رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
sinaweb

چهارباغ غمگين

پست های پیشنهاد شده

[ATTACH=CONFIG]268[/ATTACH]

 

اص??هان با قدمت چندهزار ساله و ابنيه باستاني بسيار زيبا و پيشينه قوي تاريخ و بار عظيم تمدني اش، شهري نمونه و گل سرسبد ايران بوده و هست. اين شهر همواره چون نگيني گران قدر در مركز كشوري آريايي با شش هزار سال عمر براي هميشه جاويدان است.

شهر گنبدهاي ??يروزه اي، مناره ها، پل هاي م??تون كننده، *و مردمي به غايت مهربان و وارسته و ??رهيخته.

و اما ... در رأس زيبايي هاي خيره كننده*ي اص??هان، خيابان چهارباغ عباسي قرار دارد. محلي كه به دليل داشتن دو سه ابنيه ي باستاني و آب و هواي لطي?? زاينده رود، هميشه مسحوركننده و از شلوغ ترين خيابان هاي اين شهر بوده و هست. علي الخصوص كه هنوز هم با??ت اصيل ص??ويش را كم و بيش ح??ظ كرده و هميشه توريست*هاي خارجي، مسا??رين شهرستاني و حتي خود مردم خسته شهر را پيوسته به خود جلب كرده و مي كند.

اما چهارباغ با همه زيبايي هايش، هميشه هم محل ت??ريح و سرگرمي و خوشگذراني نيست، و گاهي سر?? سالم به مقصد نمي برد:

«... برو عمو... برو ... برو تو كه اصلاً هيچي نمي ??همي!»

- چي گ??تي؟! من ن??همم؟ يا تو كه هميشه مثل كَنه پشت?? پاي من چسبيدي؟!

- خ??ه مي شي؟ يا خودم خ??ه*ت كنم؟!

- اول خودت خ??ه شو كَنه... بعداً هم شير و خط مي كنيم! ....

- چي گ??تي؟! *من خ??ه شم؟! پس بگير...»

نه نه قاطي نكنيد! ديالوگي كه داشتيد از قصه ديگري نيامده است. دنباله داستان خودمان است. گ??تم كه چهارباغ هميشه جاي ت??ريح و سرگرمي نيست. و گاه از اين دست آرتيست بازي ها هم دارد.

بله، يك غروب سرد زمستان بود. گوشه اي از چهارباغ،*نزديك ميدان انقلاب.

اردشير كه حالا چند م??شت محكم گوشه*ي دهان،* و زير چشم چپش وارد شده بود، ??قط ده سال داشت. با ج??ثه اي نحي??، قدي بلند و موهايي آش??ته، كه بخشي از آنها روي پيشاني اش ريخته بود.

دوست و طر?? منازعه اش - صالح - ??قط دو سال از او بزرگتر است. با موهايي مجعّد، چشماني درشت، و هيكلي تپل و لهجه اي جنوبي.

دعواي آنها در واقع يك برخورد صن??ي بود! رقابتي بر سر ??روش سيگار. اردشير معتقد بود كه صالح هميشه مزاحم كاسبي اوست و صالح اعقتاد داشت كه هر كجا که دلش خواست مي تواند سيگار،* يا چيزهاي ديگر ب??روشد.

درگيري و منازعه آنها تا زماني كه چند ن??ر را به دور خود جمع نكرده بود، چندان اهميتي نداشت ولي وقتي كه اوضاع وخيم تر شد و از گوشه لبهاي اردشير، باريكه اي از خون جاري شد، كم كم اهميت پيدا كرد. و علاوه بر چند ن??ر رهگذر، پاسبان?? گشت هم مجبور به مداخله شد:

«سركار اسدي! ببين چطوري زده دک و پوز منو پر از خون كرده! ... هر چي هم بهش مي گم: لامصّب تو چرا هر جا كه من بساط پهن مي كنم سر و كله ات پيدا مي شه؟! اصلاً انگار ياسين به گوشش مي خونم! ... تابستونا مي رم پارك آيينه خونه چار تا بستني ب??روشم، بلا??اصله با ??لاسك پ??ر از بستني، مثل جن ظاهر مي شه... عصرهاي جمعه، *دم تكيه شهدا مي خوام دو سه تا شيشه گلاب ب??روشم ضرب الاجل پيداش مي شه. حالا هم سر?? شبي- تو اين سرماي لعنتي- نشستم دو تا نخ سيگار ب??روشم، ببينيد چه به روزگارم آورده؟!»

حر?? هاي اردشير را چند قطره اشك به پايان رساند.

صالح كه دستهايش را با بخار دهانش گرم مي كرد، اجازه نداد كه پاسبان حر?? بزند:

«سركار به خدا قسم دروغ مي گه... اصلاً شيطونه مي گه بزنم اون يكي چشمش رو هم، دربداغون كنم، تا ديگه نتونه اين قدر راس و دروغ سر هم كنه...».

پاسبان مچ دست صالح را در هوا چنگ زد:

«تو از چشمات پيداست كه از اون وروجكهاي حقه باز هستي! اصلاً چند بار به شماها بگم توي چهارباغ دست??روشي نكنيد؟! وقتي هم كه آت و آشغالاتونو مي گيرم، مي ا??تيد به عزّ و التماس. اصلاً اين د??عه ديگه مي برمتون كلونتري، تا جناب سروان تكلي?? شما دو تا رو روشن كنه...»

اردشير كه هنوز گوشه لبهايش باريكه خون ديده مي شد و بدنش از شدت سرما مي لرزيد، به التماس ا??تاد. اما صالح هنوز هم رَجَزخواني مي كرد و پاسبان اسدي ديگر تصميمش را گر??ته بود و مچ دست آن دو را محكم چنگ زده،* از پياده رو به خيابان كشاند.

در اتاق ا??سر نگهبان کلانتري يک، آرام به روي پاشنه چرخيد و سرکار اسدي که با دست راستش اداي احترام مي کرد اردشير و صالح را به داخل کشاند:

«جناب سروان! اينا همون دو تا وروجكند كه مرتب توي چهارباغ و اين طر?? و اون طر?? با هم دعوا مي كنند. ببينين چه به روزگار هم آورده اند! ...»

سركار اسدي اين را گ??ت و كلاهش را از سر برداشت.

ا??سر نگهبان آتش سيگارش را در جا سيگاري خاموش كرد و به بچه ها چشم دوخت:

سروان با خشم سيگاري را از كشوي ميزش بيرون آورده، آتش زد و بعد نگاه غضبناكش را از چهره صالح ربود و قلم بر كاغذ برد.

«ببخشيد جناب سروان! حالا مي خواهيد چه كارش كنيد؟!»

اردشير كه ديد كم كم دارد قضيه جدّي مي شود و كار به جاي باريك مي كشد، اين را گ??ت و منتظر جواب ماند.

«هيچي... بر مبناي گزارش مأمور گشت و شكايت تو، او را به اتهام ??روش سيگار قاچاق، و ايراد ضرب و جرح و همچنين اهانت به پليس، همين شبانه مي ??رستمش اونجا كه عرب ني انداخت! تا اون باشه كه ديگه هر روز توي چهارباغ قشقرق راه نيندازه.»

صالح بي ت??اوت به آنچه شنيد، شانه هايش را بالا انداخت. اما اردشير با نگاهي مظلومانه دوباره به حر?? آمد:

«ببخشيد جناب سروان ممكنه ...»

سركار اسدي و ا??سر نگهبان، د??عتاً نگاه متعجبشان را در چشمان اردشير جمع كردند:

«ممكنه چي؟!»

- ممكنه اين د??عه رو ببخشيدش؟!

- چي گ??تي؟! ببخشمش؟! يعني تو از شكايتت صر?? نظر مي كني؟ با وجود اينكه اين قدر اذيتت كرده؟!

صالح كه بهت زده به اردشير چشم دوخته بود، قبل از او به سخن آمد:

«چي؟! يعني با اين كه من اين قدر تو را كتك زدم و هميشه هم مزاحم كاسبيت هستم بازم تو منو مي بخشي؟ ... نه نه ... اين غير ممكنه، حتماً يك كلكي تو كارت هست...»

و بلا??اصله رويش را به ا??سر نگهبان كرد:

«جناب سروان مَحَلش نذارين. شما كار خودتونو بكنين. اين وروجك حتماً يه كاسه اي زير نيم كاسه داره!»

«به خدا صالح هيچ كلكي تو كار نيس. آخه تو نمي دوني تو زندون چه خبراييه؟ اونم با اين چيزايي كه جناب سروان مي خواد برات بنويسه!...»

ا??سر نگهبان كه از شنيدن حر??هاي اردشير، *و عكس العمل وقيحانه صالح،* مات و مبهوت شده بود از صندليش برخاست و به طر?? صالح ر??ت:

«برو بچه جون... برو صورت دوستت رو ببوس كه از آب خنك خوردن نجاتت داد. برو و ديگه ام دست از قلدري بردار»

صالح از جايش تكان نخورد ولي اين بار عكس العمل تندي هم نشان نداد.

«پس چرا معطلي؟! برو از دوستت معذرت بخواه و برو خونه تون ديگه!» سروان اين را گ??ت و منتظر ماند.

صالح باز هم حر??ي نزد سرش زير بود و زل زده بود به سنگ??رش ك?? اتاق.

اين مرتبه سركار اسدي به سخن آمد:

«مثل اين كه هنوز هم كله ات بوي قورمه سبزي مي ده يالّا ديگه داره كم كم نص?? شب مي شه. برو صورتت دوستت رو ببوس و برو سر خونه و زندگيت.»

صالح، آه سردي كشيد كه بخار دهانش در ??ضا پخش شد. سينه اش را صا?? كرد و شمرده گ??ت:

«خونه و زندگيم؟! كدوم خونه؟ كدوم زندگي؟!»

ناگهان نگاه پرسشگرانه هر سه ن??ر در چشمان صالح جمع شد.

سروان پرسيد:

«مگه تو خونه و زندگي نداري؟! مگه پدر و مادرت...»

- پدرم را سه سال پيش يه ماشين بهش زد و سر تير م??رد. مادر و تنها خواهرم هم توي زلزله بم هر دو كشته شدند. خونه مون هم تَل خاك شد و حالا ديگه هيچ جا و هيچ كس رو تو دنيا ندارم. اگه اردشير رضايت نداده بود،* لااقل امشب رو تو كلانتري پاي بخاري مي خوابيدم. آخه از بس توي پارك ها كارتون خوابي كردم!... يا گوشه و كنار?? گاراجا يا د??تر?? مسا??رخونه ها خوابيده ام، بدنم پر از شپش شده. تازه هر شب تا صپ از سرما مي لرزم. آخه من كه لحا?? و دشك ندارم. هر شب هر شب پول تخت گر??تن?? تو مسا??رخونه رو هم ندارم. از گاراجا هم ع??قم مي گيره. هر كس از راه مي رسه، يه توقعي از آدم داره... ??كر مي كنند حاجي آباد دهيه!!!

اردشير اشكهاي گوشه چشمهايش را پاك كرد. ا??سر نگهبان از كشوي ميزش دوباره سيگاري بيرون آورد و آتش زد و دودش را با بغض بلعيد.

سركار اسدي كه سخت به ??كر ??رو ر??ته بود، در اين لحظه سكوت را شكست:

«خونه تون كه توي زلزله از بين ر??ت، مگه دولت واسه تون درستش نكرد؟»

چرا، يه كمكهايي كرد. اما م??ت?? چنگ صاحبخونه! آخه ما مستأجر بوديم....

اردشير هنوز آرام آرام اشك مي ريخت. ا??سر نگهبان سرش را در ميان دستهايش پنهان كرده و به ??كر ??رو ر??ته بود.

سكوت ??ضاي اتاق را پ??ر كرد. مثل اين كه ديگر، هيچ كس حر??ي براي گ??تن نداشت!

... اما شب سرد چهارباغ هنوز بر پيكر بي رحم زمان، جاري بود!

 

منبع:سایت راسخون

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...