رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
sinaweb

ايستگاه بعدي

پست های پیشنهاد شده

[ATTACH=CONFIG]267[/ATTACH]

 

 

اندك اندك جمع مستان مي رسند

اندك اندك مي پرسستان مي رسند

اندك اندك زين جهان هست و نيست

نيستان ر??تند و هستان مي رسند

«مولوي»

وقتي اتوبوس شركت واحد در ايستگاه متوق?? شد، زن در حالي كه سر بچه اش را از شانه*ي راست به شانه*ي چپش منتقل مي كرد، پا را در ركاب گذاشت و از راننده پرسيد: «ببخشيد خيابان ??يض مي رويد؟»

راننده ??قط با حركت سر، پاسخ مثبت داد.

زن جوان چادرش را جمع و جور كرد و روي يك صندلي دو ن??ره نشست و بچه اش را كه تازه از خواب بيدار شده بود، از ميان بازوانش رها كرد و در كنار خود نشاند.

پسرك پنج يا چهار ساله به نظر مي رسيد و مادرش، بيست يا بيست و دو ساله، با اندامي باريك و كشيده و چشماني به گودي نشسته. كه ابهام و سردرگمي از حركاتش موج مي زد، و چهره ا??سرده اش حاكي از يك دنيا حر?? در گلو مانده بود!

راننده نگاهش را از آيينه*ي وسط اتوبوس به آس??الت خيابان مقابلش دوخت و كلاج و دنده را رها كرد و اتومبيل را به حركت درآورد.

اواخر پاييز بود و هوا كاملاً* سرد. سرما از درز پنجره ها به داخل س??ر مي خورد و تا مغز استخوانها ن??وذ مي کرد.

روي صندلي پشت سر زن، دو مرد جوان مشغول گ??تگو بودند و صندلي سمت چپ را پيرزني ??ربه و خودخواه به تنهايي اشغال كرده بود، *كه بي اعتنا به اطرا??يان مشغول با??تن كاموا بود.

زن و شوهر شيك پوش و جواني در صندلي مقابل زن، نشسته بودند که آرام و ملايم صحبت مي كردند و براي زندگي آينده نقشه ها مي كشيدند.

باران كه چند دقيقه پيش قطع شده بود، مجدداً* نم نم شروع به باريدن كرد.

پسرك كه موهاي طلايي و چشمان عسلي و صورتي گرد داشت دست مادر را از سرشانه اش برداشت و با پاهاي كوچكش روي صندلي ايستاد. اول نگاهي به پيرزن ??ربه كه هنوز مشغول كاموابا??ي بود، انداخت و لحظه اي چند به او خيره شد. ولي وقتي كه بي توجه او را ديد، نگاهش را از وي شسته و به دو مرد جوان پشت سر دوخت كه چند تا كتاب در دست داشتند و راجع به آنها بحث مي كردند.

زن خاموش و صامت به قطرات باران پشت شيشه چشم دوخته بود و گمشده موهومي را در ميان عابران مي جست.

پسرك مو طلايي كم كم با دو جوان پشت سر خو گر??ته، و با آنها شوخي مي كرد و مي خنديد. زن به زوج جوان صندلي جلو، چشم دوخته و با نگاه ملال آورش محو آنها شده بود. هرازگاهي صداي خنده و كلمات دست و پا شكسته پسرك سكوت كسالت بار و آزاردهنده مادرش را مي شكست كه آهسته مي گ??ت: «هيس!» و انگشت روي بيني اش را به او نشان مي داد.

اتوبوس زير نم نم باران - كه آرام آرام داشت شدت مي گر??ت- در يكي دو ايستگاه ديگر توق?? كرد و عده اي پياده و عده اي سوار شدند و باز حركت ...

نسيم سرد هنوز از درز پنجره ها به صورت ا??سرده زن مي خورد و او را از دنياي تيره و تار درونش، بيرون مي كشيد.

دوچرخه سواري د??عتاً جلوي اتوبوس پريد و راننده پدال ترمز را محكم ??شرد و اتومبيل در جاي خود ميخكوب شد. در اين هنگام پسرك بلوند كه سرگرم بازي و گ??تگو با جوانهاي پشت سر بود، ناگهان از صندلي كنده شد و به ك?? اتوبوس سقوط كرد. قبل از كمك جوانها، مادرش او را از زمين برداشت و به روي صندلي نشاند و از روي خشم ضربه اي به پشت دستهاي كوچك او زد:

«ا??... چرا مثل بچه*ي آدم روي صندلي نمي شيني؟!» اين را گ??ت و كودك را به خود ??شرد.

راننده كه سرش را از پنجره بيرون كرده بود تا ??حشي نثار دوچرخه سوار كند، با شنيدن گريه پسرك، دوچرخه سوار را ??راموش كرده و به مادر نهيب زد: «خانم اون ط??لكي چه تقصيري داره؟! خودت بايد مي گر??تيش. نگر??تي هيچي،* تازه كتكش هم مي زني؟!»

مادر كه در مقابل گ??ته هاي راننده،* حر??ي به ذهنش نمي رسيد با نگاه تأس?? بار جواب او را ??قط با سكوت داد و ن??س عميقي كشيد و بچه را محكم به روي پاهايش ??شرد.

يكي دو دقيقه وضع بدين منوال گذشت. دوچرخه سوار از اتوبوس دور شد و پيرزن ??ربه كه اجباراً در اين چند لحظه دست از كاموا با??تن برداشته بود، دوباره مشغول كارش شد، پچ پچ مسا??رين آرام آرام خاتمه يا??ت و اتوبوس دوباره به راه ا??تاد.

پسرك كوچولو هنوز اشك مي ريخت و به آغوش مادر پناه مي برد. دو جوان پشت سر، كه خود را در سقوط كودك مقصر مي دانستند در صدد بودند كه به طريقي از مادر، پوزش بخواهند. ولي زن چنان در خود غرق بود كه موقعيت مناسبي براي شنيدن گ??تار جوانان به دست نمي داد.

لحظاتي ديگر گذشت و وضع كاملاً* عادي شد. اما پسرك بلوند هنوز گريه مي كرد،* و ناگهان در حين گريه با حالت بغض آلودي گ??ت:

«مامان ... كو بابا؟!» زن با شنيدن اين حر?? ناگهان ملتهب شد.

ن??س عميقي از ژر??اي سينه اش بيرون داد،* اشكهاي گوشه چشمان ??رزندش را پاك كرد، و با لحن مهرباني گ??ت:

«ر??ت ... بابا، ر??ت».

دو مرد جوان كه ناظر بر صحنه بودند با شنيدن اين حر?? نگاه پرسشگرانه اي به هم انداختند و جمله اي را زير لب نجوا كردند. بچه كه از توضيح مادر راضي نشده بود و هنوز آرام آرام مي گريست خود را از ميان دست و پاي مادر بيرون كشيد و روي پاهاي او ايستاد و با بغض گ??ت:

«مامان ... بابا، كجا اَ??ت؟!»

زن به گونه هاي كوچك و چشمان مرطوب پسرش نگريست و آهسته گ??ت: «ر??ت ... بابا ر??ت.»

زوج جوان صندلي جلو كه با شنيدن اين حر??، رشته ا??كارشان از هم گسيخته بود نيم نگاهي به صندلي عقب سرشان انداختند شايد مي خواستند سؤالي بكنند كه دوباره پسرك بلوند به سخن آمد:

«مامان ... بابا، چرا اَ??ت؟!»

زن ??ربه كه از اول تا آن هنگام نسبت به همه چيز بي ت??اوت بود، بي اختيار دست از با??تن شست و نگاهي به مادر و ??رزند كرد و تبسمي را كه چند دقيقه پيش- هنگام ورود آن دو- از بچه مضايقه كرده بود، اين بار از او دريغ نكرد.

باران شديدتر شد و حالا كاملاً خيابان را خيس كرده بود. سوز سرد درز پنجره ها شديدتر شده و بر سر و روي مادر و ??رزند شلاق مي زد.

دو ن??ر جوان پشت سر، *كه محو مادر و ??رزند بودند از هر گونه بحثي خودداري كردند و به دنبال دستاويزي بودند تا كلامي از زن بشنوند، اما زن، صامت و خاموش از پشت پنجره به قطره هاي باران مي نگريست و به دنبال گمشده*ي خود سنگ??رش پياده روها را برانداز مي كرد.

پسرك بلوند كوچولو كه كم كم گريه اش ??روكش كرده بود، ولي سنگيني غمي بر قلب كوچكش ??شار مي آورد، با دست ضربه اي بر صورت مادر زد و دوباره گ??ت: «مامان... بابا، كجا اَ??ت؟!»

زن ن??س عميقي كشيد، و ديگر هيچ نگ??ت. تنها موهاي پسرك را نوازش مي كرد و او را به خود مي ??شرد.

پيرزن ??ربه كه از تكرار سؤال ??رزند و ط??ره ر??تن جواب مادر، طاقتش طاق شده بود، خطاب به مادر گ??ت: «ببخشيد خانم! باباش كجا ر??ته؟! مسا??رت؟!»

قبل از كلام مادر، صداي راننده اتوبوس شنيده شد:

«??لكه ??يض ... كسي پياده نمي شه؟...»

زن سؤال پيرزن را بدون پاسخ گذاشت و بچه اش را بغل كرد و چادرش را به دور خود كشيد و بدون توجه به كسي سرش را زير انداخت و طول اتوبوس را طي كرد و از در خارج شد.

دو مرد جوان از پشت پنجره با حركت انگشتان، از پسرك بلوند خداحا??ظي كردند. زن بچه به بغل، زير نم نم باران در سينه كش ديوار از اتوبوس دور شد. پسرك كه حالا آرام و خموش سرش را بر شانه*ي مادر گذاشته بود و اطرا??ش را مي نگريست با همان كلمات سر و دست شكسته اش ناگهان ??رياد كرد: «مامان ... بابا!!!».

زن به خود لرزيد و خواسته به گ??ته*ي كودك بي اعتنا باشد ولي پسرك با حالت هيجان زده اي، با دست محكم به صورت مادر كوبيد و دوباره گ??ت: «مامان ... بابا!!! بابا اونجاست...»

مادر كه متوجه التهاب و هيجان بچه شده بود، ناخودآگاه به دست*هاي كوچك او نگريست، كه با انگشتانش به جايي اشاره مي كرد. زن نگاهش را بر سينه كش ديوار دوخت و اعلاميه اي را كه پسرش نشان مي داد، برانداز كرد. در بالاي آن نوشته شده بود: [چهل روز گذشت] و در سمت چپ آن،* عكس پدر كودك با لباس سربازي چاپ شده بود.

اشكهاي زن در زير نم نم باران گم شده و آرام و خموش به طر?? «ايستگاه بعدي»، گلستان شهداء به راه ا??تاد.

 

منبع:سایت راسخون

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...