رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
sinaweb

اضطراب

پست های پیشنهاد شده

[ATTACH=CONFIG]266[/ATTACH]

 

گورستان متروكه*ي شهر را سكوت و وهم و اضطراب پ??ر كرده بود، و چيزي از جنس توهم و تشويش همه جا سرك مي كشيد.

«نويسنده» كه غ??صه از وَجَناتش شَره مي كرد، عرق ريزان پاي راستش را بر لبه*ي بيل گذاشت و محكم به درون خاكها ??رو كرد و بعد بيل پر از خاك را بطر?? قبر حركت داد اما همين كه خواست بيل خاك را درون قبر خالي كند، خنده*ي پت و پهن،* و نگاه تمسخرگونه*ي م??رده را ديد، كه ردّ?? آن از ميان گور مي گذشت و به چشمهاي غضبناك او كليد مي شد:

«خوب! ... حالا چي؟... هنوز هم ??كر مي كني اين صحنه اي از يك ??يلم سينمايي است؟... بسيار خوب حاضرم آخرين حر??ت را بشنوم.»

مرده خنده ي تمسخرآميزش را پي گر??ت و چيزي نگ??ت.

«او ... هو ... م ... بي چاره! شايد هم ??كر مي كني همه*ي اينها صحنه پردازي هاي واپسين سطور ر??مان است! ... هان؟ ولي تا چند لحظه ي ديگر خواهي ديد كه قبر را پ??ر از خاك خواهم كرد و تو در ميان لايه هاي خاك، مرده اي زنده به گور خواهي شد!»

م??رده،* موهاي بلند خرمايي رنگش را از زير شانه*ي راستش رها كرد و آن را روي سينه اش ريخت و ن??س عميقي كشيد. سر و صورتش را قشري از خاك پوشانده بود. رنگ قرمز ماتيكش، خاكستري سير شده بود و خطوط كشيده ي چهره اش چيزي را در خود پنهان مي كرد. آرام و خموش و مطمئن در ميان گور دراز كشيده بود و هيچ چيز را به حساب نمي آورد. حتي خودش را.

نويسنده از خنده*ي ي??غور و بي خيالي بيش از حدّ مرده به تنگ آمده بود. بيل پر از خاك در ميان دستهايش- بالاي سينه*ي مرده- سنگيني مي كرد كه هر لحظه از گوشه و كنار آن، پهنه اي خاك بر سينه*ي مرده مي نشست.

«پس مي خواهي بگويي هيچ حر??ي نداري كه در آخرين لحظات عمرت بر زبان آوري؟... هان!؟»

خط?? نگاه بي ت??اوت مرده، توي صورت نويسنده گم شد و دلشوره*ي او را بيشتر كرد. اما همين كه خواست بيل خاك را خالي كند، شنيد:

«چرا! ... دارم.»

- ببينم درست شنيدم؟ ... تو چيزي گ??تي؟!

- درست ??هميدي؟

- آ??رين؟ ... حدس مي زدم كه بالاخره م??قر مي آيي! از اول هم مي دانستم كه تو از آن دست «كاراكتر» هايي نيستي كه ك????ر نويسنده را در مي آورند، تا رام شوند. خوب بگو ببينم اين آخرين حر??ت چيست؟

ردّ نگاه خشمگين مرده در چشمان مرد جمع شد و بعد حلقه*ي انگشتري اش را از دستش بيرون آورد و به طر?? مرد دراز كرد:

«بيا اين هم آخرين حر??م! *تو، آخرش هم نويسنده نمي شوي. تو از «شخصيت پردازي» هيچ نمي داني؛ ??كر مي كني با ردي?? كردن حادثه*ي آبكي، *مي تواني ا??كار و عقايد ماليخوليايي ات را به عنوان «داستان مدرن» به خورد خواننده بدهي... آقا ال??باي داستان نويسي راهم نمي داند، ولي خودش را نويسنده اي جهاني مي داند!...»

نويسنده از شنيدن اين سخن چندشش شد. بيل خاك را زمين گذاشت. دستش را به درون قبر ب??رد و حلقه را از دست م??رده گر??ت. غبارهاي روي آن را پاك كرد و در جيب و گذاشت و غرّيد:

«پس در اين دقايق آخر هم دست از ليچارگويي و ك??رك??ري خواندن برنمي داري، هان؟!»

م??رده چيزي نگ??ت. مثل اين كه هيچ نشنيده است. يا نخواست شنيده باشد!

«يك عمر مانند سايه، هميشه و همه جا مرا تعقيب كردي. بر همه چيز و همه كس مشكوك بودي. مدام همچون شبح در جاي جاي وجودم ح??لول كردي. با هر كس حر?? زدم! ... اوه ... لعنت بر شما كاراكترهاي لجوج و سمج كه حتي در قبر هم...»

مرده بي اعتناء به حر??هايي كه شنيد، نگاهش را از چهره*ي مرد دزديد و خاكهاي پاشيده شده روي صورتش را زدود.

«اصلاً اشتباه از من بود كه در داستاني با ديدگاه «من رواي» تو را همسر خود قرار دادم. تو بايد از اول بوجود نمي آمدي. يا در همان اوايل پيدايش، سر به نيست مي شدي! ...»

دوباره خنده*ي ي??غور و پت و پهن مرده صورتش را پ??ر كرد:

« با اين حر??ت كاملاً موا??قم. تو نويسنده ناشي اي هستي!* تو نبايد براي يك رمان «امپرسيونيسم» همسري چون من، خلق مي كردي. تو ??كر مي كني همه*ي كاراكترها موظ??ند مانند پياده هاي شطرنج در چنگال تو باشند، و همه*ي خوانندگان، خلجانات روحي تو را به عنوان يك «رمان نو» يا ... نمي دانم يك رمان «پست مدرن» بپذيرند! تو آدم احمقي هست جيمي! ...»

نويسنده با شنيدن اين سخن سخت برآش??ت. دوباره بيل پر از خاك را از روي زمين برداشت و بالاي سر م??رده برد:

«بسيار خوب مانا،* تو آخرين حر??ت را مطرح كردي و حالا وقت آن رسيده است كه براي هميشه زير خروارها خاك د??ن شوي. شايد من در بازنويسي رمانم بتوانم بازيگر مهرباني براي اي??اي نقش مقابل خود خلق كنم! زني كه به عشق اعتقاد داشته باشد، و هميشه عاشق?? عشق باشد، نه عاشق معشوق! ...»

و بيل پر از خاك را به روي سينه*ي مرده خالي كرد. و به دنبال آن بيلي ديگر، و بعد بيلي ديگر.

لحظاتي بعد، نويسنده با سنگ بزرگي كه از قبل تهيه كرده بود، روي قبر را پوشاند و عرق ريزان و مضطرب و آش??ته، تند و با شتاب به طر?? در خروجي گورستان متروكه*ي شهر حركت كرد. مثل اينكه مي خواست از همه چيز ??رار كند. حتي از خودش!

دقايقي گذشت و مرد با عجله و ترس و اضطراب گام برمي داشت، *ولي هنوز محوطه را ترك نكرده بود كه در گوشه اي از گورستان، صحنه اي اس??ناك و دلهره آوري را ديد و ناخودآگاه و بدون اراده به طر?? آن كشيده شد.

زني با موهاي بلوند و لبهاي صورتي رنگ و چشمهايي درشت و زيبا، ژوليده و مشوش، به تنهايي قبري را كه شخصاً* بنا نهاده بود، مي پوشاند.

نويسنده از ديدن اين منظره سخت برآش??ت و ناخودآگاه به طر?? زن بلوند چشم درشت راه ا??تاد:

«ببخشيد خانم مي تونم كمكتون كنم؟!»

- چ... چ... چي گ??تيد آقا؟ كمك! ... اوه ... بله بله. خيلي ممنون خواهم شد. حالا كه از شر اون شوهر لعنتي خود را خلاص كردم بايد كه يك ن??ر ... و بعد كلامش را ناتمام گذاشت و با دلشوره و اضطراب نگاهي به سرتاپاي نويسنده كرد و ديگر چيزي نگ??ت.

ترس و وحشت و التهاب سراپاي مرد را گر??ته بود و با نگاه مرموز و پر ابهامش بريده بريده گ??ت:

«چي؟! ... يعني مي خواهيد بگوييد كسي كه لحظاتي قبل، قبرش را پوشانديد شوهر شما بود كه به وسيله*ي شما به قتل رسيد؟!»

- اوه ... بله بله ... ولي... بهتر است بگوييد زنده به گور شد!

- چي گ??تيد خانم؟ ... شما همسرتان را زنده زنده د??ن كرديد؟ ... نه باور كردني نيست. حتماً شوخي مي كنيد!

زن لحظه اي خيره خيره به چهره*ي نويسنده زل زد و مثل اينكه از چيزي ترسيده باشد، با غيظ گ??ت:

«ببينم آقا، شما مأمور دولت هستيد؟!»

- چي مأمور دولت؟ ... نه نه. به هيچ وجه. قسم مي خورم. شما مي توانيد روي حر??هاي من حساب كنيد.

- مثل اين كه چاره*ي ديگه اي ندارم. تنها كسي كه از راز من خبر دارد، ??قط شما هستيد! بسيار خوب به شما اعتماد مي كنم. در چشمهاي شما رازي را پنهان مي بينم كه هرگز در چشمهاي آن كاراكتر د??گم و لجوج وجود نداشت.

- چي گ??تيد؟ ... کاراکتر دگم و لجوج!...

- بله آقا. راستش را بخواهيد من يك نويسنده هستم. يك نويسنده*ي عاشق. آن مرد براي نگارش رماني به همسري خود گزيدم. اما ... او مردي لجوج و بد ق??ل??ق بود،* نه عاشق?? عشق! اصلاً به هيچ وجه مرا يك نويسنده نمي دانست و مي گ??ت تو اداي داستان نويسها را در مي آوري! عمري را به اجبار تا اواخر رمان او را تحمل كردم. ولي ... ولي امروز ديگر تصميم خود را گر??تم و به هر طريق بود، با تر??ندهاي مختل?? اين بازيگر بد ع??ن??ق را به اين گورستان قديمي آوردم و از خلوتي و سكوت اينجا است??اده كرده و با همين انگشتان لرزانم او را به خاك سپردم. بله! ... «ميشل» ديگر وجود ندارد. م??رد و تمام شد، و براي هميشه ذهن مرا تخليه كرد! ...

تعجب و التهاب سراپاي نويسنده را گر??ته بود. شك و ترديد بر وجودش سايه انداخته، نمي دانست چه مي گويد و چه مي شنود.

با دستمال عرقهاي روي پيشاني اش را پاك كرد و با زباني الكن گ??ت:

«عجيب است! ... خيلي عجيب است. چرا امروز همه چيز در هم آميخته شده است؟ خدايا نكند مانا- همسرم - درست مي گ??ت! و من حالا يك ديوانه*ي واقعي هستم؟! ديوانه اي كه ذهنش پر از «شخصيت» هاي ضد و نقيض و به قول داستان نويسها آدمهاي پارادوكسيكال است؟!»

زن به سخن آمد:

«نه آقا! شما به هيچ وجه ديوانه نيستيد،* و همه چيز واقعيت دارد. نه كابوس است. نه رؤيا. ولي باور آن كمي سخت است!»

- اگر اين طور است پس لط??اً* بگوييد اسم شما چيست و «نام» و «ت??م» اصلي ر??مانتان چگونه است؟!

- اسم من آل??نيا، و عنوان كتابم «اضطراب» است. موضوع آن هم كه مشخص است:* آ??ات اجتماعي خانواده ها!

- آل??نيا؟!... اوه خداي من، چه مي شنوم؟!

- واقعيتها را! ... در واقع همان چيزي كه بايد زيربناي اصلي يك داستان باشد.

- خوب، پس با مرگ ميشل، پايان بندي رمانتان چه مي شود خانم نويسنده؟!

- چ... چ... چي گ??تيد آقا؟ پس شما علي رغم اون لعنتي،* نويسنده بودن مرا باور داريد؟

- پاسخ سوال مرا نداديد خانم نويسنده! پس كتابتان چه مي شود؟

- هيچ چي آقاي محترم. آن را پاره مي كنم و به جوي آب مي اندازم. اين بهترين تصميم است... بيش از نيمي از اين رمانها و نوولهايي را كه امروزه نگاشته مي شوند، بايد پاره كرد و در سطل زباله ريخت! مشتي ا??كار ماليخوليايي و ديوانه كننده!... و مهم اينكه عناويني چون «مدرن» يا «پست مدرن» را يَدَك مي كشند! ... اما ... اما بالاخره شما نگ??تيد كه، كي هستيد و در اين وقت روز، در اين گورستان وهم آلود?? متروكه چه مي كنيد؟!

نويسنده از اين سوال غا??لگيركننده به لكنت ا??تاد:

«ه... ه... هيچ چي خانم نويسنده، من از اينجا رد مي شدم كه شما را با اين حالت ديدم. يعني! ... چيزه! ... اصلاً مهم نيست...»

تار و پود نويسنده را شك و ترديد و اضطراب ??را گر??ته بود. ناخودآگاه اين جملات از زيرزبانش خارج شد:

«نمي دانم زن و مردي كه امروز زير خاك د??ن شدند، ديوانه بودند؛* يا من و اين زن كه روي زمين د??ن شده ايم! ...»

و بعد براي لحظاتي بر خود مسلط شده، جلو?? رعشه*ي انگشتهايش و همچنين حركات ناموزون اندامهايش را گر??ت و با تشويش و دلهره،* دست راستش را در جيب شلوارش ??رو برد و حلقه را از آن بيرون آورد و با آستين پيراهنش گرد و خاكهاي روي آن را تميز كرد و سپس بريده بريده گ??ت:

« ببخشيد خانم آل??نيا، ممكن است اين حلقه*ي ازدواج را از من قبول كنيد!؟»

 

منبع:سایت راسخون

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...