رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
sinaweb

زنده ماندن

پست های پیشنهاد شده

[ATTACH=CONFIG]271[/ATTACH]

 

من شگ??ت زده هستم. از روزي كه ??هميده ام عمرم رو به پايان است تا امروز، زندگي لذتي دو چندان برايم داشته است. ثانيه ثانيه اش براي من سال ها مي گذرد؛ انگار كه رو به پايان نيستم؛ ديروز براي من يعني هزار سال قبل.

چگونه؟ اين پرسشي است بي پاسخ، كه خود نيز براي آن جوابي ندارم؛ شايد بي جوابي مطلق من دليل اين لذت وا??ر باشد. يقين به همه چيز رسيدن به محض هيچ، پارادوكس لذيذ اين روزهاي من است. مثل چشيدن برگ كاهوي تازه چيده شده كه با همه ي سلول هاي چشايي زبان ــ ميلياردها سلول ــ حسش كني و آن گاه ببلعي.

همه چيز از ده روز قبل شروع شد كه ناگهان زمين به خود لرزيد و ثانيه اي بعد من زير خروارها خاك ن??س مي كشيدم. خنده دار بود بيمار سرطاني كه شب قبل ??اصله ي بين ماندن و ر??تنش را يك دستگاه اكسيژن پر كرده بود و بايد منتظر مي ماند تا صبح، اگر از اتاق عمل زنده بيرون مي آمد، شايد با دردي توأمان، مي توانست چند ماهي بيشتر خود را به ناپاكي زمين پاك كند. حالا، نه در اتاق عمل بدون هيچ دستگاهي زنده مانده بود. معجزه! بي شك نه، ات??اق بود. شايد بارها شنيده بودم و به اميد همين معجزه زنده مانده بودم، اما هميشه بعد از همه ي دردها به هيچ رسيده بودم. من يقين داشتم هر آنچه كه مردمان اسمش را معجزه گذاشته بودند، باوري است كه ناگاه در دل آن ها جوانه مي زند. با خود گ??تم اگر اين پايان است كه بهتر است باشد زير اين خروارها خاك جايي كه هيچ كس بي تابي مرا در زمان مرگ نخواهد ديد، آرام مي گيرم. قربان گاه خوبي بود براي يك انسان كه زندگي اش رو به پايان است. پس چشم ها را بستم و سعي كردم ن??س هاي آخر را به ياد خاطره هاي خوش صر?? كنم.

پراكندگي خاطر زيادي داشتم. هر ن??س در زماني بودم؛ گاه شاد و اميدوار و گاه ناراحت و متأس?? و گاه مي خواستم ??رياد بزنم از آن همه حجم سرخوشي؛ مثلا ياد روزهاي عشق كه شعر مي سروديم، مي خوانديم، در كوچه هاي خاكي كنار تيرهاي برق چوبي.

ــ چقدر كتك خوردم به خاطر كندن اسمي روي نيمكت كلاس ــ

مي خندم نه از مرور خاطرات سرخوش، از لمس پوستم توسط...اينكه چه بود با آن پاهاي كوچك كه روي پوست من مي آمد بالا، نمي دانم؛ مي توانستم دستم را بالا بياورم و آن را پس بزنم، اما نخواستم. بيشتر صبر كردم، شايد آن جاندار كه يك رتيل يا عقرب يا هر چيز كشنده ي ديگري باشد، مرا نيش بزند تا بميرم. هر چند ترسيده ام اما مي دانم ترسم بي دليل است. نهايت كار كسي كه مرگ است، چه ??رق مي كند زير خروارها خاك باشد يا با نيش يك جانور يا سرطان. اصلا مگر مرگ شروع يك پايان براي همه نيست؟ پس چرا مي ترسيم!

ــ كمك...كمك

كسي بود آن طر?? ها شايد يك بيمار شايد يك...

پرسيدم: كسي اون جاست؟

گ??ت: آره.

پرسيد: تو سالمي؟

گ??تم: بله. يعني نه، من دارم مي ميرم.

ــ خونريزي داري؟

ــ نه ??كر نكنم.

ــ درد چي؟ جايي از بدنت درد مي كنه يا بي حسه؟

ــ نه.

ــ جايي از بدنت زيرآوار گير كرده؟

ــ نه.

ــ پس چرا مي گي دارم مي ميرم؟

ــ آخه من يك بيمار سرطاني هستم، دكترا جوابم كردند، ??رقي نمي كنه تو زلزله بميرم يا وقتي ديگه.

صدا گ??ت: تو به دكترا اعتقاد داري؟

ــ من به همه چيز اعتقاد دارم.

ــ خوبه؛ پس اعتقاد داري، زنده موندي كه زنده بموني.

ــ اگه اين يك اعتقاده، آره.

ــ يك اعتقاد نه، يك رمزه، اگه جواب داده بشه، باور مي شه.

ــ نه، من در حال لذت بردن هستم؛ نهايت لذت. حوصله ي جواب دادن را ندارم. مي خوام در اين لحظات آخر ??كر كنم همه چيز راسته، همه چيز خوبه و بايد باشه. تو چي؟

ــ من يك دكترم، يك دكتر كه قرار بود يك بيمار سرطاني را عمل كنه.

ــ من كه نيستم.

ــ شايد، به هر حال چه ??رقي مي كنه؟

ــ من اصلا دلم نمي خواد مسبب مرگ يك ن??ر ديگه باشم.

ــ تو نه، چرا شايد تو مسبب باشي، اما يك مسبب بي علت.

ــ من نمي ??همم چي مي گي.

ــ اما من مي ??همم؛ تو بايد نجات پيدا كني.

ــ مي شه بگي چه طوري؟

ــ نمي دونم.

ــ پس مي شه ساكت باشي و بگذاري من اين آخري ها راحت باشم؟

ــ تو كه همه چيز را قبول داري، پس چرا ناراحتي مي کني؟

ــ من اميد بي خود را دوست ندارم؛ من طبقه ي پنجم بودم و اگر ??كر كنم، الان زير اين پنج طبقه هستم.

ــ يعني ??كر مي كني تو با اوني كه طبقه ي اول بستري بوده، يكساني؟

ــ نمي دونم.

ــ تو مي تونستي ديشب دل درد بگيري و بياي بيمارستان، اورژانس بستري بشي و بعد زير آوار ده طبقه باشي، نه پنج طبقه.

ــ مرگ براي همه يكسان است: مرگ.

ــ شايد، اما زندگي يك معجزه است كه هر كسي نسبت به لياقت خودش صاحب معجزه مي شه.

گ??تم: يعني من لياقت ندارم؟

صدا ديگر حر??ي نزد، انگار که ديگر نبود. دوباره همان حركت جاندار كوچك شروع شد و صدا در ذهنم تكرار مي شد. ناخودآگاه دستم را بالا آوردم. يك سوسك كوچك بن??ش رنگ كه در تاريكي انگار مي درخشيد، هر چند در اين روزها از همه درباره ي اين سوسك پرسيده ام، اما هيچ كس نمي داند و يا آن ها كه مي دانند، مي گويند چنين جانوري وجود ندارد. خواستم سوسك را بگيرم، نشد، پرواز كرد و از روزنه اي ميان آوار بيرون ر??ت. دستم را دراز كردم براي گر??تنش. هنوز سوسك را مي ديدم، انگار كه منتظر من باشد؛ پاهايم را حركت دادم؛ دو دستم را كشيدم كه سوسك را بگيرم، اما دستم به آجري كه ــ حايل شده بود بين آجر ديگر، برخورد كرد؛ آجرها ريخت؛ ديگر هيچ چيز را نديدم.

حالا ده روز از ماجرا مي گذرد، من هنوز به بيماري سرطان مبتلا هستم؛ تنها بيمار سرطاني طبقه پنجم كه زنده مانده است تا زنده بماند.

 

منبع:سایت راسخون

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...