می کوبید . به بخت بدش ن??رین می ??رستاد و ... تا اینکه از هوش ر??ت .... صبح شده بود . اما این بار مثل همیشه با صدای ملایم موج آب با از خواب بیدار نشد ... صدای سوت کشتی . مثل مار گزیده ها از جا جهید . پشت به دریا بود . گوش تیز کرد . یکبار دیگر ... سوت کشتی و اینبار طولانی تر ... با ترس ولی به آرامی برگشت به سمت دریا . چشمانش داشتند از حدقه بیرون میزدند ... دهانش باز مانده بود . هیکل سیاه یک کشتی واقعی ... که داشت به سمت ساحل می آمد .

برای صدمین بار جمله کاپیتان کشتی را در ذهنش مرور کرد : دیشب بطور ات??اقی شعله های آتش را دیدیم . با شک و تردید آمدیم . ??کر نمی کردیم در این جزیره کسی وجود داشته باشد . خجالت میکشید . نمی توانست سرش را بالا بگیرد . می خواست چیزی به خدا بگوید ... اما گریه مهلتش نداد .

 

منبع:سایت راسخون

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...