رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
sinaweb

انتقام مقتول

پست های پیشنهاد شده

[ATTACH=CONFIG]274[/ATTACH]

 

 

داستانهاي انتخابي آل??رد هيچکاک

 

ساعت پنج بعداز ظهر بود که بيلي خنگه، تل??ن کرد و مثل کسي که دارد نوشته اي را مي خواند، گ??ت: محموله رو بار زدند و بردندش ... ??رانکل؟ منظورم رو ??هميدي؟

شادي خودم را پنهان کردم و گ??تم:

-آره ??هميدم. ادامه بده.

چند ثانيه مکس کرد. گمان کنم نمي توانست خط خودش را بخواند. او چنان کند ذهن بود، که وقتي مي خواست خبري بدهد، آن را قبلا مي نوشت و از رو مي خواند. وقتي که به طور تصاد??ي با او آشنا شدم، ??هميدم پسر صا?? و ساده اي است و به درد کارهايم مي خورد چون يکي از نگهبان هاي خزانه بانک کلمبيا اکسپرس نيويورک بود و براي کاري که من داشتم، بسيار مناسب بود و مي توانست کمکم کند تا مرا به بزرگترين آرزويم برساند. در اين ??کرها بودم که بيلي سکوتش را شکست و گ??ت: خب ??رانکل ديگه چي بگم؟

-محموله چه ساعتي ر??ت؟

-چهار و بيست دقيقه.

-با چي بردنش؟

بيلي با دستپاچگي گ??ت:

-صبرکن... يه جا نوشتمش... آها. ايناها... با يه ماشين ضد گلوله.

-کجا بردنش؟

دوباره مکث کرد و گ??ت:

-رئيس ح??اظت بانک به راننده گ??ت برن بندر، اسکله شماره 62.

-آ??رين بيلي! تو يه جوون زرنگ و به درد بخوري... يک دوست واقعي هستي.

بيلي خنديد و گ??ت: هميشه دلم مي خواسته زرنگ باشم و يه ن??ر مثل تو منو دوست خودش بدونه ... همه از سادگي من سوء است??اده مي کنن ولي تو واقعا يه دوست خوبي.

-مرسي بيلي عزيز! حالا خوب گوش کن ببين چي ميگم...امشب يه ساعت بعد از نص??ه شب ميام دم خونه تون. تو بايد آماده باشي و وسايلت رو جمع کرده باشي تا وقتي که اومدم، معطل نشيم.

بيلي سر??ه اي کرد و گ??ت:

-بذار بنويسمش تا يادم نره: ??رانکل ساعت يک بعد از نيمه شب دنبال بيلي مي آيد... نوشتم... راستي؟ قراره اون وقت شب کجا بريم؟

-بيلي چون قبلا چندبار بهت گ??تم که قراره چکار کنيم... تو به من کمک کردي تا ب??همم صندوق پولا رو کي از بانک بيرون مي ??رستن و کجا مي برنش تا بعدش من و تو بريم سر وقت پولا.

-آره... راست ميگي... ولي يادت هست که به من قول دادي واسه دزديدن او پولا کسي رو نزنيم و هيچ کس آسيب نبينه؟

خيالش را راحت کردم که کسي آسيب نخواهد ديد. بعد گوشي را گذاشتم و تا کمي پيش از يک نيمه شب استراحت کردم بعد اسلحه اي را که مخصوص شليک کردن تيرهاي سوزني و خواب آور بود، با وسايلي که براي بازکردن ق??ل نياز داشتم، همراه با دو لنگه جوراب زنانه به جاي ماسک به صورت مي زديم، در کي??ي گذاشتم و به طر?? خانه بيلي ر??تم.

کار ما به آساني انجام شد. قسمت دشوارش راضي کردن بيلي بود براي زدن تيرهاي سوزني بيهوش کننده. بيلي مي گ??ت هيچ کس نبايد آسيب ببيند. با او کلي بحث کردم تا قانع شد که اين سوزن ها نگهبان ها را ??قط براي يک ساعت به خواب ??رو مي برد و خطري ندارد... اول منتظر شديم تا پست نگهباني سرکشي هايش را رد کرد و ر??ت. بعد ق??ل در ورودي را شکستيم و وارد محوطه اسکله شديم. در پناه سايه ها جلو ر??تيم و به قسمت نگهداري کالاهاي گرانبها رسيديم. سه ن??ر نگهباني مي دادند. دو ن??رشان داشتند شطرنج مي زدند و سومي کنار ديوار سيمي ايستاده بود و در خودش ??رو ر??ته بود. اسلحه را به طر??ش نشانه ر??تم و سوزن خواب آور را به گلويش زدم. کمي گيج خورد و گ??ت:

-بچه ها..!منو با تير زدن.

معطل نکردم و تير سوزني ديگري به ن??ر دوم زدم که درست به گلويش خورد. او که داشت بلند مي شد، زمين ا??تاد و به ن??ر سوم گ??ت: آژير خطر رو بزن!

سومين نگهبان به طر?? کليد آژير دويد. تير سوم را به او زدم که به کمرش خود. اين سوزن ها دارويي شد که در دو سه ثانيه کار خودش را مي کرد بنابراين او هم زمين ا??تاد و به خواب ??رو ر??ت. با شادي به بيلي نگاه کردم و گ??تم:

-تموم شد. حالا بريم در انبار رو باز کنيم و اون صندوقاي خوشگل رو برداريم و بريم.

بيلي به جسد به خواب ر??ته نگهبان نگاه کرد و گ??ت: تو مطمئني اينا آسيب نديدن؟

-خب معلومه که نديدن... ??قط خوابيدن و دارن خواباي خوب مي بينن... بريم دوست عزيزم.

چيزي نگ??ت و دنبالم آمد. با خودم ??کر کردم شايد روحيه حساس او به خاطر برخي از خصلت هاي هنري است که در او وجود دارد زيرا او خوب نقاشي مي کرد و مدتي در بخش ترميم اسناد قديمي موزه مرکزي شهر کار مي کرد. خواستم حر??ي بزنم ولي بيلي با لبخند گ??ت: بايد بريم توي اين انبار... اونجارو نگاه کن! صندوقا اونجاس.

بازوي پرعضله اش را ??شار دادم و گ??تم:

-بيلي!تو بهترين دوست مني.

-مرسي ??رانکل. من هيچي جز يه دوستي صادقانه نمي خوام.

-خب... حالا ق??ل رو بشکنيم و بريم سراغ صندوقا.

دو دقيقه طول کشيد تا بيلي ق??ل را شکست و وارد انبار شديم و صندوق ها را برداشتيم. وقتي داشتيم از کنار نگهبان سوم مي گذشتيم. ديدم دارد تکان مي خورد. با تعجب به طر??ش ر??تم و متوجه شدم که چون تير بيهوش کننده به کمربندش خورده است، ??قط نوک سوزن وارد بدنش شده و مقداري از داروي بيهوشي بيرون ريخته است. او داشت به هوش مي آمد و چشمش را باز مي کرد. بي درنگ ضربه محکمي به سرش زدم. بيلي ??ريادي کشيد و گ??ت:

-تو قول داده بودي کسي آسيب نبينه... ببين!سرشو شکوندي.

-بيلي جون!مجبور بودم.

-نه... نبايد مي زديش...

او حسابي دلخور شد ولي ديگر چيزي نگ??ت و ر??تيم.

حالا در ماشين من نشسته بوديم و در بزرگراه «ترووي» به سوي شمال مي ر??تيم. بيلي خود را به خواب زده بود ولي آشکارا معلوم بود که هنوز دارد براي آن نگهبان غصه مي خورد. من هم ترجيح دادم ساکت باشم. اين طوري بهتر بود. يک ساعت بعد وارد کوره راهي در تپه هاي ساکت حومه بو??الو شدم و ماشين را متوق?? کردم. بيلي چشمش را باز کرد و گ??ت:

-چي شد؟ چرا واستادي؟

-طوري نشده... مي خوام يه نگاهي به صندوقا بندازم.هر دو پياده شديم و در صندوق عقب ماشين را باز کردم بعد در صندوق هاي پول را هم باز کردم و چشمم از شادي برق زد. پر از چک پول هاي پنجاه دلاري بود. به نظرم حدود سيصد هزار دلار بود. با شادي گ??تم:

-خداي من!ديگه پولدار شدم... حالا ديگه به همه آرزوهام ميرسم. به زودي از اينجا ميرم و يه زندگي با حال واسه خودم درست مي کنم.

بيلي با دلخوري و ترديد نگاهم کرد و گ??ت:

-ميدونستم نامردي و ??قط به خودت ??کر مي کني. چرا ميگي پولدار شدي و تنهايي ميري؟

-اوه بيلي... اين چه حر??يه؟ منظورم اين بود که با هم ميريم. تو دوست مني.

-نه... درسته که همه ??کر مي کنن من خنگ و گيجم ولي مسائل عاط??ي رو خوب درک مي کنم. تو منو دوست خودت نميدوني. تو منو ميذاري و ميري.

-بابا بي خيال!من و تو شريک و دوستيم. حالا بيا پولا رو بذاريم توي چمدوناي خودمون و صندوقا رو بندازيم دور.

همين کار را کرديم و راه ا??تاديم. او همچنان دلخور بود. اهميتي ندادم و به ??کر و خيال ??رو ر??تم. با آن همه پول چه کارها که نمي توانستم بکنم. البته کمي نگران بودم که مبادا رد پول ها را بگيرند. از بيلي پرسيدم:

-اونا شماره چک پولا رو دارن؟

-خب آره... وقتي ب??همن پولا دزديده شدن، خيلي زود شماره پولا رو با کامپيوتر به همه مراکز خريد خبر ميدن.

-راست مي گي. بايد اينا رو به يه دلال ب??روشيم.

بيلي گ??ت:

-چرا اون نگهبان رو زدي؟ چطور دلت اومد؟

-بيلي جون اون موضوع ديگه تموم شد. مهم اينه که مو??ق شديم...ضمنا من مجبور بودم اونو بزنم.

-آره ... مجبور بودي. اگه مجبور بشي، من رو هم ميزني.

واسه تو پول مهمه ولي واسه من دوستي. من اگه حاضر شدم با تو همکاري کنم، واسه پولدار شدن نبود. دلم مي خواست با هم دوست باشيم.

سيگاري روشن کردم و گ??تم:

-بيلي جون زدن او نگهبان يه اجبار مخصوص بود... من هيچوقت تو رو نمي زنم، تو دوست مني.

بيلي سکوت کرد. مدتي چيزي نگ??تيم تا اين که سرانجام بيلي گ??ت:

-گشنمه.

-منم گشنمه. يه رستوران سر راه مونه. ميريم اونجا. پمپ بنزين هم داره.

چند دقيقه بعد به آنجا رسيديم. ماشين را به قسمت پمپ بنزين بردم و به بيلي گ??تم:

-تا من بنزين ميزنم، تو برو رستوران چيزي بخر.

بيلي سري تکان داد و قبل از ر??تن صندوق عقب را باز کرد. پرسيدم:

-داري چکار مي کني؟

-هيچي. مي خوام به چمدونا نگاه کنم. چمدونايي که تو از هر چيزي بيشتر دوستشون داري.

خنديدم و گ??ت:

-آدم اگه پول داشته باشه همه چي داره. اينه که من پولو خيلي دوست دارم.

بيلي هم خنديد و در صندوق عقب را بست و ر??ت. من هم بنزين را زدم و پولش را دادم و منتظر برگشتن بيلي شدم.او با ساندويچ و نوشابه آمد و سوار شديم. پس از خوردن ساندويچ ها، راه ا??تاديم و نيم ساعت بعد روي پلي که بالاي رودخانه هودسن بود، توق?? کردم. بيلي پرسيد:

-طوري شده؟

-نه ... خسته شدم. يه خورده رانندگي مي کني؟

-خب آره... من رانندگي رو خيلي دوس دارم.

پياده شد. من اسلحه سوزني را به دست گر??تم و دو تير به او زدم. پشتش به من بود. سرش را به طر??م برگرداند و گ??ت:

-منو زدي؟ باور کن حدس ميزدم که منو ميزني.

اين را گ??ت و زمين ا??تاد. به طر??ش ر??تم و همه وسايلي را که براي سرقت به کار برده بوديم، به کمرش بستم و او را کشان کشان به لبه پل بردم و پايين انداختم. بعد ن??س راحتي کشيدم و گ??تم:

-بيلي جون تو که پول نمي خواستي. پس برو يه خورده پيش ماهي ها بخواب. اونا دوستاي خوبي هستن.

سوار شدم و به طر?? خانه ييلاقي کوچکي ر??تم که از عمه ام به ارث برده بودم. مي خواستم يک ه??ته آنجا باشم بعد سراغ دلالي بروم که او را مي شناختم. مي دانستم که وقتي که جواهر يا پول دزديده مي شود، دلال ها تا يک ه??ته با سارق معامله نمي کنند زيرا مي خواهند بدانند پليس رد سارق را گر??ته يا نه. پس ناچار بودم يک ه??ته استراحت کنم.

آن خانه موروثي، جاي کوچک و دنجي بود. اولين کارم اين بود که پول ها را بشمارم. شمردم. سيصد و نوزده هزار و نهصد و پنجاه دلار بود. تعجب کردم. چرا پنجاه دلار کم داشت و روند نبود؟ اهميتي ندادم و چمدان ها را زير تخت گذاشتم و مشغول تماشاي تلويزيون شدم. بعد از ??ست ??ود س??ارش غذا دادم و پس از خوردن، به خواب ر??تم. ساعت ده صبح بود که با صداي در زدن بيدار شدم. پشت در ر??تم و پرسيدم:

-کيه؟

-سلام... درو باز مي کني؟

بدون اين که زنجير ح??اظ را بردارم، در را نيمه باز کردم.دو ن??ر با لباس اسپورت پشت در بودند. پرسيدم:

-??رمايشي دارين؟

يکي از آنها از جيبش ه??ت تيري بيرون آورد و از لاي در به طر?? گر??ت و گ??ت:

-باز کن!

-شما کي هستين؟

-باز کن!

ناچار در را باز کردم و آنها داخل شدند. کسي که مسلح بود، گ??ت:

-من کميسر رادموند هستم. من و همکارم گروهبان ريچارد اومديم شما رو به جرم سرقت دستگير کنيم.

-سرقت؟ شما از چي حر?? مي زنين؟

-شما سيصد و بيست هزار دلار از چک پولاي بانک کلمبيا اکسپرس نيويورک رو سرقت کردين. ??علا جرم شما اينه... بايد ببينيم جرم ديگه اي هم دارين يا نه.

-شما اشتباه مي کنين.من همچين کاري نکردم.

کميسر از جيبش پاکتي درآورد و گ??ت:

-توي اين پاکت رو ببينين.

با ترس پاکت را گر??تم و باز کرد. ??توکپي يک چک پول پنجاه دلاري بود. پشتش مشخصات و آدرس و امضاي مرا داشت. آه از نهادم درآمد. اين کار بيلي بود. او با اين که کودن بود، حدس زده بود او را خواهم کشت بنابراين وقتي مي خواست برود ساندويج بخرد، از صندوق عقب پنجاه دلار برداشته و با جعل امضاي من، مرا به دام انداخته بود... جاي هيچ انکاري نبود چون به زودي پول ها را هم که زير تختخواب بود، پيدا مي کردند. ياد بيلي ا??تادم. او راست مي گ??ت... مسائل عاط??ي را خوب درک مي کرد.

منبع:سایت راسخون

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...